نویسنده: ناصر فکوهی
تا قرن نوزدهم و در دورانی طولانی، کلیسای کاتولیک در اروپا و دیگر نظامهای دینی در اغلب پهنههای تمدنی، نظام هنجارمند شناخت را تقریباً به صورت انحصاری در دست خود داشتند. بدین معنا که اگر شناخت را مجموعهای از فرایندهای ذهنی و عملی ادراک و تبیین رفتاری نسبت به یک پدیده بیرونی یا درونی در نظر بگیریم، این نظامها، تنها نهادهایی به شمار میآمدند که «رسماً» و با اتکا بر قدرتهایی که اغلب خود به آنها مشروعیت داده بودند (نظامهای پادشاهی، اربابی، سلطانی و غیره)، خود را حامل و نماینده «حقیقت مطلق» به حساب میآوردند و مطلق بودن این «حقیقت» را نیز بر سازوکارهای استعلایی و «رابطه ویژهای» استوار میکردند که ادعا داشتند با جهان فراتر از جهان فیزیکی از آن برخوردارند.
انقلاب فرانسه و به طور کلی انقلابهای سیاسی قرون هفدهم تا نوزدهم همراه با انقلابهای فناورانه صنعتی، این انحصار را نخست در حوزه مرکزی، یعنی اروپا در هم شکستند (شارتیه، 1999) و سپس این فرایند را در قالب آنچه «مدرنیته» نام گرفت، اغلب با شیوههای آمرانه به کل جهان سرایت دادند. بدین ترتیب بود که در طول تقریباً دویست سال نظامهای آموزشی رسمی از دبستان تا دانشگاه جایگزین هنجارمند نظامهای پیشین شدند و دولتها تلاش کردند جایگاه دین را در دست خود بگیرند و یا آن را به صورت مختلف در زیر کنترل خود در آورند.
ولی در هر دو دوران مورد اشاره، یعنی چه دوران پیش صنعتی و چه دوران صنعتی دست کم دو نوع دیگر از شناخت در جوامع انسانی وجود داشت: از یک سو شناخت مبتنی بر آگاهی مردمی و عمدتاً ریشهدار در سنتها و تجارب زیسته و سپس آگاهی و شناخت از اخلال فرایندهای کمابیش ناشناخته روانی - استعلایی (هنر، خواب و رؤیا، تحیل، اندیشه شاعرانه و ادبی و غیره). این حوزهها، در برابر قدرت هژمونیک حوزه شناخت هنجارمند عموماً حاشیهای بودند و اغلب جز در سطوح خرد و محلی مطرح نبودند و نمیتوانستند تأثیر عمومی بر نظامهای اجتماعی به جای بگذارند.
با وجود این، انقلاب اطلاعاتی در دهه 1980، همه چیز را زیر و رو کرد (کاستلز، 1380). شبکههای تولید، انباشت و توزیع دوباره دانش در عامترین معنای آن و تغییر مفهوم شناخت و علم به طور کلی، با پراکنش، نسبی شدن و پیدا شدن روابط بیشمار میان حوزههای گوناگون شناخت که به صورت خلاصه از آنها با عنوانهای علمی و مردمی و هنری نام میبریم، سبب شد که روابط انسانها با یکدیگر و با هر یک از حوزهها و برآیند آنها با مجموعه نظامهای اجتماعی و اجزا آنها، تغییر کنند و الزامات و پیامدهای جدیدی را ایجاب کنند.
نتیجه آنکه نه تنها شاهد دمکراتیزه شدن روز افزون و در دسترس قرار گرفتن بسیار بالای شناخت در همه اشکال و محتواهایش شدیم، فرایندهای انحراف، دستکاری، خود دست کاری، فریب آگاهانه و ناخودآگاهانه و غیره، نیز قدرتی عظیم برای ایجاد پهنههای ناآگاهی، آگاهی کاذب، آگاهی جزئی و غیره به دست آوردند. امروز در چنین موقعیتی قرار داریم و نوعی بینظمی - اگر نگوییم نوعی آنومی - بر نظامهای شناخت انسانها حاکم است که حاصل تلاش حوزههای شناخت هنجارمند، از میان برداشتن آن با ابزارهای قدیمی آمرانه یعنی سرکوب و حذف فیزیکی است که طبعاً غیر کاراترین ابزارها بوده و هستند. این تلاش فیذاته محکوم به شکست است و میتوان با اطمینان نسبتاً بالایی ادعا کرد که آینده نظامهای شناخت و کاهش خطر تبدیل آنها به نظامهای دستکاری و سرکوب اجتماعی از طریق استفاده از شناختهای کاذب، در بازاندیشی عمومی و تأمل عمیق بر کل این روابط و به ویژه موقعیتهای سلسله مراتبی حاکم در آنهاست.
ساختار نظامهای شناخت که در مطالب بعدی به آن باز خواهیم گشت، تا حد بسیار زیادی مبتنی بر سلسله مراتب و ارزشگذاریهای فیذاته بر دانش تولید شده است. این ارزشگذاریها امروزه در سطح نهادینه از لایهای «علمی» به مثابه تنها لایه موجود در تعیین داوری نام میبرد، بدین معنی که ارزش شناخت تولید شده بر اساس «اجماع نسبی» کنشگران آن «میدان» نسبت به با ارزش یا بیارزش بودن علمیاش، تعیین میشود. این نظام ادعای «عینیگرا» بودن و «خنثی بودن» علمی را دارد (بوردیو، 1392). با وجود این، بسیار به سادگی میتوان سازوکارهای بیشماری را نشان داد که این لایه نخستین و سطحی را به لایههای عمیقتری پیوند میدهد که آنها بیشتر سیاسی و اقتصادیاند تا علمی. در واقع ما با چرخه باطلی رو به رو هستیم، این، نظامهای قدرت هستند که میزان سرمایه اجتماعی قابل سرمایهگذاری را (مثلاً حجم مالی و اقتصادی اختصاص یافته به پروژهها) تعیین میکنند و رشد علم تا حد بسیار زیادی وابستهای کامل از این حجم تخصیص یافته مالی است. همین رویکرد سبب آن شده است که حوزههای دیگر شناخت به کلی ارزش خود را به مثابه «شناخت» از دست بدهد و خود نیز این گفتمان را درونی کند و بیشتر خود را در قالب «حساسیت»ها و «روح هنری» و «بازماندهای از سنتهای پیشین» بشناسند و بشناسانند تا به مثابه نوعی شناخت قابل تأمل. این دقیقاً همان موقعیتی است که انقلاب اطلاعاتی و تغییر رابطه انسانها با شرایطی زمانی مکانی به خطر انداخته است و روزنهای برای خروج از این گونه رویکردهای سختاندیشانه و مخرب گشوده است.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.