روباه و لک‌لک

در زمان‌های خیلی دور، روباه و لک‌لک با هم دوست بودند. روزی روباه، لک‌لک را به مهمانی دعوت کرد. لک‌لک به خانه‌ی او رفت. روباه، غذا را در بشقاب تختی ریخت و روی سفره گذاشت و به لک‌لک گفت: «بفرما،
پنجشنبه، 8 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
روباه و لک‌لک
 روباه و لک‌لک

نویسنده: محمدرضا شمس

 
در زمان‌های خیلی دور، روباه و لک‌لک با هم دوست بودند. روزی روباه، لک‌لک را به مهمانی دعوت کرد. لک‌لک به خانه‌ی او رفت. روباه، غذا را در بشقاب تختی ریخت و روی سفره گذاشت و به لک‌لک گفت: «بفرما، بخور! خیلی خوشمزه است.»
لک‌لک هر کاری کرد، نتوانست بخورد، چون منقارش خیلی بلند بود. روباه زود غذایش را تمام کرد. آخر هم ظرف را لیسید.
لک‌لک گرسنه ماند و تصمیم گرفت دیر یا زود جواب کار روباه را بدهد.
یک روز روباه را به مهمانی دعوت کرد. روباه به خانه‌ی لک‌لک رفت. لک‌لک غذای خوشمزه‌ای پخته بود. غذا را توی تُنگ درازی ریخت و آورد. دهانه‌ی تنگ، به اندازه‌ی منقار لک‌لک بود.
لک‌لک گفت: «بخور، روباه جان! غذات سرد می‌شه!»
روباه هرچه کرد نتوانست بخورد، چون پوزه‌اش توی تنگ نمی‌رفت.
لک‌لک بی‌توجه به روباه، منقار خود را داخل تنگ برد و تا جا داشت خورد و گفت: «روباه جان، بخور! چرا تعارف می‌کنی؟»
روباه با ناامیدی گفت: «خیلی ممنون، به اندازه‌ی کافی خوردم!»
روباه از این کار لک‌لک خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت هرطور شده، تلافی کند.
روزی به او گفت: «بیا بریم روباه بازی! خیلی بامزه است!»
لک‌لک قبول کرد. با هم به میدانی رفتند. روباه گفت: «دوست عزیزم! بیا بازی رو شروع کنیم. تو دم من رو محکم نگه‌دار و تا نگفته‌ام، ول نکن.»
لک‌لک دم روباه را گرفت. روباه فوری شروع کرد به دویدن و چرخیدن، از چمن‌زار به زمین خشک و از زمین خشک به چمن‌زار. آن‌قدر دوید و لک‌لک را روی زمین کشید که بدن لک‌لک پر از زخم شد. لک‌لک که خیلی ترسیده بود داد زد: «دوست عزیزم! بسه، روباه بازی رو یاد گرفتم.»
روباه ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد؛ دید یک پر هم روی بدن لک‌لک نمانده است و گوشت بدنش دیده می‌شود.
چند روز بعد که زخم‌های لک‌لک خوب شدند و پرهاش بلند شدند، سراغ روباه رفت و گفت: «حالا نوبت لک‌لک بازیه. بیا بریم که خیلی کیف داره!»
روباه قبول کرد. دوباره به میدان رفتند. لک‌لک گفت: «روباه جان! پشت من بنشین و خودت رو محکم نگه‌دار.»
روباه پشت او نشست. لک‌لک پر زد و بالا رفت و از روباه پرسید: «زمین رو می‌بینی؟»
روباه جواب داد: «بله، می‌بینم.»
لک‌لک بالا و بالاتر رفت و از زمین دور و دورتر شد. بالاخره روباه گفت: «لک‌لک جان! دیگه بیشتر از این بالا نرو، من می‌ترسم. زمین رو هم نمی‌بینم.»
لک‌لک گفت: «خب، حالا وقتشه.» و روباه را پایین انداخت. روباه فریاد زد: «وای، الان می‌میرم. کاش توی آب یا روی کاه بیفتم.»
ولی درست روی زمین خشک و سخت افتاد و خُرد و خمیر شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.