نویسنده: محمدرضا شمس
روزی انوشیروان برای گردش به دشت و صحرا رفته بود که چشمش به باغبان پیری افتاد. باغبان لاغر و ضعیف بود و دست و پاهاش میلرزیدند، اما بدون خستگی کار میکرد و درخت انجیر میکاشت.
شاه تعجب کرد. جلو رفت و پرسید: «پدرجان، این چه کاری است میکنی؟ دیگر از وقت کار کردن تو گذشته است. تو الان باید در خانه بمانی و استراحت کنی، نه اینکه به صحرا بیایی و زیر این آفتاب داغ درخت بکاری. نکند فکر میکنی تا میوه دادن این درخت زنده میمانی و از میوههاش میخوری؟»
پیرمرد گفت: «من این درخت رو برای خودم نمیکارم؛ برای دیگران میکارم. چون دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما هم باید بکاریم تا دیگران بخورند.»
شاه از جواب باغبان خوشش آمد و گفت: «اگر تا میوه دادن این درخت عمرت به دنیا بود، از میوهی آن برام بیاور تا این باغ را به تو ببخشم.»
چند سالی گذشت. درخت به بار نشست. باغبان پیر، میوهی آن را چید و به قصر برد و به شاه داد. شاه هم به قول خودش وفا کرد و باغ را به پیرمرد بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
شاه تعجب کرد. جلو رفت و پرسید: «پدرجان، این چه کاری است میکنی؟ دیگر از وقت کار کردن تو گذشته است. تو الان باید در خانه بمانی و استراحت کنی، نه اینکه به صحرا بیایی و زیر این آفتاب داغ درخت بکاری. نکند فکر میکنی تا میوه دادن این درخت زنده میمانی و از میوههاش میخوری؟»
پیرمرد گفت: «من این درخت رو برای خودم نمیکارم؛ برای دیگران میکارم. چون دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما هم باید بکاریم تا دیگران بخورند.»
شاه از جواب باغبان خوشش آمد و گفت: «اگر تا میوه دادن این درخت عمرت به دنیا بود، از میوهی آن برام بیاور تا این باغ را به تو ببخشم.»
چند سالی گذشت. درخت به بار نشست. باغبان پیر، میوهی آن را چید و به قصر برد و به شاه داد. شاه هم به قول خودش وفا کرد و باغ را به پیرمرد بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول