نویسنده: محمدرضا شمس
زن پرحرف و بد دهانی بود که زندگی را برای شوهرش تلخ کرده بود. اسم مرد «محمدعلی» بود. هر وقت زن محمدعلی پرحرفی میکرد و کلمات زشت میگفت، محمدعلی آرزو میکرد زنش زودتر بمیرد؛ به خاطر همین نقشهای کشید. روزی از زنش خواست با هم بیرون بروند تا درهی «چاه کلا» را به او نشان بدهد. زن قبول کرد. با هم بالای دره رفتند.
محمدعلی گفت: «ببین این دره چقدر گوده!»
زن خم شد. محمدعلی فوری او را هل داد. زن به پایین پرت شد. محمدعلی بیآنکه نگاهی به او بیندازد، به خانه برگشت و فکر کرد دیگر از آن همه عذاب نجات پیدا کرده و راحت شده است. سه روز گذشت. محمدعلی که وجدانش ناراحت بود، طنابی برداشت و به درهی چاه کلا رفت. وقتی رسید، فریاد زد: «آهای!»
جوابی از پایین آمد: «بله.»
محمدعلی گفت: «اگر قول بدی دیگه وراجی نکنی، میآرمت بیرون.»
صدا جواب داد: «قول میدم.»
مرد طناب را پایین انداخت و گفت: «طناب رو دور خودت ببند و محکم نگه دار.»
صدا گفت: «بستم.»
زن سنگین شده بود و محمدعلی به سختی او را بالا کشید. همین که طناب بالا آمد، محمدعلی از کنجکاوی خم شد و پایین را نگاه کرد. ناگهان از ترس خشکش زد و طناب را رها کرد. چیزی که مرد دید، زنش نبود، مار بسیار بزرگی بود! مار فریاد کشید: «تو رو خدا، من رو از دست این زن نجات بده! این سه روز به قدری حرف زده که دارم میمیرم. اگر به من کمک کنی، به تو خدمتی میکنم که تا آخر عمر فراموش نکنی.»
محمدعلی پرسید: «تو چه خدمتی میتونی به من بکنی؟»
مار گفت: «من دور گردن دختر پادشاه میپیچم، طوری که هیچ کس جرأت نکنه به من نزدیک بشه. او وقت تو بیا و من رو از گردن دختر باز کن و پاداشت رو از پادشاه بگیر.»
محمدعلی راضی شد و مار را نجات داد. مار دور گردن دختر پادشاه حلقه زد. جارچیها همه جا جار زدند هر که دختر پادشاه را از چنگ مار نجات دهد، میتواند با او ازدواج کند. مردم زیادی به قصر آمدند تا بخت خود را امتحان کنند، اما هیچ کدام موفق نشدند. پادشاه آرام و قرار نداشت تا اینکه محمدعلی به قصر رفت و گفت: «من مارگیرم و آمدهام دختر پادشاه را نجات دهم.» نگهبانان فوری او را به اتاق دختر پادشاه بردند. دختر بیهوش روی تخت افتاده بود. محمدعلی گفت: «همه بیرون برید، چون این کار خیلی خطرناکه و ممکنه مار شما رو نیش بزند.»
همه از اتاق بیرون رفتند. محمدعلی خیلی آرام، طوری که کسی نشنود، به مار گفت: «حالا به قولت عمل کن و از اینجا برو!»
مار گفت: «چشم، میرم. فقط این رو بدون که اگر دفعهی بعد دور گردن کسی پیچیدم، نباید به من نزدیک بشی، چون تو رو میکشم.»
محمدعلی گفت: «باشه.» مار از گردن دختر پادشاه پایین آمد و از آنجا دور شد. دختر پادشاه به هوش آمد. همه خوشحال شدند. پادشاه دستور داد جشن باشکوهی برگزار کنند و دختر را به عقد محمدعلی دربیاورند. آن دو زندگی خوبی را شروع کردند. چند ماه بعد، از امپراتوری چین خبر رسید که مار به آنجا رفته و دور گردن دختر امپراتور پیچیده است. امپراتور وزیرش را با هدیههای زیاد به شیراز فرستاد و از پادشاه ایران خواست دامادش را به چین بفرستد تا دختر او را هم از دست مار نجات دهد. پادشاه ایران موافقت کرد و به محمدعلی دستور داد که فوری به چین برود و دختر امپراتور را نجات دهد. محمدعلی نمیدانست چه کار کند، از یک طرف نمیتوانست به مار نزدیک شود و از طرف دیگر هم نمیتوانست روی حرف پادشاه حرف بزند.
محمدعلی خدا را یاد کرد و راهی سفر شد. در بین راه مدام فکر میکرد چه کار کند. بالاخره فکری به ذهنش رسید و نقشهای کشید. وقتی به چین رسید، امپراتور از او استقبال کرد و با کمال احترام او را به قصرش برد. محمدعلی به اتاق دختر امپراتور رفت. مار فشفش کرد و گفت: «مگه نگفته بودم این طرفها پیدات نشه؟»
محمدعلی گفت: «من این همه راه به خاطر تو اومدهام. اومدهام تا بهت بگم هرچه زودتر جونت رو برداری و فرار کنی؛ چون زن من از درهی چاه کلا فرار کرده و داره به اینجا میآد.»
مار تا این را شنید، فوری از گردن دختر امپراتور پایین آمد و فرار کرد. رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
محمدعلی گفت: «ببین این دره چقدر گوده!»
زن خم شد. محمدعلی فوری او را هل داد. زن به پایین پرت شد. محمدعلی بیآنکه نگاهی به او بیندازد، به خانه برگشت و فکر کرد دیگر از آن همه عذاب نجات پیدا کرده و راحت شده است. سه روز گذشت. محمدعلی که وجدانش ناراحت بود، طنابی برداشت و به درهی چاه کلا رفت. وقتی رسید، فریاد زد: «آهای!»
جوابی از پایین آمد: «بله.»
محمدعلی گفت: «اگر قول بدی دیگه وراجی نکنی، میآرمت بیرون.»
صدا جواب داد: «قول میدم.»
مرد طناب را پایین انداخت و گفت: «طناب رو دور خودت ببند و محکم نگه دار.»
صدا گفت: «بستم.»
زن سنگین شده بود و محمدعلی به سختی او را بالا کشید. همین که طناب بالا آمد، محمدعلی از کنجکاوی خم شد و پایین را نگاه کرد. ناگهان از ترس خشکش زد و طناب را رها کرد. چیزی که مرد دید، زنش نبود، مار بسیار بزرگی بود! مار فریاد کشید: «تو رو خدا، من رو از دست این زن نجات بده! این سه روز به قدری حرف زده که دارم میمیرم. اگر به من کمک کنی، به تو خدمتی میکنم که تا آخر عمر فراموش نکنی.»
محمدعلی پرسید: «تو چه خدمتی میتونی به من بکنی؟»
مار گفت: «من دور گردن دختر پادشاه میپیچم، طوری که هیچ کس جرأت نکنه به من نزدیک بشه. او وقت تو بیا و من رو از گردن دختر باز کن و پاداشت رو از پادشاه بگیر.»
محمدعلی راضی شد و مار را نجات داد. مار دور گردن دختر پادشاه حلقه زد. جارچیها همه جا جار زدند هر که دختر پادشاه را از چنگ مار نجات دهد، میتواند با او ازدواج کند. مردم زیادی به قصر آمدند تا بخت خود را امتحان کنند، اما هیچ کدام موفق نشدند. پادشاه آرام و قرار نداشت تا اینکه محمدعلی به قصر رفت و گفت: «من مارگیرم و آمدهام دختر پادشاه را نجات دهم.» نگهبانان فوری او را به اتاق دختر پادشاه بردند. دختر بیهوش روی تخت افتاده بود. محمدعلی گفت: «همه بیرون برید، چون این کار خیلی خطرناکه و ممکنه مار شما رو نیش بزند.»
همه از اتاق بیرون رفتند. محمدعلی خیلی آرام، طوری که کسی نشنود، به مار گفت: «حالا به قولت عمل کن و از اینجا برو!»
مار گفت: «چشم، میرم. فقط این رو بدون که اگر دفعهی بعد دور گردن کسی پیچیدم، نباید به من نزدیک بشی، چون تو رو میکشم.»
محمدعلی گفت: «باشه.» مار از گردن دختر پادشاه پایین آمد و از آنجا دور شد. دختر پادشاه به هوش آمد. همه خوشحال شدند. پادشاه دستور داد جشن باشکوهی برگزار کنند و دختر را به عقد محمدعلی دربیاورند. آن دو زندگی خوبی را شروع کردند. چند ماه بعد، از امپراتوری چین خبر رسید که مار به آنجا رفته و دور گردن دختر امپراتور پیچیده است. امپراتور وزیرش را با هدیههای زیاد به شیراز فرستاد و از پادشاه ایران خواست دامادش را به چین بفرستد تا دختر او را هم از دست مار نجات دهد. پادشاه ایران موافقت کرد و به محمدعلی دستور داد که فوری به چین برود و دختر امپراتور را نجات دهد. محمدعلی نمیدانست چه کار کند، از یک طرف نمیتوانست به مار نزدیک شود و از طرف دیگر هم نمیتوانست روی حرف پادشاه حرف بزند.
محمدعلی خدا را یاد کرد و راهی سفر شد. در بین راه مدام فکر میکرد چه کار کند. بالاخره فکری به ذهنش رسید و نقشهای کشید. وقتی به چین رسید، امپراتور از او استقبال کرد و با کمال احترام او را به قصرش برد. محمدعلی به اتاق دختر امپراتور رفت. مار فشفش کرد و گفت: «مگه نگفته بودم این طرفها پیدات نشه؟»
محمدعلی گفت: «من این همه راه به خاطر تو اومدهام. اومدهام تا بهت بگم هرچه زودتر جونت رو برداری و فرار کنی؛ چون زن من از درهی چاه کلا فرار کرده و داره به اینجا میآد.»
مار تا این را شنید، فوری از گردن دختر امپراتور پایین آمد و فرار کرد. رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول