نویسنده: ناصر فکوهی
در ادبیات علوم اجتماعی حداقل در سه دهه اخیر مشکلی اساسی با واژه «طبقه» وجود داشته است. امروز بیشتر جامعهشناسان و انسانشناسان دیگر از این کلمه استفاده نمیکنند، نه در معنای قرن نوزدهمی و اقتصاد سیاسی آن - که بیشتر به مفهومی مارکسیسیتی تبدیل شد- و نه در معنای امریکایی و سطحینگرانهاش بر اساس تقسیم جامعه به سه طبقه پایین و متوسط و بالا و تقسیم هر یک از آنها به چند طبقه سلسله مراتبی دیگر (کوزر و روزنبرگ، 1378: 356-323). واقعیت این است که جوامع انسانی حتی در قرن نوزدهم و البته در قرن بیستم و امروز در آغاز قرن بیست و یکم و پس از انقلاب اطلاعاتی بسیار پیچیدهتر از آن بودهاند و هستند که بتوان از پهنههای بزرگ انسانی که به ظاهر آن قدر منسجم و یکدست و دارای مشترکات باشند که بتوان از آنها به مثابه یک «طبقه» یعنی یک گروه بزرگ انسانی به مثابه یک کالبد صحبت کرد. اگر در علوم سیاسی از مفاهیمی حتی بزرگتر از طبقه همچون «ملت» یا «قومیت» سخن گفته میشود، بلافاصله بر بر ساخته بودن این مفاهیم و لزوم قرار دادنشان در چهار چوبهای سیاسی کلان نیز تأکید میشود. بر عکس در علوم اجتماعی تلاش بر آن است که از واحدهای بسیار کوچکتری که آنها را جماعت (1) مینامیم و برخی نیز از آنها با عنوان خردهفرهنگ (2) یاد میکنند، نام برده شود که قابلیت محسوس بودن و تحلیلی بیشتری را به پژوهشگر میدهند. بسیاری از جامعهشناسان نیز در تحلیلهای خود از ردهبندیهای شغلی - اجتماعی استفاده میکنند و آنها را برای بحث در همه زمینههای فرهنگی از جمله سبک زندگی و روزمرگی مفید میداند.
با وجود این، در مورد مفهوم «طبقه» ما تقریباً با همان مشکلی رو به رو هستیم که در رابطه با واژه «نژاد»؛ یعنی در عین حال که همه شواهد به ما نشان میدهند که این واژه قابل دفاع نیست و جز به مشترکاتی بسیار سطحی استناد ندارد، این مانع از آن نیست که «نژاد»ها در واقعیت اجتماعی به مثابه بر ساختههای فرهنگی وجود خارجی نداشته باشند و عنصر هویتی قدرتمندی را تشکیل دهند که تأثیر آن گاه از ملیت نیز فراتر میرود. درمورد مفهوم طبقه نیز ما با همین امر رو به رو هستیم. وجود «طبقه» هر چند به مثابه یک واقعیت عینی قابل پذیرش و دقیق نیست، ولی به مثابه یک بر ساخته تصور شده در سطح جامعه که به کنشگران جهتدهی اجتماعی میدهد و تأثیری واقعی بر روابط اجتماعی دارد، قابل نفی نیست. حتی در زبان بسیار متعارف و روزمره نیز افراد دائماً از طریق استفاده از این کلمه یا کلمات مشابه و یا تعبیرها و چرخشهای زبانشناختی، خود را در سلسله مراتب اجتماعی طبقهبندی میکنند. به همین دلیل استفاده ما از واژه «طبقه» متوسط به همان معنای متعارفی است که در جامعه فهمیده میشود و بیشتر تحت تأثیر جامعهشناسی امریکایی پس از جنگ جهانی دوم قرار دارد که به مطبوعات و رسانهها و از آنجا به مردم عادی سرایت کرد. در این مفهوم طبقه متوسط، به گروهی از افراد یک جامعه اطلاق میشود که میان دو اقلیت نسبی یکی در بالای جامعه و دیگری در پایین جامعه قرار میگیرد. این طبقهبندی عموماً، اگر نگوییم انحصاراً، بر اساس محور اقتصادی انجام میگیرد. چنانچه حتی درگفتمانهای نهادهای رسمی از دهکهای درآمدی بالا و پایین صحبت میشود و به فرض طبقه متوسط را در جایی بین دو دهک پایینترین درآمدها و دو دهک بالاترین در آمدها قرار میدهند که البته بنا بر نهاد مربوطه و رویکردهای اقتصادی به کار گرفته شده به شدت متغیر است.
در این حال اگر بخواهیم با رویکردی کاملاً متفاوت به موضوع طبقه برگردیم، باید بحث نظریه «سرمایه» های پیر بوردیو (1979) را مطرح کنیم و تلاش کنیم آن را با موقعیت صد ساله معاصر ایران انطباق دهیم. در این نظریه دست کم از سه نوع سرمایه صحبت میشود، سرمایه اقتصادی (انباشت ثروت)، سرمایه فرهنگی (انباشت فرهنگی - تحصیلی) و سرمایه اجتماعی (انباشت روابط سودمند) [ما در این جا وارد بحث دیگر اشکال سرمایه از دیدگاه بوردیو و همچنین بحث سرمایه کل او نمیشویم]. با توجه به این بحث اولیه، حال ببینم در صد ساله اخیر ما با چگونه انباشتهایی رو به رو بودهایم.
به نظر ما، در طول این تاریخ که امروز ما در یکی از نقاط حساس آن قرار گرفتهایم، فرایندهای متعددی در ایران به صورت موازی اتفاق افتادهاندکه نتیجه نهایی آنها به وجود آمدن یک «طبقه متوسط» (بحرانی، 1388) نسبتاً بزرگ بوده است که شاید تنها شانس و امید ما برای برخورداری از آیندهای بهتر به نسبت بیشتر کشورهای در حال توسعه به طور عام و کشورهای منطقه آشوبزده خاورمیانه به طور خاص باشد. البته بلافاصله برای آنکه خواننده به اشتباه نیفتد، این را هم اضافه کنیم که نخست اینکه میگوییم طبقه متوسط بزک شده منظور در کل فرایند است و نه لزوماً در مقطع خاصی از جمله در حال حاضر؛ و سپس آنکه معنای طبقه را در اینجا در مفهوم بوردیویی میگیریم و نه در مفهوم اقتصاد سیاسی و یا امریکایی آن.
بحث خود را با همین فرایندها شروع کنیم که نخستین آنها فرایند سیاسی است. آغاز این فرایند را میتوان در انقلاب مشروطه (1906) قرار داد. اینکه ایران بر خلاف بیشتر کشورهای منطقه خاورمیانه و آسیای جنوبی زیر استعمار نرفت، صرفاً به دلیل آن نبود که دارای پیشینه تمدنی و دولتی دراز مدت بوده باشد (که میدانیم این دولت هم به شدت از هم پاشیده و غیر متمرکز و بیتوان بود) بلکه به این علت اساسی هم بود که ایران درون یک ژئوپلیتیک بسیار حساس و شکننده منطقهای در دسترسی قدرتهای بزرگ (روسیه و انگلستان) و سرزمینهای زیر کنترل آنها به آبهای آزاد قرار داشت (که بعدها همین امر به ژئوپلیتیک حساس دیگری یعنی ژئوپلیتیک انرژی فسیلی، با ابر قدرتهای بیشتری در سطح جهان، تبدیل شد)؛ به هر رو، این رهایی از استعمار فایده بزرگی برای ایران داشت و آن اینکه بتواند جزء نخستین سرزمینهایی باشد که انقلاب شهری خودش را انجام دهد و قدم در راه دراز دولت متمرکز ملی و فرایند هم زمان ملتسازی بگذارد. نتیجه آنکه فرایندهای دولتی جدید، مانند نهادهای قانونگذاری، مجریه و قضایی و سازوکارهای نهادینه دولتی امروز برای مردم ما کاملاً آشناست و در بسیاری موارد درونی شده است؛
فرایند دوم، فرایند اقتصادی بود که تقریباً با فرایند نخست هم زمان است، قرار داد «دارسی» (1901) که ایران را به کشف و استخراج نفت و برخورداری از درآمدی سرشار برای ایجاد زیر ساختارهای توسعه خود به ویژه پس از نهضت ملی شدن نفت رساند. بدین ترتیب ایران توانست، هزینههای دولت ملی و فرایند ملتسازی را نه همچون بسیاری ازکشورهای فقیر جهان سوم، به ویژه در آفریقا، باخون و کشتارهای بیپایان وتنشها و جنگهای محلی و قومی، بلکه با فروش غیر مستقیم و سپس مستقیم نفت خود تأمین کند و یک طبقه واقعی متوسط، یعنی گروه هر چه بزرگتری از شهرنشینان را در ایران به وجود آورد، گروهی از اقلیتی محض در ابتدای فرایند دولتسازی امروز به اکثریت کامل و بالای 70 درصد رسیدهاند و همچنان در حال بزرگتر شدن هستند. شهرنشینی، با «بورژوا» شدن در اصطلاح اروپایی کلمه، خود یعنی به وجود آمدن طبقه متوسط، زیرا طبقه پایین تا دوره صنعتی شدن همواره روستانشین بود و طبقه اشراف، نیز بر اساس محل استقرار خود تعیین جایگاه نمیشد. بورژواها (حتی بر اساس معنای ریشهشناسانه این کلمه) طبقه متوسط شهری بودند که به دلایل تاریخی وضعیت بهتری پیدا میکردند. در ایران نیز پیدایش طبقه متوسط را میتوان با ظاهر شدن و رشد شهرها اندازهگیری کرد و معنای محوری شهرنشینی بر خلاف برخی از تحلیلهای جامعهشناختی سطحی تحت تأثیر مارکسیسم افزایش «لومپن پرولتاریا» نبوده و نیست، این قشر به ظاهر لومپن هرگز در شهرهای ما اکثریت نداشتند و هر چند خشونت زیادی را حمل میکردند چون جایگاهی نامطمئن و کاملاً در گرو وابستگی کامل و اطاعت بیچون و چرا به اشرافیت و دیگر اقشار بالای جامعه داشتند، ولی اکثریت نه رقمی داشتند و نه محتوایی. شهر در حقیقت، معنای اصلی خود را در طبقه متوسط، در «میان مایگی» نه درمعنای «بد» آن بلکه در معنای اعتدال، پیوستگی، ثبات، امید به آینده و بهتر شدن وضعیت و تلاش و کوشش برای این آینده ولو خیالین، مییافت؛ از این رو فرایند اقتصادی که با درآمدی نفتی به انفجار شهری منجر شد، در واقع افزایش عظیم حجم طبقه متوسط ایران نیز بود که خود را به علاوه در ورود اشکال جدید سبک زندگی نشان میداد، آن هم نه در مقیاسهای کوچک طبقه ممتاز و اشرافی و بالای جامعه بلکه در ابعاد بزرگ اکثریت شهرنشین. این سبک زندگی در ایران درست هم زمان با رشد شهری در فاصله سالهای 1330 تا 1350 انجام میگیرد (حسامیان و دیگران، 1377: 68-25). بدین ترتیب گروه بزرگی از کنشهای اجتماعی شروع و رشد مییابند، از سفر و اشکال جدید گذاران اوقات فراغت از جمله ظهور سلایق و مصرف هنر به مثابه کالاهای فرهنگی گرفته تا استفاده از رسانهها (به ویژه رادیو و سپس تلویزیون) تا تفریحات روزانه و شبانه، سلایق هنری (موسیقی، نقاشی، تئاتر، سینما، موزهگردی و غیره)، استفاده از اتومبیل، لباسهای جدید و تغییر رابطه با فضا و زمان، گردشگری داخلی و خارجی و شروع به تغییر در روابط جنسیتی و ورود زنان به عرصه اجتماعی؛ و این خود آغازی است برای مرحله بعدی که بسیار اهمیت داشت، یعنی انباشت سرمایه فرهنگی.
این دقیقاً فرایند سومی است که میخواهیم بدان اشاره کنیم، فرایند انباشت سرمایه فرهنگی در جامعه ایرانی که آن هم هم زمان با دو فرایند دیگر آغاز میشود. نثر مشروطه از جمله با میرزا جهانگیر خان شیرازی و انتشار روزنامه «صوراسرافیل» در 1286 شروع میشود و در همین زمان است که دهخدا «چرندوپرند» خود را نیز منتشر میکرد، چند سال بعد از بازگشت استبداد، بار دیگر روشنفکران به میدان آمدند، دارالمعلمین یا دانشسرای عالی بعدی (تربیت معلم امروز)، از آخرین سالهای قرن پیشین شمسی (1297) تأسیس شد و از سال 1311 شخصیتی چون عیسی صدیق ریاست آن را بر عهده داشت، دانشگاه تهران در سال 1313 تأسیس شد و شخصیتهایی چون فروغی و بهار در این سالها بسیار فعال بودند، بهار از سال 1328 روزنامه نوبهار را که بارها توقیف شد، منتشر میکرد و چند سال بعد در 1315 به تشویق او بود که پروین اعتصامی دیوان خود را منتشر کرد. ورود پر قدرت پروین به مثابه یک زن در عرصه عمومی از آن به بعد دیگر هرگز برای زنان ایرانی در تاریخ فرهنگی این کشور متوقف نشد، هر چند گسستهای بسیار داشت، فروغ، کمی بیش از 20 سال پس از پروین در اوج کار خود بود و فیلم «خانه سایه است» را در 1341 ساخت، نثر و فرهنگ داستاننویسی، با هدایت و جمالزاده و آل احمد و ساعدی و شاملو و غیره ادامه یافت و در حقیقت هرگز متوقف نشد. در این بین، فرایند گسترش دانشگاهی شکل گرفت که انقلاب اسلامی سال 1357 به شدت آن را تقویت کرد و توانست ایران را تبدیل به کشوری کند که امروز بیشترین تعداد دانشجو را به نسبت جمعیت در مقایسه با بسیاری ازکشورهای دیگر جهان چه توسعه یافته و چه در حال توسعه (5 میلیون به نسبت دو و نیم میلیون دانشجو در فرانسه و همین میزان دانشجو در ترکیه با جمعیتهایی تقریباً برابر) داراباشد و دانشجویان و فارغالتحصیلان دانشگاهی در آن یک قشر بزرگ و تعیین کننده اجتماعی را تشکیل دهند. (3) در کنار این فرهنگ که بیشتر و به نادرست به مثابه «فرهنگ غربی» شناخته شده (برای مثال آل احمد و شریعتی که منتقدان این فرهنگ به اصطلاح «غربی» معرفی میشوند، خود به شدت از آن متأثر بودند و انتقاداتشان بیشتر تحت تأثیر جوّ سیاسی و علیه نظامهای حاکم در کشورهای غرب بود و سیاستهای فرهنگی آنها در جهان سوم بود تا خود فرهنگ غرب، و گرنه نه آل احمد بیگانه کامو را ترجمه میکرد و نه شریعتی به سراغ معرفی ماسینیون و فرهنگ فرانسه به هموطنانش میرفت یا به سراغ فرانتس فانون (4) فرانسوی زبان را به آنها میشناساند) است، فرهنگ مذهبی شیعه نیز در ایران رشد اجتماعی خود را در این سالها انجام داد و باز هم به مثابه شکلی از رشد طبقه متوسط شهری و با فرهنگ. بازرگان و روشنفکران مذهبی دیگر این سالها مخاطبان گستردهای داشتند که به هیچوجه در مقابل روشنفکران دیگر قرار نمیگرفتند و حتی بر عکس در جنبههای زیادی از انباشت سرمایه فرهنگی، ما پیوند و اشتراک این دو گروه را میبینیم (برای مثال نگاه کنیم به سنتهای نمایش تعزیه یا سنتهای تجسمی موسوم به هنر سقاخانه)؛ بنابراین گسترش سرمایه فرهنگی جامعه در حوزه طبقه متوسط در این سالها و پس از انقلاب که با رشد مصرف فرهنگی نیز همراه بود، صرفاً در یک حوزه انجام نشد و همواره چند بعدی و متکثر بود، ولو آنکه قدرت سیاسی تلاش میکرد به دلایل خاص خودش در آن دخالت کند. همه این پدیدهها که صرفاً به صورت نقاطی پراکنده و نامنظم به آنها اشاره کردیم، صرفاً از آن نظر بود که بگوییم، فرایند فرهنگی هم زمان با فرایندهای سیاسی و اقتصادی پیش رفت و جامعه ایرانی را در روندی طولانی، به شکل تدریجی، ولی عمیق و درونی شده تغییر داد.
نتیجه آنکه جامعهای که پس از انقلاب شکل گرفت هر چند ناچار بود برای بقای خود بحران انقلاب را به سوی آرامش پیش برد و از جنگ تحمیلی با پیروزی بیرون بیاید، ولی این کار را باز هم با تقویت هر سه فرایند انجام داد. جنگ ایران و عراق به معنای نخستین جنگ «ملی» ایران بود که در آن ایران هیچ بخشی از خاک خود را از دست نداد. نتیجه آنکه جامعه ایرانی در همه این سالها و با وجود همه جفاهایی که دید و همه ضرباتی که تحمل کرد، بر منطقی تقریباً یکدست پیش رفت (که البته معنایش این نیست که تا ابد و به صورتی خودکار چنین خواهد بود) و این منطق به باور ما امروز نیز بزرگترین شانس جامعه ما به حساب میآید به شرط آنکه مسئولان و مردم ما به چند نکته اساسی که حاصل تجربه تاریخی خود ما و جهان در قرن پر آشوب بیستم است، دائم توجه داشته باشند و از خیالپردازیهای شیرین ولی مخرب دوری جویند:
در جهان کنونی، امکان برخورداری از جامعهای یکسدت، با یک شکل یکسان از مدیریت و سیاستگذاری برای همه افراد و جماعتهای بسیار متفاوت و رو به ازدیادی که همه جوامع دارند، ممکن نیست. هر چند اگر چنین چیزی ممکن بود،بسیاری از هزینهها کاهش مییافت و مدیریت بسیار سادهتر میشد، ولی این امری محال است که هر اندازه بر آن بیشتر اصرار کنیم خود را با بحران بیشتری نیز رو به رو خواهیم کرد. این نکته برای همه گروههای اجتماعی و سبکهای زندگی صادق است، هیچ گروهی لزوماً دارای موقعیت بهتری بر خلاف آنچه ممکن است بپندارد نیست، به ویژه آنکه یکی از دگرگونیهای بزرگی که تحول جامعه پس از انقلاب در ایران به وجود آورد آن بود که به دلیل بحث و جدلهای بسیار همه گروههای مختلف نکات منفی طرف مقابل خود را به شدت باز کردند و نشان دادند و در فرایندی که به توسعه فضای باز بیشتری منجر شود، این فرایند نیز به شدت تقویت و تشدید خواهد شد. بنابراین در یک کلام نه آنها که خود را «مدرن» میپندارند، شانس بیشتری برای گسترش خود در آن واحد در سطح و در عمق بدون پرداختن بهایی متناسب و احتمالاً تلخ از این بابت را دارند و نه آنها که خود را «سنتی» میدانند. فرایندهای فرهنگی در حقیقت بسیار پیچیدهتر از این عمل میکنند؛
جهان کنونی، تنها به شرطی چه در بخشهای توسعه یافته خود و چه در بخشهای در حال توسعه خود قابل دوام خواهد بود که به تعادل به معنای موقعیت میانی دامن بزند و از افراط پرهیز کند. نخبهگرایی، خلاقیتهای ادبی، هنری، علمی، دانش و نبوغ لزوماً ربطی به دو قطبی کردن جوامع ندارند، این یک اسطوره است که «اعتدال» را با «میان مایگی» یکی بگیریم، اسطورهای که از درون آن در میانه قرن بیستم فاشیسم و استالینیسم بیرون آمد و در پایان همین قرن نولیبرالیسم و هر دو جهان را به سوی نابودی کشاندند؛
فرایندهای دولت و ملتسازی، اقتصادی و فرهنگی ما، امروز در موقعیت نسبتاً خوبی، با توجه به ظرف زمانی/ مکانی، خود قرار دارند، ایران کشوری است که امروز دارای نیروی جوان، ظرفیتهای بالای رشد اقتصادی و فناورانه و سیاسی و فرهنگی، یک دایاسپورای ارزشمند و توانا، ثروتهای طبیعی و قابلیتهای بالای کار است، ولی همه اینها عمدتاً در موقعیت «بالقوه» هستند و نه لزوماً «بالفعل» و هیچ یک از اینها بدون برخورداری و بدون به اجرا گذاشتن سیستمهای مدیریتی مناسب، نمیتوانند راه به جایی ببرند. برای نمونه اتخاذ رویکردهای ایدئولوژیک صریح در جهانی که در آن همه، به رغم ایدئولوژیک بودن، خود را غیر ایدئولوژیک نشان میدهند، یعنی قواعد بازی را نپذیرفتن و هیچ کس نمیتواند بدون پذیرش قواعد بازی در بازی شرکت داشته باشد و هیچ موقعیتی در جهان کنونی از کنار زمین ماندن خطرناکتر نیست؛
از سه فرایندی که به آنها اشاره کردیم، فرایند فرهنگی مهمترین است ما امروز بیش از هر زمان دیگری نیاز به ترویج فرهنگی داریم نیاز به آنکه مردمانی آگاه، فهیم، شایسته، کاردان و به دور از ناآگاهی و خشونت و بیدینی و بیایمانی و بیاخلاقی داشته باشیم، بنابراین از همه منابع ممکن و از جمله و به ویژه از سرمایههای عظیم دینی و سنتی و ملی خود برای باز تفسیر و باز تعریف و بهرهبرداری از آنها در ساختن مدرنیتهای متکثر و در عین حال کارا که در شأن ما باشد، استفاده کنیم، نگاه به دست دیگران کاری بسیار نادرست است، ولی از آن بدتر آن سر در پیله خود فرو بردن و ندیدن واقعیات از رو به روست؛
در این شرایط، به نظر ما تقویت ارزشهای فرهنگی جامعه بسیار ضروری است. جامعه ایرانی را نمیتوان بر اساس یک سلسله مراتب واحد از «طبقه»های اجتماعی به ویژه اقتصادی یا حتی فرهنگی و اجتماعی سامان داد، زیرا منشأهای این سرمایهها بسیار متفاوت هستند. ایرانیان سبکهای مختلفی برای کسب درآمد مشروع و قانونی، برای زندگی و گذران اوقات فراغت، برای استفاده از زمان و زندگی خود دارند و باید به همه آنها در چهار چوب قانون احترام گذاشت، ولی حتی یک لحظه تصور اینکه گروهی بتواند با اتکا به ثروت مادی یا قدرت آمرانه، فرایندهایی را که بیش از صد سال است از شکل گرفتن آنها میگذرد از میان بردارد، ندیدن تاریخ و گول زدن خود و از جمله همان خیالپردازیهای مخرب است.
یک طبقه متوسط فرهنگی گسترده، گروهی بزرگ که لزوماً نه تولید کنندگان هنر و ادب و فرهنگ، بلکه مصرفکنندگانی فرهنگی باشند که قدر و ارزش فرهنگ بالا را میدانند و حاضرند برای برخورداری از آن و یافتن جایگاه خود در جهانی پر آشوب، همه توان خود را به کار برند، این شانس ما برای برخوردار از آیندهای بهتر است و شک نکنیم که همین، محیط مناسب را نیز برای رشد نخبگان در همه حوزهها از جمله در حوزه علم و فرهنگ خواهد ساخت.
پینوشتها:
1. community.
2. sub-culture.
3. پرونده انسانشناسی و فرهنگ.
4. Frantz Fanon.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.