حكمت متعاليه صدرايي، فلسفة حال و آينده
نويسنده: حميدرضا آيتاللهي
برخورد تاريخ با انديشة فيلسوفان متفاوت است. عوامل گوناگوني دست به دست هم ميدهند تا به يك انديشة فلسفي مجال حضور دهند تا بتواند از توجه و عنايت انديشهورزان برخوردار شود. در تاريخ فلسفه با بسياري فيلسوفان مواجه ميشويم كه در دوران حيات خويش توفيق مييابند تا اوج توجه و عنايت جامعة فلسفي دوران خويش را به ديدگاه جديد خود ببينند و در چالشهاي له و عليه دوران خويش مشاركت بجويند. شايد بتوان به خوبي دكارت، مارلبرانش، جان لاك، كانت و هگل را از اين دسته فيلسوفان دانست. در مقابل تاريخ فلسفه نشان از فيلسوفاني ميدهد كه اين بخت با آنها يار نبوده و در دوران زندگي خود آراء فلسفيشان توجه و اقبالي را نيافته است و در گمنامي به سر بردهاند. ولي پس از مرگشان دير يا زود اقبالي وافر به ديدگاههاي فلسفي آنها شده است. گمنامي لايب نيتس در هنگام مرگ، برغم موقعيتهاي خوب سياسياش، نشان از اين بيمهري فلك در دوران زندگي او دارد. اما همين فلسفة لايب نيتس در قرن بيستم دوباره بازخواني ميشود و رگههاي انديشة فلسفي اورا ميتوان در آراء انديشمندان اين دوران ديد. كييركگارد در نيمة قرن نوزدهم ميميرد، اما نظريهپردازيهاي او حتي تا آخر قرن نوزدهم نيز مورد عنايت قرار نميگيرد. از دهة دوم قرن بيستم رفته رفته آراء او نه تنها مورد توجه قرار ميگيرد و روز به روز نقش مهمتري را در جغرافياي انديشة روز بشري بازي ميكند كه خود الهامبخش جريان عمدة فلسفي مهمي همچون اگزيستانسياليسم ميگردد. جالب آن است كه انديشة فلسفي او الهامبخش يك تلقي جديد در فيزيك يعني فيزيك كوانتمي ميشود. بوهر ايدة سطوح كوانتايي انرژي را در اتم در هنگام مطالعة كتاب كييركگارد به مدد سطوح سهگانة كييركگاردي ملهم شد.
گذشته از عوامل تاريخي و جغرافيايي كه در تاثيرگذاري آراء يك فيلسوف مؤثر است، نوع ظرفيتهاي وجودي يك فلسفه نيز در تاثيرگذاري آن بر انديشة بشري و راهگشا بودن آن تعيين كننده است. همين مسئله است كه يك فلسفه را پويا و پايا ميسازد و در صورت عدم وجود آن ظرفيتها آن را به فلسفهاي تاريخي كه دوران آن بسر آمده است تبديل ميسازد. در اين مقاله درصدديم تا با بازنمودن عناصر پوياي فلسفة ملاصدرا اين ظرفيتهاي وجودي را بررسيم. برخي آراء حكمت متعالية صدرايي وقتي با انديشههاي فلسفي دوران خود در حوزههاي ديگر فلسفي جهان سنجيده ميشود تفاوت بارز زماني آنها ديده ميشود. آرائي كه ملاصدرا در آن دوران مطرح كرده است با مسائلي كه در دويست سال پس از او عرضه شده است قابل مقايسه ديده ميشود. همعصر ملاصدرا، دكارت، در مواجهه با مسئله رابطة نفس و بدن بين توازي آن دو، براساس مباني فلسفياش و اتحاد آن دو براساس واقعيتهاي پيش رويش، آمد و شد ميكند كه خود پايهگذار مسائل بسيار ديگري در فلسفه ميگردد.([1]) اما تبيين از نفس به «جسمانيةالحدوث و روحانية البقاء» توسط ملاصدرا([2]) كه نگاه فلسفي قرن بيستمي (همچون نگاه وايتهد و برگسون) به آن نزديك ميشود خود بخوبي از پس تمايز در عين اتحاد و اتحاد در عين تمايز بين نفس و بدن برميآيد بدون آنكه در ماترياليستي نگاه كردن به نفوس حيواني و نباتي _ همچون دکارت_ گرفتار آيد. اينگونه است كه ظرفيت وجودي يك فلسفه همچون فلسفة ملاصدرا ميتواند نه تنها مشكل گشايي كند بلكه كليدهاي ويژهاي براي حل و عقد زواياي تاريك انديشة بشري در آينده ايفا كند. اكنون با توجه به اين نگرش صدرايي است كه روانشناسان را به يك نگرش جديدي در برابر تقابل دو نوع تلقي دارويي _ جسماني و نگرش ذهني _ ادراكي ميرساند كه نافي هيچيك از آن دو نيست و جمع شايستهاي از آن را در اختيار مينهد. اين پژوهشها همانهايي هستند كه از اين پس بايد به انجام برسد تا نگرشهاي جديد روانشناسانه و حتي فلسفة ذهن از آن برخوردار شود. اين همان ظرفيت وجودي است كه فلسفة ملاصدرا واجد است و پويايي خود را در اين باب مينمايد.
در ساليان اخير پژوهشهاي بسياري حول تطبيق و مقايسة انديشة ملاصدرا و متفكران معاصر غربي به انجام رسيده و ميرسد. برغم آنكه ملاحظاتي چند در اين نوع مقايسه وجود دارد و دو فضاي فكري متفاوت غرب و فرهنگ اسلامي_ ايراني نحوة اين مقايسهها را با مشكلاتي مواجه ميسازد ولي خود اين كنكاشها نشان از اموري چند دارد: اولاً، به ظرفيت باز انديشة ملاصدرا اشاره دارد كه ميتواند پا به پاي بسياري از نگرشهاي نوين مطالب بسياري را براي عرضه ارائه نمايد. ثانياً، اگر تاريخ انديشة بشر را جرياني بدانيم كه در جهت روشنترشدن بسياري از تاريكيهاي ذهن بشري يك تأثير و تأثر متقابل را مينمايد (بدون آنكه ارزشگذاري تكاملي براي آن داشته باشيم) آنگاه به اين نظر ميرسيم كه اين مقايسهها خود برخاسته از آن است كه با ظهور انديشههاي جديد بسياري از انديشههاي پيشگفته، وضوح و عمق خويش را مينمايانند. بدينصورت است كه وقتي با تلاش انديشمندان جديد در بازنمودن يا طرح عميقتر مسائلي خاص از نادانستههاي بشري ميشويم، ميتوانيم در پرتو آن عمق و تيزبيني آراء حكمت متعاليه صدرايي را بيابيم. ثالثاً، اين آراء و نظريات جديد موجب ميشوند كه انديشمندان نوصدرايي در ادامة مسير حكمت او به راهيابيهاي جديد براي انسان معاصر دست يابند. اما هرچه باشد اين مسيري متمايز نخواهد بود بلكه استفاده از غناي پيشين پيشتاز آن يعني ملاصدراست.
حال گذشته از مسئله تعامل و رابطة نفس و بدن، حسب اقتضاي اين مقاله به عناصري چند از فلسفة ملاصدرا اشاره ميشود تا فلسفة حال و آينده بودن آن نشان داده شود:
1. زمان: تأمل در بحث زمان يكي از ويژگيهاي فلسفة قرن بيستم است. توجه به ويژگي سيال بودن زمان در قرن بيستم محور آراء فيلسوفان مهمي گرديده است. شرايط تفکر ويتاليستي و پويشي از يک طرف و تفکر اگزيستانسياليستي از جهت ديگر بود که پويايي زمان را محور توجه ويژهاي نمود. تأکيد برگسون بر تفاوت بين زمان ((time و ديرند ((duration خصلت پويايي آن را بازنمود.([3]) كانت زمان را در قالب مقولات حس بيان كرد.([4]) هرگونه نگاه مقولي به زمان، خود ايستا ساختن آن و مکاني نگاه کردن به آن است. همين امر جنبة پويايي زمان را در قالب معرفتشناسي جديد ناديده گرفت. در قرن بيستم با طرح بحث زمان توسط برگسون و تأكيد او بر جنبة پويايي آن كه نه با هوش كه با شهود قابل وصول است بحث زمان جلوهاي ديگر يافت. برگسون سعي کرد تا با فرارفتن از نگاه مقولي معرفت شناختي کانتي، ماهيت واقعي زمان را نشان دهد. او براي چنين فراروي ديگر به قالبهاي ذهني تکيه ننمود. او «شهود» را بکار آورد تا تبيين عالم براساس تحول پويا ميسر شود. همين مسير وايتهد با فلسفه پويشي خود با تأکيد بر رخداد که در نظر او عنصر اوليه عالم بحساب ميآمد راه نوي را پيش نهاد.([5]) از اينها در پرتو نگرش اگزيسانسياليستي خود بود که توانست زمان را درکنار هستي و نه چيستي لحاظ کند. همه اين تحولات در فلسفه، توانست جاي را براي نگاه جديد و عميق به زمان ايجاد کند.
فلسفه اصالت الوجودي ملاصدرا به برکت اصل بنيادين خود، يعني اصالت الوجود، حرکت و زمان را از قالب مفاهيم ماهوي خارج ساخت و در ذات ماده جاي داد. نگاه به زمان بجاي نگاه به عنصري مقولي از ماده به توجه به عنصري وجودي تبدل يافت. حرکت، بنياد خويش را در جوهر و ذات ماده، دست در دست زمان که آن هم در ذات ماده است يافت. همين امر موجب گرديد که تحول و پويايي نه در نگاه بيروني و عارضي ماده که عين ذات عالم مادي گرديد. تفاوت بين حرکت قطعيه و توسطيه توسط صدرائيان خود مبتني بر تفاوت اين دو نوع نگرش بود. بديهي است ما که اکنون با دستاوردهاي فلسفة غرب در قرن بيستم در اين موضوع مواجه هستيم شرايط مناسبتري را يافتهايم تا عمق نگرش صدرايي را در اين باب بفهميم. با توجه به نگرش معاصر به مسئله زمان، حکمت متعاليه صدرايي فلسفهاي معاصر ميگردد که ميتواند در گفتگو با آراء معاصرين قرار گيرد.
اين عنصر فلسفه صدرايي همچنين ميتواند مبنايي براي بررسي فلسفي ويژگيهاي ديگر ماده گردد که در فيزيک جديد و نگرش نسبيتي-کوانتمي بدانها نياز است.
2. مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي: کانت در درک مفاهيم بنيادين فلسفي همچون عليت، جوهر، وجود و ضرورت راه را در اعتبار مقولات فاهمه ديد که بطور پيشين قالب بندي ذهن ما را تشکيل ميدهند.([6]) اين نوع تبيين کانتي، نتايجي را بهمراه آورد که کانت را در مواجهه با برخي مسائل بنيادين در موضعي انکار کننده قرار داد. درک معناي واجب الوجود در قالب ساختار معرفت شناسانه پيشنهادي کانت دچار مشکلاتي جدي شد. او با اينکه عليت را ناگزير در مقولات فاهمه ميگنجاند ولي نميتواند در بخشي ديگر از فلسفه اش آن را به صورت وجودي نبيند، از اينرو نومن را علت فنومن ذکر کرد. علتي که بعد از فنومن نگري، جاي داشت، حال قبل از آن و بين نومن و فنومن واقع ميشود. آنها که با معقولات ثانيه فلسفي در حکمت صدرايي آشنا هستند، ديگر اکنون به راه حل کاملاً متفاوت ملاصدرا در اين مسئله بخوبي آشنا هستند.([7]) تقريباً براي اين افراد آشکار است که در چارچوب نظام فکري ملاصدرا با بسياري از مشکلات مطرح شده پيشين مواجه نيستيم. شايد مهمترين بحث در مقايسه فلسفة ملاصدرا و فلسفة کانت همين مقايسه مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي باشد.
3. وجود و تقدم آن بر ماهيت: وقتي کانت تمام سعي خود را مصروف يک نظام معرفتي منسجم نمود و در نهايت هگل در ادامه تلاش او ضرورتاً به يک ايدهآليسم کل نگر ميرسد بشريت آن عصر را با يک دغدغه وجودي مواجه ميکند. با هگل اين کل نگري در بسياري از ابعاد عملي زندگي اثر ميگذارد و تأثير آن در اخلاق و سياست، نگرش خاص دولت را پديد ميآورد.
نياز به فرارفتن از تفکر ماهوي بخوبي در آراء و نظريات کييرکگارد خود را مينماياند.([8]) اقبال جدي به اين نوع نگرش ظهور انواع متفاوتي را از اين دغدغه وجودي در قرن بيستم به وجود آورد. نيچه، هايدگر، ياسپرس و سارتر با نگاه تقدمي به وجود نه نگاه مؤخر به وجود، نوع جديدي از مواجهه فلسفي پديد آوردند که در پرتو آن از زاويهاي ديگر به عالم نگاه شد و مبنايي عميقتر براي تبيين آن پديد آورد.
اين تغيير نگرش هم مبنايي براي ملاصدرا بود تا با تعميق مسائل فلسفي از ظاهر ماهوي به باطن وجودي، آن تغيير نگرش مبنايي را به وجود آورد که براي حل بسياري از مشکلات فلسفي راه مؤثرتر ارائه نمايد. تأکيد بر وجود پيش از ماهيت همان زاويه عميق است که نياز فلسفي معاصر بر آن تأکيد کرده بود. اگرچه مباني و نتايج اين تقدم وجود در فلسفة ملاصدرا با آنچه در فلسفة غرب ميگذرد تفاوت دارد ولي ظهور دغدغه فلسفي معاصر، درک اهميت نگاه ملاصدرا را در چهار قرن پيش بخوبي باز مينمايد. و اين همان توجه فيلسوف معاصر است که زمينه گفتگو را بين او و فلسفه معاصر ضروري ميسازد.
4. هرمنوتيک: گرچه نگاه هرمنوتيکي به متن و مخصوصاً متون مقدس با اشلايرماخر جدي ميشود، ولي درگير شدن نگاه هرمنوتيکي با وجود، در هايدگر و گادامر مبنايي ديگر مييابد. اين مطلب در تفسير و تحليل متون، صرف نگاه به شرايط جغرافيايي تاريخي کفايت نميکند. بلکه اصل کلمه و سخن در درگيري وجودي خود را مينماياند.
وقتي در آراء تفسيري ملاصدرا با ظهور وجودي کلام الهي و نگاه وجودي به آن مواجه ميشويم اين نوع هرمنوتيک بنيادين، درک عميقي در برخورد با متون فراهم ميآورد. هرمنوتيک معاصر و تلاشهاي فلسفي که در اين باب به انجام ميرسد زمينه فلسفي مساعدي را فراهم آورده است تا در پرتو آن نگاه متفاوت ولي وجودي صدرا راه ارائه نظريه عميق و تأثيرگذار در اين باب عرضه گردد.
نمونههاي فوق بالندگيهايي چند در انديشه صدرايي بود که فلسفة معاصر غربي زمينه درک و مفاهمه آن را به وجود آورده است. برغم آنکه هريک از فلسفه صدرايي و فلسفة غربي خاستگاه خاص خويش را داشتهاند و بر مباني متفاوتي نگاه فلسفي خويش را عرضه ميدارند ولي قرابتهاي بسياري را ميتوان يافت که راه گفتگو را بين اين دو ذخيره بزرگ فکري عالم گشود.
در پايان متذکر ميگردد که موارد ذکر شده صرفاً نمونههاي چندي از دقت نظرهاي انديشه صدرايي بود که در فلسفة معاصر بالندگي آن دوش به دوش بسياري انديشههاي زنده جهاني و حتي پيشتاز نسبت به آنها قابل طرح است. موارد ديگري را نيز ميتوان بر شمرد که هريک خود بحثي جداگانه از بالندگيهاي فلسفه صدرايي خواهد بود:
مثلاً تأکيد ملاصدرا بتبع عرفا بر مسئله عالم کبير و عالم صغير و ارتباط اين دو با دقت نظرهاي پديدارشناسانه معاصر جلوهاي ديگر مييابد و پديدارشناسان آن را باب جديدي در گشودن راه پديدار شناسي ميدانند. توجه به ادراکات اعتباري در انديشه صدرائيان نکات بديعي را در فلسفة اخلاق و حقوق پديد آورده است که در تبيين مباني اخلاق و حقوق در تفکر معاصر تأثير عميقي ميتواند داشته باشد. مسائل عمدة فلسفه دين معاصر هريک در فلسفه صدرايي پاسخي متفاوت با سنت رايج دين پژوهي غربي داراست و افقي تازه و روشن به بحثهاي رايج در اين حوزه باز نموده است.با توجه ويژهاي که ساليان اخير به فلسفه صدرايي شده است سال به سال عناصر پويايي از انديشه او در محافل فکري مطرح ميشود که دال بر ظرفيت بالاي اين انديشه در جهان آينده است. فلسفه صدرايي همچنان فلسفه حال و آينده بودن خود را در تعامل بيشتر با انديشههاي فلسفي معاصر و اقتضائات پيشرو نشان خواهد داد. اين صدرائيان هستند که بايد آن را در تعامل با انديشه معاصر قرار دهند و امکان گفتگو را براي آن فراهم کنند تا کارآيي آن در رويارويي با ساير حوزههاي انديشه تثبيت گردد.
/س
گذشته از عوامل تاريخي و جغرافيايي كه در تاثيرگذاري آراء يك فيلسوف مؤثر است، نوع ظرفيتهاي وجودي يك فلسفه نيز در تاثيرگذاري آن بر انديشة بشري و راهگشا بودن آن تعيين كننده است. همين مسئله است كه يك فلسفه را پويا و پايا ميسازد و در صورت عدم وجود آن ظرفيتها آن را به فلسفهاي تاريخي كه دوران آن بسر آمده است تبديل ميسازد. در اين مقاله درصدديم تا با بازنمودن عناصر پوياي فلسفة ملاصدرا اين ظرفيتهاي وجودي را بررسيم. برخي آراء حكمت متعالية صدرايي وقتي با انديشههاي فلسفي دوران خود در حوزههاي ديگر فلسفي جهان سنجيده ميشود تفاوت بارز زماني آنها ديده ميشود. آرائي كه ملاصدرا در آن دوران مطرح كرده است با مسائلي كه در دويست سال پس از او عرضه شده است قابل مقايسه ديده ميشود. همعصر ملاصدرا، دكارت، در مواجهه با مسئله رابطة نفس و بدن بين توازي آن دو، براساس مباني فلسفياش و اتحاد آن دو براساس واقعيتهاي پيش رويش، آمد و شد ميكند كه خود پايهگذار مسائل بسيار ديگري در فلسفه ميگردد.([1]) اما تبيين از نفس به «جسمانيةالحدوث و روحانية البقاء» توسط ملاصدرا([2]) كه نگاه فلسفي قرن بيستمي (همچون نگاه وايتهد و برگسون) به آن نزديك ميشود خود بخوبي از پس تمايز در عين اتحاد و اتحاد در عين تمايز بين نفس و بدن برميآيد بدون آنكه در ماترياليستي نگاه كردن به نفوس حيواني و نباتي _ همچون دکارت_ گرفتار آيد. اينگونه است كه ظرفيت وجودي يك فلسفه همچون فلسفة ملاصدرا ميتواند نه تنها مشكل گشايي كند بلكه كليدهاي ويژهاي براي حل و عقد زواياي تاريك انديشة بشري در آينده ايفا كند. اكنون با توجه به اين نگرش صدرايي است كه روانشناسان را به يك نگرش جديدي در برابر تقابل دو نوع تلقي دارويي _ جسماني و نگرش ذهني _ ادراكي ميرساند كه نافي هيچيك از آن دو نيست و جمع شايستهاي از آن را در اختيار مينهد. اين پژوهشها همانهايي هستند كه از اين پس بايد به انجام برسد تا نگرشهاي جديد روانشناسانه و حتي فلسفة ذهن از آن برخوردار شود. اين همان ظرفيت وجودي است كه فلسفة ملاصدرا واجد است و پويايي خود را در اين باب مينمايد.
در ساليان اخير پژوهشهاي بسياري حول تطبيق و مقايسة انديشة ملاصدرا و متفكران معاصر غربي به انجام رسيده و ميرسد. برغم آنكه ملاحظاتي چند در اين نوع مقايسه وجود دارد و دو فضاي فكري متفاوت غرب و فرهنگ اسلامي_ ايراني نحوة اين مقايسهها را با مشكلاتي مواجه ميسازد ولي خود اين كنكاشها نشان از اموري چند دارد: اولاً، به ظرفيت باز انديشة ملاصدرا اشاره دارد كه ميتواند پا به پاي بسياري از نگرشهاي نوين مطالب بسياري را براي عرضه ارائه نمايد. ثانياً، اگر تاريخ انديشة بشر را جرياني بدانيم كه در جهت روشنترشدن بسياري از تاريكيهاي ذهن بشري يك تأثير و تأثر متقابل را مينمايد (بدون آنكه ارزشگذاري تكاملي براي آن داشته باشيم) آنگاه به اين نظر ميرسيم كه اين مقايسهها خود برخاسته از آن است كه با ظهور انديشههاي جديد بسياري از انديشههاي پيشگفته، وضوح و عمق خويش را مينمايانند. بدينصورت است كه وقتي با تلاش انديشمندان جديد در بازنمودن يا طرح عميقتر مسائلي خاص از نادانستههاي بشري ميشويم، ميتوانيم در پرتو آن عمق و تيزبيني آراء حكمت متعاليه صدرايي را بيابيم. ثالثاً، اين آراء و نظريات جديد موجب ميشوند كه انديشمندان نوصدرايي در ادامة مسير حكمت او به راهيابيهاي جديد براي انسان معاصر دست يابند. اما هرچه باشد اين مسيري متمايز نخواهد بود بلكه استفاده از غناي پيشين پيشتاز آن يعني ملاصدراست.
حال گذشته از مسئله تعامل و رابطة نفس و بدن، حسب اقتضاي اين مقاله به عناصري چند از فلسفة ملاصدرا اشاره ميشود تا فلسفة حال و آينده بودن آن نشان داده شود:
1. زمان: تأمل در بحث زمان يكي از ويژگيهاي فلسفة قرن بيستم است. توجه به ويژگي سيال بودن زمان در قرن بيستم محور آراء فيلسوفان مهمي گرديده است. شرايط تفکر ويتاليستي و پويشي از يک طرف و تفکر اگزيستانسياليستي از جهت ديگر بود که پويايي زمان را محور توجه ويژهاي نمود. تأکيد برگسون بر تفاوت بين زمان ((time و ديرند ((duration خصلت پويايي آن را بازنمود.([3]) كانت زمان را در قالب مقولات حس بيان كرد.([4]) هرگونه نگاه مقولي به زمان، خود ايستا ساختن آن و مکاني نگاه کردن به آن است. همين امر جنبة پويايي زمان را در قالب معرفتشناسي جديد ناديده گرفت. در قرن بيستم با طرح بحث زمان توسط برگسون و تأكيد او بر جنبة پويايي آن كه نه با هوش كه با شهود قابل وصول است بحث زمان جلوهاي ديگر يافت. برگسون سعي کرد تا با فرارفتن از نگاه مقولي معرفت شناختي کانتي، ماهيت واقعي زمان را نشان دهد. او براي چنين فراروي ديگر به قالبهاي ذهني تکيه ننمود. او «شهود» را بکار آورد تا تبيين عالم براساس تحول پويا ميسر شود. همين مسير وايتهد با فلسفه پويشي خود با تأکيد بر رخداد که در نظر او عنصر اوليه عالم بحساب ميآمد راه نوي را پيش نهاد.([5]) از اينها در پرتو نگرش اگزيسانسياليستي خود بود که توانست زمان را درکنار هستي و نه چيستي لحاظ کند. همه اين تحولات در فلسفه، توانست جاي را براي نگاه جديد و عميق به زمان ايجاد کند.
فلسفه اصالت الوجودي ملاصدرا به برکت اصل بنيادين خود، يعني اصالت الوجود، حرکت و زمان را از قالب مفاهيم ماهوي خارج ساخت و در ذات ماده جاي داد. نگاه به زمان بجاي نگاه به عنصري مقولي از ماده به توجه به عنصري وجودي تبدل يافت. حرکت، بنياد خويش را در جوهر و ذات ماده، دست در دست زمان که آن هم در ذات ماده است يافت. همين امر موجب گرديد که تحول و پويايي نه در نگاه بيروني و عارضي ماده که عين ذات عالم مادي گرديد. تفاوت بين حرکت قطعيه و توسطيه توسط صدرائيان خود مبتني بر تفاوت اين دو نوع نگرش بود. بديهي است ما که اکنون با دستاوردهاي فلسفة غرب در قرن بيستم در اين موضوع مواجه هستيم شرايط مناسبتري را يافتهايم تا عمق نگرش صدرايي را در اين باب بفهميم. با توجه به نگرش معاصر به مسئله زمان، حکمت متعاليه صدرايي فلسفهاي معاصر ميگردد که ميتواند در گفتگو با آراء معاصرين قرار گيرد.
اين عنصر فلسفه صدرايي همچنين ميتواند مبنايي براي بررسي فلسفي ويژگيهاي ديگر ماده گردد که در فيزيک جديد و نگرش نسبيتي-کوانتمي بدانها نياز است.
2. مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي: کانت در درک مفاهيم بنيادين فلسفي همچون عليت، جوهر، وجود و ضرورت راه را در اعتبار مقولات فاهمه ديد که بطور پيشين قالب بندي ذهن ما را تشکيل ميدهند.([6]) اين نوع تبيين کانتي، نتايجي را بهمراه آورد که کانت را در مواجهه با برخي مسائل بنيادين در موضعي انکار کننده قرار داد. درک معناي واجب الوجود در قالب ساختار معرفت شناسانه پيشنهادي کانت دچار مشکلاتي جدي شد. او با اينکه عليت را ناگزير در مقولات فاهمه ميگنجاند ولي نميتواند در بخشي ديگر از فلسفه اش آن را به صورت وجودي نبيند، از اينرو نومن را علت فنومن ذکر کرد. علتي که بعد از فنومن نگري، جاي داشت، حال قبل از آن و بين نومن و فنومن واقع ميشود. آنها که با معقولات ثانيه فلسفي در حکمت صدرايي آشنا هستند، ديگر اکنون به راه حل کاملاً متفاوت ملاصدرا در اين مسئله بخوبي آشنا هستند.([7]) تقريباً براي اين افراد آشکار است که در چارچوب نظام فکري ملاصدرا با بسياري از مشکلات مطرح شده پيشين مواجه نيستيم. شايد مهمترين بحث در مقايسه فلسفة ملاصدرا و فلسفة کانت همين مقايسه مقولات فاهمه و معقولات ثانيه فلسفي باشد.
3. وجود و تقدم آن بر ماهيت: وقتي کانت تمام سعي خود را مصروف يک نظام معرفتي منسجم نمود و در نهايت هگل در ادامه تلاش او ضرورتاً به يک ايدهآليسم کل نگر ميرسد بشريت آن عصر را با يک دغدغه وجودي مواجه ميکند. با هگل اين کل نگري در بسياري از ابعاد عملي زندگي اثر ميگذارد و تأثير آن در اخلاق و سياست، نگرش خاص دولت را پديد ميآورد.
نياز به فرارفتن از تفکر ماهوي بخوبي در آراء و نظريات کييرکگارد خود را مينماياند.([8]) اقبال جدي به اين نوع نگرش ظهور انواع متفاوتي را از اين دغدغه وجودي در قرن بيستم به وجود آورد. نيچه، هايدگر، ياسپرس و سارتر با نگاه تقدمي به وجود نه نگاه مؤخر به وجود، نوع جديدي از مواجهه فلسفي پديد آوردند که در پرتو آن از زاويهاي ديگر به عالم نگاه شد و مبنايي عميقتر براي تبيين آن پديد آورد.
اين تغيير نگرش هم مبنايي براي ملاصدرا بود تا با تعميق مسائل فلسفي از ظاهر ماهوي به باطن وجودي، آن تغيير نگرش مبنايي را به وجود آورد که براي حل بسياري از مشکلات فلسفي راه مؤثرتر ارائه نمايد. تأکيد بر وجود پيش از ماهيت همان زاويه عميق است که نياز فلسفي معاصر بر آن تأکيد کرده بود. اگرچه مباني و نتايج اين تقدم وجود در فلسفة ملاصدرا با آنچه در فلسفة غرب ميگذرد تفاوت دارد ولي ظهور دغدغه فلسفي معاصر، درک اهميت نگاه ملاصدرا را در چهار قرن پيش بخوبي باز مينمايد. و اين همان توجه فيلسوف معاصر است که زمينه گفتگو را بين او و فلسفه معاصر ضروري ميسازد.
4. هرمنوتيک: گرچه نگاه هرمنوتيکي به متن و مخصوصاً متون مقدس با اشلايرماخر جدي ميشود، ولي درگير شدن نگاه هرمنوتيکي با وجود، در هايدگر و گادامر مبنايي ديگر مييابد. اين مطلب در تفسير و تحليل متون، صرف نگاه به شرايط جغرافيايي تاريخي کفايت نميکند. بلکه اصل کلمه و سخن در درگيري وجودي خود را مينماياند.
وقتي در آراء تفسيري ملاصدرا با ظهور وجودي کلام الهي و نگاه وجودي به آن مواجه ميشويم اين نوع هرمنوتيک بنيادين، درک عميقي در برخورد با متون فراهم ميآورد. هرمنوتيک معاصر و تلاشهاي فلسفي که در اين باب به انجام ميرسد زمينه فلسفي مساعدي را فراهم آورده است تا در پرتو آن نگاه متفاوت ولي وجودي صدرا راه ارائه نظريه عميق و تأثيرگذار در اين باب عرضه گردد.
نمونههاي فوق بالندگيهايي چند در انديشه صدرايي بود که فلسفة معاصر غربي زمينه درک و مفاهمه آن را به وجود آورده است. برغم آنکه هريک از فلسفه صدرايي و فلسفة غربي خاستگاه خاص خويش را داشتهاند و بر مباني متفاوتي نگاه فلسفي خويش را عرضه ميدارند ولي قرابتهاي بسياري را ميتوان يافت که راه گفتگو را بين اين دو ذخيره بزرگ فکري عالم گشود.
در پايان متذکر ميگردد که موارد ذکر شده صرفاً نمونههاي چندي از دقت نظرهاي انديشه صدرايي بود که در فلسفة معاصر بالندگي آن دوش به دوش بسياري انديشههاي زنده جهاني و حتي پيشتاز نسبت به آنها قابل طرح است. موارد ديگري را نيز ميتوان بر شمرد که هريک خود بحثي جداگانه از بالندگيهاي فلسفه صدرايي خواهد بود:
مثلاً تأکيد ملاصدرا بتبع عرفا بر مسئله عالم کبير و عالم صغير و ارتباط اين دو با دقت نظرهاي پديدارشناسانه معاصر جلوهاي ديگر مييابد و پديدارشناسان آن را باب جديدي در گشودن راه پديدار شناسي ميدانند. توجه به ادراکات اعتباري در انديشه صدرائيان نکات بديعي را در فلسفة اخلاق و حقوق پديد آورده است که در تبيين مباني اخلاق و حقوق در تفکر معاصر تأثير عميقي ميتواند داشته باشد. مسائل عمدة فلسفه دين معاصر هريک در فلسفه صدرايي پاسخي متفاوت با سنت رايج دين پژوهي غربي داراست و افقي تازه و روشن به بحثهاي رايج در اين حوزه باز نموده است.با توجه ويژهاي که ساليان اخير به فلسفه صدرايي شده است سال به سال عناصر پويايي از انديشه او در محافل فکري مطرح ميشود که دال بر ظرفيت بالاي اين انديشه در جهان آينده است. فلسفه صدرايي همچنان فلسفه حال و آينده بودن خود را در تعامل بيشتر با انديشههاي فلسفي معاصر و اقتضائات پيشرو نشان خواهد داد. اين صدرائيان هستند که بايد آن را در تعامل با انديشه معاصر قرار دهند و امکان گفتگو را براي آن فراهم کنند تا کارآيي آن در رويارويي با ساير حوزههاي انديشه تثبيت گردد.
پي نوشت :
1. ر.ک: دکارت، رنه، تأملات در فلسفه اولي، ترجمه احمد احمدي، مرکز نشر دانشگاهي، 1369، چ2، تأمل ششم، ص 82-102. و دکارت، رنه، انفعالات نفس، ترجمه منوچهر صانعي دره بيدي، انتشارات بين المللي الهدي، 1376، ص 331-338.
2. ملاصدرا، الاسفار، دار الاحياء التراث العربي، 1410، و ج8، ص347.
3. برگسون، هانري، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختيار، ترجمه عليقلي بياني، شرکت انتشار، 1368، ص95-101.
4. کانت، ايمانوئل، تمهيدات، ترجمه غلامعلي حداد عادل، مرکز نشر دانشگاهي، 1367، ص121.
5. گريفين، ديويد، خدا ودين در جهان پسامدرن، ترجمه حميدرضا آيت اللهي، آفتاب توسعه، 1381، ص 103.
6. همان، ص167-172.
7. اسفار، ج1، ص، 332-340.
8. کاپلستون، فردريک، تاريخ فلسفه، ترجمه داريوش آشوري، انتشارات سروش، 1367، ج 7، ص337.
/س