خورشيد دوباره از مشرق طلوع خواهد كرد*
نويسنده:سيد محمد خامنه اي
قرن بيستم مسيحي يعني قرني را كه پشت سر گذاشتيم ميتوان دوران سخت و بحراني فلسفه در غرب و كشورهاي تابعه دانست. فلسفه چيزي جز نتايج انديشة بشر متفكر نيست، بنابرين عجيب نيست اگر مانند خود انسان دورانهاي سختي را ديده باشد و در گرداب بحرانهاي اجتماعي و تاريخي افتاده باشد.با نگاهي به گذشتة فلسفه و انديشة بشري، ميتوان سير آرام و بيآشوب آن را در مشرقزمين بخصوص در ايران باستان ملاحظه كرد، اما همينكه فلسفه با جريان آرام خود از مرزهاي مشرق گذشت و قدم به سرزمين يونان يعني مغرب آنروز نهاد، ابرهاي سياه طوفانزا ظاهر شد و سفسطه بوسيلة عدهاي بي اعتقادان به فلسفه بنام سوفسطائيان مسير آرام فلسفه ـ يا بهتر بگوئيم حكمت مشرقيه ـ را مشوش كرد و عرصة تفكر به ميدان خودنمائي و تفلسف كاذب تبديل گرديد. چيزي نگذشته بود كه مدتي بعد، بازماندة فلسفة حقيقي كه با همت سقراط و افلاطون باقي مانده بود دچار حادثهاي ديگر گرديد و ارسطو كه پروردة همان مكتب بود بر سر راه فلسفه ايستاد و بروي آن شمشير كشيد و بياري سياست و حكومت آنروز اسكندر با حكمت مشرقي برقابت پرداخت و فلسفة معروف به مشاء را از خود باقي گذاشت كه اگرچه بظاهر، فلسفه را مدوّن و منضبط ميساخت، ولي در واقع آن را از درون تهي ميكرد و اصول مهم حكمت اشراق را به پرتگاه فراموشي ميفرستاد. نتيجة اين ابداع ناميمون ارسطو، بحرانهاي ديگري بدنبال داشت كه پس از او بصورت شكاكيّت (مكتب شكّاكين) پديد آمد و شايد همين ماجرا چند قرن سير تكاملي فلسفه را به عقب انداخت.
دوران ترجمة كتب فلسفه از يونان و سرياني بعربي را، كه مسلمين باني آن بودند، ميتوان كمر راست كردن و آغاز رشد دوبارة فلسفه دانست، فلاسفة بزرگي مانند فارابي و ابنسينا و خواجه نصيرالدين طوسي و شهابالدين سهروردي را ميتوان دايگان يا حتي مادران مهربان فلسفه دانست كه آن را به رشد و بلوغ خود رساندند و از گزند حوادث بدور نگه داشتند.همين فلسفه بود كه بعدها بوسيلة ترجمة كتب ابنسينا، فارابي و ابن رشد اندلسي با سير معكوس ـ يعني ترجمة از عربي به يوناني و لاتين ـ به اروپا رفت و در حوزههاي كليسائي آنجا بوسيلة فلاسفة اسكولاستيك آلبرت معروف به كبير، توماس آكويني، آنسلم، آبلار، آكام و عدهاي ديگر ترويج و نگهداري شد؛ اگرچه هرگز نتوانست در آنجا به رشد كافي برسد. اما حادثة ديگري هنوز در كمين فلسفه بود؛ با آغاز رنسانس و تجدد فكري و با پشتكردن و فرار انديشمندان نوگرا از كليسا، فلسفة سنتي كه رنگ مسيحيت گرفته بود نيز مورد نفرت آنها قرار گرفت و به كنج انزوا رفت. قرون وسطاي اروپا اگر هر عيب را دارا بود ولي داراي اين مزيت بود كه سنت تفكر فلسفي، پايهاي مستحكم و چند هزار ساله داشت و به مزاج هر فيلسوف يا فيلسوفنما تغيير صورت و ماهيت نميداد.فرانسيس بيكن از نخستين كساني است كه در اروپا ـ بعنوان نجات فلسفه ـ آن را به خطر انداخت و بعنوان بتشكني، به شكستن فلسفه پرداخت و تجربه را پاية فلسفه دانست.دكارت نيز در ظاهر عقلگرائي خود بيشتر به علوم تجربي و رياضي كمك كرد تا به فلسفه؛ و اگرچه كوشش غرب بر آنستكه او را پيامبر فلسفه و نجاتبخش انديشة فلسفه نشان دهد اما حقيقت امر جز اين است. و بقول رنهگنون «آنچه را كه رنسانس نام دادهاند بواقع عبارت بود از مرگ بسياري از چيزها. ببهانة بازگشت به تمدن يوناني و لاتيني، فقط ظاهريترين وجوه آنرا گرفتند. از اين پس ديگر بجز فلسفه و علم غير معنوي، چيزي وجود نداشت». فلاسفة ديگري كه پس از دكارت آمدند، بنام بازسازي فلسفه هر يك ضربتي بر اندام فلسفه زدند. فلاسفة انگليسي، مانند بركلي و هيوم و ديگران، تجربه را كه ابزار علم ـ بمعناي (ساينس) ـ است، بغلط به فلسفه مربوط ساختند و تفكر و تعقل را به كارگاه و آزمايشگاه آوردند و در واقع فلسفه را كه متدلوژي آن، انديشه و عقل ناب است تا پاية علوم طبيعي پائين آوردند و بتعبير خود فلسفه را كنيز علم ساختند. كانت فلسفه را ـ كه حكماي مسلمان آن را مثل حقايق خارجي و «صيرورة الإنسان عالَماً عقلياً مضاهياً للعالَم الحسّى» ميدانستند ـ به ايدهآليسم بيگانه از واقعيتهاي جهان و مخلوق ذهن انسان، تبديل كرد.هگل برعكس او، ايدهآليسم ديگري را عرضه كرد كه انديشه را منشأ واقعيات عيني ميساخت و يكباره منكر جهاني منهاي انديشه بود. فلاسفة ديگري كه در آلمان، فرانسه، انگليس و نقاط ديگر آمدند، نيز هر يك بسهم خود در تشديد بحران فلسفه كاري كردند، و نغمهاي تازه بر نغمههاي آنان افزودند و گرهي بر گرهها زدند.اما گوئي اين آسيبها (كه نتيجة استقلالطلبي فلسفي اروپا از فلسفة سنتي كليسا بود) هنوز كافي نبود. زيرا با آغاز قرن بيستم آنچنان بازار مكتبسازي و فلسفهبافي رواج يافت كه فلسفه را بصورتي درآورد كه آن را در بيشتر موارد ميتوان سومين تجلي شكاكيت پس از دوران پيرون در قبل از ميلاد (و مونتاني در قرن هفدهم) دانست؛ زيرا فلسفه از آن پس، از شناخت حقايق عالم، به اصالت عمل، اصالت سود، اصالت لفظ، نوعي ايدهئاليسم بنام فنومونولوژي، هرمنوتيك و فلسفهاي بنام وجوديه «اگزيستانسياليسم» درآمد. طليعة قرن بيستم تازه آغاز بحران واقعي فلسفه بود و ميرفت كه فلسفه را مدفون و چيزهاي ديگري را در جامه و نقاب فلسفه به جهان عرضه كنند و چيزي نگذشت، يعني هنوز اين قرن به نيمه نرسيده بود، كه فلسفه را به قطعات كوچك بسياري پاره و تقسيم كردند كه هيچيك با ديگري شباهت نداشت و هيچ پايه و اصول مشتركي ميان آنها نبود و بالاتر از آن هيچيك زبان يكديگر را نيز نميفهميدند. فلسفه مانند بازاري شده بود كه در آن دكانهاي بسيار در كنار يا در روبروي هم قرار داشته و هر يك كالاي خود را ميفروختند.در اوائل اين قرن گروهي بنام حلقه وين (در سال 1925) مكتب حسگرائي و عينيتگرائي را جاني دوباره بخشيدند و بنام پوزيتيويسم منطقي (يا وضعيه جديد) تأسيس كردند و بشدت در اروپا و آمريكا به تبليغ آن پرداختند و كساني مانند كارناپ و هانس ريشنباخ براي تثبيت آن در محافل فلسفي جهان همت گماشتند. اين مكتب در لباس فلسفه عملاً ضد فلسفه بود و علوم تجربي را بر مسند فلسفه مينشاند. كار فلسفه در اوائل قرن بيستم بجائي رسيده بود كه علومي مانند جامعهشناسي، روانشناسي، روانكاوي، فيزيك، علوم طبيعي و حتي فيزيولوژي هم براي فلسفه تعريف و قالب معرفي ميكردند و براي او سرنوشت رقم ميزدند.گاهي مانند پاولوف، نفس و اعمال نفساني و عقلاني را پديدههاي فيزيولوژيك و مادي معرفي مينمودند، عدهاي نظرية تكامل و تحول طبيعي جانوران داروين را با استفاده از قانون موردنظر از علوم طبيعي به جامعه و سپس فلسفه ميرساندند تا ثابت كنند كه عقل و انديشه بشري نيز پديدهاي در حال تكامل مادي و فيزيكي است و تابع قانون نسبيت ميباشد و چيزي جز شاخهاي از علوم طبيعي نميباشد. گاهي مانند روانكاوي فرويدي، عمليات فكر و عقل را در حوزة روانشناسي و روانكاوي قرار ميدادند، و عدهاي ماديون ماركسيست همه چيز فلسفه را مادي و تابع تغييرات اجتماعي ميدانستند.نتيجة همة اين توجيهات و دخالتهاي ناروا و تعديات بيجاي غير فيلسوفان فيلسوفنما آن بود كه ادراكات عالي بشري و اصول ثابت جهانبيني و تصور فلسفي را اموري نسبي و متغيّر دانستند و بساط متافيزيك و الهيات را خارج از محدودة علوم و معارف انساني گذاشتند. وجود برخي مكاتب نيمهسنتي ديگر مانند تومائيان جديد و نوكانتيان يا كساني مانند وايتهد و هارتمان و برخي مكاتب همانند آنها بسبب ضعف بنية علمي و سستي مباني عقلي خود، نيز در اين بين كاري نتوانستند بكنند و فلسفه همچنان در سراشيب خود رو به نابودي ميرفت.در اينجا مجال آن نيست كه دربارة مكتب اگزيستانس (يا وجوديه) يا شعب ديگري از فلسفة مادي يا درواقع فلسفهها و مكتبهاي «لافلسفه» سخن بگوئيم و نقش آنها را در دور كردن فلسفه از جايگاه حقيقي خود بيان كنيم، اما نميتوانيم از مكاتبي مانند فلسفة تحليلي و فلسفة زباني ويتگنشتاين و هرمنوتيك فرانسوي معاصر و فنومنولوژي كه هماكنون يكهتاز ميدان فلسفة غرب شدهاند، نام نبريم.اين مكاتب در نيمة دوم قرن بيستم جانشين مكاتب ورشكستهاي مانند پوزيتيويسم منطقي و اگزيستانسياليسم شدند. اين مكاتب نيز علاوه بر ترويج نسبيگري در فلسفه و سلب اطمينان بشر از تفكر و فلسفه، ثبات فلسفه را از موضع حقيقي آن ـ كه هماهنگ شدن با جهان طبيعت و كشف عقلي و منطقي حقايق آن است ـ بيرون كشيده و آن را به بحثهاي لغوي و لفظي مشغول نمودند.فلسفة زباني، تمام مسائل تعقّلي فلسفه را ناشي از مشكلات لغوي و نحوي ميداند و فلسفة تحليلي، مباحث فلسفي را در تحليل الفاظ و تعاريف و خواص الفاظ ميجويد و هرمنوتيك نيز كاري بيشتر از اين نميكند. بعقيدة بوشنسكي، يكي از مورخان فلسفة معاصر، پديدارشناسي و منطق رياضي از جهت محتواي خود، دو روش ابزاري هستند نه دو مكتب و ناشي از فلسفة علم ميباشند، دانشي كه نوادة فلسفه است و آن را بجاي سلف خود بر مسند فلسفه نشاندهاند.نتيجة اين تنزيل فلسفه از مرتبة اصلي خود و تغيير تفكر عقلي به بحثهاي لفظي يا حسگرائي و بستن پاي تفكر در بند ماديگري، آن شد كه در غرب، تعريف فلسفه و توصيف آن نيز دگرگونه شد؛ فلسفه را مجموعهاي از مسائل موهوم و نوعي خيالپردازي يا بازيهاي فكري معرفي كردند و يا بقول راسل آن را توضيح واضحات و موشكافيهاي غير لازم دانستند.و بالاخره ثمرة اين انحطاط و بحران، آن گرديد كه ديگر امروز كسي از فلسفه انتظار روشنگري راه زندگي و دادن يك جهانبيني پرفايده و سازنده و واقعي را ندارد و بنظر عدهاي از انديشمندان چيزي بيفايده براي جامعه انساني شده است.هندسة غلط و نارساي تفكر فلسفي در غرب، فلسفه را به اين بحران دچار ساخته و دلسوزان فلسفه در غرب را در چهارراه انتخاب دچار سرگرداني ساخته است. بسياري از متفكران امروز جهان، چشم اميد به فلسفة اسلامي دارند كه برخلاف فلسفة غرب، همچنان آرام و باشكوه در بستر طبيعي خود به پيش ميرود و با الهام از قرآن و سنت و حكمت الهي به بشر، اميد ميبخشد و او را از ورشكستگي فكري كه عارض او شده، نجات ميبخشد. فلسفة اسلامي هيچگاه متوقف نمانده و يا به عقب برنگشته، بلكه برعكس همواره به رشد و شكوفائي خود ادامه داده است. مكتب معروف حكمت متعاليه منسوب به حكيم عظيمالشأن ايراني صدرالدين محمد شيرازي معروف به ملاصدرا، كه در حدود 440 سال پيش در شيراز متولد گرديد، اوج اين شكوفائي است و فرزند خلف فلسفه و عرفان اسلامي ميباشد.در اين مكتب كه تجربة دو هزار سالة فلسفه را بهمراه دارد، با چراغ وحي و الهام از قرآن و حديث شريف، فلسفه و مسائل فلسفه (يا بتعبير او: حكمت) بدور از كجرويها و گمراهيها و سرگردانيهاي مكاتب امروزي فلسفه، راه فطري و طبيعي خود را طي ميكند و بر اصولي استوار بنا شده است كه عقل سليم آن را ميپذيرد. يكي از اصول اين مكتب عبارت است از: اصالت وجود و بدست دادن بينشي زنده از وجود كه با آنكه مفهوم آن از «أعرف اشياء» است، ولي كنه آن در غايت خفا ميباشد. اين وجود غير از آن وجودي است كه مكتب وجوديه آن را در خود انسان محبوس ميكند.در نزد ملاصدرا حتي تعبير وجود و اصالت آن نيز با آنچه در فلسفة مشائي و حتي در گفتة ابنسينا وجود داشت، فرق دارد و بمراتب بالاتر از آن است. او بجاي آنكه مانند قدما «موجود» را موضوع تفكر خود قرار دهد «وجود» را، كه جوهر اصلي جهان و انسان است، محور قرار داد و «ماهيت» را كه چشم نزديكبين فلاسفه آنرا شيئي مشخص و متحقّق خارجي ميديد، بالعكس آن را ساية وجود و فقط معرف حدود و ثغور وجود معرفي كرد حتي يكي از دلائل او بر اصالت وجود آن است كه «ماهيت بما هي هي» ممكني است كه نسبت به عدم و وجود متساوي النسبة است؛ پس اگر ماهيت اصل باشد لازمهاش آنست كه هيچ چيز در جهان موجود نشود زيرا از ماهيت متساوي النسبة به وجود و عدم، غير ممكن است وجود زائيده شود. پس آنچه كه آنرا موجود خارجي ميسازد، وجود اوست بنابرين وجود اصل است.با استمداد از اين اصل اصيل، ملاصدرا تمام شبهات و اشكالاتي را كه فلاسفه و متكلمين در اثبات خداوند يا صفات او داشتند براحتي پاسخ ميدهد، زيرا بعد از قبول اصل وجود در جهان، ناچار بايد پذيرفت كه اصل وجود، واحد و «احدي الذات» و غير متكرر و غير متعدد است، چون اصل وجود، عدمناپذير است بنابرين واجب الوجود است و همچنين واجب الوجود احدي الذات عقلاً و منطقاً بايد اكمل و اتم بالذات باشد زيرا نقص از عدم زائيده ميشود و وجود هرگز عدم نميپذيرد. بنابرين واجب الوجود هم كمال مطلق و هم جمال مطلق است. ملاصدرا بپيروي از حكمت اشراق ايران باستان، معتقد به درجات نازلة وجود (يا تشكيك وجود) ميباشد و موجودات ديگر را همان درجات نازلة وجود ميداند كه با فيض واجب الوجود پديد ميآيند و همة آنها ممكنالوجودند و مخلوق. نتيجة اين بينش وجودي، هموار كردن راه تفكر صحيح براي رسيدن به مبدء هستي و اثبات واجب و حدوث ناگهاني اين جهان و آفرينش تدريجي موجودات آن ميباشد و فلسفه و فيلسوف را از تنگناهائي كه پس از رنسانس در فلسفة غرب پديد آمد نجات ميدهد. جهاني كه با ابداع واجب الوجود فياض بوجود ميآيد، جهاني است كه برخلاف نظر ارسطو و قدما ثبات ندارد و ايستا نيست بلكه در جوهر آن حركت و پويائي نهفته است و اين اصل بنام «حركت جوهري» معروف است. بعقيدة ملاصدرا حركت جوهري جهان سبب پديد آمدن موجودات و پديدهها و حدوث رويدادها ميشود و اصل تكامل و تطور را ثابت ميكند و اين حركت سرانجامي دارد كه در شرايع به «قيامت» معروف است. اين نظريه، كه علوم طبيعي نيز آن را پذيراست، بسياري از مسائل كنوني فلسفه را ميتواند حل كند.ملاصدرا اصول بسياري را در فلسفه بنا نهاده كه برخي از آنها معروف است. خود او مباني خود را ـ كه همة آنها را از بركت فيض الهي و الهام از قرآن ميداند ـ به بيشتر از يكصدوپنجاه اصل و قاعده ميرساند و آن را در رسالهاي بنام شواهد الربوبية بيان كردهاست و در اين مقاله مجال بحث آنها نيست.آنچه را كه ميتوان در اين مختصر ادعا يا اثبات كرد همان مزايا و نقاط مثبت فراواني است كه در حكمت متعاليه ـ كه وارث فلسفة اسلامي است ـ وجود دارد و ميتواند فقر فلسفي و ضعف انديشة امروز جهان ـ و بتعبيري بحران فلسفه را ـ برطرف نمايد.
در اين مكتب كه همة مزاياي فلسفة مشائي، اشراقي، عرفان و تصوف در آن ديده ميشود سرمايهاي نهفته است كه جهان فلسفه را ميتواند از ورشكستگي نجات دهد و هندسة غلط آنرا بر هندسهاي صحيح و موزون و هماهنگ با واقعيات جهان بنا نمايد. تاكنون هر جا كه نغمة شيوايي اين مكتب به گوش هوشمندان و فلاسفة جهان رسيده، آنان را به اين مكتب علاقمند ساخته و آنان را به راهيابي صحيح عقل و انديشه اميدوار ساخته است. سرگرداني بشر متفكر سبب شدهاست كه خسته از بيراهههاي فراوان و راه نيافتن به ساحل آرام، بدنبال راهي صحيح و روشن و استوار بگردد و بسياري از فلاسفة معاصر جهان، كه با مكتب حكمت متعاليه آشنا شدهاند، اندك اندك به آن روي ميآورند و بقول گنون: مشرق زمين ميتواند بياري غرب آيد...براي آنكه او را ياري دهد تا سنت معنوي خود را ـ كه از دست دادهـ باز يابد. (رنه گنون: بحران تجدد غرب)امروز فلسفة غرب از پاسخگويي به مشكلات فلسفي عاجز است. ژيلسون در نقد تفكر فلسفي غرب ميگفت «مَدرسيّون وقتي از پاسخگويي به مشكلات فلسفي نااميد شدند عصر فلسفة قرون وسطي بپايان رسيد». بنابرين قاعده، فلسفة غرب نيز كه همين حال را يافته، پايان خواهد يافت و افق جديدي ظاهر خواهدشد. و هماكنون طليعة آن نمايان است و بما نويد ميدهد كه خورشيدي كه در غرب رو به غروب نهاده است دوباره از مشرق طلوع خواهدكرد. اميدواريم ما نيز در اين تحول تاريخي سهمي داشته باشيم.
* اين مقاله و متن عربي آن براي كنگره فلسفه بيتالحكمه - بغداد كه در تاريخ 31 ژانويه 2000 در عراق (بغداد) برگزار گرديد، تهيه و ارسال شده است.
منبع:www.mullasadra.org
/س
دوران ترجمة كتب فلسفه از يونان و سرياني بعربي را، كه مسلمين باني آن بودند، ميتوان كمر راست كردن و آغاز رشد دوبارة فلسفه دانست، فلاسفة بزرگي مانند فارابي و ابنسينا و خواجه نصيرالدين طوسي و شهابالدين سهروردي را ميتوان دايگان يا حتي مادران مهربان فلسفه دانست كه آن را به رشد و بلوغ خود رساندند و از گزند حوادث بدور نگه داشتند.همين فلسفه بود كه بعدها بوسيلة ترجمة كتب ابنسينا، فارابي و ابن رشد اندلسي با سير معكوس ـ يعني ترجمة از عربي به يوناني و لاتين ـ به اروپا رفت و در حوزههاي كليسائي آنجا بوسيلة فلاسفة اسكولاستيك آلبرت معروف به كبير، توماس آكويني، آنسلم، آبلار، آكام و عدهاي ديگر ترويج و نگهداري شد؛ اگرچه هرگز نتوانست در آنجا به رشد كافي برسد. اما حادثة ديگري هنوز در كمين فلسفه بود؛ با آغاز رنسانس و تجدد فكري و با پشتكردن و فرار انديشمندان نوگرا از كليسا، فلسفة سنتي كه رنگ مسيحيت گرفته بود نيز مورد نفرت آنها قرار گرفت و به كنج انزوا رفت. قرون وسطاي اروپا اگر هر عيب را دارا بود ولي داراي اين مزيت بود كه سنت تفكر فلسفي، پايهاي مستحكم و چند هزار ساله داشت و به مزاج هر فيلسوف يا فيلسوفنما تغيير صورت و ماهيت نميداد.فرانسيس بيكن از نخستين كساني است كه در اروپا ـ بعنوان نجات فلسفه ـ آن را به خطر انداخت و بعنوان بتشكني، به شكستن فلسفه پرداخت و تجربه را پاية فلسفه دانست.دكارت نيز در ظاهر عقلگرائي خود بيشتر به علوم تجربي و رياضي كمك كرد تا به فلسفه؛ و اگرچه كوشش غرب بر آنستكه او را پيامبر فلسفه و نجاتبخش انديشة فلسفه نشان دهد اما حقيقت امر جز اين است. و بقول رنهگنون «آنچه را كه رنسانس نام دادهاند بواقع عبارت بود از مرگ بسياري از چيزها. ببهانة بازگشت به تمدن يوناني و لاتيني، فقط ظاهريترين وجوه آنرا گرفتند. از اين پس ديگر بجز فلسفه و علم غير معنوي، چيزي وجود نداشت». فلاسفة ديگري كه پس از دكارت آمدند، بنام بازسازي فلسفه هر يك ضربتي بر اندام فلسفه زدند. فلاسفة انگليسي، مانند بركلي و هيوم و ديگران، تجربه را كه ابزار علم ـ بمعناي (ساينس) ـ است، بغلط به فلسفه مربوط ساختند و تفكر و تعقل را به كارگاه و آزمايشگاه آوردند و در واقع فلسفه را كه متدلوژي آن، انديشه و عقل ناب است تا پاية علوم طبيعي پائين آوردند و بتعبير خود فلسفه را كنيز علم ساختند. كانت فلسفه را ـ كه حكماي مسلمان آن را مثل حقايق خارجي و «صيرورة الإنسان عالَماً عقلياً مضاهياً للعالَم الحسّى» ميدانستند ـ به ايدهآليسم بيگانه از واقعيتهاي جهان و مخلوق ذهن انسان، تبديل كرد.هگل برعكس او، ايدهآليسم ديگري را عرضه كرد كه انديشه را منشأ واقعيات عيني ميساخت و يكباره منكر جهاني منهاي انديشه بود. فلاسفة ديگري كه در آلمان، فرانسه، انگليس و نقاط ديگر آمدند، نيز هر يك بسهم خود در تشديد بحران فلسفه كاري كردند، و نغمهاي تازه بر نغمههاي آنان افزودند و گرهي بر گرهها زدند.اما گوئي اين آسيبها (كه نتيجة استقلالطلبي فلسفي اروپا از فلسفة سنتي كليسا بود) هنوز كافي نبود. زيرا با آغاز قرن بيستم آنچنان بازار مكتبسازي و فلسفهبافي رواج يافت كه فلسفه را بصورتي درآورد كه آن را در بيشتر موارد ميتوان سومين تجلي شكاكيت پس از دوران پيرون در قبل از ميلاد (و مونتاني در قرن هفدهم) دانست؛ زيرا فلسفه از آن پس، از شناخت حقايق عالم، به اصالت عمل، اصالت سود، اصالت لفظ، نوعي ايدهئاليسم بنام فنومونولوژي، هرمنوتيك و فلسفهاي بنام وجوديه «اگزيستانسياليسم» درآمد. طليعة قرن بيستم تازه آغاز بحران واقعي فلسفه بود و ميرفت كه فلسفه را مدفون و چيزهاي ديگري را در جامه و نقاب فلسفه به جهان عرضه كنند و چيزي نگذشت، يعني هنوز اين قرن به نيمه نرسيده بود، كه فلسفه را به قطعات كوچك بسياري پاره و تقسيم كردند كه هيچيك با ديگري شباهت نداشت و هيچ پايه و اصول مشتركي ميان آنها نبود و بالاتر از آن هيچيك زبان يكديگر را نيز نميفهميدند. فلسفه مانند بازاري شده بود كه در آن دكانهاي بسيار در كنار يا در روبروي هم قرار داشته و هر يك كالاي خود را ميفروختند.در اوائل اين قرن گروهي بنام حلقه وين (در سال 1925) مكتب حسگرائي و عينيتگرائي را جاني دوباره بخشيدند و بنام پوزيتيويسم منطقي (يا وضعيه جديد) تأسيس كردند و بشدت در اروپا و آمريكا به تبليغ آن پرداختند و كساني مانند كارناپ و هانس ريشنباخ براي تثبيت آن در محافل فلسفي جهان همت گماشتند. اين مكتب در لباس فلسفه عملاً ضد فلسفه بود و علوم تجربي را بر مسند فلسفه مينشاند. كار فلسفه در اوائل قرن بيستم بجائي رسيده بود كه علومي مانند جامعهشناسي، روانشناسي، روانكاوي، فيزيك، علوم طبيعي و حتي فيزيولوژي هم براي فلسفه تعريف و قالب معرفي ميكردند و براي او سرنوشت رقم ميزدند.گاهي مانند پاولوف، نفس و اعمال نفساني و عقلاني را پديدههاي فيزيولوژيك و مادي معرفي مينمودند، عدهاي نظرية تكامل و تحول طبيعي جانوران داروين را با استفاده از قانون موردنظر از علوم طبيعي به جامعه و سپس فلسفه ميرساندند تا ثابت كنند كه عقل و انديشه بشري نيز پديدهاي در حال تكامل مادي و فيزيكي است و تابع قانون نسبيت ميباشد و چيزي جز شاخهاي از علوم طبيعي نميباشد. گاهي مانند روانكاوي فرويدي، عمليات فكر و عقل را در حوزة روانشناسي و روانكاوي قرار ميدادند، و عدهاي ماديون ماركسيست همه چيز فلسفه را مادي و تابع تغييرات اجتماعي ميدانستند.نتيجة همة اين توجيهات و دخالتهاي ناروا و تعديات بيجاي غير فيلسوفان فيلسوفنما آن بود كه ادراكات عالي بشري و اصول ثابت جهانبيني و تصور فلسفي را اموري نسبي و متغيّر دانستند و بساط متافيزيك و الهيات را خارج از محدودة علوم و معارف انساني گذاشتند. وجود برخي مكاتب نيمهسنتي ديگر مانند تومائيان جديد و نوكانتيان يا كساني مانند وايتهد و هارتمان و برخي مكاتب همانند آنها بسبب ضعف بنية علمي و سستي مباني عقلي خود، نيز در اين بين كاري نتوانستند بكنند و فلسفه همچنان در سراشيب خود رو به نابودي ميرفت.در اينجا مجال آن نيست كه دربارة مكتب اگزيستانس (يا وجوديه) يا شعب ديگري از فلسفة مادي يا درواقع فلسفهها و مكتبهاي «لافلسفه» سخن بگوئيم و نقش آنها را در دور كردن فلسفه از جايگاه حقيقي خود بيان كنيم، اما نميتوانيم از مكاتبي مانند فلسفة تحليلي و فلسفة زباني ويتگنشتاين و هرمنوتيك فرانسوي معاصر و فنومنولوژي كه هماكنون يكهتاز ميدان فلسفة غرب شدهاند، نام نبريم.اين مكاتب در نيمة دوم قرن بيستم جانشين مكاتب ورشكستهاي مانند پوزيتيويسم منطقي و اگزيستانسياليسم شدند. اين مكاتب نيز علاوه بر ترويج نسبيگري در فلسفه و سلب اطمينان بشر از تفكر و فلسفه، ثبات فلسفه را از موضع حقيقي آن ـ كه هماهنگ شدن با جهان طبيعت و كشف عقلي و منطقي حقايق آن است ـ بيرون كشيده و آن را به بحثهاي لغوي و لفظي مشغول نمودند.فلسفة زباني، تمام مسائل تعقّلي فلسفه را ناشي از مشكلات لغوي و نحوي ميداند و فلسفة تحليلي، مباحث فلسفي را در تحليل الفاظ و تعاريف و خواص الفاظ ميجويد و هرمنوتيك نيز كاري بيشتر از اين نميكند. بعقيدة بوشنسكي، يكي از مورخان فلسفة معاصر، پديدارشناسي و منطق رياضي از جهت محتواي خود، دو روش ابزاري هستند نه دو مكتب و ناشي از فلسفة علم ميباشند، دانشي كه نوادة فلسفه است و آن را بجاي سلف خود بر مسند فلسفه نشاندهاند.نتيجة اين تنزيل فلسفه از مرتبة اصلي خود و تغيير تفكر عقلي به بحثهاي لفظي يا حسگرائي و بستن پاي تفكر در بند ماديگري، آن شد كه در غرب، تعريف فلسفه و توصيف آن نيز دگرگونه شد؛ فلسفه را مجموعهاي از مسائل موهوم و نوعي خيالپردازي يا بازيهاي فكري معرفي كردند و يا بقول راسل آن را توضيح واضحات و موشكافيهاي غير لازم دانستند.و بالاخره ثمرة اين انحطاط و بحران، آن گرديد كه ديگر امروز كسي از فلسفه انتظار روشنگري راه زندگي و دادن يك جهانبيني پرفايده و سازنده و واقعي را ندارد و بنظر عدهاي از انديشمندان چيزي بيفايده براي جامعه انساني شده است.هندسة غلط و نارساي تفكر فلسفي در غرب، فلسفه را به اين بحران دچار ساخته و دلسوزان فلسفه در غرب را در چهارراه انتخاب دچار سرگرداني ساخته است. بسياري از متفكران امروز جهان، چشم اميد به فلسفة اسلامي دارند كه برخلاف فلسفة غرب، همچنان آرام و باشكوه در بستر طبيعي خود به پيش ميرود و با الهام از قرآن و سنت و حكمت الهي به بشر، اميد ميبخشد و او را از ورشكستگي فكري كه عارض او شده، نجات ميبخشد. فلسفة اسلامي هيچگاه متوقف نمانده و يا به عقب برنگشته، بلكه برعكس همواره به رشد و شكوفائي خود ادامه داده است. مكتب معروف حكمت متعاليه منسوب به حكيم عظيمالشأن ايراني صدرالدين محمد شيرازي معروف به ملاصدرا، كه در حدود 440 سال پيش در شيراز متولد گرديد، اوج اين شكوفائي است و فرزند خلف فلسفه و عرفان اسلامي ميباشد.در اين مكتب كه تجربة دو هزار سالة فلسفه را بهمراه دارد، با چراغ وحي و الهام از قرآن و حديث شريف، فلسفه و مسائل فلسفه (يا بتعبير او: حكمت) بدور از كجرويها و گمراهيها و سرگردانيهاي مكاتب امروزي فلسفه، راه فطري و طبيعي خود را طي ميكند و بر اصولي استوار بنا شده است كه عقل سليم آن را ميپذيرد. يكي از اصول اين مكتب عبارت است از: اصالت وجود و بدست دادن بينشي زنده از وجود كه با آنكه مفهوم آن از «أعرف اشياء» است، ولي كنه آن در غايت خفا ميباشد. اين وجود غير از آن وجودي است كه مكتب وجوديه آن را در خود انسان محبوس ميكند.در نزد ملاصدرا حتي تعبير وجود و اصالت آن نيز با آنچه در فلسفة مشائي و حتي در گفتة ابنسينا وجود داشت، فرق دارد و بمراتب بالاتر از آن است. او بجاي آنكه مانند قدما «موجود» را موضوع تفكر خود قرار دهد «وجود» را، كه جوهر اصلي جهان و انسان است، محور قرار داد و «ماهيت» را كه چشم نزديكبين فلاسفه آنرا شيئي مشخص و متحقّق خارجي ميديد، بالعكس آن را ساية وجود و فقط معرف حدود و ثغور وجود معرفي كرد حتي يكي از دلائل او بر اصالت وجود آن است كه «ماهيت بما هي هي» ممكني است كه نسبت به عدم و وجود متساوي النسبة است؛ پس اگر ماهيت اصل باشد لازمهاش آنست كه هيچ چيز در جهان موجود نشود زيرا از ماهيت متساوي النسبة به وجود و عدم، غير ممكن است وجود زائيده شود. پس آنچه كه آنرا موجود خارجي ميسازد، وجود اوست بنابرين وجود اصل است.با استمداد از اين اصل اصيل، ملاصدرا تمام شبهات و اشكالاتي را كه فلاسفه و متكلمين در اثبات خداوند يا صفات او داشتند براحتي پاسخ ميدهد، زيرا بعد از قبول اصل وجود در جهان، ناچار بايد پذيرفت كه اصل وجود، واحد و «احدي الذات» و غير متكرر و غير متعدد است، چون اصل وجود، عدمناپذير است بنابرين واجب الوجود است و همچنين واجب الوجود احدي الذات عقلاً و منطقاً بايد اكمل و اتم بالذات باشد زيرا نقص از عدم زائيده ميشود و وجود هرگز عدم نميپذيرد. بنابرين واجب الوجود هم كمال مطلق و هم جمال مطلق است. ملاصدرا بپيروي از حكمت اشراق ايران باستان، معتقد به درجات نازلة وجود (يا تشكيك وجود) ميباشد و موجودات ديگر را همان درجات نازلة وجود ميداند كه با فيض واجب الوجود پديد ميآيند و همة آنها ممكنالوجودند و مخلوق. نتيجة اين بينش وجودي، هموار كردن راه تفكر صحيح براي رسيدن به مبدء هستي و اثبات واجب و حدوث ناگهاني اين جهان و آفرينش تدريجي موجودات آن ميباشد و فلسفه و فيلسوف را از تنگناهائي كه پس از رنسانس در فلسفة غرب پديد آمد نجات ميدهد. جهاني كه با ابداع واجب الوجود فياض بوجود ميآيد، جهاني است كه برخلاف نظر ارسطو و قدما ثبات ندارد و ايستا نيست بلكه در جوهر آن حركت و پويائي نهفته است و اين اصل بنام «حركت جوهري» معروف است. بعقيدة ملاصدرا حركت جوهري جهان سبب پديد آمدن موجودات و پديدهها و حدوث رويدادها ميشود و اصل تكامل و تطور را ثابت ميكند و اين حركت سرانجامي دارد كه در شرايع به «قيامت» معروف است. اين نظريه، كه علوم طبيعي نيز آن را پذيراست، بسياري از مسائل كنوني فلسفه را ميتواند حل كند.ملاصدرا اصول بسياري را در فلسفه بنا نهاده كه برخي از آنها معروف است. خود او مباني خود را ـ كه همة آنها را از بركت فيض الهي و الهام از قرآن ميداند ـ به بيشتر از يكصدوپنجاه اصل و قاعده ميرساند و آن را در رسالهاي بنام شواهد الربوبية بيان كردهاست و در اين مقاله مجال بحث آنها نيست.آنچه را كه ميتوان در اين مختصر ادعا يا اثبات كرد همان مزايا و نقاط مثبت فراواني است كه در حكمت متعاليه ـ كه وارث فلسفة اسلامي است ـ وجود دارد و ميتواند فقر فلسفي و ضعف انديشة امروز جهان ـ و بتعبيري بحران فلسفه را ـ برطرف نمايد.
در اين مكتب كه همة مزاياي فلسفة مشائي، اشراقي، عرفان و تصوف در آن ديده ميشود سرمايهاي نهفته است كه جهان فلسفه را ميتواند از ورشكستگي نجات دهد و هندسة غلط آنرا بر هندسهاي صحيح و موزون و هماهنگ با واقعيات جهان بنا نمايد. تاكنون هر جا كه نغمة شيوايي اين مكتب به گوش هوشمندان و فلاسفة جهان رسيده، آنان را به اين مكتب علاقمند ساخته و آنان را به راهيابي صحيح عقل و انديشه اميدوار ساخته است. سرگرداني بشر متفكر سبب شدهاست كه خسته از بيراهههاي فراوان و راه نيافتن به ساحل آرام، بدنبال راهي صحيح و روشن و استوار بگردد و بسياري از فلاسفة معاصر جهان، كه با مكتب حكمت متعاليه آشنا شدهاند، اندك اندك به آن روي ميآورند و بقول گنون: مشرق زمين ميتواند بياري غرب آيد...براي آنكه او را ياري دهد تا سنت معنوي خود را ـ كه از دست دادهـ باز يابد. (رنه گنون: بحران تجدد غرب)امروز فلسفة غرب از پاسخگويي به مشكلات فلسفي عاجز است. ژيلسون در نقد تفكر فلسفي غرب ميگفت «مَدرسيّون وقتي از پاسخگويي به مشكلات فلسفي نااميد شدند عصر فلسفة قرون وسطي بپايان رسيد». بنابرين قاعده، فلسفة غرب نيز كه همين حال را يافته، پايان خواهد يافت و افق جديدي ظاهر خواهدشد. و هماكنون طليعة آن نمايان است و بما نويد ميدهد كه خورشيدي كه در غرب رو به غروب نهاده است دوباره از مشرق طلوع خواهدكرد. اميدواريم ما نيز در اين تحول تاريخي سهمي داشته باشيم.
* اين مقاله و متن عربي آن براي كنگره فلسفه بيتالحكمه - بغداد كه در تاريخ 31 ژانويه 2000 در عراق (بغداد) برگزار گرديد، تهيه و ارسال شده است.
منبع:www.mullasadra.org
/س