نویسنده: محمدرضا شمس
درویشی و دهقانی همسفر شدند. درویش گفت: «راه درازه، بیا تو راه، پله بزنیم و راه رو نزدیکتر کنیم.»
دهقان گفت: «درویش! مسخره میکنی؟ مگه میشه تو راه، پله زد؟ راهت رو برو و پشت سرت رو نگاه نکن تا راهت نزدیکتر شه.»
درویش چیزی نگفت. رفتند تا به رودی رسیدند. رود پر از آب بود و پل نداشت. درویش گفت: «چطوره یکی از ما پل شیم؟»
دهقان جواب داد: «آخه درویش جان! مگه آدمیزاد هم پل میشه؟»
این را گفت و به آب زد و به آن طرف رفت، درویش هم به دنبالش. دوباره رفتند تا به دشتی پر از گندم رسیدند. درویش گفت: «صاحب این گندمزار یا گندمها رو خورده یا بعداً میخوره.»
دهقان گفت: «غیب میگی درویش؟ این حرفها یعنی چی؟ خواب نما شدی؟»
بعد به قبرستان رسیدند. داشتند مردهای را خاک میکردند. درویش، مرده را نشان داد و گفت: «این بندهی خدا یا مُرده یا بعداً میمیره.»
دهقان خندید و گفت: «درویش جان! انگار آفتاب بدجوری به کلهات خورده. مگه نمیبینی این بیچاره مُرده و دارند خاکش میکنند؟»
به خانهی دهقان که رسیدند، دهقان گفت: «بفرما! درویش.»
درویش راه مالرویی را نشان داد و گفت: «اهل راه هستم، راه من هنوز باقی است، حق نگهدار!»
دهقان، خنده به لب به خانه آمد. دخترش پرسید: «به چی میخندی؟»
دهقان گفت: «به این درویشی که همراهم بود. نمیدونی توی راه چه حرفهایی میزد.»
دختر گفت: «مگه چی میگفت؟»
دهقان گفت: «همون اول راه گفت بیا پله بزنیم. بعد که به رودخانه رسیدیم، گفت بیا یکی مون پل بشیم، به گندمزار که رسیدیم، گفت این گندمها رو یا صاحبش خورده یا بعداً میخوره، تو قبرستان هم گفت این جنازه، یا مُرده یا بعداً میمیره، بعد هم راهش رو کشید و رفت.»
دختر خندید و گفت: «باباجان! درویش پر بیراه هم نگفته.»
دهقان پرسید: «یعنی چی؟»
دختر جواب داد: «حرفهای درویش همه حکمت داره. اونجا که گفته پله بزنیم، منظورش این بوده که تو راه با هم حرف بزنید، تا متوجه درازی راه نشید. اونجا که گفته یکیمون پل بشیم، منظورش این بوده که یا تو درویش رو کول کنی یا اون تو رو که فقط یکی از شما خیس بشه. جایی که گفته صاحبش گندم رو خورده یا بعداً میخوره، منظورش این بوده که یا صاحبش گندمها رو پیش فروش کرده یا بعداً میخواد بفروشه. دربارهی مُرده هم منظورش این بوده که اگر مُرده فرزندی نداشته باشه، مُرده؛ چون کسی نیست که نامش رو زنده نگه داره. اما اگر فرزند داشته باشه، جسمش میمیره، اما نامش زنده میمونه.»
دهقان گفت: «عجب! من ساده رو بگو که چیزی از حرفهاش نفهمیدم. حالا این بندهی خدا رو از کجا پیدا کنم؟»
دختر گفت: «باباجان، به درویش کاری نداشته باش. به حرفهاش فکر کن.»
دهقان، گل از گلشن شکفت و گفت: «آخر عمری عجب درسی گرفتم!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
دهقان گفت: «درویش! مسخره میکنی؟ مگه میشه تو راه، پله زد؟ راهت رو برو و پشت سرت رو نگاه نکن تا راهت نزدیکتر شه.»
درویش چیزی نگفت. رفتند تا به رودی رسیدند. رود پر از آب بود و پل نداشت. درویش گفت: «چطوره یکی از ما پل شیم؟»
دهقان جواب داد: «آخه درویش جان! مگه آدمیزاد هم پل میشه؟»
این را گفت و به آب زد و به آن طرف رفت، درویش هم به دنبالش. دوباره رفتند تا به دشتی پر از گندم رسیدند. درویش گفت: «صاحب این گندمزار یا گندمها رو خورده یا بعداً میخوره.»
دهقان گفت: «غیب میگی درویش؟ این حرفها یعنی چی؟ خواب نما شدی؟»
بعد به قبرستان رسیدند. داشتند مردهای را خاک میکردند. درویش، مرده را نشان داد و گفت: «این بندهی خدا یا مُرده یا بعداً میمیره.»
دهقان خندید و گفت: «درویش جان! انگار آفتاب بدجوری به کلهات خورده. مگه نمیبینی این بیچاره مُرده و دارند خاکش میکنند؟»
به خانهی دهقان که رسیدند، دهقان گفت: «بفرما! درویش.»
درویش راه مالرویی را نشان داد و گفت: «اهل راه هستم، راه من هنوز باقی است، حق نگهدار!»
دهقان، خنده به لب به خانه آمد. دخترش پرسید: «به چی میخندی؟»
دهقان گفت: «به این درویشی که همراهم بود. نمیدونی توی راه چه حرفهایی میزد.»
دختر گفت: «مگه چی میگفت؟»
دهقان گفت: «همون اول راه گفت بیا پله بزنیم. بعد که به رودخانه رسیدیم، گفت بیا یکی مون پل بشیم، به گندمزار که رسیدیم، گفت این گندمها رو یا صاحبش خورده یا بعداً میخوره، تو قبرستان هم گفت این جنازه، یا مُرده یا بعداً میمیره، بعد هم راهش رو کشید و رفت.»
دختر خندید و گفت: «باباجان! درویش پر بیراه هم نگفته.»
دهقان پرسید: «یعنی چی؟»
دختر جواب داد: «حرفهای درویش همه حکمت داره. اونجا که گفته پله بزنیم، منظورش این بوده که تو راه با هم حرف بزنید، تا متوجه درازی راه نشید. اونجا که گفته یکیمون پل بشیم، منظورش این بوده که یا تو درویش رو کول کنی یا اون تو رو که فقط یکی از شما خیس بشه. جایی که گفته صاحبش گندم رو خورده یا بعداً میخوره، منظورش این بوده که یا صاحبش گندمها رو پیش فروش کرده یا بعداً میخواد بفروشه. دربارهی مُرده هم منظورش این بوده که اگر مُرده فرزندی نداشته باشه، مُرده؛ چون کسی نیست که نامش رو زنده نگه داره. اما اگر فرزند داشته باشه، جسمش میمیره، اما نامش زنده میمونه.»
دهقان گفت: «عجب! من ساده رو بگو که چیزی از حرفهاش نفهمیدم. حالا این بندهی خدا رو از کجا پیدا کنم؟»
دختر گفت: «باباجان، به درویش کاری نداشته باش. به حرفهاش فکر کن.»
دهقان، گل از گلشن شکفت و گفت: «آخر عمری عجب درسی گرفتم!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول