خیام ادعای شاعری نداشت و نمیخواست در بند شعر دوستی شاهان بیفتد. او وارث شکّی بود که فیلسوفان پیش از او آن را آغاز کرده بودند.
امّا خیام در زمانهای پای به جهان هستی گذاشت که یقین فیلسوفانه هم جایی نداشت، چه برسد به شک عقلی که معلوم نبود در آخر کار به کجا خواهد انجامید.
خیام فیلسوف، صلاح را در آن دید که بدون مطرح کردن روشن شکهای فلسفیاش که میتوانست باعث سوء استفادهی مخالفان عقل شود، به زبان تشبیه و کنایه و استعاره روی آورد و با زبانی متین و زیبا و جذاب، هم شک خود را بیان کند و هم کار کلام و فقه ظاهربین را با استفاده از عنصر طنز به نقد بکشد.
خیّام نخست از در انکار درآمد و گفت:
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم *** ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام *** آخر کم از آن که من ندانم که کیم
او زمانهی خود و جایگاه یک فیلسوف شکّاک و دقیق را چنین توصیف کرد:
خورشید به گِل نهفت مینتوان *** و اسرار زمانه گفت مینتوان
از بحر تفکّرم برآورد خِرَد *** دُرّی که ز بیم سفت مینتوان
و سپس دست به دعا برداشت و از زمانهی قدار و دینفروشان سنگدل به خدا روی آورد و گفت:
با تو به خرابات اگر گویم راز *** به زآن که به محراب کنم بیتو نماز
ای اوّل و آخر تو و جز تو همه هیچ *** خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز
خیام از باب نصیحت به اهل فضل و آنان که همه چیز را از این دنیا میخواهند، توصیه کرد:
آنان که محیط فضل و آداب شدند *** در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون *** گفتند فسانهای و در خواب شدند
اما شعر برای یک دانشمند علم عقلی مثل خیام، ابزار خوبی نبود. زبان علوم عقلی زبان رسا، روشن، دقیق و به دور از پیچیدگیهاست. در حالی که زبان شعر، زبان استعاره، تشبیه، کنایه، خیال و بسیار پیچیده است.
در اصل، شعر برای خیام، بیشتر گریزگاهی بود که در آن بتواند به نجوایی آرام، آن چه را از حقیقت یافته بود، به گوش دیگران برساند. شاید هم خیام مثل ابنسینا به ضعفهای عقل در بازکردن راز جهان و تطبیق آن با آموزههای دینی پی برد و ناچار به طرف دل تمایل یافت و سخنانش را در قالب شعر که زبان دل بود، بیان کرد.
شعرهای خیام از یک نظر پیچیده و آن نظر دیگر آشکار است. او در این شعرها چهرههای متفاوتی گرفته و حرفهای مختلفی زده است. به همین دلیل، نظریهها و عقیدههای متفاوتی به او نسبت دادند. گروهی با توجه به ظاهر شعرهای او، او را ملحد و کافر اعلام کردند و شعرهایش را عامل فساد و کفر خواندند. گروهی دیگر برای شعرهای خیام معنی باطنی قائل شدند و گفتند منظور خیام از می و شراب و ساقی، معنیهای عرفانی بوده است.
خیام توانست با شعرهایش هم دل اهل تصوف را برباید و هم اهل عقل را با خود همراه کند؛ ولی نتوانست از کینه و بغض اهل فقه بکاهد.
اما خیام، آنگونه که ظاهر شعرهایش نشان میداد زندگی نکرد. او نه مثل ابنسینا به خوشگذرانی و عشرتطلبی پرداخت و نه مثل اهل تصوف دنیا گریز و خانقاه نشین شد.
هر چند که خیام ادعای شاعری نداشت، اما همزمان با او کس دیگری در خراسان بود که میخواست از راه شاعری روزگار بگذراند و روزی خود را از دست شاهان بگیرد. نام او مجدالدین آدم سنایی بود.
حسب حال آن که دیوِ آز مرا *** داشت یک چند در نیاز مرا
شاه خرسندیَم جمال نبود *** جمع منع و طمع محال نمود
سنایی نیز چون ناصرخسرو هوس خانهی خدا کرد و راهی سفر حج شد.
گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم *** یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شدیم
و در بازگشت، چون ناصرخسرو دچار تحول روحی شد و راه خود را از دربارها کج کرد.
شدم اندر طلب مال ملول *** از جهان و جهانیان معزول
من نه مرد زن و زر و جاهم *** به خدا گر کنم و گر خواهم
ور تو تاجی نهی ز احسانم *** به سر تو که تاج نستانم
گویی سنایی در این سفر، نصیحتهای ناصرخسرو را شنیده بود و شعرش را در اختیار شرع و دین و حکمت قرار داده بود.
از همه شاعران به اصل و فرع *** من حکیمم به قول صاحب شرع
شعر من شرح شرع و دین باشد *** شاعری عقل را چنین باشد
مر مرا مدح مصطفی است غذی *** جان من باد جانش را به فدی
آل او را به جان خریدارم *** وز بدی خواه آل بیزارم
دوستدار این عقیده و مذهب *** هم برین بد بداریم یا رب
من ز بهر خود این گزیدستم *** کاندرین ره نجات دیدستم
سنایی پس از آن که راه خود را از دربارها کج کرد، به حکمت روی آورد و شعر خود را در خدمت حکمت قرار داد.
حکیم سنایی در کتاب حدیقةالحقیقه و شریعةالطریقه بعد از ثنای خدا و مدح رسول و آل او به حکمت میپردازد و به روش ابنسینا رمزیگویی را انتخاب میکند. او نیز به داستانسرایی روی میآورد و در قالب داستانهای منظوم، حقایقی از حکمت را بازگو میکند.
قصهای یاد دارم از پدران *** زآن جهان دیدگان، پرهنران
داشت زالی به روستای تگاو *** مَهسَتی نام دختری و سه گاو
نوعروسی چو سرو تربالان *** گشت روزی ز چشم بد نالان
زال گفتی همیشه با دختر *** پیش تو باد مردن مادر
از قضا گاوِ زالک از پس خورد *** پوز روزی به دیگش اندر کرد
ماند چون پای مُقعِد اندر ریگ *** آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ *** سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراییل *** بانک برداشت از پی تهویل
کای مَقَلموت! من نه مَه سَتیَم *** من یکی زال پیر محنتیم
تندرستم من و نیم بیمار*** از خدا را مدرا بدو مشمار
گر تو را مهستی همی باید *** آنک او را ببر، مرا شاید
تا بدانی که وقت پیچاپیچ *** هیچ کس مر تو را نباشد هیچ
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.