سه حرف

صیادی بود که پرنده‌های زیبای صحرایی را به دام می‌انداخت. یک روز، پرنده‌ی کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود، فکر کرد: «خوبه کباب‌اش کنم و بخورم.»
يکشنبه، 4 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه حرف
 سه حرف

نویسنده: محمدرضا شمس

 
صیادی بود که پرنده‌های زیبای صحرایی را به دام می‌انداخت.
یک روز، پرنده‌ی کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود، فکر کرد: «خوبه کباب‌اش کنم و بخورم.»
پرنده فهمید و گفت: «تو با خوردن من سیر نمی‌شی. بهتره آزادم کنی. من هم در عوض سه چیز خوب بهت یاد می‌دم که تو زندگی به دردت بخوره.»
صیاد خنده‌اش گرفت و گفت: «تو چی می‌تونی به من یاد بدی که به دردم بخوره؟»
پرنده گفت: «اولی رو همین‌طور که تو دستت هستم می‌گم. دومی رو سر دیوار می‌گم و سومی رو، روی شاخه‌ی درخت.»
صیاد گفت: «بگو.»
پرنده گفت: «هرگز چیزی رو که محاله، باور نکن.»
صیاد این را که شنید، پرنده را آزاد کرد تا بقیه را هم بشنود.
پرنده پرید روی دیوار و گفت: «حسرت گذشته رو نخور.» بعد پرید روی درخت و با خودش گفت: «خب بذار ببینم حرف‌هام چه تأثیری روی این مرد گذاشته!» و گفت: «خیلی احمقی که من رو ول کردی. اگر می‌دونستی یک سنگ قیمتی به بزرگی جوز هندی زیر زبون منه و مثل آفتاب می‌درخشه هرگز آزادم نمی‌کردی؛ اگر صاحب این سنگ می‌شدی، تو دنیا ثروتمندتر از تو پیدا نمی‌شد!»
صیاد این حرف را که شنید نزدیک بود از غصه دق کند. با التماس گفت: «تو رو خدا برگرد. برات قفس قشنگی می‌خرم و خوراک خوب بهت می‌دم. اگر هم برنمی‌گردی، دست کم، سنگ رو به جای آزادیت بده.»
پرنده گفت: «معلوم می‌شه واقعاً احمقی و حرف‌های من رو نشنیدی! آخه عقلت کجاست؟ چطور ممکنه یک سنگ، اون هم به بزرگی جوز هندی، زیر زبون من باشه؟ مگر من خودم چقدرم؟ این دروغ رو برای آزمایش تو گفتم.»
صیاد به خودش آمد و خجالت کشید. بعد از پرنده خواست سومی را بگوید. پرنده گفت: «سوم اینکه به چیزهایی که گفتم عمل کن.» این را گفت و پرواز کرد و رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط