نویسنده: محمدرضا شمس
روزی بازرگانی از کنار شهری میگذشت. پشت دروازهی شهر ایستاد و به نوکرش گفت: «برو چهل تا تخممرغ آبپز بخر، بیار بخوریم.»
نوکر رفت بازار و پیرزنی را دید که یک سبد پر از تخممرغ دستش بود. به پیرزن گفت: «چهل تا تخممرغ برام آبپز کن!»
پیرزن، چهل تا تخممرغ آبپز کرد و به نوکر داد. نوکر که تازه یادش افتاده بود از بازرگان پول نگرفته است به پیرزن گفت: «الان پولش رو برات میآرم.» و تخممرغها را برد.
تخممرغها را خوردند و رفتند و یادشان رفت پولش را بدهند. توی راه، بازرگان از نوکرش پرسید: «پول تخممرغها رو دادی؟»
نوکر به پیشانی خود زد و گفت: «ای وای، پاک یادم رفت!»
بازرگان، میرزای خود را صدا کرد و به او گفت: «طلب پیرزن رو به معامله بنداز، تا سودی نصیبش بشه. وقتی گذرمون به اونجا افتاد، پولش رو میدیم.»
میرزا همین کار را کرد.
هفت سال گذشت تا دوباره گذر بازرگان به آن شهر افتاد. به نوکر گفت: «برو پیرزن رو پیدا کن و بیار اینجا!»
نوکر رفت و پیرزن را آورد.
بازرگان از او پرسید: «قیمت تخممرغهات چند بود؟»
پیرزن گفت: «چهار سکه.»
بازرگان گفت: «تو این هفت سال، چهار سکهی تو چهل سکه شد، بیا چهل سکهات رو بگیر.»
پیرزن خوشحال شد. سکهها را گرفت و به خانه رفت. در راه یکی از همسایگانش را دید. همسایه پرسید: «چی شده که اینقدر خوشحالی؟»
پیرزن همه چیز را برای او تعریف کرد.
همسایه گفت: «بازرگان گولت زده! خودت حساب کن؛ از چهل تخممرغ، چهل جوجه درمیاومد. جوجهها مرغ میشدند و تو میتونستی برای هر مرغ، پنج شش سکه بگیری. حالا ببین چقدر سرت کلاه رفته.»
پیرزن حرف همسایه را باور کرد و از بازرگان شکایت کرد.
قاضی، بازرگان را خواست و از او پرسید: «چرا پیرزن رو فریب دادی؟»
بازرگان گفت: «فریب کدومه. جناب قاضی؟ من برای هر تخممرغ یک سکهی طلا دادم!»
قاضی گفت: «نه، فریبش دادی. چون از چهل تخممرغ، چهل جوجه درمیاومد و جوجهها مرغ میشدند و جوجه میکردند و باز جوجهها مرغ میشدند و جوجه میکردند و همینطور تا آخر. حالا خودت حساب کن. فکر کنم اگر تمام کاروان و اجناس اون رو به پیرزن بدی، باز هم کم دادی.»
بازرگان چارهای نداشت. همهی اجناس خود را به پیرزن داد. دستش به کلی خالی شد و گرفت و غمگین به شهر و دیارش برگشت. دخترش وقتی او را دید، پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
بازرگان ماجرا را از اول تا آخر براش گفت. دختر گفت: «غصه نخور، یادت میدم چی کار کنی.»
یادش داد.
بازرگان یک من گندم پخته برداشت و برد توی حیاط قاظی و مشتمشت روی خاک ریخت. قاضی بیرون آمد و داد زد: «داری چی کار میکنی، آدم نادان؟ مگه میشه گندم پخته را کاشت؟»
بازرگان گفت: «چرا نمیشه؟ وقتی تخممرغ پخته جوجه میده، گندم پخته هم سبز میشه.»
قاضی که تازه منظور بازرگان را فهمیده بود، دستور داد اجناسش را به او پس بدهند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
نوکر رفت بازار و پیرزنی را دید که یک سبد پر از تخممرغ دستش بود. به پیرزن گفت: «چهل تا تخممرغ برام آبپز کن!»
پیرزن، چهل تا تخممرغ آبپز کرد و به نوکر داد. نوکر که تازه یادش افتاده بود از بازرگان پول نگرفته است به پیرزن گفت: «الان پولش رو برات میآرم.» و تخممرغها را برد.
تخممرغها را خوردند و رفتند و یادشان رفت پولش را بدهند. توی راه، بازرگان از نوکرش پرسید: «پول تخممرغها رو دادی؟»
نوکر به پیشانی خود زد و گفت: «ای وای، پاک یادم رفت!»
بازرگان، میرزای خود را صدا کرد و به او گفت: «طلب پیرزن رو به معامله بنداز، تا سودی نصیبش بشه. وقتی گذرمون به اونجا افتاد، پولش رو میدیم.»
میرزا همین کار را کرد.
هفت سال گذشت تا دوباره گذر بازرگان به آن شهر افتاد. به نوکر گفت: «برو پیرزن رو پیدا کن و بیار اینجا!»
نوکر رفت و پیرزن را آورد.
بازرگان از او پرسید: «قیمت تخممرغهات چند بود؟»
پیرزن گفت: «چهار سکه.»
بازرگان گفت: «تو این هفت سال، چهار سکهی تو چهل سکه شد، بیا چهل سکهات رو بگیر.»
پیرزن خوشحال شد. سکهها را گرفت و به خانه رفت. در راه یکی از همسایگانش را دید. همسایه پرسید: «چی شده که اینقدر خوشحالی؟»
پیرزن همه چیز را برای او تعریف کرد.
همسایه گفت: «بازرگان گولت زده! خودت حساب کن؛ از چهل تخممرغ، چهل جوجه درمیاومد. جوجهها مرغ میشدند و تو میتونستی برای هر مرغ، پنج شش سکه بگیری. حالا ببین چقدر سرت کلاه رفته.»
پیرزن حرف همسایه را باور کرد و از بازرگان شکایت کرد.
قاضی، بازرگان را خواست و از او پرسید: «چرا پیرزن رو فریب دادی؟»
بازرگان گفت: «فریب کدومه. جناب قاضی؟ من برای هر تخممرغ یک سکهی طلا دادم!»
قاضی گفت: «نه، فریبش دادی. چون از چهل تخممرغ، چهل جوجه درمیاومد و جوجهها مرغ میشدند و جوجه میکردند و باز جوجهها مرغ میشدند و جوجه میکردند و همینطور تا آخر. حالا خودت حساب کن. فکر کنم اگر تمام کاروان و اجناس اون رو به پیرزن بدی، باز هم کم دادی.»
بازرگان چارهای نداشت. همهی اجناس خود را به پیرزن داد. دستش به کلی خالی شد و گرفت و غمگین به شهر و دیارش برگشت. دخترش وقتی او را دید، پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
بازرگان ماجرا را از اول تا آخر براش گفت. دختر گفت: «غصه نخور، یادت میدم چی کار کنی.»
یادش داد.
بازرگان یک من گندم پخته برداشت و برد توی حیاط قاظی و مشتمشت روی خاک ریخت. قاضی بیرون آمد و داد زد: «داری چی کار میکنی، آدم نادان؟ مگه میشه گندم پخته را کاشت؟»
بازرگان گفت: «چرا نمیشه؟ وقتی تخممرغ پخته جوجه میده، گندم پخته هم سبز میشه.»
قاضی که تازه منظور بازرگان را فهمیده بود، دستور داد اجناسش را به او پس بدهند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول