برگردان: محمدرضا شمس
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای خیلی خیلی دور، دو دیو دماغ دراز در یكی از كوههای بلند شمال ژاپن زندگی میكردند. یكی از آنها "دیوآبی" و آن یكی "دیو قرمز" بود. آنها به خاطر داشتن دماغهای دراز به خودشان افتخار میكردند. آنها هر وقت اراده میكردند، میتوانستند دماغشان را فرسنگها دراز كنند و به دهكدههای خیلی دور برسانند. جالبتر اینكه آنها همیشه دربارهی دماغهای درازشان با هم بحث میكردند و هر كدام از دماغ بلند خودش تعریفها میكرد.
یك روز دیو آبی روی قلّهی كوهی دراز كشیده بود كه بوی خیلی خوبی از راه دور به مشامش خورد. دیو آبی دماغش را خاراند و با خودش گفت:« به به... عجب بوی خوبی! راستی بوی چه چیزی است؟»
بعد شروع كرد به دراز كردن دماغش، آنقدر دماغش را دراز كرد تا اینكه از هفت كوه و هفت دریا گذشت و به جلگهی بزرگی رسید و از آنجا وارد قصری شد.
در آن قصر با شكوه، به مناسبت روز تولد «شاهزادهی گل سفید» جشنی بر پا شده بود. همهی شاهزادگان به این جشن دعوت شده بودند. شاهزاده گل سفید لباسهای طلادوزی شدهاش را پوشیده بود و در میان حلقهی دوستانش شاد بود. بویی كه به مشام دیو آبی خورده بود، بوی خوش لباسهای زربفت و گران قیمت شاهزادهی گل سفید بود.
شاهزادهی خانم كه كمی خسته شده بود، احساس تشنگی كرد و به یكی از خدمتكاران گفت كه برایش آب بیاورد. خدمتكار هم فوراً دستور را اجرا كرد و برای شاهزاده گل سفید آب آورد. شاهزاده خانم تا خواست آب را بنوشد، دستش لرزید. لیوان افتاد و آب، لباسهای زیبای شاهزاده خانم را خیس كرد. شاهزاده خانم هم ناچار شد به اتاقش برود و لباسهای زیبایش را عوض كند. داشت فكر میكرد كه لباسهای خیس را كجا آویزان كند. ناگهان چشمش به دماغ دیو آبی خورد. با خودش گفت:« چه جالب! یك نفر برای من یك طناب آبی توی ایوان زده تا لباسهایم را رویش آویزان كنم.»
بعد لباسها را روی دماغ دیو آبی آویزان كرد. از آن طرف، دیو آبی كه روی قله دراز كشیده بود، احساس كرد یك چیزی دماغش را قلقلك میدهد. شروع كرد به جمع كردن دماغ درازش. شاهزادهی بینوا، حیران و هراسان، پرواز لباسهای زیبایش را دید. دست دراز كرد تا شاید بتواند لباسها را بگیرد؛ اما دیگر دیر شده بود. به اتاق پذیرایی رفت و به خدمتكاران دستور داد فوراً لباسهای او را كه در حال پرواز در آسمان بود، برایش بیاورند؛ اما باز هم بیفایده بود.
پیراهن زیبای شاهزاده خانم ناپدید شده بود. شاهزاده مثل ابر بهار گریه كرد و دوستانش نتوانستند او را آرام كنند.
اما بشنوید از دیو آبی: او با دیدن لباسهای زیبایی كه روی دماغش آویزان شده بود، خیلی خوشحال شد. شادی كنان به خانه رفت و لباسها را توی صندقچهای پنهان كرد. چند روز بعد دیو قرمز به دیدن دیو آبی آمد. دیو آبی پیراهن زیبا را از صندوقچه بیرون آورد و به دیو قرمز نشان داد و گفت:« میبینی چه دماغ شگفت آوری دارم؟... چند روز پیش این لباس زیبا را برایم آورد.»
بعد شروع كرد به تعریف كردن از دماغ خودش و اینكه كمتر دیوی پیدا میشود كه چنین دماغ با ارزشی داشته باشد. دیو قرمز نزدیك بود از حسادت بتركد. در حالی كه میغرید، گفت:« ای دیو ابله. من به تو ثابت میكنم كه دماغ من از دماغ تو بهتر است. كافی است كه كمی صبر كنی!»
بعد بدون آنكه از دیو آبی خداحافظی كند، با سرعت از خانهی او رفت تا به كوه رسید. روی كوه دراز كشید و دماغش را به این طرف و آن طرف دراز كرد تا شاید بوی خوشی به مشامش بخورد؛ اما خبری نبود. چند روز به این ترتیب گذشت. هیچ بویی به مشام دیو قرمز نخورد. او بیتاب بود و از زور عصبانیت میخواست به زمین مشت بكوبد. تا اینكه دیگر دلش طاقت نیاورد. با خودش گفت:« هر چه باداباد... من بیش از این منتظر نمیمانم. دماغم را به طرف جلگه میفرستم. مطمئنم بالاخره چیزی هم نصیب من میشود.»
بنابراین، دیو قرمز دماغش را به طرف جلگه دراز كرد. دماغ از هفت كوه و هفت دریا گذشت تا اینكه بالاخره وارد قصر شد. در همین وقت، پسر پادشاه و چند نفر از دوستانش با هم در باغ بازی میكردند. پسر پادشاه دماغ دیو قرمز را دید. به دوستانش گفت:« نگاه كنید. یك طناب قرمز. بیایید رویش تاب بخوریم.»
بچهها بیمعطّلی از طناب آویزان شدند و شروع كردن به تاب خوردن. تاب خوردن بچهها تماشایی بود.
اما بشنوید از دیو قرمز: دیو قرمز احساس كرد دماغش سنگین شده است. این بود كه با خودش گفت: «جانمی جان... حتماً چیزی زیباتر از آن لباسها روی دماغ من آویزان كردهاند.»
دیو قرمز خواست كه دماغش را جمع كند؛ اما نتوانست. بچهها محكم به طناب قرمز آویزان بودند. پسر پادشاه به دوستانش گفت: « این طناب بسیار خوبی است و ما میتوانیم همیشه روی آن تاب بازی كنیم. بهتر است به یكی از ستونهای قصر ببندیمش تاكسی نتواند بَرَش دارد.»
بچهها هم قبول كردند. طناب را گرفتند و دور یكی از ستونها بستند. دیو قرمز نالهاش به هوا رفت. تمام قدرتش را جمع كرد و دماغش را كشید، دماغ كنده شد و دیو قرمز از درد به گریه افتاد. در همین حال با خودش گفت:« این سزای كسی است كه به دوستش حسادت بكند.»
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.