دوره ي تعامل فرهنگي ايران و غرب
از طرف ديگر، سياست پادشاهان صفوي در ايجاد وحدت ملي و تمسک به دين که در آن زمان نيرومندترين عامل وحدت به شمار مي رفت، موجب شد که طالبان علم، در پي تحصيل مذهب رفته و علوم ديني بسط يابد؛ البته از آن زمان تا اواسط دوره ي قاجار، کشور ايران بيشتر درگير بي نظمي، اغتشاش داخلي و جنگ با عثماني و روس بود و مجال کمتري براي تحصيل مردم باقي مانده بود، با اين حال، مهمترين قدم در راه آشنايي با تمدن جديد و معارف اروپايي، در دوره ي قاجاريه برداشته شد؛ زيرا در اين دوره، ايران بدون واسطه با سياست اروپايي رو به رو گشت و متوجه شد که توان مقابله با آن را ندارد و بايد خود را به سلاح «تمدن جديد» (2) مسلح سازد. در حقيقت، توسعه ي وسايل ارتباطي و بسط دامنه ي سياست هاي استعماري، مانع از اين گشت که ايران بتواند در گوشه اي از دنيا با سنن باستاني و کهن خويش به زندگاني ادامه دهد.
انديشه ي به کار گرفتن تمهيداتي که بتواند براي تأمين برخي از نيازهاي نظامي کشور، محصل تربيت کند، پس از شکست ايران در جنگ با روسيه و از دست دادن ولايات ماوراي ارس، براي دولت مردان ايران پيش آمد و ميرزا بزرگ قائم مقام و عباس ميرزا - وليعهد فتحعلي شاه - دريافتند که براي فراگيري علوم و صنايع جديد بايد محصلاني به انگلستان اعزام کنند. ميرزا بزرگ، نخستين کسي است که براي آموختن زبان هاي خارجي و علوم و صنايع اروپايي و استخراج معادن و يادگرفتن هنرهاي نظامي، محصل به انگليس و روسيه روانه نمود.
عوامل زير در آشنايي بيشتر ايرانيان با فرهنگ غرب مؤثر بوده اند:
- توجه عباس ميرزا - وليعهد فتح علي شاه - و وزيرش به جلب مستشاران خارجي و فرستادن محصل و کارگر به خارج و برپا ساختن برخي مؤسسات صنعتي به سبک جديد و ترجمه ي کتب خارجي به فارسي.
- سفر هيأت هاي نظامي فرانسوي و انگليسي به ايران و انجام اصلاحات در سپاه ايران و ساختن اسلحه.
- سفر عده اي از تجار و مبلغان اروپايي و ارمني.
- رفتن يک عده از ايرانيان به اروپا و هندوستان و آشنا شدن با معارف جديد.
همچنين، اقدامات نظامي روسيه در قفقاز و جنگ هاي ايران و روس نيز موجب تسريع در انتشار تمدن اروپاييان در ايران شد. (3)
از زمان فتحعلي شاه به بعد، هر اندازه که روابط سياسي و اقتصادي ايران و ممالک اروپايي توسعه مي يافت، به همان نسبت آشنايي ايرانيان با تمدن اروپايي بيشتر مي شد و افسران و مستشاران نظامي فرانسه و انگليس، روس هاي مهاجر و صاحب منصبان متواري از ممالک اروپايي، در ايران به سر مي بردند و حتي پيش از اينها، مقداري اطلاعات کلي در زمينه ي اختراعات و اکتشافات علمي اروپا به خواص ايراني رسيده بود.
در دوره ي محمد شاه، دو مدرسه از نخستين مدارس جديد به سبک اروپايي به وسيله ي کشيشان آمريکايي و فرانسوي در ايران تأسيس گرديد و راه نفوذ معارف اروپايي در ايران بازتر شد.
از سوي ديگر، دوره ي سلطنت پنجاه ساله ي ناصر الدين شاه با دوره ي ترقيات سريع علمي و صنعتي اروپا، بارور شدن انقلاب صنعت، بروز انقلاب ها و هيجان هاي ملي، تشکيل دولت هاي جوان اروپايي و بسط سياست استعماري ممالک اروپاي غربي مصادف شد. در واقع اين نيم قرن، فرصتي براي ممالکي نظير ايران به وجود آورد که خود را به پايه ي ممالک متمدن اروپا برسانند، زيرا اروپا هنوز آنچنان، در راه ترقي جلو نيفتاده بود که ديگر نتوان به آن رسيد و اگر زمامداران ممالک شرقي، انسان هايي فهميده، لايق و فداکار بودند، حتي پس از شکست هم مي توانستند کمر راست کنند تا به صورت همه جانبه مغلوب سياست و تمدن غرب نشوند. در اين دوره، «دارالفنون» به دست اميرکبير بنياد نهاده شد تا به جاي اعزام دانشجو به خارج، طالبان علم در داخل کشور تعليم ببينند؛ البته به دنبال تأسيس دارالفنون، مدارس ديگري هم پا به عرصه ي وجود نهادند که نفوذ تمدن و معارف اروپايي در آنها بي تأثير نبود و در زمان پهلوي اول و دوم، الگوپذيري از نظام آموزشي جوامع غربي به حد اعلاي خود رسيد، به گونه اي که در طول سلطنت سلسله ي پهلوي، به وضوح مي توان روند عميق تر شدن سلطه ي فرهنگي و سلطه پذيري ايران را مشاهده نمود. به عبارت بهتر، بسترهاي نفوذ غرب به دليل فقدان موانع داخلي فراهم بود و تأسيس اولين دانشگاه - تهران - به سبک نوين و به تقليد از غرب، نمودي از شروع اين کار و برگزيدن سياست استفاده از تکنولوژي هاي نوين غربي در ايران بوده است. در واقع، وجود اين زمينه هاي مناسب باعث شد تا پس از جنگ جهاني دوم، جوامع غربي به خصوص ايالات متحده - اکثراً در دهه ي شصت ميلادي - به ارائه ي انواع و اقسام مدل ها و نظريه ها مبادرت ورزند و در زمينه ي توسعه ي ايران و ديگر کشورهاي جهان سوم، به طور مستقيم دخالت کنند. يکي از اين مدل ها، الگوي «ارتباطات و توسعه» بود که توسط «دانيل لرنر و ويلبر شرام» نظريه پردازان آمريکايي ارائه شد. بر اساس اين نظريه ي نوسازي «براي رسيدن کشورهاي جهان سوم، از جمله ايران به سطح پيشرفت کشورهاي صنعتي، بايد از همان الگو و ساختار صنعتي شدن در غرب بهره برداري کرد.» (4) اهميت الگوي مذکور در اين است که بدون توجه به بافت هاي مختلف فرهنگي ايران، مو به مو به اجرا درآمد و ارائه دهندگان اين نظريه اعتقاد داشتند که همه ي عناصر فرهنگي مزاحم در جريان نوسازي بايد از بين برود. از نظر آنها، تنها الگوهاي غربي زندگي و نگرش هاي آنان ارزش به حساب مي آمدند و فرهنگ بومي و اصيل ايراني در اين بين جايي نداشت.
اما بهره گيري از اين الگوها و رسيدن جامعه به حد بالاي حقارت و وابستگي، موجب شد تا روشنفکران جامعه به دليل عدم آزادي بيان و عقيده و وجود فشار، به تدريج به خود بيايند. در واقع اين، دوره اي است که مي توان گفت: جامعه به مرحله ي خودآگاهي فرهنگي وارد شد و اکثر روشن فکران جامعه که از دل کانون هاي غربي برخاسته بودند، شروع به آگاه کردن مردم نمودند. بسياري از روشن فکران معاصر هم، مشکلات جامعه را برخاسته از پذيرش بدون گزينش عناصر فرهنگ و آموزش غرب مي دانستند.
نکته اي که نمي توان آن را در ميان مطالب انديشمندان معاصر ناديده گرفت، تأکيد بر مسئوليت و نقش روشن فکران و تحصيل کردگان در بيداري و خودآگاهي فرهنگي جامعه است. از نظر آنان «روشن فکر، شبيه عصب يک اندام است. اگر جامعه به مانند يک اندام همانند باشد، نقش روشن فکر، نقش اعصاب آن اندام و عامل تحرک آن محسوب مي شود» (5) روشن فکر، فردي است که نسبت به ناهنجاري ها و تضادهاي اجتماعي، عوامل ايجاد آنها و نياز جامعه، آگاهي کامل داشته باشد، خود را در برابر رفع اين مسايل مسئول بداند و مردم را نيز آگاه نمايد.
در واقع، اصرار آنها در بيداري ديگر روشن فکران ايراني هم به اين دليل بود که آنان از اين مسئوليت ها بي اطلاع بودند، زيرا با ملاک هاي ديگر و براي محيط هايي ديگر تربيت شده بودند و به ناچار در اين محيط زندگي مي کردند که البته «حاصل اين مشکل، فرار مغزها و در نتيجه رها شدن مردم به حال خويش بود و اگر روشنفکري هم در چنين محيط هاي سنتي دوام مي آورد، بيشتر نوعي جانشين عوامل استعماري بود... نه عضو جا افتاده در جامعه ي سنتي» (6) و اغلب روشنفکران جامعه ي ما، از زاويه ي ديد غربي ها به هويت خويش و جهان مي نگريستند و قالب هاي ذهني و شيوه ي تفکر و روش تلقي آنان را خودآگاه و ناخودآگاه تقليد مي کردند. بدين لحاظ، آگاهان به مسايل جامعه، در درجه ي اول به تبيين اهميت فرهنگ و تفاوت هاي فرهنگي تمدن شرق و غرب و لزوم خودآگاهي فرهنگي آنها پرداختند تا به اين وسيله بتوانند با آگاهي دادن به مردم، آنها را در برابر تهاجم همه جانبه فرهنگ غربي مقاوم نمايند.
صاحب نظران با تأکيد بر منحصر به فرد بودن فرهنگ هر جامعه، معتقدند که افراد هر جامعه طي ساليان متمادي، تجارب ويژه اي کسب مي کنند و داراي خصلت هايي مشترک مي شوند. آنها در مواجهه با هر مسأله و نياز، قادر هستند با گزينش راه حل خاص خود - راهي که در طول قرن ها تجربه به دست آمده است - مشکلات را پشت سر بگذارند.
انسان داراي سه بعد جدايي ناپذير گذشته، حال و آينده است. بدين صورت که انسان در زمان حال، حامل تاريخ گذشته ي خود است و حاصل آن، همان موجوديت و وضعيت اوست که بر مبناي آن، در زمان حاضر نسبت به احتمالات آينده جهت گيري مي کند. (7) هر انسان به دليل آگاهي از گذشته ي خود، داراي تاريخ است و شخصيت او، پيوستگي خاصي با آن تاريخ دارد. در عين حال، تاريخ فردي انسان، ارتباط سر راستي با تاريخ جمعي دارد که در بين آنها تکوين يافته است. او در عين حالي که در جمع، داراي هويت فردي مي شود، با گرفتن عناصر مشترک - فرهنگ - هويت جمعي پيدا مي کند و با آنها داراي تاريخ مشترک مي شود.
در واقع، هر فردي داراي نوعي شخصيت فرهنگي است و همان مجموعه ي خصوصيات انساني را داراست که در طول تاريخ، انسان يک جامعه و انسان يک مرحله ي تاريخي تحقق مي يابد.
در کل، فرهنگ را مي توان مجموعه ي تجلياتي دانست که به صورت معنوي، هنري، تاريخي، ادبي و احساسي يک قوم و در طول تاريخ آن قوم فراهم آمده است؛ تنها اين تجليات است که توجيه گر دردها، نيازها، کيفيت جنس روح و فطرت خصوصيات اجتماعي، زيست مادي و بالاخره روابط اجتماعي و ساختمان اقتصادي آن قوم به حساب مي آيد.
در حقيقت، از ميان تعاريف مختلفي که از فرهنگ ارائه مي شد، يک وجه مشترک را که همانا شاخصه ي منحصر به فرد بودن آن براي يک جامعه است و آن را از ديگر اقوام، مشخص و ممتاز مي سازد، مي توان تشخيص داد.
در کل، فلسفه ي علوم در تفکر انساني و اسلامي، مبتني بر حکمت خداوند است. علوم اسلامي از طب و نجوم گرفته تا رياضي و هيئت و فيزيک و... همگي به جهان نگري اسلامي مربوط است و عميقاً در وحدانيت خداوند يا توحيد ريشه دارد. در نتيجه، اختلافي بنيادين ميان پايه ها و اصول فلسفه ي علم از ديدگاه اسلامي و غربي وجود دارد، زيرا بر خلاف ديدگاه اسلامي، نظريه هاي علمي غرب درباره ي منشأ هستي، منحصراً به علل مادي و قابل بيان از نظر رياضي تکيه دارد. با اين تفاصيل، نوع نگرش به جهان هستي و علم ناخودآگاه بر کيفيت آموزش و تعليم و تربيت مؤثر واقع مي شود.
در مجموع بايد گفت که پس از دوره ي رنسانس و بر اساس تحول فکري جامعه و نياز اساسي مردم به وجود مراکز آموزشي و دانشگاه ها، مؤسسات آموزش عالي متناسب با نياز مردم به وجود آمد، ولي چون اساس اين مراکز بر جدايي دين از دانش استوار بوده و جو فکري جامعه نيز به آموزش مسايل جديد علمي گرايش يافته بود، محيط هاي آموزشي رفته رفته از کليساها جدا شدند.
در مجموع مي توان گفت که با شروع دوره ي نفوذ فرهنگ غرب در ايران، مرحله ي سلطه ي فرهنگي در ايران نيز آغاز مي شود و ايرانيان در برخورد با فرهنگ غرب و نفوذ تدريجي آن، نوعي واکنش انفعالي اتخاذ کردند و غربيان نيز در مقابل چنين عکس العملي، با به کارگيري سياست زور، تحقير و توهين، بر جسم و روح مردم غلبه کردند و اين بردگي به مرور ايام به جامعه القا شد و برتري و تفوق آن ها به عنوان يک واقعيت در تمام زمينه ها پذيرفته شد؛ اما ظهور انديشمندان و عالمان آگاه و تلاش آن ها براي بيداري مردم و بازگشت به فرهنگ اصيل اسلام و روحيه ي عرفاني ايرانيان، منجر به وقوع انقلاب بزرگي شد که لازم دانست در ابعاد مختلف فرهنگ اعم از آموزش، ارزش هاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و... تغيير اساسي ايجاد نمايد. در واقع، انقلاب اسلامي يک انقلاب بزرگ فرهنگي بود که در قالب يک انقلاب سياسي متجلي گشت.
پي نوشت :
1- حسين محبوبي اردکاني، تاريخ مؤسسات تمدني جديد در ايران، (جلد يکم)، انتشارات دانشگاه تهران، تهران 1370، ص 20.
2- لازم به ذکر است که شروع تمدن جديد را معمولاً با آغاز قرون جديد اروپا همراه مي دانند و سال 1453 ميلادي را مبدأ اين تاريخ مي شمارند. وقايع مهم اين دوره عبارت است از: رنسانس، اصلاح مذهب مسيح، ترقي دريانوردي، اکتشافات جغرافيايي و کشف سرزمين هاي تازه و اختراعات شگرف و سودمند.
3- همان، ص 51.
4- Ali Mohammadi, "Culture Imperialism & Cultural Identity", in john Mohammadi & A. S. Mohammadi eds.) , Questioning the downing, Ali media: Acritical)Introduction (london: sage publications, 1995) P. 369
5- شمس آل احمد، حديث انقلاب (کتاب دوم: استقلال فرهنگي)، حوزه ي هنري سازمان تبليغات اسلامي، تهران 1372، ص 20.
6- جلال آل احمد، در خدمت و خيانت روشنفکران، (جلد اول)، انتشارات خوارزمي، تهران 1357، ص 40.
7- داريوش آشوري، ما و مدرنيت، مؤسسه ي فرهنگي صراط، تهران 1376، صص 4 - 5.
/س