نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی بود که دختری بسیار زیبا مثل پنجهی آفتاب داشت. دختر همانقدر که قشنگ بود، با فهم و کمال هم بود.
نزدیک قصر، کفشدوزی زندگی میکرد. دکان کفشدوز، روبه روی پنجرهی اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز پسر جوانی داشت، زیبا، بلندبالا، کاری و زرنگ.
یک روز پسر کفشدوز در دکان نشسته بود و چرم تکه میکرد. دختر پادشاه او را دید و یک دل نه، صد دل عاشقش شد. پسر هم او را دید و دل از دست داد.
از آن روز، پسر مینشست پشتبام و دختر مینشست پشت پنجره، با هم راز و نیاز میکردند.
دو ماه گذشت، یک روز غروب پسر به پشت بام رفت و دید دختر پادشاه هایهای گریه میکند. پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
دختر گفت: «میخوان من رو به پسر پادشاه کشور همسایه بدن.»
پسر گفت: «خودت میدونی که ما نمیتونیم با هم عروسی کنیم، پس بهتره به خونهی بخت بری.»
ولی وقتی این را گفت، همهی تناش میلرزید و از قلبش خون میریخت. دختر گفت: «من به جز تو زن هیچ کس نمیشم، اگر تو هم من رو نخوای اصلاً ازدواج نمیکنم.»
پسر هرچه به گوش دختر خواند، فایدهای نداشت. بالاخره دختر، پسر پادشاه همسایه را به هر بهانهای که بود، جواب کرد. ولی خواستگاران دیگر دست از سرش برنمیداشتند، هر روز شاهزادهای به خواستگاری او میآمد. دختر هم جواب رد میداد.
یک روز پادشاه، دایهی دختر را خواست و گفت: «چرا دخترم تمام خواستگارهاش را رد میکند و از همه ایراد میگیرد؟»
دایه که از دیدارهای پنهانی دختر پادشاه و پسر کفشدوز خبر داشت، جریان را برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه عصبانی شد، دستور داد دخترش نزدیک اتاق او زندگی کند و از اتاق هم بیرون نرود.
دختر که نمیتوانست دوری پسر کفشدوز را تحمل کند، از غصه ناخوش شد و توی رختخواب افتاد. حال او روز به روز بدتر میشد و پژمردهتر به نظر میرسید. هرچه حکیم و دوا میآوردند، فایدهای نداشت. پادشاه برای اینکه دختر را ناامید کند، دایه را خواست و به او گفت: «امروز یک جوری به گوش دختر برسان که پسر کفشدوز مرده است، بلکه فکر او را از سرش بیرون کند.»
دختر تا خبر مرگ پسر را شنید، سکته کرد و همه فکر کردند مرده است. شهر را سیاهپوش کردند. پادشاه هم از غصه بیمار شد. جسد دختر را توی صندوقی گذاشتند و آن را به خاک سپردند و آب روی گور ریختند. آب پایین رفت و دور صندوق را گرفت.
دختر که نمرده بود، وقتی آب به بدنش رسید، به هوش آمد. دید همه جا تاریک است و نمیتواند تکان بخورد. هرچه داد و فریاد کرد، صداش به گوش کسی نرسید.
از آن طرف، پسر کفشدوز که خبر را شنید، به گورستان رفت، سرش را روی گور گذاشت و گریه و زاری کرد.
یک دفعه نالهای از گور به گوشاش رسید که میگفت: «من زندهام، من رو بیار بیرون.»
پسر به طرف خانه دوید. کلنگ آورد و گور را کند و دختر را بیرون آورد و به خانه برد. به پدر و مادرش هم سفارش کرد که از این ماجرا با هیچ کس حرف نزنند.
فردای آن روز، دختر را به عقد پسر درآوردند. دختر بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دختری به دنیا آورد. مثل خودش؛ انگار سیبی بود که از وسط نصف شده است.
روزها و ماهها گذشت و دختر سه ساله شد.
یک روز دختر پادشاه، بچهاش را به حمام برد. از قضا زن پادشاه هم، همان روز به حمام رفته بود. دختر پادشاه، مادرش را شناخت، رفت گوشهای نشست که چشم مادر به او نیفتد. بچه، بازی میکرد و اینور و آنور میرفت.
زن پادشاه از بچه خوشش آمد و او را روی پایش نشاند و نوازشش کرد. بچه خیلی شبیه دخترش بود؛ چشمهاش، دماغش، لب و دهانش، صورتش و موهاش... یک دفعه یاد دخترش افتاد و زد زیر گریه. همهی زنها دورش جمع شدند و او را دلداری دادند. ناگهان زن پادشاه فریاد کشید و از هوش رفت. دختر پادشاه نتوانست تحمل کند، دوید سر مادرش را به دامن گرفت. مادر چشمش را باز کرد و نگاهش به صورت دختر افتاد. نمیتوانست باور کند. دختر به او گفت: «من زندهام، نمردهام.» و همهی ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر، دختر و نوهاش را به قصر برد و پادشاه را خبر کرد. پادشاه خیلی خوشحال شد و دستور داد پسر کفشدوز را هم با تشریفات به قصر بیاورند.
پادشاه که پیر شده بود، تاج را سر دامادش گذاشت و قصر بزرگی به آنها داد که در آن زندگی کنند.
پسر کفشدوز شاه شد و سالهای سال به خوشی با همسرش زندگی کرد و با عدل و داد بر مردم حکومت کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
نزدیک قصر، کفشدوزی زندگی میکرد. دکان کفشدوز، روبه روی پنجرهی اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز پسر جوانی داشت، زیبا، بلندبالا، کاری و زرنگ.
یک روز پسر کفشدوز در دکان نشسته بود و چرم تکه میکرد. دختر پادشاه او را دید و یک دل نه، صد دل عاشقش شد. پسر هم او را دید و دل از دست داد.
از آن روز، پسر مینشست پشتبام و دختر مینشست پشت پنجره، با هم راز و نیاز میکردند.
دو ماه گذشت، یک روز غروب پسر به پشت بام رفت و دید دختر پادشاه هایهای گریه میکند. پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
دختر گفت: «میخوان من رو به پسر پادشاه کشور همسایه بدن.»
پسر گفت: «خودت میدونی که ما نمیتونیم با هم عروسی کنیم، پس بهتره به خونهی بخت بری.»
ولی وقتی این را گفت، همهی تناش میلرزید و از قلبش خون میریخت. دختر گفت: «من به جز تو زن هیچ کس نمیشم، اگر تو هم من رو نخوای اصلاً ازدواج نمیکنم.»
پسر هرچه به گوش دختر خواند، فایدهای نداشت. بالاخره دختر، پسر پادشاه همسایه را به هر بهانهای که بود، جواب کرد. ولی خواستگاران دیگر دست از سرش برنمیداشتند، هر روز شاهزادهای به خواستگاری او میآمد. دختر هم جواب رد میداد.
یک روز پادشاه، دایهی دختر را خواست و گفت: «چرا دخترم تمام خواستگارهاش را رد میکند و از همه ایراد میگیرد؟»
دایه که از دیدارهای پنهانی دختر پادشاه و پسر کفشدوز خبر داشت، جریان را برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه عصبانی شد، دستور داد دخترش نزدیک اتاق او زندگی کند و از اتاق هم بیرون نرود.
دختر که نمیتوانست دوری پسر کفشدوز را تحمل کند، از غصه ناخوش شد و توی رختخواب افتاد. حال او روز به روز بدتر میشد و پژمردهتر به نظر میرسید. هرچه حکیم و دوا میآوردند، فایدهای نداشت. پادشاه برای اینکه دختر را ناامید کند، دایه را خواست و به او گفت: «امروز یک جوری به گوش دختر برسان که پسر کفشدوز مرده است، بلکه فکر او را از سرش بیرون کند.»
دختر تا خبر مرگ پسر را شنید، سکته کرد و همه فکر کردند مرده است. شهر را سیاهپوش کردند. پادشاه هم از غصه بیمار شد. جسد دختر را توی صندوقی گذاشتند و آن را به خاک سپردند و آب روی گور ریختند. آب پایین رفت و دور صندوق را گرفت.
دختر که نمرده بود، وقتی آب به بدنش رسید، به هوش آمد. دید همه جا تاریک است و نمیتواند تکان بخورد. هرچه داد و فریاد کرد، صداش به گوش کسی نرسید.
از آن طرف، پسر کفشدوز که خبر را شنید، به گورستان رفت، سرش را روی گور گذاشت و گریه و زاری کرد.
یک دفعه نالهای از گور به گوشاش رسید که میگفت: «من زندهام، من رو بیار بیرون.»
پسر به طرف خانه دوید. کلنگ آورد و گور را کند و دختر را بیرون آورد و به خانه برد. به پدر و مادرش هم سفارش کرد که از این ماجرا با هیچ کس حرف نزنند.
فردای آن روز، دختر را به عقد پسر درآوردند. دختر بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دختری به دنیا آورد. مثل خودش؛ انگار سیبی بود که از وسط نصف شده است.
روزها و ماهها گذشت و دختر سه ساله شد.
یک روز دختر پادشاه، بچهاش را به حمام برد. از قضا زن پادشاه هم، همان روز به حمام رفته بود. دختر پادشاه، مادرش را شناخت، رفت گوشهای نشست که چشم مادر به او نیفتد. بچه، بازی میکرد و اینور و آنور میرفت.
زن پادشاه از بچه خوشش آمد و او را روی پایش نشاند و نوازشش کرد. بچه خیلی شبیه دخترش بود؛ چشمهاش، دماغش، لب و دهانش، صورتش و موهاش... یک دفعه یاد دخترش افتاد و زد زیر گریه. همهی زنها دورش جمع شدند و او را دلداری دادند. ناگهان زن پادشاه فریاد کشید و از هوش رفت. دختر پادشاه نتوانست تحمل کند، دوید سر مادرش را به دامن گرفت. مادر چشمش را باز کرد و نگاهش به صورت دختر افتاد. نمیتوانست باور کند. دختر به او گفت: «من زندهام، نمردهام.» و همهی ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر، دختر و نوهاش را به قصر برد و پادشاه را خبر کرد. پادشاه خیلی خوشحال شد و دستور داد پسر کفشدوز را هم با تشریفات به قصر بیاورند.
پادشاه که پیر شده بود، تاج را سر دامادش گذاشت و قصر بزرگی به آنها داد که در آن زندگی کنند.
پسر کفشدوز شاه شد و سالهای سال به خوشی با همسرش زندگی کرد و با عدل و داد بر مردم حکومت کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول