نویسنده: محمدرضا شمس
بیوهزنی بود که دو پسر داشت و یک مرغ که تخم طلا میگذاشت.
زن، تخمها را به صرافی به نام «شمعون» میفروخت و روزگار میگذراند. شمعون میدانست هر کس سر این مرغ را بخورد، پادشاه میشود و هر کس جگرش را بخورد، هر صبح زیر بالشاش، صد سکه پیدا میکند. برای همین به زن گفت: «اگر این مرغ رو بکشی و سر و جگرش رو به من بدی، تو را به عقد خودم درمیآورم.»
زن قبول کرد و مرغ را کشت و پخت و شمعون را دعوت کرد. نزدیک ظهر، پسرها از مکتبخانه برگشتند و چون گرسنه بودند، سر و جگر مرغ را خوردند.
وقت ناهار، شمعون آمد. زن سفره انداخت و مرغ بدون سر و جگر را جلوش گذاشت.
شمعون ناراحت شد و پرسید: «پس سر و جگرش کو؟»
زن گفت: «حتماً بچهها خوردهاند.»
شمعون گفت: «باید شکم شون رو پاره کنیم و سر و جگر رو دربیاریم!»
بچهها که پشت در بودند، حرفهای آنها را شنیدند و پا به فرار گذاشتند. شب و روز رفتند تا به یک دو راهی رسیدند. آنجا قلعهای بود. روی دیوار قلعه با خط درشت نوشته بودند: «اگر هر دو از یک راه بروید، کشته خواهید شد.»
دو برادر، نوشته را که خواندند، گریان و نالان از هم خداحافظی کردند و هر کدام به راهی رفتند. برادر بزرگ رفت تا به شهری رسید که شاه آن مرده بود. رسم بود که در میدان بزرگ شهر بازی را رها میکردند، اگر سه مرتبه روی سر کسی مینشست، او را به پادشاهی انتخاب میکردند. باز را رها کردند، سه مرتبه روی سر برادر بزرگ نشست و او پادشاه آن شهر شد.
برادر کوچک هم رفت تا به دو دیو رسید. دیوها با هم دعوا میکردند. پرسید: «چی شده؟» گفتند: «این قالیچه و انگشتر و سرمهدان از پدرمون به ما ارث رسیده و ما نمیدونیم چطوری اینها رو بین خودمون تقسیم کنیم.»
برادر کوچک گفت: «اول بگید اینها به چه درد میخورند!»
گفتند: «این قالیچهی حضرت سلیمانه که پرواز میکنه. این انگشتر حضرت سلیمانه که تو دست هر که باشه، همهی آرزوهاش برآورده میشه. این سرمهدان هم، کور رو بینا میکنه.»
برادر کوچک گفت: «تقسیم ارث پدر شما خیلی ساده است. اون سنگ رو روی تپه میبینید؟ هر کس زودتر به اونجا رسید، دو تا از اینها رو برمیداره. به دومی هم یکی میرسه.»
دیوها قبول کردند. برادر کوچک علامت داد و آنها به طرف سنگ دویدند. برادر کوچک، انگشتر و سرمهدان را برداشت، روی قالیچه نشست و به شهری پرواز کرد که چشم پادشاهش کور شده بود. پیش پادشاه رفت و کمی سرمه به چشم او مالید. چشم پادشاه خوب شد. کمی بعد، با دختر پادشاه عروسی کرد و او نیز مثل برادر بزرگش خوشبخت شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
زن، تخمها را به صرافی به نام «شمعون» میفروخت و روزگار میگذراند. شمعون میدانست هر کس سر این مرغ را بخورد، پادشاه میشود و هر کس جگرش را بخورد، هر صبح زیر بالشاش، صد سکه پیدا میکند. برای همین به زن گفت: «اگر این مرغ رو بکشی و سر و جگرش رو به من بدی، تو را به عقد خودم درمیآورم.»
زن قبول کرد و مرغ را کشت و پخت و شمعون را دعوت کرد. نزدیک ظهر، پسرها از مکتبخانه برگشتند و چون گرسنه بودند، سر و جگر مرغ را خوردند.
وقت ناهار، شمعون آمد. زن سفره انداخت و مرغ بدون سر و جگر را جلوش گذاشت.
شمعون ناراحت شد و پرسید: «پس سر و جگرش کو؟»
زن گفت: «حتماً بچهها خوردهاند.»
شمعون گفت: «باید شکم شون رو پاره کنیم و سر و جگر رو دربیاریم!»
بچهها که پشت در بودند، حرفهای آنها را شنیدند و پا به فرار گذاشتند. شب و روز رفتند تا به یک دو راهی رسیدند. آنجا قلعهای بود. روی دیوار قلعه با خط درشت نوشته بودند: «اگر هر دو از یک راه بروید، کشته خواهید شد.»
دو برادر، نوشته را که خواندند، گریان و نالان از هم خداحافظی کردند و هر کدام به راهی رفتند. برادر بزرگ رفت تا به شهری رسید که شاه آن مرده بود. رسم بود که در میدان بزرگ شهر بازی را رها میکردند، اگر سه مرتبه روی سر کسی مینشست، او را به پادشاهی انتخاب میکردند. باز را رها کردند، سه مرتبه روی سر برادر بزرگ نشست و او پادشاه آن شهر شد.
برادر کوچک هم رفت تا به دو دیو رسید. دیوها با هم دعوا میکردند. پرسید: «چی شده؟» گفتند: «این قالیچه و انگشتر و سرمهدان از پدرمون به ما ارث رسیده و ما نمیدونیم چطوری اینها رو بین خودمون تقسیم کنیم.»
برادر کوچک گفت: «اول بگید اینها به چه درد میخورند!»
گفتند: «این قالیچهی حضرت سلیمانه که پرواز میکنه. این انگشتر حضرت سلیمانه که تو دست هر که باشه، همهی آرزوهاش برآورده میشه. این سرمهدان هم، کور رو بینا میکنه.»
برادر کوچک گفت: «تقسیم ارث پدر شما خیلی ساده است. اون سنگ رو روی تپه میبینید؟ هر کس زودتر به اونجا رسید، دو تا از اینها رو برمیداره. به دومی هم یکی میرسه.»
دیوها قبول کردند. برادر کوچک علامت داد و آنها به طرف سنگ دویدند. برادر کوچک، انگشتر و سرمهدان را برداشت، روی قالیچه نشست و به شهری پرواز کرد که چشم پادشاهش کور شده بود. پیش پادشاه رفت و کمی سرمه به چشم او مالید. چشم پادشاه خوب شد. کمی بعد، با دختر پادشاه عروسی کرد و او نیز مثل برادر بزرگش خوشبخت شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول