نارنج و ترنج

پادشاهی بود که فقط یک پسر داشت و پسرش را خیلی دوست داشت. وقتی پسرک هفده ساله شد، پادشاه دستور داد براش قصر زیبایی ساختند که کسی نظیرش را در دنیا ندیده بود. روزی از روزها شاهزاده در قصر نشسته
يکشنبه، 4 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نارنج و ترنج
 نارنج و ترنج

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی بود که فقط یک پسر داشت و پسرش را خیلی دوست داشت. وقتی پسرک هفده ساله شد، پادشاه دستور داد براش قصر زیبایی ساختند که کسی نظیرش را در دنیا ندیده بود. روزی از روزها شاهزاده در قصر نشسته بود که درویشی وارد شد، تعظیم کرد و گفت: «من از دیار هند می‌آم و برای شما فرشی آورده‌ام.» وقتی فرش را باز کرد، چشم شاهزاده به نقش دختر بسیار زیبایی افتاد که صورتش مثل ماه شب چهارده می‌درخشید. شاهزاده با همان نگاه اول، یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. پرسید: «ای درویش این دختر کیه؟ کجاست؟ چطور می‌تونم پیداش کنم؟»
درویش گفت: «این دختر نارنج و ترنجه و تو باغی، بالای قله‌ی قاف زندانی شده. خیلی‌ها آوازه‌اش رو شنیدند و دنبالش رفتند، اما نه تنها به وصالش نرسیدند، جون‌شون رو هم از دست دادند.»
شاهزاده به فکر فرو رفت. درویش گفت: «اما من می‌تونم تو رو بهش برسونم.»
شاهزاده گفت: «اگر این کار رو بکنی، از مال دنیا بی‌نیازت می‌کنم.»
درویش گفت: «من فقط راه و چاه رو نشونت می‌دم، چیزی هم از تو نمی‌خوام.»
بعد راه و چاه را نشانش داد و رفت.
فردای آن روز، شاهزاده همان‌طور که درویش گفته بود یک دسته جارو و یک بسته سوزن برداشت و رفت تا به باغ اول رسید، دیوی کنار در نشسته بود. شاهزاده سلام کرد و گفت: «دلم می‌خواد برم تو باغ رو تماشا کنم.»
دیو گفت: «سوزن من شکسته، اگر به من سوزن بدی لباسم رو بدوزم، اجازه می‌دم وارد شی.»
شاهزاده فوری سوزن‌ها را به او داد و دیو اجازه داد وارد شود. شاهزاده به باغ دوم رفت. دیو دیگری آنجا نشسته بود. شاهزاده گفت: «اجازه می‌دی برم تو باغ؟»
دیو گفت: «جاروی من خرد شده، اگر به من جارو بدی، اجازه می‌دم.»
شاهزاده، فوری جارو را به او داد و وارد باغ شد. بعد خودش را به درخت نارنج رساند و سه تا تارنج چید. نارنج‌ها به صدا درآمدند و ناله‌کنان گفتند: «ای جوان! چرا ما رو چیدی؟»
شاهزاده چیزی نگفت و با سرعت از آنجا دور شد. کمی که رفت، نارنج اولی گفت: «گرسنه‌ام، به من نان بده.»
شاهزاده تا آمد به او نان بدهد، نارنج گفت: «ای بی‌رحم! من رو کشتی.»
شاهزاده خیلی ناراحت شد. اما کار از کار گذشته بود و پشیمانی دیگر سودی نداشت. شاهزاده دوباره راه افتاد. کمی که رفت، نارنج دومی گفت: «گرسنه‌ام، به من نان بده.»
تا شاهزاده آمد به خودش بجنبد، نارنج گفت: «ای بی‌رحم! من رو کشتی.» پسر پادشاه با ناراحتی به نارنج‌ها نگاه کرد و آهی از ته دل کشید.
همان وقت درویش رسید و دید پسر شاه غصه‌دار است، پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
پسر پادشاه گفت: «برای اینکه دو تا از نارنج‌ها گرسنه بودند، تا اومدم بجنبم از بین رفتند. می‌ترسم این یکی هم مثل اون‌ها بشه.»
درویش گفت: «اون دو نارنج رو تو آب رونده بنداز، دوباره زنده می‌شن. اما هر وقت این یکی گفت: «نان»، آبش بزن.
در این بین نارنج سومی نان خواست. شاهزاده فوری دستش را پر از آب کرد و زد به نارنج؛ دختری مثل ماه شب چهارده از نارنج بیرون آمد. دختر گفت: «آب».
شاهزاده فوری سفره‌ی نان را جلوش باز کرد. دختر از شاهزاده پرسید: «من اینجا چی کار می‌کنم؟»
شاهزاده همه‌ی ماجرا را برای او تعریف کرد. بعد با هم به طرف شهر و دیار شاهزاده رفتند. وقتی به دروازه‌ی شهر رسیدند، پسر پادشاه گفت: «اینجا بمون تا برم برات تاج و لباس بیارم و با جاه و جلال وارد شهرت کنم.»
دختر گفت: «اگر اینجا تنهام بذاری، من رو می‌کشند.»
پسر پادشاه گفت: «نترس، برو بالای درخت تا برگردم.»
همان نزدیکی درختی بود که جوی آبی از جلوی آن رد می‌شد. پسر پادشاه کمک کرد دختر بالای درخت برود.
پسر پادشاه از این طرف رفت، کنیز سیاهی کوزه به دست از طرف دیگر آمد که کوزه‌اش را پر کند، کنیز، عکس دختر را توی آب دید و خیال کرد عکس خودش است. کوزه را زمین زد و شکست و با خودش گفت: «من به این خوشگلی کنیز باشم؟»
رفت خانه. خانم خانه پرسید: «کوزه کو؟»
گفت: «از دستم افتاد و شکست.»
خانم گفت: «عیبی نداره. پاشو بچه رو ببر لب جو پر و پاش رو بشوی و بیار.»
کنیز سر جوی که رسید، دوباره چشمش به عکس دختر افتاد و گفت: «من به این خوشگلی، بچه‌ی مردم رو بشویم؟»
بعد گفت: «من دیگه برنمی‌گردم خونه، بچه رو هم می‌اندازم تو آب.»
آمد بچه را تو آب بیندازد، دخترک طاقت نیاورد و گفت: «این کار رو نکن. این عکس منه که تو آب افتاده.»
کنیز بالا را نگاه کرد دید راست می‌گوید. فوری بچه را شست و برد خانه. یک چاقو برداشت و برگشت کنار درخت و گفت: «ای دختر! گیست رو بریز پایین، بگیرم بیام بالا.»
کنیز، موهای دختر را گرفت و رفت بالای درخت و پرسید: «شما کی هستی، چی کاره‌ای، اومدی این بالا چی کار؟»
دختر همه چیز را برای او تعریف کرد. کنیز به فکر رفت و به دختر گفت: «خانم جان! تو خسته‌ای تا پسر پادشاه برگرده یک کم بخواب.»
دختر سرش را بر دامن کنیز گذاشت و خوابش برد.
وقتی دختر خوابید، کنیز او را کشت و سر و بدنش را توی آب انداخت. یک قطره از خون دختر روی خاک افتاد و یک درخت نی از آن رویید.
از آن طرف، پسر پادشاه لباس زربافت و تاج جواهرنشان و کفش زرین برداشت و با چهل غلام و چهل کنیز راه افتاد. وقتی پای درخت رسید، صدا زد: «دختر نارنج و ترنج بیا پایین.»
کنیز گفت: «نمی‌تونم. بیایید من رو بیارید پایین.»
وقتی دختر را پایین آوردند، پسر پادشاه دید این دختر نارنج و ترنج نیست، تعجب کرد. ازش پرسید: «تو کی هستی؟»
کنیز گفت: «نارنج و ترنج».
گفت: «اینجا چی کار می‌کنی؟»
کنیز گفت: «از خودت بپرس که من رو اینجا تنها گذاشتی و رفتی برام لباس بیاری.»
پسر پادشاه دید نشانی‌ها درست‌اند. پرسید: «پس چرا رنگت سیاه شده؟»
گفت: «آفتاب خوردم.»
پسر پادشاه گفت: «موهات کو؟»
کنیز گفت: «باد برد.»
پسر پادشاه مجبور شد دختر را روی تخت روان بگذارد و به شهر ببرد.
باغبان پیری کنار آب نشسته بود، دید آب پُر از مروارید است. چند تا از مرواریدها را از آب گرفت و با خودش گفت: «بهتره برم سرچشمه‌ی این مرواریدها رو پیدا کنم.»
رفت و دید دختر زیبایی را کشته‌اند و در آب انداخته‌اند و قطره‌های خون اوست که مروارید می‌شود. مرواریدها را جمع کرد و دختر را از آب بیرون کشید. همین موقع صدایی شنید، چند قدم بالاتر از یک نی، صدایی می‌آمد. باغبان به طرف نی رفت.
نی گفت: «ای پیرمرد! ساقه‌ی من رو ببر و از شیره‌ی من، سر و تن دختر رو به هم بچسبان تا زنده بشه.» باغبان همین کار را کرد. دختر زنده شد. باغبان دستش را گرفت و او را به خانه برد.
زن باغبان که بچه‌دار نمی‌شد با دیدن دختری به آن زیبایی خیلی خوشحال شد. باغبان از پول مرواریدها قصری ساخت که از قصر پادشاه هم قشنگ‌تر بود.
یک روز پسر پادشاه سوار بر اسب از آنجا رد می‌شد که چشمش به قصر افتاد. خیلی تعجب کرد. جلو رفت و محو تماشای آن شد. دختر نارنج و ترنج از باغبان خواست پیش پسر پادشاه برود و او را به داخل قصر بیاورد. باغبان رفت و او را آورد و دستور داد براش بهترین میوه‌ها و گواراترین شربت‌ها را آوردند.
پسر پادشاه گفت: «می‌خواستم بدونم صاحب این قصر کیه و این قصر چطور از اینجا سر درآورده؟
باغبان ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد. پسر پادشاه که خیلی کنجکاو شده بود از باغبان خواست دختری را که پیدا کرده بود نشانش بدهد. دختر نارنج و ترنج که همین را می‌خواست خودش را به پسر پادشاه رساند. پسر پادشاه خیلی خوشحال شد. دست او را گرفت و به قصر برد و به همه گفت: «این دختر نارنج و ترنجه، نه اون کنیز سیاه!»
پادشاه و همسرش هم خوشحال شدند. پادشاه دستور داد بساط عقد و عروسی را هر چه زودتر فراهم کنند.
هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. کنیز را هم به سزای کارش رساندند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
پاسخ موشکی حزب‌الله به حملات صهیونیست‌ها قبل آغاز آتش‌بس
play_arrow
پاسخ موشکی حزب‌الله به حملات صهیونیست‌ها قبل آغاز آتش‌بس
گزارش حسینی‌بای از لحظات آغاز آتش‌بس در لبنان
play_arrow
گزارش حسینی‌بای از لحظات آغاز آتش‌بس در لبنان
تشریح آتش‌بس در لبنان
play_arrow
تشریح آتش‌بس در لبنان
انفجار در نزدیکی محل بازی فوتبال خداداد و شمسایی در لبنان
play_arrow
انفجار در نزدیکی محل بازی فوتبال خداداد و شمسایی در لبنان
رئیس دادگستری تهران: حکم پروندۀ چای دبش تا پایان ماه صادر می‌شود
play_arrow
رئیس دادگستری تهران: حکم پروندۀ چای دبش تا پایان ماه صادر می‌شود
مهاجرانی: قرار نیست مردم را غافلگیر کنیم
play_arrow
مهاجرانی: قرار نیست مردم را غافلگیر کنیم
شیادی که با هک صفحۀ دختران از آن‌ها اخاذی می‌کرد دستگیر شد
play_arrow
شیادی که با هک صفحۀ دختران از آن‌ها اخاذی می‌کرد دستگیر شد
حقوق سال آیندۀ کارمندان و بازنشستگان چگونه محاسبه می‌شود؟
play_arrow
حقوق سال آیندۀ کارمندان و بازنشستگان چگونه محاسبه می‌شود؟
وزیر نیرو: خاموشی در هیچ نقطه‌ای از کشور اعمال نمی‌شود
play_arrow
وزیر نیرو: خاموشی در هیچ نقطه‌ای از کشور اعمال نمی‌شود
سقط جنین از مافیا گذشته و به صنعت تبدیل شده
play_arrow
سقط جنین از مافیا گذشته و به صنعت تبدیل شده
مجری سابق فاکس‌نیوز: شیطان کاخ سفید را اداره می‌کند
play_arrow
مجری سابق فاکس‌نیوز: شیطان کاخ سفید را اداره می‌کند
محمد گلریز در دیدار با رهبر معظم انقلاب: امیدوارم سرود پیروزی را در مسجد الاقصی بخوانم
play_arrow
محمد گلریز در دیدار با رهبر معظم انقلاب: امیدوارم سرود پیروزی را در مسجد الاقصی بخوانم
تصاویر متفاوت از لحظه ورود رهبر معظم انقلاب در دیدار با بسیجیان
play_arrow
تصاویر متفاوت از لحظه ورود رهبر معظم انقلاب در دیدار با بسیجیان
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
خطوط مختلف خوشنویسی اسلامی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی
رازهای زندگی حضرت زهرا (س) از زبان سلمان فارسی