( م ) مشكلات را برداريم!

« پائولو كوئليو » در خاطره‏اى از يك خبرنگار در رابطه با « ژان كوكتو » - دانشمند فرانسوى - مى‏نويسد: خبرنگارى برايم تعريف مى‏كرد: روزى به منزل ژان كوكتو رفتم خانه‏ى او در حقيقت كوهى از قاب عكس، نقاشى‏هاى هنرمندان مشهور و كتاب بود. ژان كوكتو همه چيز را نگه مى‏داشت و علاقه‏ى زيادى به هر يك از آن اشيا داشت. در يك مصاحبه از ژان كوكتو پرسيدم: «اگر مشكلى پيش بيايد چه مى‏كنيد؟ » كوكتو پرسيد: « مثلا چى؟ »
چهارشنبه، 13 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
( م ) مشكلات را برداريم!
( م ) مشكلات را برداريم!
( م ) مشكلات را برداريم!


« پائولو كوئليو » در خاطره‏اى از يك خبرنگار در رابطه با « ژان كوكتو » - دانشمند فرانسوى - مى‏نويسد:
خبرنگارى برايم تعريف مى‏كرد: روزى به منزل ژان كوكتو رفتم خانه‏ى او در حقيقت كوهى از قاب عكس، نقاشى‏هاى هنرمندان مشهور و كتاب بود.
ژان كوكتو همه چيز را نگه مى‏داشت و علاقه‏ى زيادى به هر يك از آن اشيا داشت. در يك مصاحبه از ژان كوكتو پرسيدم: «اگر مشكلى پيش بيايد چه مى‏كنيد؟ »
كوكتو پرسيد: « مثلا چى؟ »
گفتم: « مثلا اگر همين حالا اين خانه آتش بگيرد و فقط مجبور باشيد كه يك چيز را با خودتان ببريد: كدام يك از اين چيزها را انتخاب مى‏كرديد؟ »
ژان كوكتو قدرى مكث كرد و گفت: « آتش را انتخاب مى‏كردم! »
ملاحظه مى‏كنيد! بايد مانند: «ژان كوكتو» هنگام حضور مشكل به جاى دست پاچه شدن ونگران بودن اول مشكل را تحليل و بى‏درنگ آن را حل كرد!
مشكلى نيست كه آسان نشود
مرد خواهد كه هراسان نشود
خداوند در سوره‏ى انعام آيه 59 مى‏فرمايد:
« و ما تسقط من ورقه الا يعلمها »
« هيچ برگى از درخت نمى‏افتد، مگر به اذن او ».
با درك اين مهم و اين كه تمامى امور ما زير نگاه عميق خداوند جاريست، نگاهى به مشكلات خود مى اندازيم:
مشكلاتى كه فرآيند آن رنج مى‏باشد از دو راه بر ما حادث مى‏گردند:
- انتخاب خداوند!
- انتخاب خودمان!
اما انتخاب خداوند يعنى چه؟ بايد بدانيم ما به اين دنيا آمده‏ايم براى آزمايش نه براى آسايش! اما بفهميم فرق فاحش آسايش را با آرامش!

آزمايش الهى چيست؟

يك سوال: اگر روزى شما معلم يك كلاس باشيد، سعى خود را براى فراگيرى همه بچه‏ها بكار مى‏بريد ولى بيشترين مراقبت و مواظبت خود را هميشه معطوف كدام دانش آموز مى‏كنيد؟ طبعا دانش آموزى كه از لحاظ درسى در شرايط بسيار مطلوب و از نظر اخلاقى متين و موقر است و سعى مى‏كنيد به منظور جلوگيرى از افت تحصيلى، مرتب آزمايش يا امتحانى را برقرار نماييد. در اين آزمايش اگر شاگردان ديگر نمراتى مثل: 11 بگيرند، غمى نيست ولى اگر آن شاگرد يا شاگردان مورد نظر شما نمره 18 را هم احراز كنند، شما به‏شدت منقلب مى‏شويد و علت آن را فورا جويا مى‏شويد. وضعيت ما هم در كلاس درس خدا اين‏گونه است، آنان كه شاگردان عزيز بندگان خوب خدا هستند در معرض آزمايش بيشتر !!
عرفا گويند : آنان كه پيش خدا مقربند، رنجشان افزون‏تر است !
در اينجا شما جواب سوالى را كه شايد سال‏ها در ذهن خود با آن مواجه بوديد، درمى‏يابيد كه چرا انسان‏هايى كه پاكيزه، متعالى و معتقدتر از همنوعان خود مى باشند در اين دنيا به رنج‏هاى بى‏شمارى دچار مى‏شوند، زيرا گفته‏اند:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
لاغرصفتان زشت خو را نكشند
گر عاشق صادقى ز كشتن مگريز
مردار بود هر آن‏كه او را نكشند
و اين را بدانيم كه كمى غم برايمان بد نيست، كه غالبا خوب هم هست، زيرا، در پس هر رنج و درد، درسى نهفته است!
« بايزيد بسطامى » مى‏گويد: « خداوند شبى به من فرمود: هرجا دلى غمگين است من در آن دل حضور دارم و آن دل از آن من است !!
عرفا، رنج كشيدن و درنهايت سوختن را نيك بختى مى‏دانند و مى‏گويند:
« در گلزار جهان، گلى كه مى‏سوزد و گلاب مى‏شود، نيك‏بخت‏تر از آن گلى است كه روى خارى روييده و روزى دو مى‏ماند و سپس پژمرده مى‏شود و مى‏خشكد! »
« لوئيز هى » مى‏گويد:
« هان! در اين جهان هراس به دل راه مده، بزودى خواهى يافت چه بزرگ مرتبه است رنج كشيدن و قوى دل شدن! »
به تعبيرى ديگر حضور رنج كه فرايند آن غم است، تقريبى است به درگاه خداوند، اما اگر همراه با صبر و آرامش باشد! چنانچه « خواجه شيراز » مى‏سرايد:
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
نى گرت زخمى رسد آيى چو چنگ اندر خروش
و « كولين مك كارتى » در تأييد سخن حافظ مى‏گويد:
آن هنگام كه گرفتگى پيشانى بر گشادگى لب،
فزونى مى‏يابد
و آن لحظه كه مى‏پندارى همه چيز فرو مى‏پاشد،
آرى صبور باش!
و راه كه بر آن گام نهاده‏اى، دشوار مى‏گردد و ناهموار،
بارى، صبور باش!
آيا مشكلات و شكست‏ها از ارزش ما مى‏كاهند!
جواب را در حكايت آتى بجوييد.
حكايت مشكلات و اسكناس:
يك سخنران در مجلسى كه تعداد كثيرى حضور داشتند يك اسكناس 100 دلارى از جيب بيرون آورد و پرسيد: چه كسى مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟
دست همه احضار بالا رفت.
سخنران گفت: بسيار خوب من اين اسكناس را به يكى از شما خواهم داد ولى قبل از آن مى‏خواهم كارى كنم سپس اسكناس را مچاله كرد و پرسيد: چه كسى مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟ باز هم دست حضار بالا رفت.
اين‏بار سخنران اسكناس مچاله شده را بر زمين انداخت و چند بار آن را لگدمال كرد سپس اسكناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه كسى حاضر است صاحب اين اسكناس شود؟
باز هم دست حضار بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان مى‏بينيد! با اين بلاهايى كه من سر اسكناس آوردم از ارزش اسكناس چيزى كم نشد و همه شما خواهان آن هستيد، و ادامه داد.
عزيزانم! در زندگى واقعى هم همين‏طور است، ما در بسيارى موارد با تصميماتى كه مى‏گيريم يا با مشكلاتى كه مواجه مى‏شويم؛ خم مى‏شويم؛ مچاله مى‏شويم؛ خاك‏آلود مى‏شويم و احساس مى‏كنيم كه ديگر هيچ ارزشى نداريم ولى هرگز اين‏گونه نيست و صرف نظر از اين‏كه چه بلايى سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمى‏دهيم و هنوز هم براى افرادى كه دوستمان دارند، آدم پرارزشى هستيم! و از همه مهم‏تر براى خودمان كه هدفمند هستيم و آگاه!
و از ياد نبريم كه رنج‏ها نيز پيوسته گذران هستند و اين نيز بگذرد.
به قول آن شاعر فرزانه:
پادشاهى در ثمينى داشت
بهر انگشترى نگينى داشت
خواست نقشى كه باشدش دو ثمر
هر زمان كه افكند به نقش نظر
گاه شادى نگيردش غفلت
گاه اندوه نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود در ايام
كرد انديشه‏اى ولى همه خام
ژنده پوشى پديد شده آندم
گفت: بنگار « بگذرد اين هم »
اما تلاش و پايمردى را در رفع مشكلات از ياد نبريم. حكايت جالبى از پايمردى برايتان بگويم:
گويند: در بغداد دزدى را به دار آويخته بودند. «جنيد» ، يكى از عرفاى زمان خويش، به پاى چوبه دار آمد و پاى او را بوسه زد. يارانش علت اين كار عجيب را سوال كردند. جنيد گفت: « هزار رحمت بر وى باد كه در كار خود مرد بوده و چنان اين كار را به كمال رسانده كه سر در راه آن داد. »
آيا ما در رفع مشكلات آن‏قدر پايمردى داريم؟
سخن انديشمندى باعث دلگرمى ما مى‏گردد. او مى‏سرايد:
كارى كه در برابر ماست
هرگز،
به بزرگى نيرويى نيست
كه پشت سر ماست.
« لئوناردو داوينچى » با توانمندى خاصى مى‏گويد:
مشكلات نمى‏توانند مرا شكست دهند.
هر مشكلى در برابر تصميم قاطع من
تسليم مى‏شود!
و «هلن كلر » راه عبور از مشكلات را مانند عبور از دره‏هاى تاريكى مى‏داند و مى‏گويد:
اگر دره‏هاى تاريكى براى گذشتن وجود نداشت،
زمان رسيدن به قله كوه آن‏قدر لذت‏بخش نبود.
« ويرژيل » قادر بودن را امرى ذهنى مى‏داند و مى‏گويد:
آنان قادرند، زيرا مى‏پندارند كه قادرند!
انتخاب خودمان: نوع ديگر از رنج‏هايى كه بر ما حادث مى‏گردد، انتخاب خودمان مى‏باشد، ما، در كشاكش روزگار به دليل عدم تجربه و مشورت و آگاهى دست به كارهايى مى‏زنيم كه در آينده به رنج‏هاى فراوانى دچار مى‏شويم، اما نبايد يأس به دل راه دهيم و در هر مشكلى دچار بحران روحى و رنج‏هاى عديده شويم. و نبايد از ياد ببريم كه خداوند هرگز ما را فراموش نكرده و تنها نخواهد گذاشت، زيرا خود گفته:
من از پدر و مادر به شما مهربانتر و نزديكترم!

انتخاب خودمان!

« اوشو » در خصوص « انتخاب خودمان » يا « مشكلات خود ايجادى » فقط به نقل حكايتى بسنده مى‏كند:
در هندوستان، شكارگران براى شكار ميمون سوراخ كوچكى در نارگيل ايجاد مى‏كنند، موزى در آن مى‏گذارند و زير خاك پنهان مى‏كنند.
ميمون نزديك مى‏شود، دستش را به داخل نارگيل مى‏برد و موز را برمى‏دارد اما ديگر نمى‏تواند دستش را بيرون بكشد، چرا كه مشتش از دهانه‏ى سوراخ بيرون نمى‏آيد، به جاى آن كه نارگيل را رها كند، همان طور در برابر چيز غير ممكنى مى جنگد و در اين هنگام شكارچى خيلى راحت ميمون را به دام مى‏اندازد.
« ما نيز اين گونه هستيم، به دست خودمان به دام مشكلات مى‏افتيم، اما از چيزى كه به دست آورده‏ايم دست نمى‏كشيم، خود را عاقل مى‏دانيم، و اين كار اوج حماقت است! »
« جى پى وسوانى » در يكى از خاطراتش از « آنجالى » - يكى از عارفان هند - اين‏گونه صحبت مى‏كند:

حكايت ايمان زن نابينا:

« آنجالى » همراه عده‏اى از دوستانش زير سقفى از ستارگان چشمك‏زن نشسته بود و با آنان درباره‏ى عشق خداوند و رحمت‏هاى بيكرانش گفت و گو مى‏كرد. او مى‏گفت: در همه‏ى وقايع اراده‏ى خدا را مشاهده كنيد كه مادر هميشه پر شفقت و مهربان همه‏ى ماست. هنگام رنج و شكست همانند لحظات لذت و پيروزى به نور بخشش و مهر او درود فرستيد، آنگاه رنج ديگر شما را نمى‏گزد و پيروزى شما را متكبر نخواهد ساخت. در همين هنگام زنى از آنجا مى‏گذشت كه اندوهى عميق بر قلب او سنگينى مى‏كرد. وى سخنان آنجالى را شنيد و به او گفت: گفتن اين حرف‏ها براى تو آسان است. زخم رنج، تنها براى عده‏اى همچون من كه هر روز رنج مى‏برند آشناست. تو از خدا و نور رحمت خدا حرف مى‏زنى، ولى افسوس دنيايى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم تيره و تار است؛ دنيايى كه در آن پليدى رشد مى‏كند و پاكى دردهاى جهنمى را تحمل مى‏كند.
آنجالى، به زن كه كودكى در آغوش داشت نگريست و به او گفت: همين حالا كودكت را به زمين انداز. او را بينداز.
زن كه متحير شده بود گفت: تو چه مرد عجيبى هستى! چطور مى‏توانم كودكم را به زمين بيندازم؟ او مى‏ميرد!
آنجالى پرسيد: آيا در ازاى هزار سكه اين كار را خواهى كرد؟
زن پاسخ داد: حتى اگر به اندازه‏ى ستاره‏هاى آسمان به من سكه طلا بدهى حاضر نيستم اين كار را انجام دهم.
آنجالى پرسيد: آيا مطمئن هستى كه اگر فرمانروايى سرزمينى را هم به تو بدهند، حاضر نيستى كودكت را به زمين اندازى؟
زن گفت: مثل روز روشن است كه او را به هيچ قيمتى نخواهم انداخت؛ كودكم براى من از هر ثروتى در دنيا ارزشمندتر است.
و سپس كودكش را به سينه فشرد.
آنگاه آنجالى گفت: مادر! آيا تصور مى‏كنى كه تو فرزندت را بيش از خداوند كه به فرزندانش عشق مى‏ورزد دوست دارى؟
زن منظور او را دريافت و اين آگاهى چون اشراق تازه‏اى در درون او بود، پرسيد: اگر خداوند واقعا به ما عشق مى‏ورزد، پس اين همه رنج و اندوه در دنيا براى چيست؟
آنجالى گفت: رنج و اندوه در برنامه‏ى الهى، جاى خود را داراست. وقتى كه كودك تو بيمار مى‏شود، او را مجبور مى‏كنى كه داروهاى تلخ بخورد و توجهى به فريادها و اشكش نمى‏كنى. روح ما نيز بيمار است، خداوند چون مادرى مهربان، داروهاى تلخ رنج و درد را بر ما نازل مى‏كند. از رنج فرار نكن؛ سعى نكن از آن بگريزى بلكه با روحيه‏اى درست آن را بپذير. رنج در واقع تجربه‏اى است كه زندگى تو را غنى و روحت را تقويت مى‏كند. رنج آيينه‏ى قلبت را صيقل مى‏دهد و تو هنگامى كه در آن بنگرى چهره‏ى زيباى خداوند را مشاهده خواهى كرد. آنگاه خواهى دانست كه در همه‏ى اين حوادث، لطف و رحمت نهفته است. همه چيز خير است، چه امروز و چه هزار سال بعد. از خداوند تقاضا نكن كه رنج‏هايت را برطرف كند، بلكه از « او » درخواست كن تو را فرزند حقيقى « خويش » سازد.
به قول « جيم روهن » :
« آرزو نكن كارها آسانتر باشد، آرزو كن تو بهتر باشى! »
كسى پرسيد: بگو آيا در زندگى واقعى به كسى برخورد كرده‏اى كه اين راه را كه تو چنين زيبا از آن سخن مى‏گويى، پيموده باشد؟
آنجالى چند لحظه مكث كرد، سپس گفت: سال‏ها پيش از دهكده‏اى مى‏گذشتم. داخل كلبه‏اى مخروبه رفتم. زنى پير و نابينا را ديدم كه آنجا روى زمين نشسته بود. او زنى كاملا بى‏چيز بود كه در ميان فقر كامل زندگى مى‏كرد. با ديدن وضع رقت‏بار و تنهايى‏اش گفتم: مادر، بايدخيلى احساس تنهايى كنى. او با صدايى كه هنوز در گوشم صدا مى‏كند، گفت: به هيچ وجه. همسايه‏ها مرا دوست دارند و هر آنچه را لازم است، برايم انجام مى‏دهند.
با تعجب پرسيدم: اما مادر، وقتى كه طوفان مى‏وزد و باران از سقف اين كلبه چكه مى‏كند چطور به تنهايى زندگى مى‏كنى؟
او گفت: من احساس تنهايى نمى‏كنم. قلب من در آفتاب و باران به طور يكسان خوشحال است. همسايه‏هاى خوب هر آنچه را مى‏خواهم به من مى‏دهند؛ خواسته‏هاى من نيز خيلى كم هستند.
در كلام او چيزى بود كه به من مى‏گفت اين زن پير نابينا و فقير داراى راز پنهان شادمانى بود. كنار پايش نشستم و به صورت نورانى و بى‏گناهش خيره شدم. پرسش‏هاى متوالى از او پرسيدم، شايد كه راهى به سوى رازش بيابم. سرانجام گفت: من احساس تنهايى نمى‏كنم، چرا كه معشوق هميشه در كنارم است. در تاريكى و روشنايى، وقتى كه همه در خواب هستند « او » را صدا مى‏زنم و « او » بى‏صدا مى آيد. با « او » حرف مى‏زنم. « او » با من حرف مى‏زند. با داشتن « او » به چيزى نياز ندارم. « او » همه چيز در همه چيز است.
بى‏ترديد « او » آن « واحد » در « كل » است!
همچنان كه به سخنانش گوش مى‏دادم خم شدم تا پايش را ببوسم. چشمانم پر از اشك شده بود. صدايم از شدت احساساتم مى‏لرزيد. مى‏دانستم در آنجا فردى زندگى مى‏كند كه خداوند براى او تنها واقعيت زندگى است!
او گفت: « هر آنچه خير من باشد، خداوند برايم پيش مى‏آورد، و هرچه برايم پيش آيد، از جانب خداوند براى خير من است. بدون خداوند هيچ‏گونه شادى حقيقى وجود ندارد. آرامش ما، در اراده و خواست او نهفته است و هرچه بيشتر با خواست « او » هماهنگ شويم سرور معنوى بيشترى روح ما را سيراب خواهد كرد.»
آن زن پير و فقير و نابينا يكى از عاشقان حقيقى خداوند بود. او در حضور معشوق خود يعنى، خداوند حركت مى‏كرد و زنده بود و مى‏گفت: « خداوند هيچ‏گاه مرا تنها نمى‏گذارد، هيچ‏گاه از من چشم نمى‏پوشد. مثل : كودكى كه به مادرش تكيه مى‏كند به « او » توكل مى‏كنم.»
بدين ترتيب درحالى كه از ترس، شهوت، خشم، و همه‏ى احساسات خودپرستانه آزاد بود، چيزى از دردها و اندوه زندگى احساس نمى‏كرد. وى منزلگاه خود را « او » يافته بود.
يكى از عرفا دل رنج كشيده را تشبيه به سبوى شكسته مى‏كند و مى‏گويد:
مست باش و مخروش!
گرم باش و مجوش!
شكسته باش و خموش!
كه سبوى درست را به دست برند و شكسته را بر دوش!
« پائولو كوئليو » را خاطرات « راما كريشنا » چنين نقل مى‏كند: روزى مردى نزد « بيبهى شانا » آمد و گفت: مى‏خواهم از روى آن رود گذر كنم.
شانا نزديك مرد آمد و نامى را بر كاغذى نوشت و آن را به پشت مرد چسباند و گفت: نگران نباش! ايمان تو كمكت مى‏كند تا بر آب راه بروى، اما هرلحظه كه ايمانت را از دست بدهى، غرق خواهى شد.
مرد به شانا اعتماد كرد و پايش را بر آب گذاشت و به راحتى بر روى رود گام نهاد، مسافتى را كه طى كرد ناگهان هوس كرد ببيند كه شانا بر كاغذى كه به پشت او چسبانده، چه نوشته است، آن را برداشت و چنين خواند: ايزد راما، به اين مرد كمك كن تا از رود بگذرد.
مرد فكر كرد؛ همين! اين ايزد راما اصلاً كى هست؟
در همان‏لحظه كه شك در ذهنش جاى گرفت در آب فرو رفت و غرق شد!
« بايزيد بسطامى » روزى گفت: خدايا من شصت سال است كه تو را دوست دارم و جواب آمد: اى بايزيد ما تو را از صبح ازل دوست مى‏داريم!
اين بيان، نگاه عاشقانه خداوند است به ما!
اگر مانند مارتين تصور نكنيم كه: خداوند مرده!
خاطره‏اى از « مارتين لوتركينگ »- رهبر و ايدئولوگ سياه ‏پوستان آمريكا - را برايتان بگويم:

حكايت مارتين و مرگ خدا:

روزى مارتين با چهره‏اى بسيار غمگين به خانه آمد، همسرش مى‏پرسد: « چه شده؟ چرا اين‏قدر ناراحتى؟ » مارتين لوتركينگ با دلگيرى خاصى مى‏گويد: « هيچى !! »
چند لحظه بعد همسرش در حالى كه لباسش را عوض كرده بود و لباس مشكى مخصوص عزا پوشيده بود،آمد. مارتين با تعجب مى‏پرسد: «چى شده؟ چرا لباس عزا بر تن دارى؟ » زنش مى‏گويد: : « نمى‏دانى؟ او مرده!! » مارتين مى‏گويد: « كى؟ » همسرش جواب مى‏دهد: « خدا! »مارتين با تعجب مى‏پرسد: « اين چه حرفى است كه مى زنى؟ » همسرش مى‏گويد: « اگر خدا نمرده، پس چرا اين قدر غمگينى ؟! »
« شرى راما كريشنا » عارف بزرگ هندى مى‏سرايد:
خدا را طلب كنيد، همچون عاشقى كه معشوقش را مى‏خواهد.
همانند فقيرى كه نيازمند طلاست.
يا غريقى كه يك نفس را مى‏طلبد.

لحن لطيف عاشقى:

مردى در عالم رويا به سايه‏ى خود نگاه مى‏كرد و جاى پايش كه بر روى ساحل افتاده بود، اما جاى پاى ديگرى را هم ديد. به خداوند گفت: خدايا اين جاى پاى كيست كه هميشه با من است؟ خداوند گفت: فرزندم، جاى پاى من است كه هميشه با تو همراه است. مرد بقيه روزهاى زندگيش را از نظر گذراند و لحظات بحرانى و سختى را در ساحل زندگيش ديد كه فقط جاى پاى خودش مانده، با گلايه از خداوند پرسيد: خدايا، پس در اين شرايط سخت و بحرانى كه من نياز به تو داشتم، چرا تو نيستى؟ خداوند گفت: عزيزم، اين درست لحظه‏ ايست كه من تو را به آغوش كشيده بودم و اين است كه جاى پاهاى من بر ساحل نمانده است و مرد با نگاهى خيس خداوند را مى‏نگريست كه همچون پدرى مهربان به او لبخند مى‏زد.
« دكتر شريعتى » لحن لطيف عاشقى و حضور خداوند را به نوعى ديگر مى‏سرايد:
اگر تنهاترين تنهاها شوم،
باز خدا هست،
او جانشين همه نداشتن‏هاست،
نفرين‏ها و آفرين‏ها بى‏ثمر است.
اگر تمامى خلق گرگ‏هاى هار شوند
و از آسمان هول و كينه بر سرم بارد،
تو مهربان آسيب ناپذير من هستى.
اى پناهنگاه ابدى،
تو مى‏توانى جانشين همه بى‏پناهى‏ها شوى!
نگارنده بر اين باور است كه دل همچون معبدى است كه در صورت پاكيزگى، معبود در آن محمل مى‏گزيند و چنين مى‏سرايد:
بر معراج ستاره،
بر نيلگون آسمان هستى،
بر فراز آشيان فرشتگان،
بر چكاد رنگين كمان
در قلب كتاب سبز خدا
يك سخن نگاشته‏اند:
معبد دل را پاكيزه دار،
تا
معبود بيايد و در آن محمل گزيند!
اما با درك همه اين مفاهيم و معانى كه مى‏دانيم خداوند در همه امور ما جارى و سارى است، گاهى دلتنگ مى‏شويم و آسمان چشمانمان ابرى و شرجى مى‏گردد، ولى بايد بدانيم هر آسمان ابرى بالاخره بارشى دارد و به دنبال بارش، رويش طراوت و تازگى و شادمانى در مزرعه دلمان را به تماشا مى‏نشينيم!
اما، مبادا روزى عطر ياد خداوند در دلمان بميرد و از حق جدا شويم كه گفته‏اند:
هر كه را تن بميرد، از خلق جدا گردد.
و هر كه را دل بميرد از حق جدا گردد.
كافر جان كند و مومن جان دهد.
قيمت تن، به جان است.
قيمت دل به ايمان.
اما بايد بدانيم و بياموزيم كه در سخت‏ترين شرايط نيز مى‏توان حتى به سختى لبخندى بر لب آورد.
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشيد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط