چرا کنشگران اجتماعی، خودنمایی می‌کنند؟

واژه «خودنمایی» در زبان فارسی، به سرعت ما را به سوی یک بار و پیش داوری ارزشی منفی می‌کشاند که با تعداد زیادی از واژگان، مفاهیم و کنش‌های اجتماعی در جامعه کنونی‌مان و همچنین با پیشینه‌ای طولانی در
شنبه، 18 آذر 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چرا کنشگران اجتماعی، خودنمایی می‌کنند؟
 چرا کنشگران اجتماعی، خودنمایی می‌کنند؟

نویسنده: ناصر فکوهی

 

نمایشِ بودن

واژه «خودنمایی» در زبان فارسی، به سرعت ما را به سوی یک بار و پیش داوری ارزشی منفی می‌کشاند که با تعداد زیادی از واژگان، مفاهیم و کنش‌های اجتماعی در جامعه کنونی‌مان و همچنین با پیشینه‌ای طولانی در تاریخ ادبی و حافظه گذشته‌مان خوانایی دارند. این گرایش، لزوماً ما را از دیدگاه‌های علمی که در این زمینه مطرح شده‌اند دور و به اندیشه‌ای عامیانه در این حوزه که با کلماتی چون «تظاهر»، «ریا»، «دورویی» و غیره خود را بروز می‌دهد، نزدیک می‌کند.
ولی نگاه علمی به مفهوم خودنمایی را می‌توان در واژگان و مفاهیم دیگری جست و پیش از هر چیز در نیاز به «خود» بودن یا شاید لازم باشد بگوییم اصولاً نیاز به «بودن». در جهان کنونی یعنی در جهانی که پس از انقلاب صنعتی به وجود آمده و پیش از آنکه انقلاب اطلاعاتی رویکردها، تعریف‌ها و مفاهیم ما را به کلی به هم بریزد، «وجود» هر چه بیشتر و بیشتر در معنای «اجتماعی» آن (گزلشافت) و نه در معنای «جماعتی» آن (گماینشافت) (تونیس، 1957) مطرح است؛ به عبارت دیگر، بر خلاف جهان پیش صنعتی که در آن «تعلق» به یک طایفه، قبیله، مذهب، ارباب و غیره مشخص می‌کرد که هر کس «کیست» و این تعلق لزوماً و به ویژه در گروه‌های کوچک این جهان (روستا و شهرهای کوچک) نیازی به بروز بیرونی و مادی نداشت و از طریق روابط «چهره به چهره» تعیّن می‌یافت، در جهان مدرن، بسیار از افراد و شاید بتوان گفت بیشتر آنها، برای آنکه بگویند «کیستند» و حتی در بسیاری موارد برای آنکه «بدانند» کیستند، نیاز به آن دارند که «نشان دهند» کیستند.
ایروینگ گافمن با نظریه صحنه‌پردازی خود (گافمن، 1975)، هانری لوفبور (1) با نظریه زندگی روزمره (لوفبور، 1968)، ژان بودریار (2) با نظریه شبیه‌سازی (بودریار، 1981)، ژرژ بلاندیه (3) با نظریه «نمایشی شد» (بلاندیه، 1980)، گی دوبور (4) با نظریه «جامعه نمایش» (دوبور، 1382)، پیر بوردیو با نظریه «تمایز» (بوردیو، 1979)، داوید لوبروتون (1392) و میشل مافزولی (5) با نظریات خود درباره «بدن» (مافزولی، 1994: 119-118) و بسیاری دیگر از نظریه‌پردازان معاصر، هر یک به نوعی تلاش کرده‌اند بر این مفهوم کلیدی تأکید کنند که انسان مدرن و هر چه بیشتر و به ناگزیر، جهان‌شمول، چاره‌ای جز آن ندارد که هویت خود را از طریق بروز آن در قالب‌هایی «نمایانده شده» و «باز نمایانده شده» به اثبات برساند و گاه حتی این «اثبات» باید برای خود او و نزدیک‌ترین کسانش نیز انجام بگیرد.
همین امر سبب می‌شود که انسان ناچار باشد به این وجود، موقعیتی مادی بدهد که در آن واحد «بدن» و شیوه بروز و بیان حرکتی و نمادین اجتماعی‌اش (از جمله در آرایش و پوشاک)، نظام زبان‌شناختی و روابط رسانه‌ای، ارتباطاتی و مبادله‌ای‌اش را درگیر خود می‌کنند؛ بدین ترتیب فرد، دیگر لزوماً به خود تعلق ندارد، بلکه این خود است که باید از طریق یک نظام «نشانه شناختی - بازیابی) که اساسش تفاوت یا تمایز یا به یک عبارت دیگر «خودنمایی» است، وجود خود را اثبات کند.
این امر در جوامع هژمونیک کنونی منشأ بی‌پایان و عرصه گسترده‌ای برای مبارزه‌ای بی‌وقفه میان نیروهای سلسله مراتبی سلطه اجتماعی (در قالب‌های سیاست و قدرت به طور عام) و فرد مجرد و فرد واحد یا گروه را می‌سازد. در نهایت هدف هر دو گروه آن است که کنترل فضای باز نمود و «خودنمایی» را به دست بگیرند. باز به همین دلیل است که میان گرایش تواتالیتر در هر نوع آن (از نوع چپ تا نوع راست) همواره اراده‌ای قدرتمند برای ایجاد «یکسان‌سازی» شکلی جامعه (در همه معنای این واژه) وجود دارد و تفاوت و تنوع تنها شانس‌های گریز از یک نظام توتالیتر به حساب می‌آید.
با وجود این، گرایش توتالیتر لزوماً در نوع خشن و خام و در نهایت غیر کارای خود (مانند توتالیتاریسم‌های قرن بیستمی) که تلاش می‌کردند با توسل شدید و صریح و بی‌پرده به یکسان‌سازی بپرازند (مثال با وادار کردن مردم به پوشیدن یک اونیفورم حزبی) خود را بروز نمی‌دهد. نوع خطرناک‌تر این گرایش، در نظام‌هایی بروز می‌کند که فرایندهای کنترل کالبدی را چنان درونی و خودکار می‌کنند که اصولاً وجودشان انکار می‌شود؛ بنابراین به نظر می‌رسد که فرد در «آزادی» کامل به سر می‌برد و یا به حال خود «رها» شده است. نوع دیگر خطرناک این گرایش در جایی است که هژمونی‌های کنترل کالبدی که شیوه‌های کاملاً مدرن و ایدئولوژیک حاصل از تجربه قرن بیستمی هستند، خود را در قالب اشکال به ظاهر «سنتی» پوشش می‌دهند و ما با اشکال جدید «بنیادگرایی» سروکار داریم که استناد دائم آنها به «بنیاد»‌ها، در حقیقت چیزی نیست جز شیوه‌ای برای بزک کردن ایدئولوژیک بودن شدید رویکردشان در کنترل فرایندهای خودنمایی.
در همه موارد بیان شده، ما با تلاش برای از میان بردن «خودنمایی» سروکار داریم، تلاشی که در واقع بیشتر از آنکه در معنای مبارزه با مفاهیمی چون «تظاهر» و «ریا» باشد، دغدغه آن را دارند که هویت‌ها را یکسان کرده و بدین ترتیب با رسیدن به ضعف هویت‌های فردی، امکان «توده‌ای شدن» جوامع را فراهم کنند. در اینجا نیز مثل همیشه، فرایندهای تفاوت‌یابی و تنوع‌پذیری، البته در حد معقول و به شکلی که مفهوم جامعه‌پذیری را تهدید، نکنند، تنها راه‌های بهبود نسبی به حساب می‌آیند.
سرکوفت زدن به «خودنمایی» با بهانه‌های به ظاهر اخلاقی یا اجتماعی و غیره، لزوماً نمی‌تواند کنشی در راه ایجاد انسجام بیشتر در یک جامعه مفروض به حساب بیاید. از میان رفتن تمایز در یک جامعه بیشتر از هر چیزی به معنای فقر فرهنگی آن جامعه است که درنهایت نمی‌تواند به چیزی جز سست شدن پایه‌ها و ارکان هویتی عمومی آن جامعه بینجامد. هویت‌های ضعیف فردی نه تنها هویت قوی جمعی به وجود نمی‌آورند، بلکه اصولاً به بحران‌های هویتی منجر می‌شوند که پایانش جز فروپاشی نظام‌های جامعه‌پذیری نیست.

پی‌نوشت‌ها:

1. Henri Lefebvre.
2. Jean Baudtiallard.
3. Georges Balandier.
4. Guy Debors.
5. Michel Maffesoli.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر، (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط