فلسفه سياسى در اسلام
نويسنده: داود فيرحى
1- دانش تجملى
بدين ترتيب، آنچه از ديدگاه پژوهش حاضر اهميتدارد، ملاحظه دو نكته اساسى در فلسفه سياسى دوره ميانه است; نخستآنكه اين دانش به اعتبار نسبتى كه با ساخت قدرت دوره ميانه دارد،مضمون اقتدارى اين دوره را چگونه در بنياد نظرى خود لحاظ نموده است;دومين نكته به مساله «وساطت» و ماهيت چنان واسطهاى برمىگردد كهفلسفه سياسى اسلامى از طريق آن به انعكاس ساخت قدرت زمانه در دانشفلسفى مىپردازد. بسيار مهم است كه فلسفه سياسى در جهان اسلام، هرگزبه طور «مستقيم و مباشر» در زندگى سياسى مسلمانان وارد نشده وهمواره با «وساطتشريعت» عمل نموده است; يعنى اقتدارگرايى مكنوندر فلسفه اسلامى، به وساطت تفسير اقتدارگرانهاى از شريعت در زندگىسياسى مسلمانان جارى و سارى شده است. اما فيلسوف مسلمان، آنگاه كهتدبير سياسى را به عهده اصحاب فقه و شريعت وا مىنهد، در نظر و عمل،حاشيهگزينى و انزواى خود را نيز تاييد مىكند; زيرا عدم ورود«مستقيم» عقلانيت فلسفى در تبلور تصور مدنى از زندگى سياسى، دليلآشكارى است كه فلسفه هرگز به طور كامل در بافت فرهنگى اجتماعىجوامع اسلامى وارد نشده است. و از اين حيث كه فلسفه نسبتبه فقهسياسى اهميت ثانوى دارد، فيلسوفان در رتبهاى دورتر از فقيهان درزندگى سياسى قرار داشتهاند.
ورود فلسفه به فرهنگ اسلامى، نه به لحاظضرورت زندگى سياسى; بلكه به طور خاص و عمدتا از طريق طب بودهاست. حاجتحاكمان و اشراف دوره ميانه به دانش پزشكى، كه سلامتبدنآنان را تضمين مىكرد، موجب گرديد كه پزشكان را در دربار خلافت واميران، ارج نهند. و چون طب شاخهاى از فلسفه بوده و طبيبان،«حكيم»; يعنى به نوعى فيلسوف بودند، به تدريجبقيه علوم فلسفى، و«نظام عام» فلسفه را به جامعه اسلامى انتقال دادند. از زمان حنينابن اسحاق طبيب (مرگ 260 ه) كه مامون او را به رياست «بيتالحكمه» بغداد برگزيد، تا ابونصر فارابى (9/339257 ه) و شيخالرئيس، ابن سينا (428370 ه) دانش فلسفى در سايه خلافت و ديگراميران مسلمان ترجمه و توسعه يافت. اما اين نظام انديشه كه انسانرا در مركز هستى نشانده و تفسير خاصى از مبدا، و حركت و غايت اوارائه مىداد; بويژه در حكمت عملى و علم مدنى، با گفتمان دينى حاكمبر دوره ميانه درباره انسان و معاد تقابل داشت. تلاش فلاسفه در حلاين تضاد، و قول به «توفيق» بين دين و فلسفه، هرچند چونانگذرنامهاى، سفر فلسفه نظرى به جهان اسلام را تسهيل نمود; ليكن حكمتعملى را با توجه به «وساطتشريعت» براى هميشه به بن بست عزلت فروراند. فلسفه مدنى در فرهنگ اسلامى، بيش از آنكه علم به قواعد رفتارسياسى جمعى (عامه) باشد، در واقع، دانش تجملى و منحصر در خواص واعيانگرديدهوبهاعتبار زبان پيچيدهاى كه داشت، نيازمند حمايت دائمحكمرانان بود.
مشكل فلسفه در ساحت علمى و اجتماعى جهان اسلام ايناست كه بنا به طبيعتخود، دانشى نخبه گرايانه است و برخلاف معارفدينى، امتداد طبيعى در جوامع اسلامى ندارد. بنابراين، فيلسوفانهمواره نيازمند رعايت اهل سلطه و حمايت قدرتمندان در بسط انديشههاىخود بودند. مسلما ، در جامعهاى كه فلسفه پيوندى ناگزير با سلطاندارد، فلسفه سياسى نيز نمىتواند قلمروهايى جداى ازقدرت سلطانى راهدف تاءملات خود قرار دهد. ابوبكر محمد ابن زكرياى رازى در توضيحماهيت رابطه و مصاحبتخود با سلطان مىنويسد: «من هرگز سلطان راچونان حامل سلاح يا متولى اعمال او همراهى نمىكنم; بلكه همنشينى منبا سلطان، در مقام طبابت و منادمه [مشاوره] است كه بدين وسيله در دوچيز او تصرف مىكنم; يا در وقتبيمارى كه او را علاج نموده و به اصلاحامر بدنش مىپردازم و يا در وقتسلامتبدن او كه در تمام امورى كه بهصلاح او و رعيت او است، به وى مشورت مىدهم».
روشن است كه طبيعتچنين مشورتى ناظر به عالم سلطانى است. با اين حال، فلسفه در مجالفكر سياسى، و بويژه در دو قضيه «امامت» و «مشروعيت نظام حكومت»نيازمند وساطت فقه و شريعتبود و آنگاه كه پاى مشروعيت رفتارهاىحكومتى به ميان مىآمد، فلاسفه به طور طبيعى، مجلس را براى همنشينى«حاكمان و فقيهان» ترك مىكردند. بدين سان، سخن آنان در سياست مدنىدر صورتى شنيده مىشد كه سياست مدنى را به تدبير فقيهان وا مىنهادندو فقط در چنين صورتى بود كه حديث از مدينه فاضله فيلسوف، معناىمحصل مىداشت. فيلسوف مسلمان، با اين انديشه كه عقل و شرع منشا ومقصدى واحد دارند، به تلازم فلسفه و نبوت حكم نموده است. همچنين،فلسفه اسلامى آنگاه كه بر ناتوانى عقل در ادراك جزئيات احكام زندگىحكم مىكند، لاجرم، ادراكات فلسفه عملى و بويژه حكمت مدنى را نيز در«دايره كليات» محدود نموده و احكام جزئيات زندگى سياسى را بهدانش فقه فقه سياسى واگذار مىكند. در واقع، نگرش فوق كه حاكمبر نظام عام فلسفه اسلامى است، فلسفه مدنى را فاقد «شرايط امكان»لازم براى ورود به زندگى سياسى مىنمود. درستبه همين دليل است كهفلاسفه بعد از فارابى اهتمام و اعتناى چندانى به فلسفه مدنى نكردندو بيشتر، مطالب منطق و حكمت نظرى را بسط دادند. دكتر رضا داورىمىنويسد:
«اگر فلاسفه پس از فارابى در تفصيل آن [فلسفه مدنى] اهتمام نكردند،بدان جهتبود كه فارابى به سياست عملى چندان اهميت نمىداد، يا لااقلغرض او از طرح سياست رسيدن به نتايج عملى نبود; بلكه قصد تاسيسفلسفه داشت و چون اين مقصود حاصل شد، فيلسوفان اسلامى به مباحثسياسىكمتر علاقه نشان دادند و با وجود شريعت، چندان نيازى هم به ورود دراين بحث نداشتند».
اين تفسير از جايگاه فلسفه مدنى، در جامعهاسلامى، موجب شد كه فلاسفه مسلمان يا هيچگاه توجهى به فلسفه سياسىنكنند ويا اگر سخنى از «مدينه فاضله» مىآورند، قصد تحقق واقعى آنرانداشته باشند. طرح مدينه فاضله بيش از آنكه ناظر به موضوع سياسىواقعى باشد، نوعى راه حل فكرى روانى براى نخبگان آشنا به فلسفهتلقى مىشد. «سياست» نزد آنان، صرفا فن تدبير زندگى فردى فيلسوفدر يك جامعه غير ملتزم به فلسفه بود كه به تعبير ابن باجه (مرگ533ه)، فيلسوفان در آن جامعه غريب مىنمودند و براى جبران غربتخود بهتاءملات فلسفى مىپرداختند.
كتاب «تدبير المتوحد» ابن باجه، پاسخفيلسوف اندلسى از درماندگى متوالى فيلسوفان مسلمان در مواجهه با«سياست عملى» است; درماندگىاى كه ناشى از استمرار نظرياتى است كهبراى مدتى طولانى از واقع زندگى گسستهاند، و «تدبير» ابن باجه كوششمىكند كه به گونهاى تراژيك، هزيمت فلسفه سياسى از مواجهه با واقع والحاق آن به حوزه «آرمان» را بپذيرد.
«متوحد» ابن باجه، همانفيلسوف نخبه و يگانه، و يا فلاسفه متعدد و پراكندهاى است كه درمدينههاى غيرفاضله و نيز، جداى از ديگران، زندگى مىكنند.او انسانىانديشمند است كه تمام انسانها و محيط پيرامون خود را غير طبيعىمىبيند و در عين حال، انسانهاى عادىنيزاو را «غير عادى» تلقىمىكنند. در چنين شرايطى، فيلسوف چارهاى جز تامل فلسفى براىاصلاحفردىخود ندارد. ابن خلدون با اشاره به اين تفسير از «سياست مدنى»مىنويسد: «و آنچه از سياست مدنى مىشنويم ... معناى آن در نزد حكماءآن چيزى [سيرتى] است كه بايد هر فرد از مردم آن جامعه ازلحاظ روان وخوى بر آن باشد تا از فرمانروايان و حاكمان راءسا بىنياز شود. وجامعهاى را كه در آن، آنچه سزاوار است از اين [سيرت] حاصل آيد، «مدينه فاضله» مىنامند و قوانين مراعات شده در آن «جامعه» راسياست مدنى مىگويند و منظورحكيمان [مسلمان] آنسياستى نيست كه اهلاجتماع را بهوسيلهمصالحعامه بدان وا مىدارند چه اين سياست، به جزآن سياست مدنى است [ كه يونانيان و ايرانيان باستان مىگفتند] و اينمدينه فاضله نزد آنان ناياب و نادر استيا وقوع آن دور است و حكماءتنها به جهت فرض و به طور نظرى در باره آن گفت و گو مىكنند».
ابن خلدون، فلاسفه مسلمان را از سياست عملى دور نموده و آنان را بهگونهاى به انزوا مىراند كه در ظاهر، «بى نيازى آنان از حكومت»موجب بىتفاوتىشان درباره حاكمان و حكومت مىگردد. بدين سان، فلسفهسياسى در نزد فلاسفه اسلامى دوره ميانه، به نوعى تامل اخلاقى و فردىتغيير ماهيت داده و بىآنكه سياست جامعه را مورد تامل قرار دهد، بهفرهنگى فلسفى اخلاقى بدل شد كه هدفش، تدبير نفس فرد براى حفظ عزتو آرامش خود درجامعه غريب بوده است. به عبارت ديگر، فلسفه سياسىبدون هيچ نسبتى با تحولات زندگى سياسى، چونان نظريهاى فلسفى و غيرعملى در سياست مىنمود كه، به صورتى مجرد از مواد و واقعيات سياسى،زبان به زبان، از متقدمين به متاخرين، منتقل مىشده است.
به همين لحاظ كه فلسفه سياسى در جهان اسلام، دانشى بلاموضوع بود،گفتمان فلسفه مدنى نيز تاثيرى در زندگى سياسى بر جاى نگذاشت.
فيلسوفان مسلمان هرگز در مجال سياست ظاهر نشدند. آنان هرگز به تلاش واجتهاد در ميدان سياست نپرداخته و با آراى فقيهان در مسائل سياسى ومشروعيت دولتها رقابت و احتجاج نكردند. هر چند بعضى فيلسوفان، همچونابن سينا و ابن باجه در سياست عملى نيز وارد شدند; اما چنان كه علىاومليل استدلال مىكند، هيچ نسبتى بين فلسفه سياسى و تجربه سياسىآنان وجود نداشت و چنان كه «رساله الطير» ابن سينا و «تدبيرالمتوحد» ابن باجه نشان مىدهد، فيلسوفان همواره بر محاسن عزلت ازجامعه و سياست پاى فشردهاند.
با اين حال نظريههاى سياسى فيلسوفاناز آن روى كه انتزاع ساخت قدرت در دوره ميانه هستند، همگى ساختاقتدارى دارند.
2 فارابى: اقتدار در شهر فيلسوف
درباره انديشه فارابى و تبعا ، فلسفه سياسى اسلامى، آثار زيادى وجوددارد; اما آنچه در پژوهش حاضر اهميت دارد، ارزيابى نسبت اينانديشه با ساخت قدرت دوره ميانه و بنابراين، بازتاب و باز توليداقتدارگرايى آن در انديشه سياسى فيلسوفان اين دوره است. فارابى(259339 ه)، چنان كه تذكره نويسان گزارش نمودهاند، انديشمندى غيرسياسى و به دور از شور و شر دربارهاى سياستبود. بدين سان، فيلسوفىكه براى نخستين بار در تاريخ فلسفه اسلامى از شهرى آرمانى و خصايصاجتماع مدنى سخن، مىگفت ، خود از غوغاى شهر و همهمه اجتماع مىگريختو به تامل در عزلتباغها و كناره جويبارها پناه مىبرد. در اينصورت، معناى سخن او از «مدينه فاضله» چيست؟ به سادگى نمىتوانداورى كرد كه «مدينه فاضله» صرفا جهانى است كه فيلسوف به يارىخيال بنا نموده است، تا از زندگى واقعى بدان پناه جويد. هرگزنمىتوان شهر فيلسوف را ساختمانى معلق در فضاى مجرد انديشه، وبىارتباط با زندگى و زمانه ديد. چنين شهرى، هر چند انتزاعى است اماانتزاع ساخت و روابط قدرت در دوره ميانه است. فارابى نيز، همانندديگر انديشمندان و انسانهاى دوره ميانه، «در رودخانه زمان» قراردارد، و از آن روى كه محصور در شرايط تاريخى است، فقط مىتواند شرايطامكان و محدوديتهاى خود را در هياءت فلسفهاش نمايش دهد.
فيلسوفمسلمان آنگاه كه پرسش از ماهيت «مدينه فاضله» مىكند، در واقع، اينمساله را طرح مىكند كه ما خود، به اعتبار ساخت قدرت در دورهميانه، چه وضعيتى داريم و چيستيم. به همين دليل است كه فلسفه فارابىو تمام فلسفه اسلامى، سراسر سياسى و يكسره تاريخى است. فلسفه دورهميانه، سياستحال و حاضر در تاريخ اسلام، و در عين حال، تاريخ ضرورىو اجتنابناپذير براى سياست و قدرت در جامعه اسلامى است و از اين حيث،به رغم فاصلهاى كه با زندگى سياسى دارد، خالى از وجه ايدئولوژيكنيست.
در اين سطور، مجال آن نيست كه تمام ابعاد ايدئولوژيك و اقتدارگراىفلسفه فارابى طرح و بررسى شود و تنها به ملاحظاتى اكتفاء مىشود كه هرخواننده آثار فارابى، ناگزير، به مدلول اقتدارى فلسفه سياسى دردوره ميانه پى مىبرد; اما به اين لحاظ كه سياست مدنى، در تفكرمعلم ثانى، جزئى از نظام عام فلسفه او است، هرگونه اشاره درباره«مدينه فاضله»، لاجرم، بر تمام اركان فلسفه فارابىنيز سرايتمىكند. فارابى سياست مدنى را در افق فلسفه وجود طرح مىكند و باتوجه به دريافتى كه از مراتب هرمى موجودات و كيفيت صدور و ارتباطآنها با سبب اول دارد، به استنتاج هستى مدنى انسان و مرتبه وجودىمدينه او مىپردازد. معلم ثانى بر اين اساس، ملاحظات ذيل را واردفلسفه سياسى مىكند:
1 الهيات و سياست را در منظومه واحد فلسفى در آميخته، و با تكيهبر وحدت و شيوه استدلال، نتايج آن دو را به يكديگر تعميم مىدهد.
فارابى در «آراء اهل المدينه الفاضله» مىنويسد: «فان السبب الاولنسبته الى سائر الموجودات كنسبه ملك المدينه الفاضله الى سائراجزائها; نسبتسبب اول به ساير موجودات مانند نسبت پادشاه مدينهفاضله به ساير اجزاى آن است.» همچنان كه در آفرينش، كليهموجودات از وجود اول حادث شده و به وسيله آن نظام مىيابند، وجودمدينه نيز وابسته به وجود رئيس اول بوده و سامان خود را مديون اواست و مدينه، نظمى مطابق نظم عالم دارد: «پس، مدينه در اين صورت بهگونهاى است كه اجزاى آن با يكديگر ارتباط و ائتلاف داشته و در يكنظام مراتبى، بعضى تقدم و برخى تاخير دارند. مدينه شبيه بهموجودات طبيعى مىشود و مراتب [اجزاء] آن نيز شبيه به مراتب موجوداتطبيعى است كه از موجود اول شروع شده و به ماده اولى و عناصر نازلمنتهى مىشود، و ارتباط و ائتلاف اجزاى مدينه، شبيه به ارتباط موجوداتمختلف و ائتلاف آنها است. و مدبر چنين مدينهاى، شبيه به سبب اولاست كه وجود ديگر موجودات به توسط او و قائم به اوست; «و مدبر تلكالمدينه شبيه بالسبب الاول الذى به وجود ساير الموجودات».
2-فارابى، با توجه به اندماج الهيات و سياست، كه رئيس مدينه را تشبهبه خدا نموده و اجزاى مدينه را نسبتبه رئيس، در حكم اجزاء و مراتبعالم نسبتبه مبدا اول معرفى مىكند، گام مهم ديگرى برمىدارد;
وى،اولا ، نوعى سلسله مراتب ه رمى در موجودات طبيعى «لحاظ» مىكند وآنگاه همين نظم سلسله مراتبى مفروض در عالم الوهيت و طبيعت را بهعالم انسان و سياست نيز تعميم مىدهد. فارابى در فصل هشتم «آراء»،اشاره مىكند كه موجودات عالم وجود بسيارند و با وجود بسيارى، متفاضلهستند; يعنى، برخى بر تراز بعضى ديگر و پائينتر از بعضى ديگرمىباشند. وى موجودات الهيه را به تفضيل، از عاليترين به پائينترين وبرعكس، موجودات طبيعى را از ناقصترين به كاملترين، رتبه و ردهبندىمىكند. درباره نظام وجود از افضل به ادنى مىنويسد: «و بنابراين،نظام خلقت از كاملترين مرتبت وجود آغاز مىشود و در رتبه بعد و بهدنبال آن موجودى كه كمى ناقصتر از او است، حاصل شده و قرار مىگيرد وهمچنين پس از اين مرتبه، همواره مراتب ديگر به ترتيب الانقص فالانقصقرار مىگيرند تا به موجودى پايان يابد كه هرگاه به يك مرتبه بهمادون رود، به مرتبهاى رسد كه مرتبه «لا امكان وجودى» است. و بدينترتيب، سلسله موجودات در آنجا منقطع مىشود».
فارابى، سپس به نظمموجودات طبيعى و «تحت قمر» اشاره مىكند و مىگويد: «و ترتيب وجودىاين موجودات، بدين وضع بود كه نخست از لحاظ وجودى اخس موجوداتمقدم بود و سپس به ترتيب «الافضل فالاءفضل» تا به موجود افضلىپايان يابد كه افضل از او نبود. بنابراين، اخس موجودات جسمانى،«ماده اولى» بود كه مشترك بين همه موجودات طبيعى است. و افضل ازآن، اسطقسات و بعد معدنيات، بعد نباتات و سپس حيوان غير ناطق وسرانجام حيوان ناطق، و موجودى برتر از حيوان ناطق [انسان] نبود».
فارابى به دنبال تحليل فوق، درباره مراتب موجودات و فلسفه وجود،بر شباهت و يگانگى ساختار عالم و نفس انسانى از يك سو، و سلسلهمراتب اجزاى مدينه از سوى ديگر، تاكيد ورزيده و اين سه مرتبه ازوجود را داراى احكام واحد مىداند. به نظر او، همچنان كه كانون تحليلدر توضيح ساختار عالم، مبدا موجودات و سبب اول است، كانون تحليلوجود انسان، قلب و كانون تحليل مدينه، راس هرم حيات سياسى; يعنىرئيس اول مدينه است. در انسانشناسى معلم ثانى، «قلب، عضورئيسهاى است كه هيچ يك از اعضاى ديگر بدن بر او رياست ندارند و بهدنبال آن دماغ است; زيرا دماغ نيز عضو رئيسه است وليكن رياست او نهرياست اوليه; بلكه رياست ثانويه است. چرا كه از يك طرف تحت رياست دلاست و از طرف ديگر، بر بقيه اعضا رياست مىكند. زيرا فى نفسه خادمدل است و ساير اعضاء نيز خادم آن هستند». فارابىدر فصلى با عنوان«گفتار در عضو رئيسه»، به مقايسه و يگانگى جايگاه قلب، رئيس مدينهو سبب اول (يعنى خداوند) در سلسله مراتب وجودات مىپردازد ومىنويسد: «و همان طور كه عضو رئيسه بدن بالطبع كاملترين و تمامتريناعضاء، هم فى نفسه و هم در افعالى است كه ويژه او است... رئيسمدينه نيز، در آنچه ويژه او است، كاملترين افراد و اجزاى مدينهاست... . همچنان كه در انسان، نخست قلب موجود مىشود و سپس او سببتكوين ساير اعضاى بدن مىگردد و سبب حصول قوتهاى اعضاى بدن و تنظيممراتب آنها مىشود، وضع رئيس مدينه نيز چنين است كه نخستبايد اواستقرار يابد و سپس او، هم سبب تشكل و تحصل مدينه و اجزاى آن شود.
و هم سبب حصول ملكات ارادى اجزاء و افراد آن و ترتب مراتب آنهاگردد... . و حال موجودات عالم نيز چنين است; زيرا نسبتسبب اول بهساير موجودات مانند نسبت پادشاه مدينه فاضله استبه ساير افراد واجزاى آن».
مهمترين نتيجهاى كه فارابى از اين مقدمات و در حوزهفلسفه مدنى مىگيرد، تقسيم اعضاى مدينه به اجزاى نابرابر و تحميل يك«نظم سلسله مراتبى و عمودى» بر اجزاى مدينه است كه قوام و دوام هريك از آن اجزاء، به رئيس اول است. در اين نظم مراتبى; «هر جزء ازاجزاى مدينه، رئيسى دارد كه هيچ رئيسى بالاتر از او نيست. همچنينانسانهاى تحت رياست وجود دارند كه بر هيچ انسان ديگر رياست ندارند.
در بين اين دو; يعنى رئيس مطلق و مرئوس مطلق، انسانهاى ديگرى قراردارند كه در عين حال كه رئيس بعضى هستند، تحت رياستبعضى ديگر نيزمىباشند».
فارابى به اين ترتيب، رئيس مدينه را بر مدينه تقدممىدهد و با تكيه بر مقدماتى كه دارد، انديشه سياسى او ناگزير درراس هرم اجتماع سياسى متوقف مىشود. وى به اين لحاظ كه توانايىهاىانسانى يا فطرت آنان را گوناگون و متفاوت مىبيند، رابطه ميانانسانها را، رابطه تراتبى ميان ناقص و كامل و نه رابطه ميانانسانهاى آزاد و برابر مىداند و لاجرم، به توجيه رياست اقتدارىبرخى از آدميان بر ديگران مىپردازد. در اين راستا، آنچه براى فارابىمىماند، و يا اينكه منظومه فلسفى او حكم مىكند، نه تحليل ماهيتمدينه; بلكه توضيح جزئيات اوصاف رهبرى و خصايص انواع رهبران مشروعاست كه «حكمت و دانش» مهمترين اين اوصاف است. با تكيه بر ايندريافت است كه رضا داورى به درستى توضيح داده است كه «فارابى بهبيان آراى اهل مدينه و مقام و صفات رئيس فيلسوف اكتفا» كرده است.
3- ابراز اهميت دانش در زندگى سياسى و اصرار بر قدرت رئيس اول درتجاوز از عالم حسى و دريافت وحى از طريق سلسله مراتب عقول از عالمالهى، اقتدار گستردهاى به رئيس مدينه فاضله مىدهد. فارابى با تشبيهنظم سياسى به نظم كيهانى و ارتقاى انسان حاكم به ملكوت خداوند،نظريهاى از عقل را طرح مىكند كه در شكلگيرى نظم اقتدارى در زندگىسياسى، نقشى اساسى دارد. نظريه عقل فارابى بر مفهوم ارتباط عقلانسانى با عالم مفارق از ماده، به وساطت عقل فعال بنا شده است. كارعقل فعال، به جز اعطاى معرفت و رساندن عقل بالقوه به عقل مستفاد،اعطاى مبدا ونيرويى است كه انسان را به صفات خداوند متصف نموده واو را براى رهبرى در مدينه آماده مىكند.
اين نظريه، با طرح پرسشىاساسى كه آيا انسان عالم استيا جاهل، نظم سياسى را براساس تفاضلعلم و جهل انسانها استوار نموده و با اعطاى رياستبه عالمان، اطاعتديگران از آنان را امرى ناگزير تلقى مىكند و از اين حيث، بينمدينه فاضله و «مضادات» آن تقابل مىافكند. در انديشه فارابى، بهاين دليل كه علم و جهل يا دانايى و نادانى درجاتى دارند، تمام زندگىسياسى و در تمام مدينهها، اعم از مدينه فاضله يا مضادات آن، نظمىتراتبى و نابرابر وجود دارد و نابرابرى در جوامع انسانى، اصلى اساسىو مشروع است. فارابىاين نابرابرى رابر بنياد درجاتى از دانش ونادانى، و تمايز استعداد و فطرت انسانها در كسب آن درجات استوارنموده است: «فطرت همه انسانها براى قبول معقولات اوليه [كه نخستينمعارف براى نيل به سعادت است] آمادگى ندارد; زيرا اشخاص انسان،بالطبع، با قواى متفاضل و استعدادهاى متفاوت خلق شدهاند.
مردمانى كه فطرت سالم دارند [و مىتوانند به سعادت برسند] فطرتىمشترك دارند كه آنان را مستعد دريافت معقولات مشترك نموده، و همهآنان را به سوى امور و افعال مشترك سوق مىدهد. سپس، تك تك آنان برحسب فطرت خاص خودشان با ديگران تفاوت و اختلاف پيدا مىكنند و هر كداممستعد قبول معقولات ويژه مىگردند ... و همچنان كه در سرعت و اندازهاستنباط و ادراك، و نيز قدرت ارشاد و تعليم متفاوتند، در قدرت برافعال بدنى هم تفاضل دارند.»
فارابى اضافه مىكند; همچنان كه طبعانسانها براساس و مراتب انواع صنايع و علوم تفاضل دارند، در درون هرجنس و رشته از صنايع و علوم نيز چنين سلسله مراتبى وجود دارد. بدينسان، كسى كه قادر به استنباط جنس خاصى از علوم و صنايع است، نسبتبهكسى كه چنين قدرتى ندارد، رياست دارد. و نيز كسانى كه در داخل همانجنس، آموختهها و تجاربى بيش از ديگران دارند، بر آنان رياستخواهندداشت. و چون هدف از وجود انسان، رسيدن به سعادت است و از طرف ديگر،فطرت انسانها به گونهاى نيست كه به نفس خود، سعادت را دريابد وابزارهاى عمل به آن را به دست آورد، لاجرم، انسانها كم و بيش،نيازمند معلم و مرشد در زندگى سياسى هستند. معلم ثانى توضيح مىدهدكه اكثر انسانها نيازمند تعليم وارشاد بوده و بنابراين، به نوعى،نيازمند رياست ديگرى هستند; زيرا انسانها به اعتبار توانايى در كسبدانش، و قدرت اجراى آن در جامعه، به چند گروه تقسيم مىشوند; اكثريتمردمان فقط مىتوانند به تقليد از دانش ديگران «عمل» نمايند. اينانبىآنكه سهمى از رياست داشته باشند، براى هميشه و در همه مواردفرمانبردار هستند. جمعى ديگر در عين حال كه مقلد يك معلم و مرشدهستند اما قادرند كه تعاليم مرشد و راهنماى دانشمند خود را به كاربسته و حتى ديگران را نيز به اجراى آنها وادارند. به نظر فارابى،اين گونه انسانها سهمى از رياست دارند و همچنان كه مرئوس رئيس اولهستند، رئيس ديگران نيز مىباشند و به همين لحاظ، فارابى آنان رارئيس ثانى مىنامد. فارابى درباره دانش و جايگاه رئيس اولمىنويسد: «پس، رئيس اول على الاطلاق، كسى است كه در هيچ موردى نهاحتياج دارد و نه اصلا اتفاق مىافتد كه انسانى بر او رياست نمايد;بلكه علوم و معارف بالفعل براى او حاصل شده و بدين وسيله، هيچ حاجتىدر هيچ چيزى به انسان ديگرى ندارد كه او را ارشاد نمايد. او قدرتزيادى در ادراك جزئيات چيزهايى دارد كه سزاوار استبدانها عملنمايد. و نيز قدرت ارشاد تمام انسانهاى غير خود را دارد و مىتواندهمه آنان را به عمل به چيزهايى كه براى رسيدن به سعادت لازم است،وادار نمايد. چنين ويژگيهايى منحصر در صاحبان طبايع عظيم و برترىاست كه نفس خود را به عقل فعال متصل نمودهاند ... .
و چنين انسانى در حقيقت، همان پادشاه در نزد قدما است و كسى است كهشايسته است گفته شود كه به او وحى مىرسد; «و هذا الانسان هو الملكفى الحقيقه عندالقدماء و هو الذى ينبغى ان يقال فيه انه يوحىاليه.»
فارابى، علاوه بر تحليل فوق، كه انسان دانشمند و مرشد رارئيس اول جامعه سياسى دانسته و با تقدم آن بر ديگر رياستهاى جامعهانسانى، فقط چنين مدينه / امتى را «فاضله» معرفى مىكند، استدلالديگرى نيز بر «دانش سالارى» در زندگى سياسى ارائه نموده است; معلمثانى آنگاه كه به اقتفاى افلاطون، رئيس مدينه را به طبيب حاذق تشبيهمىكند كه براساس دانش خود به معالجه بدنها مىپردازد، در واقع،پرتويى بر خصلت اقتدارى شهر فيلسوف مىاندازد و تشخيص مصلحتشهر رابه عهده حاكم دانشمند گذاشته و بىآنكه نيازى به نظر شهروندان باشد،مردمان را از گهواره تا گور، تحت نظارت يكجانبه و دائم رئيس مدينهقرار مىدهد. به نظر فارابى، همچنان كه طبيب معالجه كننده بدنهااست، معالجه كننده نفوس نيز انسان مدنى است كه ملك و پادشاه همناميده مىشود. با اين تفاوت كه پزشك در معالجه بدنها صرفا به بهبودجسمانى انسانها نظر دارد و هرگز در اين باره كه انسان مورد معالجه،سلامتخود را در نيكيها و حسنات، يا بديها و سيئات به كار گيرد،نمىانديشد; ليكن انسان مدنى و پادشاه در معالجه نفوس چنين جهاتى رادر نظر دارند: «مدنى، با صناعت مدنى و پادشاه، با صناعتسلطنت،تعيين مىكند كه [ اين معالجه] در كجا و چه كسى شايسته است كه به كاربرده شود و در چه كسى شايسته نيستبه كار برده شود. و كدام نوع ازسلامتشايسته است كه براى بدنها مفيد باشد و كدام صنف از صحتشايستهاست كه براى بدنها مفيد نباشد».
همچنان كه پزشك، معالجه عضوبيمار را در قياس با كل بدن و اعضاى مجاور و مرتبط انجام مىدهد،«مدبر مدينه» نيز شايسته است كه تدبير امر هر جزء از اجزاء مدينهرا، اعم از جزء كوچك (انسان) و يا جزء بزرگ (منزل) به گونهاى انجامدهد كه خير آن به همه شهر و هر يك از ديگر اجزاى مدينه برسد. رئيسمدينه هرگز نبايد كارى كند كه خير يك جزء، موجب زيان به كل مدينه ويا جزئى از اجزاء آن باشد; بلكه بايد خيرى را در نظر داشته باشد كههمه مدينه از آن سود برند. فارابى توصيه مىكند، همچنان كه عضوى ازبدن اگر فاسد شود، به منظور مقابله با سرايت آن به ديگر اجزاء بدن، قطع و باطل مىشود، درباره هر يك از اجزاى مدينه نيز چنين است. ورئيس مدينه هرگاه با جزء فاسد در مدينه مواجه شود كه خوف سرايتبهديگران است، شايسته است كه او را طرد نموده و به لحاظ رعايت مصلحتبقيه، وى را از جامعه و شهر دور نمايد.
به هر حال، تمثيل پزشك ورئيس مدينه براى انديشه سياسى فارابى، اهميتبسيار دارد; نخست آنكهاو تنها كسى است كه قادر است درباره سلامت و بيمارى هر يك از اجزاىجامعه سخن جدى و حكم قطعى صادر كند. ثانيا ; او تنها كسى است كهمعيار «متوسط و معتدل» در اخلاق و افعال اهل مدينه را استنباطمىكند و با توجه به شرايط و طبايع دستورات خاصى تجويز مىكند.
ثالثا; همچنان كه طبيب به بيمار خود، دانش حفظ سلامتبدن رامىآموزد، رئيس مدينه نيز وظيفه تعليم و ارشاد اهل مدينه را به عهدهدارد و از كارهاى مهم او، اعطاى ضابطه تشخيص و تميز خير و شر، بهاجزاى مدينه، و از راه آموزش است.
به طور كلى، سرنوشت جامعه باويژگيها و خصال رئيس مدينه; بويژه دانش او، پيوند وجودى دارد و اواست كه مصلحتشهر» را تشخيص مىدهد.
3- سياست فيلسوف در جامعه اسلامى
فارابى در «آراء اهلمدينه فاضله» خصال دوازدهگانهاى را براى رئيس اول در نظر مىگيرد.
همو كه مطابق مبناى خود; عقل و وحى، و فلسفه و نبوت را دو راهمطمئن براى اتصال به فيض الهى، توسط عقل فعال مىداند، رئيس مدينهرا به اعتبار شريعتيا حكمت، فيلسوف / نبى مىخواند:
«و هرگاه اين امر در هر دو جزء قوه ناطقه; يعنى جزء نظرى و جزءعملى آن حاصل شود و سپس در قوه متخيله; در اين صورت، اين انسان،همان انسانى است كه به او وحى مىشود و خداوند، عز و جل، به وساطتعقل فعال به او وحى مىكند... . پس به واسطه فيوضاتى كه از عقل فعالبه عقل منفعل او افاضه مىشود، حكيم و فيلسوف و خردمند كامل باشد. وبه واسطه فيوضاتى كه از او به قوه متخيلهاش افاضه شود، نبى و منذربود از آينده، و به واسطه وجودى كه وجود الهى در آن تعقل مىشود، ازجزئيات امور در حال حاضر خبر مىدهد ... و اين چنين انسانى به تمامافعالى كه به واسطه آنها مىتوان به سعادت رسيد، واقف و آشنا مىباشد.
و اين نخستين شرط از شرايط رئيس است».
اشاره كرديم كه رئيسمدينه، در انديشه معلم ثانى، مقدم بر مدينه بوده و وجود و دوام شهرقائم به او است: «هر گاه اتفاق بيفتد كه رياستشهر فاقد عنصر حكمتشود، در اين هنگام، مدينه فاضله فاقد پادشاه و رئيس مانده و درمعرض تباهى قرار مىگيرد. و سرانجام اگر حكيمى يافت نشود كه بدو حكمتفزايد، طولى نخواهد كشيد كه آن مدينه تباه و فنا گردد.» اما ازسوى ديگر، فارابى با ارتقاء و الحاق فيلسوف به مقام نبى، هر چند بهلحاظ عقلى، امكان استمرار نبوت فلسفى را طرح مىكند; اما با توجهبه «خاتميت» نبوت و شريعت اسلامى، مدينه فاضله را به بنبست عدمامكان، و افقى دست نيافتنى مىراند; زيرا كه با بسته شدن دايرهنبوت در انديشه اسلامى، و نيز اين نكته كه تحقق فيلسوفى همشاننبى، تعليق به محال است، فارابى ناگزير مىشود كه از نظام سياسىمطلوب خود در اين جهان دست كشيده و آن را به عالم مجردات عقلىبراند. برخلاف افلاطون، بنبست عدم امكان تحقق مدينه فاضله، واپسين سخنفارابى در سياست نيست. وى به عنوان حكيمى كه همه انديشه خود را درجهت نفى تغلب به كار گرفته، فلسفه يونانى را با امامتشيعى جمعنموده و سياستى را تاسيس و تدوين كرد كه چنان كه طباطبايى ديدهاستساختار درونى آن با ساختار و منطق درونى تشيع هماهنگ است.در واقع، فارابى در شرايطى كه رئيس اول مدينه فاضله را افقى دستنيافتنى مىداند; اما برخلاف افلاطون، ناگزير به پذيرش تغلب در هرگونه عمل سياسى نمىشود. وى با طرح سطوحى از روءساى فاضله، كه هركدام كم و بيش سهمى از حكمت و فضيلت دارند، راهى را مىگشايد كه بهقلمرو فكر شيعه در امكان عمل به فضيلت و نيل به سعادت در زندگىسياسى منتهى مىشود. فارابى با توجه به تلازم عقل و شرع از يك سو، ونيز وحدت يا تعدد حاكمان از سوى ديگر، روءساى مدينه فاضله را بهچهار صنف تقسيم مىكند; رئيس اول، روءساى افاضل، رئيس سنت و روءساىسنت. همين تقسيم در اخلاق ناصرى و توسط خواجه نصير طوسى نيز تكرارشده است. منظور از رئيس اول يا رئيس حكمت، فردى است كه شرايطحكمت، تعقل، قدرت در اقناع، تخييل، جهاد، و نيز، سلامت اعضاء داشتهباشد. رياست افاضل در صورتى است كه مجموع آنها در تعدادى افراد حاصلشود. رئيس سنتيا روءساى سنت در شرايطى است كه هر دو نوع رياستاول و دوم مفقود بوده و فرد يا افرادى كه عالم به سنن آنان هستند،به تدبير و رياست مدينه قيام مىكنند. فارابى در فصول منتزعه، و نيزخواجه نصير طوسى، هر چند در گفتار خود انواع رياستحكمت را بهرياسات سنت تقدم داده و بدين سان، فلسفه را بر سنت ترجيح دادهاند;اما فارابى در «كتاب المله» به صراحتبر يكسانى و برابرى اعتبارآن دو حكم مىكند. وى به طور كلى، فلسفه را جزء ضرورى در رياستمدينه مىداند و در صورت عدم امكان رهبرى فيلسوف واحد، به گونهاى ازرهبرى جمعى نظر دارد كه فلسفه در آن جمع حضور دارد. اما فارابىآنگاه كه به جامعه اسلامى نظر دارد و از اين حيث كه بر جمع و مطابقتدين و فلسفه مىانديشد، پيامبر اسلام(ص) را رئيس اول مدينه فاضله درتمدن اسلامى معرفى مىكند كه هم شان رئيس فيلسوف در مدينههاى غيردينى است. معلم ثانى، با تطبيق و انتقال ساختار و لوازم «مدينهفيلسوف» به «امت نبى»، عناصر جديدى به فلسفه سياسى يونانىاضافه مىكند كه در عين حال، الزامات منطقى اين افزودهها، شرط حكمترا از رياست مدينه / امت اسلامى حذف نموده و فلسفه سياسى را به كلىبه حاشيه مىراند. فارابى كه در «المله» به ارزيابى فلسفى از زندگىسياسى در جامعه اسلامى مىپردازد، رياست فاضله در مدينه / امت را بهدو قسم تقسيم مىكند; نخست رياست اولى و ديگرى، رياست تابعه. فارابىپيامبر اكرم(ص) را مصداق تام رياست اولى تعريف مىكند كه با وضعمقررات و سنن جديد، امت را از سنتها و سيرتهاى جاهلى به سنن وسيرتهاى فاضله منتقل نموده است. اما رياست تابعه، كه او را رئيسسنت و پادشاه سنت نيز مىنامد، رياستى است كه بىآنكه راءسا شريعتىآورده باشد، با شناخت و اجراى شريعت پيامبر(ص) در جامعه، موجب حفظسنت الهى و ممانعت از رخنه آداب و رسوم جاهلى در زندگى موءمنانمىگردد.
رئيس سنت كه لازم استبه تمام تصريحات واضع شريعت، واحكام و قوانين او آشنا شود، براى استنباط احكام زندگى، ناگزير استكه مجهز به صناعت فقه باشد; «فيضطر حينئذ الى صناعه الفقه».و بدين لحاظ كه فقه نيز همانند فلسفه، دو بخش نظرى و عملى دارد، وبه اعتبار يكسانى حقيقت فلسفه و دين، ماهيت احكام فقيه و فيلسوفواحدند. جايگاه فقيهان در جامعه اسلامى شبيه فيلسوف و متعقل در ديگرجوامع خواهد بود. فارابى سرانجام نتيجه مىگيرد كه فقيه از آن روىكه به اعتبار شريعتخاص (شريعت اسلامى) مبادى و مقدمات استنباطشنوعا «نقلى» است، و آراء خود را از منبع «مله» و شريعت اخذمىكند، در رياست جامعه اسلامى نيازمند فلسفه نخواهد بود; «و اماالتابعه لها، التى رئاستها سنيه، فليس تحتاج الى الفلسفهبالطبع».
بدين سان، ابونصر فارابى كه نخستين فيلسوف بزرگ وبنيانگذار فلسفه سياسى در جهان اسلام است، با واگذارى رياست امتاسلامى و تدبير زندگى سياسى موءمنان به فقيه و اصحاب شريعت، دنياىپرتلاطم سياست را براى هميشه ترك مىكند. فيلسوف مسلمان كه تماممسوءوليت زندگى سياسى را با همه الزامات و پيامدهاى آن به فقيهانشريعتمدار وانهاده است، دليل چندانى براى ادامه تاءملات فلسفى درسياست مدن ندارد. به همين دليل است كه فلسفه اسلامى پس از بنيانگذارآن، در قلمروهايى غير از سياست مدن، و بويژه در اخلاق فردى و الهياتو فلسفه اولى ، بسط يافت. اين تحول را در سطور زير و در انديشه ابنسينا، جست و جو مىكنيم.
4- ابن سينا; سياست و نبوت
با اين حال، بحث فلسفى كوتاهى كه ابنسينا در مقاله دهم الهيات شفا،پايان الهيات نجات و نيز رساله كوتاه، اما پر اهميت «السياسه»دارد، سنتى از انسانشناسى و نظم سياسى ارائه مىدهد كه به طورمعمول، بازتاب ساخت قدرت زمانه است. شيخالرئيس در رساله السياسه،اختلاف و تفاضل عقلها و مراتب اجتماعى انسانها را امرى طبيعى و سبببقاى نوع بشر مىداند: «[خداوند] با فضل و رافتخويش، بر مردمانمنت نهاد، و آنان را در عقلها و انديشههايشان نابرابر آفريد،همچنان كه در دارايى، منازل و رتبههاى [اجتماعى] متفاوت نمود; زيرادر برابرى احوال و نزديكى توانائيهايشان، فسادى نهفته است كه آنانرا به نابودى سوق مىدهد. پس، صاحبان عقل و انديشه مىدانند كه هرگاهتمام مردمان پادشاه بودند، همديگر را نابود مىكردند و اگر همه رعيتو بنده بودند، خود را به كلى هلاك مىنمودند. همچنان كه اگر در ثروتمساوى بودند، احدى به ديگرى خدمت نمىكرد و يارى نمىرساند، و اگر درفقر و ندارى يكسان بودند، يكسره به كام مرگ مىرفتند. پس، از آن روىكه حسد ورزى در طبع انسانها و تباهى در ذات و جوهرشان است، اختلافتوانائيها و تفاوت احوالشان، سبب بقاء و ماندگاريشان است.»
ابن سينا بر همين اساس، پادشاهان را برترين و شايستهترين انسانها درآموختن حكمت و سياستبراى تدبير عالم مىداند. «ملوك، كسانى هستندكه خداوند حفظ بندگان را به دست آنان سپرده، تدبير شهرها و امورمردم را به آنها وانهاده، و سياست رعيت را به آنان تفويض نمودهاست». ابن سينا سپس، سلسله مراتب مردمان را، از بالاترين تاپائينترين، و به ترتيب «الاء مثل فالاء مثل» بر مىشمارد و تاكيدمىكند كه تك تك انسانها در عين حال كه شبان زيردستان هستند، رعيتمافوق خود نيز مىباشند. وى اضافه مىكند كه دايره ولايتيا فرمانبرىهركس به اندازه شعاع توانمندىهايى است كه در فطرت و ذات او قرارداده شده است.
ابنسينا با چنين دريافتى از طبايع انسانها و نظممدينه، آنگاه كه سياست را به بحث اساسى نبوت پيوند زده و سعى مىكندتوجيهى براى هماهنگى ميان ضرورت تشريع اسلامى و تاسيس و اداره مدينهپيدا كند، بنا به «الزام قياس»، اقتدارگرايى مكنون در فلسفهاسلامى افلاطونى را به حوزه دانش شرعى و فقه سياسى نيز سرايت مىدهد.
وى با چنين در كى از نظم سياسى، راهى در برابر فهم فقيهانه از سياستگشود كه هر چند يكسره تاريخى و برخاسته از ساخت قدرت دوره ميانهاست; اما به لحاظ قدرت تجريد و تاثيرى كه در اذهان انديشمندانمتاخر داشت، باز توليدهاى مكررى در تاريخ انديشه و قدرت سياسىجامعه اسلامى، بويژه در ايران و شرق تمدن اسلامى، برجاى گذاشت كهاثرات آن هنوز مورد ارزيابى جدى قرار نگرفته است. ابوعلى سينا، باتكيه بر يكسانى و تشابه بنيادى ساختار مدينه و ساختار سلسله مراتبىموجودات، دايره خاصى از جريان فيض الهى و قوس نزول و صعود وجودترسيم مىكند كه براى درك انديشه رئيس الفلاسفه درباره سياست و رابطهسياسات و نبوات اساسى است. او توضيح مىدهد كه:
«چون وجود از مبدا نخستين آغاز شود، پيوسته، هر مرتبه پسين ازنظر كمال، از مرتبه پيشين، پائينتر است و اين تنزل و انحطاطهمواره ادامه مىيابد. پس، ملائكه روحانى مجردى كه عقول ناميدهمىشوند، در مرحله اول هستى قرار دارند. سپس مرتبه فرشتگان روحانىكه اهل عملند و به آنها نفوس مىگويند. سپس مراتب اجرام سماوى كه تابه آخر نسبتبه يكديگر برترى دارند. سپس نوبتبه پيدايش ماده مىرسد... . پس پائينترين مرتبه هستى، همان ماده است. سپس عناصر، سپسمركبات جماد، سپس جوهرهاى نامى و بعد از آنها مرتبه حيوانات وبرترين حيوان، انسان است و برترين انسان، كسى است كه نفس او به صورتعقل بالفعل تكامل يافته، اخلاقى را كه سرچشمه فضايل عملى است، بهدست آورده باشد. و برترين فرد اين گروه، كسى است كه استعداد رسيدنبه مرتبه نبوت را بدست آورد».
ابن سينا، به اين لحاظ كه جامعهانسانى و حيات مدينه را، چونان ديگر پديدههاى تحت قمر، به گونهاىمىبيند كه بالذات مستعد دخول شر در قضاى الهى، در خصوص آنها،هستند، تاكيد مىكند كه چگونگى آفرينش و تمايز انسانها در مدينه، نهاز علت طبيعى; بلكه از مبدا عنايت الهى صادر شده است. بوعلى درجهانشناسى خود با تقسيم دوگانه; آسمانها (عالم السماوات) و زمين(تحت فلك القمر)، چنين مىانديشد كه شرور و انحطاط، ويژه عالم تحتالقمر و از لوازم ماده است. و بدين لحاظ كه انسان نيز موجودى ازموجودات مادى در عالم تحت قمر است، شر و انحطاط نيز به خاطر مادىبودن انسان، و بالقوه در آنچه در طباع او است، لاحق مىشود; زيرا شرتنها به موجودى مىپيوندد كه از جنبهاى بالقوه باشد و اين بالقوهبودن، به خاطر ماده است و شر در حقيقتبه وجه مادى انسان مربوطاست.
انسانشناسى سينايى بگونهاى است كه انسان را مركب از دو بعد مادى ونفس ناطقه مىداند. به نظر او، هر چند نفس ناطقه موضوع ادراك آن چيزىاست كه در صور معقوله است، و به اين لحاظ كه غير منطبع در جسم بودهو از آن چونان ابزار و آلت استفاده مىكند، جدايى و مرگ جسم به جوهرنفس ناطقه زيانى نمىرساند; اما سرشت انسانها به گونهاى است كهمزاج اغلب آنها مستعد چنان كمالى كه لازمه اتصال عقول آنها به عقلفعال است، نمىباشند. بدينسان، انسانها از جمله اشياء و امورامكانىاى هستند كه فاضله و سعادتمند بودنشان به گونهاى است كه جز باعارض شدن شرى هر چند اندك در ازدحام حركات و تصادم عواملمختلف، تحققپذير نيست. به نظر ابن سينا، شريا از آغاز به مادهانسان مىپيوندد و يا ماده انسان در مراحل بعدى به خاطر حالتىعارضى در معرض شر قرار مىگيرد. پس، شرى كه به خود ماده مربوطباشد، شرى است كه در اولين مرحله پيدايش ماده انسان به آن پيوستهاست; بدين گونه كه در اولين مرحله پيدايش ماده، بعضى عوامل خارجى شربه آن پيوسته و هيئت و حالتى را در آن جايگزين كرده كه مانع كمالاستعداد مخصوص انسان شده و او را دچار شرى مناسب كمال خود كردهاست. اما شرى كه به خاطر امرى عارضى براى انسان حاصل مىشود، بر دوگونه است; يا همانند سرما و گرماى شديد و شرايط جغرافيايى، مانع ودور كننده تاثيرات عوامل تكميل كننده است، و يا همچون آشوبها وناامنىهاى اجتماعى، امور زيانبارى است كه به جامعه انسانى مىپيونددو كمال و استعداد ويژه انسانها را از بين مىبرد و آنها را در هماندرجه از كمال كه به دست آوردهاند، متوقف مىكند.
شيخ الرئيس ازانسانشناسى فوق، و دخول شر در طباع انسانى، نتايج مهم و گستردهاىدر سياست مدن و رابطه سياست و نبوت استنباط مىكند. وى تاكيدمىكند كه انسان، از اين حيث كه به تنهايى نمىتواند زندگى مطلوبىداشته و نيازهاى ضرورى خود را نمىتواند بدون همكارى و مشاركتباديگران انجام دهد، با ساير حيوانات تفاوت دارد: «بنابراين، بايداز افراد ديگر كمك بگيرد و خود نيز با آنان همكارى كند ... . از اينرو انسان، به ضرورت، به زندگى جمعى گردن نهاده و به ايجاد شهرها واجتماعات پرداخته است. پس اگر يكى از انسانها، در ايجاد زندگىاجتماعى به شرايط لازم جامعه پاىبند نباشد ... به نوعى زندگى بسيارناهمگون با زندگى انسان كه فاقد كمالات انسانى است، دستخواهد يافت.
با اين همه، اين افراد نيز ناچارند به نوعى زندگى جمعى گردن نهند وخود را با مردمان اجتماعى و متمدن همگون سازند. و چون اين موضوعروشن است، لاجرم، مشاركت و همكارى براى وجود و بقاى انسان ضرورى استو اين امر، نيازمند به داد و ستد است و براى معامله، قانون و عدالتلازم است و براى قانون و عدالت، قانونگذار و مجرى عدالت ضرورت دارد;و لا تتم المشاركه الا بمعامله،... و لابد فى المعامله من سنه و عدل،و لابد للسنه و العدل من سانف و معدقل. نمىتوان مردم را با عقايد وافكار مختلفشان رها كرد، به طورى كه هر كسى منافع خود را مقتضاىعدالتبداند و زيان خود را ظلم بشمارد. بنابراين، انسان به اينقانونگذار و مجرى عدالت، براى تحقق وجود و بقاى نوع خويش، بيش ازروئيدن موى بر كناره پلكها و ابروها و فرو رفتگى كف پاها و چيزهاىمفيد ديگر، كه در بقاى او ضرورت ندارند; بلكه در نهايت مىتوان گفتبه نوعى سودمندند، نيازمند است.
شايسته و روا نيست كه عنايت ازلى، كه منافع غير ضرورى ياد شده رااقتضاء كرده است، اين امر ضرورى را كه اصل و اساس همه سودها وكمالات است، اقتضاء نكند و ... از اين امر غفلت ورزد ... . چگونهممكن است كه او [قانونگذار] وجود نداشته باشد; در حالى كه آنچهمتعلق و مبتنى بر وجود او است [يعنى جامعه انسانى] وجود دارد؟
بنابراين، بايد پيامبرى وجود داشته باشد و ... قوانين مربوط بهزندگى مردم را به فرمان و اذن و وحى خداوند، و با فرود آمدنروحالقدس بروى به آنان عرضه كند».
اشارات فوق را، به رغم طولانى بودن، از آن روى آورديم كه بر سياقاستدلال شيخ الرئيس در پيوند بين سياست و نبوت، تاكيد نمائيم. ابنسينا، چنين پيوندى را به يارى نظريه «عنايت الهى» طرح نموده وبدين سان، تمام نظام سينايى را براى اثبات ضرورت نبوت و شريعتاستخدام مىكند. وى كه در سنت افلاطونى و به اقتفاى فارابى، رئيساول مدينه را علت وجود و دوام مدينه مىداند، براى جلوگيرى ازپيامدهاى قهرى ورود شر به نظام سياسى، و انحطاط طبعى و طبيعى شهرهاو جوامع انسانى، به نظريه عنايت متوسل مىشود. ابن سينا، همانندافلاطون، به دخول و وجود شر در زندگى مدنى اذعان دارد. و چنان كهابراهيم مدكور به درستى توضيح مىدهد، مىتوان اين شرور را به اقسامسهگانه; طبيعى، اخلاقى و متافيزيكى تقسيم كرد. پس، هرگاه شر درزندگى جمعى وجود دارد، چگونه مىتوان بين اين شرور و اعتقاد بهيگانگى خداوند كه مستلزم قول به خير بودن عالم و صدور تمام هستى ازسرچشمه عنايت الهى است، جمع كرده و نسبتى برقرار نمود؟ ابن سينا،براى توضيح چگونگى توفيق بين شرور و عنايتخداوند در اجتماع انسانى،كوشش پردامنهاى را آغاز مىكند كه سرانجام به برهان وجوب نبوت، ورابطه نبوت و سياستختم مىشود. در واقع، انديشه الوهيت و توحيد،مهمترين نقطهاى است كه فلسفه سينايى را از تفكر افلاطونى جدا مىكند.
ابن سينا نيز، همانند افلاطون، چنين مىانديشيد كه طبيعت اجتماعى وسياسى زندگانى، بر طبع فرد آدمى بنياد شده است. و از اين حيث كهانسان وجهى مادى داشته و مستعد شرور و انحطاط است، مىتوان گفت كهتخم فروپاشى و زوال در درون جوامع و مدينههاى انسانى نهفته است.
تفاوت ابن سينا و افلاطون در اين است كه فيلسوف يونانى، اولا ، وجودشرور و تباهى در زندگى آدميان را امرى ذاتى و سرشتى قهرى مىداند وثانيا ، چنين مىانديشد كه سرانجام مىتوان قانون تباهى را به كوششىانسانى و خواستى اخلاقى، كه نيروى عقل انسان پشتيبان آن است، در همشكسته و به همت تعقل و فلسفه، چرخه زوال سياسى را به پايان رساند.
اما برخلاف افلاطون، قول به وجود قهرى شرور در زندگى جمعى و طبعانسانها، در فرهنگى كه معتقد به جهانبينى توحيدى است و تمام هستى واز جمله انسان را مخلوق خدايى حكيم و قادر مطلق مىداند، شرمسارىهاىبسيارى دارد. همين لوازم و الزامات انديشه است كه ابن سينا را بهنظريه عنايت و وجوب ارسال نبى براى سامان زندگى سياسى سوق مىدهد;ابن سينا خداوند را «فاعل بالعنايه» مىداند و در توضيح مفهومعنايت الهى مىگويد: «عنايت عبارت است از: علم حضرت حق به تمام هستىو بر نظام ضرورى آن، تا اينكه بر بهترين نظام ممكن باشد. و بر ضرورتصدور اين هستى و نظام حاكم بر آن از ذات و علم و احاطه خداوند. درنتيجه، و بدون دخالت هيچ قصد وطلبى از جانب خداوند، «موجود» درجهان هستى [و از جمله اجتماعات بشرى] با «معلوم» در علم الهىبرابر و موافق خواهد بود. پس علم الهى به كيفيت صواب; و چگونگىترتيب درست در تمام وجودات، منبع فيضان و سرچشمه جريان خير در همهآنها است».
بوعلى، با تكيه برچنين دريافتى از عنايت و خير درعالم، تاكيد مىكند كه: «در پيدايش جهان و اجزاى اجرام آسمانى ونبات و حيوان، آثار شگفتانگيزى وجود دارد كه آنها را نمىتوان نتيجهاتفاق و تصادف دانست; بلكه اين آثار شگفتانگيز، لازمه و مقتضاى نوعىانديشه و تدبيرند».
به هر حال، مفهوم عنايت الهى، كه به معناىعلم خداوند بر نظام خير در هستى است، نتايج دوگانهاى در سياستشناسىسينايى توليد مىكند. از يك سوى، با تاكيد بر غلبه خير در حفظ وبقاى نوع بشر، و اينكه شرور حقيقى دامن اكثر افراد نوع انسان رانمىگيرد، شرور و تباهى را در حاشيه رانده و (برخلاف افلاطون كه نوع رادر تباهى مىديد) بر اشخاص و اوقات اندك شمار در مجموعه انسانهامحدود مىكند; از طرف ديگر، تدبير در توقف و يا مهار كردن شرور درجوامع انسانى را نه به نيروى عقل انسان (آنگونه كه يونانيانمىگفتند); بلكه به همان تدبير و عنايتخداوند وا مىنهد; زيرا چگونهممكن است كه عنايت الهى، اين امر ضرورى، يعنى كنترل شر و تباهىجامعه از طريق قانون و قانونگذار را، كه اساس همه چيزها و كمالات استو كمال اشرف موجودات بدان بسته است، مورد غفلت قرار دهد؟ ابنسينا بهاين ترتيب، وجوب وجود نبى و ارسال وحى و شريعت را، از آن روى كهتحققش براى فراهم آوردن نظام خير در زندگى مدنى ضرورى است و ملازمبا علم الهى به نظام خير در هستى است، در مركز تاءملات سياسى خودقرار مىدهد. روشن است كه ابنسينا، از انديشه افلاطون در جهت فهم وتفسير نبوت سود مىجويد; اما با توجه به الزامات وحى و توحيد،دگرگونىهايى در نظام افلاطونى وارد مىكند. همين دگرگونيها كه درفلسفه سينايى رخ مىدهد، راه فيلسوفان مسلمان را از اسلاف يونانى خودو در تفسير حكومت مطلوب جدا مىكند. حكومت مطلوب در فلسفه سينايى،امرى است كه با وجود پيامبر «تحقق» مىيابد; در حالى كه در فلسفهافلاطون صرف امر، مطلوب است. اين مقدمات، ابنسينا را ناگزير مىكندكه سياست را در الهيات، و بويژه در راستاى نظريه عنايت و نبوتببيند. عنايت الهى الزام مىكند كه سياست جز از مجراى قانون و شريعتكه واضع آن پيامبر است، قابل طرح نباشد. به همين لحاظ، ابنسينا درسومين فصل مقاله دهم از الهيات شفاء، ضمن اينكه بحثسياست را به دوبخش; سياستبه معناى دقيق كلمه، يعنى رياست مدينه; و نبوت و تشريعتقسيم مىكند، به طور عمده به توضيح ضرورت شريعت الهى براى تاسيس واستمرار مدينه اسلامى مىپردازد.
شيخالرئيس ، آنگاه با گذر از نبوت عامه به قلمرو نبوت خاصه، بهتوضيح نبوت و شريعت در خصوص تمدن اسلامى پرداخته و با اشاره بهانديشه «خاتميت» در تفكر اسلامى مىنويسد:
«وجود شخصى كه پيامبر است، در هر زمان و در همه اوقات قابل تكرارنيست[يعنى ما نمىتوانيم در همه زمانها پيامبر داشته باشيم]; زيرامادهاى كه چنان كمالى را مىپذيرد، در مزاجهاى اندك و نادرى تحققمىيابد. بنابراين، پيامبر بايد براى بقاى سنت و شريعتخود كه اساسمصالح جامعه بشرى است، تدبيرى عظيم داشته باشد.»
فايده بقاى شريعت آن است كه مردم در معرفت آفريدگار و معاد باقىبمانند و با سپرى شدن دوره زندگى پيامبر، شريعت او را فراموشنكنند. به اين لحاظ، لازم است كه در شريعت، آئينها و عبادات و رسومىوجود داشته باشد كه التزام و تكرار آنها، شريعت را در خاطر و ذهنانسانها زنده نگه دارد. مهمترين و نخستين هدف شريعت و شارع در نظرابنسينا، وضع سنن و ترتيب مدينه براساس اجزاى سه گانه حاكمان، پيشهوران و پاسداران، و نيز ترتيب رياستسلسله مراتبى هر يك از اجناس سهگانه از عالى تا دانى (افناءالناس) است. وى در فصل چهارم از مقالهدهم الهيات شفا مىنويسد: «پس واجب است كه نخستين قصد و وظيفهقانونگذار، در وضع سنتها و ترتيب مدينه بر اجزاى سه گانه; حاكمان،اصحاب صناعت، و پاسداران (المدبرون، الصناع و الحفظه) بوده، و درهر جنس از آنها نيز رئيسى مقرر كند كه بعد از او هم سلسله مراتبىاز روءساء تا پائينترين انسانها ترتيب يافتهاند. هرگز نبايد انسانىدر شهر بيكار مانده و فاقد مقام و جايگاهى تعيين شده و محدود باشد;بلكه هر كسى در مدينه بايد منفعتى براى كل مدينه داشته باشد.
قانونگذار بايد كه بطالت و بيكارگى را تحريم كند و هرگز نگذارد كسىراهى براى بهره مندى از حظى كه براى انسان ديگر لازم است، داشتهباشد».
ابنسينا، به منظور تحقق ترتيبات فوق در مدينه، وجوه مختلفى از وظايفشريعت را بر مىشمارد و سپس، همانند افلاطون، به تفصيل بحث در ضرورتتنظيم ازدواج به عنوان يكى از تدابير اساسى در راستاى هدف پيش گفته;تحقق نظم سلسله مراتبى و اقتدارآميز در مدينه مىپردازد. وى، افزونبر آداب و قواعد ازدواج، كه آن را به اقتفاى افلاطون افضل اركانمدينه مىداند، كه ديگر اهداف و مقاصد مدينه بدان وابسته است، درواقع، تفصيل چندانى در بحثسياسى ندارد. اشارات ابنسينا به آنچه درواپسين فصل الهيات شفا درباره خلافت و امامت آورده، بيانگر توضيحنهايى او درباره منشا دولت و سرشت قدرت مبتنى بر وحى و شريعت است.
وى مىنويسد: «بر قانونگذار لازم است كه اطاعت از جانشين خود را واجبنموده، و اينكه امر جانشينى جز از سوى او، يا با اجماع اهل سابقه[در شريعت] انجام نگيرد.... و تعيين جانشين از طريق نص، به صوابنزديكتر است; زيرا اين امر، انشعاب و اختلاف و نفاق به دنبالنمىآورد. سپس واجب است كه در سنت و شريعت تاكيد شود كه هر كس بهمال يا به قهر بر خلافت و جانشينى او خروج نمايد، مبارزه و قتل او برهمه اهل مدينه لازم خواهد بود. و لازم است كه در شريعت مقرر شود كهپس از ايمان به پيامبر اعظم، هيچ امرى به اندازه هلاك نمودن اينمتغلب جبار، انسان را به خدا نزديك نمىكند. پس اگر خروج كننده گواهآورد و اثبات نمايد كه متولى خلافتشايسته آن نبوده، آميخته به نقصىاست كه چنين نقصانى در فرد خروج كننده موجود نيست، سزاست كه اهلمدينه خود را با او تطبيق نمايند [ و جانشينى او را به رسميتشناسند].»
بدين سان، با ابن سينا، استقلال و امكان بحث فلسفى ازسياست، به گونهاى كه در تمدن اسلامى دوره ميانه و با فارابى آغاز شدهبود، از ميان رفت و انديشه سياسى در ايران و شرق تمدن اسلامى، براىهميشه در انحصار فقيهان دين و عالمان شريعت قرار گرفت. اين تحول،علاوه بر آنكه فلسفه اسلامى را از زندگى سياسى مسلمانان بيرون راند;اما مهمتر از آن الهيات اسلامى را در چنبر چنان منظومهاى فلسفى قرارداد كه به تناسب سرشت قدرت دوره ميانه، ساخت اقتدارى و تغلبآميزداشت.
5- پيامدها و نتايج
بدين لحاظ، ابن سينا به نظريه «شريعت جامع و شامل» مىرسد كهمتضمن ارزشهاى فكرى و عملى، بويژه در حوزه سياست است و چونان شرطاساسى براى استمرار هويت و پيوندهاى اجتماعى امت مىباشد.
بوعلى پساز بحث در وظيفه اجتماعى شريعت، به ضرورت، به تحليل چنان ساختاراجتماعى سياسى مىپردازد كه قادر است چنين شريعتى را در خود بپذيردو در سايه آن به حيات جمعى خود ادامه دهد. و از آن روى كه انسانهاىچنين جامعهاى به جهت معرفتشناختى به عامه (جمهور) و خاصه تقسيممىشوند، ابنسينا آنان را از حيث وظيفه و مراتب اجتماعى به سه گروهحاكمان (المدبرين)، پيشه وران (الصناع) و پاسداران (الحفظه) تقسيممىكند. او به اقتفاى فارابى و افلاطون، صرفا به تحليل شرايط رئيسمدينه در يك جامعه شريعت محور اكتفا مىكند كه بنا به فرض فلسفى،نخستين وظيفهاش خلق چنين سلسله مراتب اقتدارى در ترتيب مدينه است.
رهيافت فلسفى ابنسينا، تاثير گستردهاى در انديشه و زندگى سياسىمسلمانان بر جاى گذاشت. كتاب عظيم «شفاء» به استوانهاى قوى درفلسفه اسلامى، و از قرن پنجم تاكنون، بدل شد. و بويژه بخش «الهيات»آن بيشترين تاثير را داشته و محور مباحث علمى در علوم معقول قرارگرفت. آثار ابنسينا هر چند تهافت منتقدين بزرگى چون ابوحامد غزالىرا بر انگيخت; اما در مجموعه فكر اسلامى، و بخصوص، گفتمان شيعهتاثير قاطعى داشت. فخرالدين رازى (4/606543ه.) «المباحثالمشرقيه» را به سياق شفاى ابنسينا تنظيم كرد ، و خواجه نصيرطوسى(596 672) چونان شاگردى مخلص، به شرح و بسط آراى او در«الهيات» پرداخته و بدين وسيله، فلسفه سينايى را براى حمايت نظرىاز مبانى «اجتهاد شيعه» بسيج نمود.
در فاصله خواجه نصير طوسى،تا بر آمدن صدرالدين شيرازى (979 1050 ه ق) كه اجتهاد شيعى، بهضرورت ساخت قدرت در ايران، تثبيتشده بود، فلسفه اسلامى نيز باصراحتبيشترى درباره جايگاه مجتهدين در زندگى مدنى سخن گفت. ملاصدرا كه ميراثدار منظومه سينايى در جمع ميان فلسفه و نبوت، و سياستو شريعتبود، آميزهاى از آراى فارابى و ابنسينا را براى توضيحاجتهاد شيعه فراهم نموده و به تفسير روابط قدرت و انديشه سياسى شيعهدر زمان خود پرداخت. وى مشهد پنجم از «الشواهد الربوبيه» را بهبحث در نبوات و ولايات اختصاص داده و با طرح رابطه شريعت و سياست، بهتوضيح جايگاه مجتهدين در زندگى سياسى مىپردازد. صدرالمتالهين ، دربخش اعظم مباحثخود در باره سياست، از تكرار و تجديد سنت فارابى وابن سينا فراتر نمىرود. وى راى فارابى را در «آراء اهل المدينهالفاضله» و در خصوص صفات دوازده گانه رئيس اول بر مىشمارد وآنگاه به اقتداى ابنسينا و در قالب «الهيات شفاء» به توضيح ضرورتوجود نبى و شريعت در زندگى سياسى مىپردازد. ملا صدرا در مقايسهاىبين شريعت و سياست مىنويسد:
«نسبت نبوت و شريعت، مانند نسبتروح به جسدى است كه روح دارد. و سياست مجرد از شرع، چونان جسدبىروح است; «والسياسه المجرده عن الشرع كجسد لاروح فيها». برخىاز فيلسوف نماها گمان بردهاند كه بين شريعت و سياست فرق نيست; درحالى كه افلاطون الهى، در كتاب نواميس فساد قول آنان را آشكار كرده وتفاوت آن دو را از چهار جهت; مبدا، غايت، فعل و تاثير (انفعال)توضيح داده است;
[الف] مبدا سياست، حركتى است كه از نفس جزئىانسان آغاز مىشود و تابع حسن اختيار افراد بشر است تا در نظامى كهبه صلاح جماعت آنان است، اجتماع كنند. در حالى كه مبدا حركتشريعت،از نقطهاى است كه نهايتسياست است و با تذكر نفوس... مبدا و معاددر عالم الهى، انسانها را از انحطاط در شهوت و غضب باز مىدارد.
[ب] غايت نهايتسياست، اطاعت از شريعت است. نسبتسياستبهشريعت از نظر غايت، همانند نسبت عبد به مولى است كه گاهى اطاعتمىكند و زمانى عصيان. (ملا هادى سبزوارى در حاشيه اين قسمتمىنويسد; ايتشريعتبازگشتبه عالم برترى است كه جايگاه جانهاىقدسى و پاك است.)
[ج] از جهت فعل افعال سياست، جزئى و ناقص استكه در بقاء و كمال خود نيازمند شريعت است; ليكن افعال شريعت كلى وتام بوده و محتاج به سياست نمىباشد.
[د] از جهت تاثير امر شريعت [امرى وجدانى است] كه ضمانت اجراىآن در خود و در درون انسانهاست; ولى ضمانت اجراى اوامر سياست، جدا ومفارق از انسان است.»
فقره فوق، كه به طور عمده، تفسيرى اسلامى از نواميس افلاطون است، بهوضوح استقلال شريعت از سياست و بر عكس نيازمندى سياستبر شريعت، بساننياز جسد به روح را نشان مىدهد. چنين مى نمايد كه در بيان ملا صدرانكات ظريف و مهمى نهفته است; اولا، در حكمت متعاليه، ديگر اثرى ازهم سنگى و موازنه عقل و شرع در زندگى سياسى، و بدان گونه كه در نزدفارابى بود، به چشم نمىآيد. ثانيا، پيوند شريعت و تصوف در حكمتمتعاليه، ابعاد فردى و غيراجتماعى شريعت را بسط داده و با طرح امكانعمل به شريعت و كسب سعادت در خارج از مدينه، بنياد و سرشت مدنىسعادت را تباه مىكند. ثالثا، و مهمتر از همه، صدرالدين شيرازى بهدنبال تفسيرى فلسفى از شريعت كه با ابنسينا شروع شده بود، به تثبيتجايگاه سياسى مجتهدان و به طور كلى گفتمان اجتهاد در فلسفه اسلامىپرداخت. و از اين حيث، مقدمات طرح ادلهاى عقلى در راستاى ولايتمجتهدان را فراهم نمود. صدرالمتالهين درواپسين «اشراق» ازشواهدالربوبيه، با اشاره به نتايجختم نبوت و رسالت مىنويسد:
«بدان كه نبوت و رسالت (چنان كه بعضى عارفان گفتهاند) از يك وجهمنقطع شده; ولى به وجه ديگر باقى است. از اين حيث كه مسماى نبى ورسول و نزول فرشته وحى به پايان رسيده است، [پيامبر (ص)] فرمود: «لانبى بعدى». ليكن حكم بشارتها و حكم ائمه معصوم(ع) از خطا، و حكممجتهدين را باقى گذاشته. و از آنان فقط اسم زايل شده ولى حكم باقىاست. و خداوند به آنان كه به حكم الهى آشنا نيستند، دستور داده بهاهل ذكر مراجعه كنند ; «فاسئلوا اهلالذكر ان كنتم لاتعلمون [س16/45]. پس مجتهدان به آنچه كه اجتهادشان اقتضاء مىكند، فتوا مىدهند،هر چند كه آراءشان متفاوت و مختلف باشد، همچنان كه شرايع با يكديگراختلاف داشتند; «لكل جعلنا منكم شرعه»[س5/52]. و همين طور هرمجتهدى، راى و نظرى برخاسته از دليل خود دارد و مسيرى كه دليلشبراى او در اثبات حكمش تعيين نموده، و عدول از آن را بر او حرامكرده است و همان را شريعت الهى قرار داده است. پس نبوت و رسالت ازحيث ماهيت و حكمشان، قطع و منسوخ نشده; بلكه فقط وحى خاص به رسول ونبى از طريق نزول فرشته به پايان رسيده است، بنابراين، به مجتهد وامام، عنوان پيامبر و رسول اطلاق نمىشود.»
ملا صدرا در ادامهگفتار فوق، تاكيد مىكند كه مجتهد و امام، در نبوت، مشرب عظيمدارند.آنان ولى و وارث الهى هستند كه; «اهل بيت(ع») اين وراثت رامستقيما از پيامبر (ص) اخذ مىكنند و سپس عالمان دين، آن را اخذكرده و تا روز قيامتبه آيندگان منتقل مىكنند; «ثم علماءالرسومياءخذونها خلفا عن سلف الى يومالقيامه». حاج ملاهادى سبزوارى(1212 1288 ق) در تعليقه بر گفتار ملا صدرا اشاره مىكند كه ولى ووارث (يعنى امام و مجتهد) نشانههاى الهى هستند; «اسمان الهيان» كهانقطاعشان عقلا ممكن نيست; زيرا كه ناگزير بايد اسم الهى را مظهرىدر اين عالم وجود داشته باشد. حاجى با تكيه بر همين مبنا مىنويسد;مجتهدان، همان مظاهر نبوت [در زمانه ما] هستند;«والمجتهدونمظاهرالنبوه بما "هىهى"».
به هر حال، با صدرالدين شيرازى و حكمتمتعاليه او، كوششى كه ابنسينا در جمع ميان فلسفه و شريعت آغاز كردهبود، به نهايتخود رسيد و به زايش نتايج مكنون در انديشه و عملانجاميد. همت صدرالمتالهين در ادغام مشربهاى مختلف فكرى و تطبيقمعارف فلسفى با شريعت و دين، شايد مهمترين حادثه در تاريخ فلسفهسياسى در ايران اسلامى است كه براى آخرين بار به آرايش مجدد چنان سنتفكرى مىپردازد كه به طور تاريخى در دوره ميانه ظاهر شده بود. هرچند توضيح نتايج اين تلاشها هميشه آسان نيست; اما مىتوان به قريحهدريافت كه فلسفه صدرايى تاثير قاطعى در سه قرن اخير انديشه و سياستبر جاى گذاشته است.
ملا صدرا با تكيه بر شالودهاى كه منظومه فلسفى خود را بدان استواركرده بود، موجب گرديد كه از يك طرف، اقتدارگرايى ملحوظ در فلسفهافلاطونى به دريافت دينى از سياستسرايت كند و از طرف ديگر، بحثفلسفى و انتقادى از سياست، براى هميشه جاى خود را به «اجتهادشرعى» دهد. فلسفه اسلامى، هرگز از جزئيات اجتهاد سخن نمىگويد; امابا توجه به اينكه «مدينه» اسلامى به لحاظ حضور شريعت، نيازمنداجتهاد در هر عصر و زمان است، وظيفه اداره جامعه براساس شريعت را بهعهده فقيه مىنهد. ملا صدرا چنين مىانديشدكه عقل، به تنهايى و مادامكه منور به نور شريعت نباشد، قادر نيستبه درجاتى از مسائل متعلقبه الهيات و حقايق مربوط به آفرينش و قيامت دستيابد: «به همينجهت، شريعت محمديه(ص) مشتمل بر اشارات و كنايات و لطائف و نصوصبسيارى است كه ناظر به ضرورت تكميل عقل نظرى و عملى است».
صدرالمتالهين اذعان مىكند كه «ما در عين حال كه از شناخت همهآنچه در شرايع حقه آمده، عاجز هستيم; اما يقين داريم هر آنچه واضعنواميس تشريع نموده، در راستاى اصلاح جزء شريف انسانى و تهذيب گوهرفناناپذير [جان و روح] ما است». بنابراين، نه تنها لازم است كهسياست مدن را به عهده فقيهان سپرد; بلكه بايد به زندگى در سايهتفسيرى صرفا فقيهانه از شريعت مطمئن بود. بدين سان فلسفه اسلامى،ابزار عقلى مهمى براى بحث كلامى در ضرورت وجود مجتهدان فراهم كرد وبه پذيرفته شدن مجتهدان به عنوان تنها رهبران باقى مانده براى امت وتنها حاملان «دانش» در جامعه اسلامى كمك نمود. فرض فلسفى ضرورتمجتهد، و امتناع عقلى فقدان مجتهدان در جامعه اسلامى، ضمن آنكه وظيفهحمل احكام زندگى رابه مجتهدان سپرده و امكان تفسير صرفا شرعى ازنصوص دينى را بسط مىدهد، ارزيابى ساز و كار اجتهادى احكام سياسى رانيز به عهده فقيهان و اصول فقه مىنهد.
حكمت متعاليه آنگاه كه فيلسوف مسلمان را از تحليل انتقادى درروششناسى و به طور كلى «فرايند اجتهاد» منع مىكند، در واقع،امكان فلسفيدن از نوع «فلسفه تحليلى» را نيز تباه مىكند. به اينترتيب، با ايجاد گسست كامل بين فلسفه و سياست، هرگونه صلاحيت و ابزارارزيابى فيلسوفانه از زندگى سياسى را هم; اعم از تاسيس قواعد سياستو يا ارزيابى فلسفى چنان دانشى (فقه سياسى) كه مسوءوليت توليد احكامسياسى را به عهده دارد، از بين مىبرد. و تمام چشم اندازهاى ممكنبراى نگاه فلسفى انتقادى به سياست را فرو مىبندد. حكمت متعاليه باطرح نظريه اجتهاد، و امتناع فهم عقلى از امهات احكام شريعت، مقدماتوضعيتى را فراهم نمود كه در آن، حكمتسياسى بىآنكه بتواند موءدى بهعمل باشد، به ناگزير، به غيبت پرمعناى خود از مجموعه دانشهاى اسلامىرضايت داد; اما اقتدارگرايى مكنون خود را همچنان در گفتمان اجتهادبه ميراث نهاد.
منبع: فصلنامه علوم سياسي