کارولین الیس (2)
مترجمان: مرتضی کریمی
سارا بامداد
من (کارولین از اوایل دههی 1980 شروع به نوشتن در حوزهی خود مردمنگاری کردم. (3) دوست داشتم تجربهای زیستشده از احساسات را به قلمرو تحقیق علوم اجتماعی بیاورم و تحقیقاتی انجام دهم که مرتبط به زندگی روزمرهی افراد باشد. میخواستم در مقابل تمایل عقلگراها، به تصویر کشیدن افراد به عنوان صرفاً ماکتهایی تهی و بیروح، با احساسات برنامهریزی شده، مدیریت شده، قابل پیشبینی، و دارای الگو ایستادگی کنم. بعد از آن در 1982، برادرم در حالی که به دیدن من میآمد در سانحهی هوایی کشته شد (الیس، 1993). در همین زمان، شریک زندگیام، (4) جین، (5) وارد مراحل پایانی بیماری آمفیزم مزمن (6) [فروریزی جدارههای ریه] شد. این اتفاقات باعث شد تحقیق در مورد حسادت، که به لحاظ علمی قابل احترام بود و بر روی آن کار میکردم بیاهمیت به نظر برسد. درعوض، میخواستم احساسات شدیدی که در ارتباط با فقدان ناگهانی برادرم و رنج آزار دهندهای را که با بدتر شدن جین تجربه میکردم، بفهمم و با آن کنار بیایم. پس به آموزههای خود به عنوان مردمنگار رجوع کردم و در سالهای اندک پیش رو شروع به برداشتن مرتب یادداشتهای یدانی از رابطهام با جین کردم، اینکه رابطهی ما چگونه تحت تأثیر بیماری او قرار گرفت، و چگونه با مسئلهی بدتر شدن حال او مواجه شدیم. پس از 9 سال نوشتن و بازنویسی، کتاب چانهزنی نهایی: داستان عشق، مرگ، و بیماری مزمن (الیس، 1995) متولد شد. این متن بیشتر شبیه شرح حال یا داستان، همراه با مکالمات، افکار و احساسات است، تا متن علوم اجتماعی سنتی. همچنین برخلاف عادت علوم اجتماعی معمول، [در این داستان] من شخصیت اصلی، و به همان میزان نویسنده و پژوهشگر بودم.
من (کریس) اولین بار در سال 1998، وقتی دانشجوی لیسانس رشتهی مطالعات ارتباطات بودم با خود مردم نگاری به عنوان روش آشنا شدم. استادم در دانشگاه کارولینای شمالی در گرینسبرو کار ارائهی یک گزارش از کتاب چانهزنی نهایی کارولین الیس را به من سپرد و گفت «فکر میکنم این کتاب را دوست خواهی داشت». روایتهای خودمردمنگارانه - یعنی دیدگاههای شخصی که مثل داستانهایی با شخصیتها، پلات، و دیالوگ نوشته میشوند- به شکل سنتی به عنوان دیدگاههای اول شخص، از تجربهی خودِ شخص به رشتهی تحریر درمیآیند. اگرچه خودمردمنگاری به لحاظ تاریخی به امر شخصی، دیگری، و امر اجتماعی (الیس، 2002 ب) مرتبط است، روایتهای خودمردمنگارانه هنوز تمایل دارند به شکل ضمنی «حقیقت» مردمنگار را نشان داده و به صدای مردمنگار به عنوان شخصیت اصلی در داستان اولویت بدهند. در گزارش کتابم نوشتم «بعد از تمام شدن صفحهی اول، نه خود مردمنگاری را دوست دارم، نه کارولین الیس را» و ادامه دادم که «نوشته تحمیل کننده، و توضیحات بسیار شخصی است، آن قدر که من مطمئن نیستم بعد از خواندن این نوشته بتوانم در چشمهای کارولین الیس نگاه کنم». صداقت نوشتهی کارولین به شکلی، نوعی از صداقت را در من بیدار کرد، و خودم را در حال ابزار نقدهایی دیدم که در شرایط عادی ممکن نبود به زبان آورم، به ویژه در مقابل استادی که خودش میگوید دوست نویسنده کتاب است.
حقیقت مطلب اینکه، درعمق وجودم کارولین را به خاطر خلوص و صداقت، تواناییاش در بازاندیشی در زندگیاش و نوشتن دربارهی آن تحسین میکردم. اما همزمان، از صراحت او احساس خطر میکردم. در خانوادهی من احساسات پنهان بود. پدرم مرتباً میگفت: «زندگی سریال تلویزیونی نیست (7) که همهی اجزایش پیش چشم مردم باشد» ما بچههای خانه، برای ابراز عواطفمان تنبیه میشدیم، و مشکلات عاطفی شخص مادرم، وقتی عواطفش را بیان میکرد، پیامدهای ترسناکی داشت. مشکلات خانه «راز مگو» بودند که برای هیچ کس فاش نمیشدند. نوشتن که دیگر حرفش را هم نزن. همچنین اینکه ما دربارهی خودمان به شکل مثبت حرف نمیزدیم، چرا که این کار خودستایی بود و خودستایی فرد را در معرض نقد و تمسخر قرار میداد. برای نوشتن خود مردمنگاری باید منِ قویای داشته باشی که خودت را در معرض خطر انتقاد از خصوصیترین داستانهای زندگیت قرار دهی. من چنین منِ قویای نداشتم.
گزارش کتاب را با پاسخی که از سوی همه پیشتر گفته شده بود، پایان دادم: «این کتاب در چند سطح، به بسیاری از دلایل، مؤثر واقع میشود. نخست، چه بخواهم اقرار کنم چه نخواهم، من به طرق بسیار متفاوتی با الیس پیوند دارم... شاید از الیس به این دلیل خوشم نمیآید که دربارهی چیزهایی حرف میزند که در خود پنهان نگه داشتهام.... شاید این کتاب به همین دلیل تحمیل کننده است.»
دو سال بعد، در کلاس خود مردمنگاری کارولین در دانشگاه فلوریدای جنوبی نشستم. با توجه به اینکه برای دو ترم دانشجوی دکتری او بودم، شیفتهی جذابیت، روش تعلیم و منش دوستانهی او شدم. زیر نظر او، داستانهایی دربارهی کودکیام و مرگ والدینم نوشتم. دربارهی رازهایی نوشتم که هرگز به هیچ کسِ دیگری نگفته بودم، و آموختم که در نوشتنم صادق و صریح باشم. جنبهی پالایش دهندهی صریح بودن و نوشتن، و جنبهی علمی گفتن و پرسیدن را کشف کردم. با این وجود، هنوز چیزهای زیادی بود که باید یاد میگرفتم.
در این مقاله، ما (کارولین و کریس) خود مردمنگاری و تعریف و پیشفرضهای آن را مرور و سیرِ تکوینِ خود مردمنگاری به عنوان رویکردی روششناسانه در پژوهشِ علوم اجتماعی را دنبال میکنیم. کار را با بحث از ژانر روایتهای شخصی، که بر روایتهای تک صدایی دربارهی خود (8) متمرکزند، آغاز میکنیم. بحثمان را به سمت رویکردهای خود مردمنگارانه روایتهای هم ساخته شده، (9) مصاحبهی بازاندیشانه، و مصاحبهی تعاملی متمرکز بر روایتهای چند مؤلفی (10) و چند صدایی پیش میبریم. بحث را با روشی که به تازگی تکوین یافته - یعنی گروههای متمرکز تعاملی - به پایان میرسانیم. در این تکوین، خود مردمنگاریها بیشتر گفت و گویی، چند صدایی، چند مؤلفی، اعتباری [نسبی]، و حساس به بافتار - یعنی جایی که تعامل صورت میگیرد - میشود و به موضوعات مهم حریم شخصی و رضایت مشارکتکنندگان تحقیق میپردازد.
خود مردمنگاری: تعریف و پیشفرضها
خود مردمنگاری «پژوهش، نوشتار، داستان، و روشی است که امر بیوگرافیک و شخصی را به امر فرهنگی، اجتماعی و سیاسی پیوند میدهد» (الیس، 2004، ص 19). خودمردمنگاری مطالعهای فرهنگی است که شخص قسمتی از آن فرهنگ است، فرهنگی که با تجربههای درونی و ارتباطی او در هم تنیده است. نویسنده «من» (11) را با پژوهش و نوشتار میآمیزد، با این وجود خودش را طوری تحلیل میکند که گویی دارد «دیگری» را مطالعه میکند (الیس، 2004؛ گودال، 200).به عنوان روش، خود مردمنگاری تا حدودی برای مشخص کردن بحران مشروعیت (چه کسی میتواند به جای این فرهنگ حرف بزند؟) و بازنمایی (چگونه میتوانید به جای این فرهنگ حرف بزنید؟) توسعه پیدا کرد. تصور میشد اینکه کسی دربارهی فرهنگ یا زندگی خودش بنویسد، نگرانیهای اخلاقی مرتبط با نوشتن دربارهی فرهنگهای دیگران را مرتفع خواهد کرد. خود مردمنگاری و مردمنگاری بازاندیشانهی «جدید»، فرصت میدهند تجربههای زیسته و اعمال ارتباطی مشارکتکنندگان تحقیق، و تفاسیر، تجارب و صداهای چند گانهی بروز یافته در فرهنگ مورد مطالعه را کاملتر بفهمیم (بوچنر و الیس، 1992؛ میزکو، 2003؛ رپاپورت، 1993؛ رید- دنهای، 2001). اگر چه برخی نوشتههای خودمردمنگارانه به شکل سنتی بر صدا و دیدگاه نویسنده متمرکز شدهاند، انواع دیگر چند صداییترند. صداهایی که شامل صدای نویسندگان و مشارکتکنندگان متعدد میشود (الیس، 2004)
خودمردمنگاریها، همچون سایر نوشتههایی که به شکل داستانهای القایی و برانگیزاننده نوشته میشوند، خوانندگان را به لحاظ عاطفی (میخالوسکی، 1997)، با استفاده از آنچه فن مانن (12) (1988) آن را «داستان امپرسیونیستی» (13) مینامد به حرکت وا میدارند. داستانی که در برگیرندهی داستانهایی برجسته است، همراه با خاطرات دراماتیک در مورد اتفاقاتی که در ذهن به یاد آورده میشوند. اتفاقاتی که نویسنده در آنها مشارکتکننده بوده است. خودمردمنگاری همچنین به عنوان ژانر، ما را آزاد میگذارد تا با ارتقاء شکلهای شاعرانه و روایتی، نمایش مصنوعات، عکسها، نقاشیها، و اجراهای زنده، به فراسوی روشهای سنتی نوشتن قدم بگذاریم (الیس، 2004، گرجن و گرجن، 2002). بعد از آن، بیانهای القایی از خود (14) «ما را برای [دیدن] امکانها و معانی جدید میایستاند و پرسشها و دریچههای جدیدی برای پژوهش» و بازنمایی باز میکند (الیس، 2004، ص 215).
روایتهای شخصی: یک صدا / یک نفر
روایتهای خودمردمنگارانه - یعنی دیدگاههای شخصی که مثل داستانهایی با شخصیتها، پلات، و دیالوگ نوشته میشوند- به شکل سنتی به عنوان دیدگاههای اول شخص، از تجربهی خودِ شخص به رشتهی تحریر درمیآیند. اگرچه خودمردمنگاری به لحاظ تاریخی به امر شخصی، دیگری، و امر اجتماعی (الیس، 2002 ب) مرتبط است، روایتهای خودمردمنگارانه هنوز تمایل دارند به شکل ضمنی «حقیقت» مردمنگار را نشان داده و به صدای مردمنگار به عنوان شخصیت اصلی در داستان اولویت بدهند. در این شیوه از خود مردمنگاری، شخصیتهای دیگر حاضر در روایت، اغلب در نوشته روایت به مشورت گرفته نمیشوند. در حالی که شخصیتهای دیگر حضور دارند، اما هنوز صدای نویسنده است که تسلط داشته و تعیین میکند که تجربه چگونه به بیان در آید. اگر چه چنین روایتهای خود مردمانگارانهای میتوانند به لحاظ اجتماعی و بینشخصی معتبر باشند، اما نوشتن دیدگاههای تک - صدایی، موضوعات اخلاقی متعدد و نگرانی برای حریم شخصی، رضایت ایجاد کرده و برای خود مردمنگاران آسیبزاست. نوشته دربارهی زندگی خودِ محقق یا فرهنگش، برخی نگرانیهای اخلاقیِ صحبت کردن درباره، و به جای فرهنگ دیگریِ ناآشنا را برطرف کرد. با این وجود، روایتهای شخصی، به همان اندازه، نگرانیهای مسئلهآفرین در خصوص آشکار کردن زندگیهای دیگران صمیمی، که اغلب قابل شناساییاند ایجاد میکند (نگاه کند: الیس، 2007).بسیاری از خودمردمنگاریهای منتشر شده با دستهبندی روایتهای خود مردمنگارانه جفت و جور هستند. به عنوان مثال، گزارش استیسی هولمن جونز، (15) تحت عنوان «آن گونه که بودیم، هستیم، و ممکن است باشیم: [سبک موسیقی] آواز فانوس (16) به مثابه خود مردمنگاری»، که داستان دیدن یک دوست [دوستِ پسر] سابق را با دیدن فیلمِ آنگونه که بودیم و با ژانر خوانندگی آواز فانوس در هم میآمیزد.
در اثرِ «گذر از مرزها: داستانِ دگرگونیِ هویت جنسی»، بورلی دنت (17) (2002) داستانِ عمل جراحی تغییر جنسیتاش در بستر خانواده و دوستانش را به رشتهی تحریر درمیآورد. لیزا تیلمن - هیلی (18) (1996) داستان جدالش با پرخوری در بستر خانواده و دوستانش را در «زندگی مخفی در فرهنگ لاغری: بازاندیشیهای بدن، غذا و پرخوری» گفته است. اثر کارل رامبو رنای (19) (1996)، «مادرم عقبماندهی ذهنی است»، دیدگاه او از بزرگشدن با مادر عقبافتادهی ذهنی و ناپدری سوء استفادهگر است. داستان باربارا جاگو (20) (2002) از افسردگی، «وقایعنویسی افسردگی آکادمیک»، بیماری روانی او را در [متن] دانشگاه و گروه آکادمیک او قرار میدهد. در تمام این مثالهای خلاقانه و برانگیزاننده از خودمردمنگاریهای روایتی، صدای منفرد نویسنده اصل است، نقطه نظرهای شخصیتهای حمایت کننده در قابهای ارجاع داده شده توسط نویسنده فیلتر شده، و تجربهی اول شخصِ شخصیتهای حمایت کننده برجسته نشده، و به نظر میرسد پرسیده و خواسته هم نشده است.
کارولین بسیاری از داستانهایش را به گونهی روایتهای شخصی نوشته است. برای مثال، «پیوندهای مادرانه» (الیس، 1996) مراقبتهای او از مادر بیمارش را بازگو میکند. اگر چه او بعدها این داستان را برای مادرش خواند، اما پیشتر آن را بدون مشورت مادر یا بدون اینکه تفسیر او را جویا شود چاپ کرده بود. «من از صدایم متنفرم»: پذیرفتن و کنار آمدن با داغهای بدنی جزئی» (الیس، 1998) یک روایت، یعنی داستان خودمردمنگارانهی نقص بیان فیزیکی جزئی کارولین است. در این مقاله، او با شخصیتهای اصلی در داستان مشورت کرد تا مطمئن شود آنها مخالف گفته شدن داستانهایشان از داغهای بدنی جزئی نیستند، اگرچه کارولین آنها را برای اضافه کردن نظراتشان دعوت نکرد. «زندگیهای در هم شکسته: درک 11 سپتامبر و پسلرزههایش» (الیس، 2002 ب) از تجربهی الیس در فرودگاه دالس در زمان 11 سپتامبر 2001، و حملهی تروریستی حرف میزند. او شخصیتِ دیگرِ اصلی در داستان را به مشورت گرفته و نظرات او را مد نظر قرار داده و اجازه میدهد تا شخصیتهای اصلی دیگر، داستان او را قبل از آنکه منتشر شود بخوانند، اما هنوز صدا، افکار و احساسات کارولین، در مطالعه به عنوان نویسنده طنینانداز است.
گزیدهی پایین از «زندگیهای درهم شکسته» بیانگر برتری دیدگاه نویسندگی کارولین است:
«آقایان و خانمها، ما طبق برنامه در ساعت 11:21 وارد [فرودگاه] دالس میشویم». کاپیتان این را بلافاصله بعد از شروع به موقع پرواز، در ساعت 9:10 صبح میگوید. «در واقع، ما شما را زود به مقصد خواهیم رساند. آسمان صاف است و در انتظار پرواز آرامی هستیم».
من دارم تقریباً خواندن امریکای امروز (21) را تمام میکنم که ناگهان سه خدمه پرواز با قدمهای مصمم و سریع به سمت جلوی هواپیما رفته، وارد کابین خلبان شده و در را میبندند. بدن من اخطار میدهد. از پنجره بیرون را نگاه میکنم؛ آسمان صاف است. اطراف کابین چشم میچرخانم؛ افراد به خواندن و چرت زدن ادامه میدهند. من گوش تیز میکنم؛ صدای موتور آرام و ثابت است. به ساعتم نگاه میکنم؛ حدود ده صبح است.چشم از کابین خلبان برنمیدارم، روزنامه خواندنم را دوباره از سر میگیرم. وقتی خدمههای پرواز بعد از چند دقیقه بیرون آمده و شروع به جمع کردن زبالهها میکنند، خیالم راحت میشود و با خودم میگویم آنها احتمالاً به علامت کاپیتان مبنی بر پایان زمان بستن کمربندها واکنش نشان داده و راه افتاده بودند. کاملاً قانع نشدهام، خودم را در ستونهای ارقام در گزارش سهام غرق میکنم.
چند لحظه بعد کاپیتان با گفتن این جمله که «چند لحظه لطفاً توجه کنید»، روزنامه خواندن مرا قطع میکند. «خبر خیلی مهمی را باید بدهم». من با تُن صدای گرفته و سنگین او و همچنین با شنیدن کلمهی «مهم» که او بر آن تأکید دارد به حالت آماده باش در آمدهام. او سریعاً اطمینان میدهد که «هیچ خطری امنیت هواپیما را تهدید نمیکند». من نفس راحتی میکشم، با این وجود بدنم به شکل عصبی منقبض شده و، درحالی که به یاد مرگ برادرم در سانحهی هواپیمای تجاری در 1982 افتادهام، نفسم گرفته است (الیس، 1993).
از صندلیام در ردیف پنجم، به جلو خم شدهام تا بشنوم او چه میگوید. دیگران هم همینطور. آهسته میگوید «هواپیمای ما به سمت شارلوت تغییر مسیر داده است». مسافران هم صدا غرولند میکنند. خطوط هوایی لعنتی، من فکر میکنم بدنم در یک خشم اخلاقی آرمیده است. به نظر میرسد مثل هر زمان دیگری که من پرواز دارم، یک مشکلی وجود دارد. خلبان ادامه میدهد «از تمام هواپیماها خواسته شده است که فرود بیایند». چه؟ بدن من دوباره اخطار داد. «یک حملهی تروریستی رخ داده است. خانمها و آقایان، من بیست و پنج سال است که پرواز میکنم، و هرگز هیچ چیزی شبیه به این را تجربه نکردهام. به محض آنکه خبری شنیدیم شما را مطلع خواهیم کرد. من واقعاً نمیدانم وقتی ما به زمین بنشینیم چه اتفاقی خواهد افتاد.» (الیس، 2002ب، ص 377- 376).
بعدها در این روایت، کارولین اهمیتِ شخص دیگر و داستان آن شخص دیگر را با صحبت کردن مستقیم با خوانندگان و دعوت از آنها برای گفتن داستانهایشان تصدیق کرد:
"من این داستان را به عنوان سهم کوچک خودم، هر چند ناچیز، پیش میکشم تا کمکی باشد برای دیگران که بتوانند راه خود را از خلال این تراژدی و تخیلاتِ در همِ ما باز کرده و جلو ببرند. در کنار داستانهای آنها که کشته، مجروح، دچار فقدان، تبعید و یا به هنگام اندوه برای آنکه دوستش میداشتهاند رها شدهاند، و آن قهرمانانی که زندگییشان را به مخاطره انداختهاند، داستانهای روزمرهی باقی ما نیز یعنی آنانی که به شکل مستقیم درگیر نبودهاند، اما با این وجود به واسطهی آنچه رخ داده است نابود شده یا ماتمِ جمعی یک کشور را به شکل عمیق احساس کردهاند- شایستگی و ارزش گفتن دارند. من داستان خودم را به عنوان یک مشوق برای شما آماده کردم تا بتوانید داستان خودتان را بنویسید، تجربهی خودتان را با من مقایسه کنید، و در مصیبتِ خود همدمی (میرس، 1993) پیدا کنید. من از داستان خودم طوری صحبت کردم که شما احساس کنید برای گفتن داستان خودتان آزاد هستید، بدون آنکه احساس گناه کنید که دیگران بیشتر رنج کشیدهاند و بدون آنکه نتیجه بگیرید که داستان شما ارزشِ گفتن نداشته و احساسات شما ناموجه است. به عقیدهی من هر یک از ما نیازمند یافتن معنای جمعی و فردی در اتفاقاتی هستیم که رخ داده و در زندگیهایِ پر هرج و مرج و از هم گسیخته پشت سر گذاشته شده است. در سویهی دیگر اندوهمان، ممکن است به داشتن زندگی بهتری الهام داده شویم - زندگی بر مبنای عشق ورزیدن و مراقبت کردن از روابط، جمعها، و دسترسی و کمک به تمام افراد نیازمند در سرتاسر جهان. در پایان، من این داستان را به منظور تهییج گفت وگو میان عالمان اجتماعی و پژوهشگران کیفی دربارهی معنای اتفاقاتِ 11 سپتامبر و نقشی که آنها ممکن است در فهمیدن و کمک به دیگران برای کنار آمدن با این تراژدی بازی کنند، بازگو و تحلیل میکنم."
همچنین، کریس نیز روایتهای شخصیای نوشته است که در آنها شخصیت اصلی خودش است. به عنوان مثال، «خانه» (دیویس، 2005 ب) گزارش کریس از هفتهی پایانی زندگی مادرش در یک خانهی آسایشگاهی و مرگ متعاقب آن است. علیرغم مووضع - مرگ مادرش - داستان به طور روشن از زاویه دید کریس گفته میشود. صدای او برجستهتر است، در حالی که شخصیتهای دیگر (که شامل مادرش هم میشود) به نحوی بسط نایافته باقی مانده و همواره حامی خطِ داستانی نویسنده هستند. گزیدهی زیر نشان میدهد که داستان مادر کریس، در حالی که صدای او به صدای روایت تقدم پیدا کرده است، بدل به داستان کریس شده:
"امروز صبح، فردای روز شکرگزاری (22) (1999)، کارین (23) به من زنگ زد و از خواب عمیق بیدارم کرد. گفت «مادر یک چیزیش شده». من سریع رفتم آنجا. وقتی رسیدم، دیدم مادرم در حالی که کارین کمکش میکند، روی تخت نشسته است. مادر با صدای بلند ناله میکند و سعی میکند چیزی بگوید، اما آنچه از دهانش بیرون میآید چیزهای نامفهوم [شبیه] کلمات خارجیها، یا حروف بیمعنایی که کودک ممکن است قبل از یاد گرفتن تکلم بگوید است. دست راستش یک طرف بدنش لمس افتاده است. تلاش میکند تا با ما ارتباط برقرار کند، و تا حدود زیادی از اینکه [حرفهایش] فهمیده نمیشود احساساتی شده است. صورت او از شکل افتاده و حرکات بدنیاش از حالت عادی خارج شده است. وقتی پا به اتاق میگذارم، او حرکات بدنش را متوجه من میکند.
سیلِ لغات گنگ از دهانش بیرون میآید، و وقتی من جواب میدهم «مادر، ببخشید، من متوجه حرفهای شما نمیشوم»، شیوهی تربیتیام، اینکه «هرگز مادرت را ناراحت نکن»، با واقعیت تصادم پیدا میکند. من نمیتوانم او را بفهمم یا کمک کنم. همانطور که ما مشغول این پانتومیم هستیم، یعنی مادرم در حال ناله، گریه و گفتن پشت سر هم حرفهای نامفهوم است و من ترسیده و در حال عذرخواهی هستم و نمیتوانم متوجه شوم، پرستار آسایشگاه وارد میشود. او درست زمانی پا به اتاق میگذارد که مادرم دارد از جا بلند میشود (دیویس، 2005 ب، ص 394- 393)."
در این مثالها، نویسندگان تلاش کردهاند نسبت به صداها و حقیقتهای چندگانه باز باشند، اما هنوز داستانشان را از زاویه دید منفرد و مؤلف نوشتهاند. زاویه دید شخصیتهای دیگر، جایی که به آن پرداخته شده است، نسبت به صدای نویسنده در اولویت دوم بوده و به طور عمومی از طریق صدای نویسنده تصفیه و فیلتر شده است. اگرچه نویسندگان در داستانها توجهها را به «دیگران» جلب کردهاند، اما صدای مؤلف هنوز به جای آنها حرف میزند.
گشودگی نسبت به چند صدایی بودن: به شمار آوردن صداهای دیگر
در خود مردمنگاری برخی اوقات نویسندگان در خط داستان به جای نقش شخصیت اصلی، نقش محقق را اشغال میکنند. به عنوان مثال، در مصاحبههای دو تایی بازاندیشانه، (24) مصاحبه ممکن است شکل گفت وگویی به خود بگیرد، در این صورت مصاحبهگر تلاش دارد معانی و پویاییهای عاطفی درون خود مصاحبه را، که به شکل تعاملی تولید میشوند، خوب گوش کرده و درک کند. اگر چه تمرکز بر مصاحبهشونده و داستان او است، به کلمات، افکار و احساسات محقق نیز توجه میشود. خوانندگان ممکن است در حالی که مصاحبهگر، داستان مشارکت کننده در تحقیق را میشنود/ میگوید، از بازاندیشیهای پژوهشگر به داستان خود او پی ببرند. توضیحات مصاحبه کننده در گام نخست ممکن است شامل گفتن دلایل وی برای انجام این پژوهش شود و همچنین اینکه چگونه این دانش از خود یا موضوع، در راه فهم آنچه مصاحبه شونده میگوید استفاده میشود. این توضیحات همچنین ممکن است پاسخهای عاطفی پژوهشگر در جریان مصاحبه را نشان دهد. به هر حال، در داستان پژوهشگر کانون مرکزی نیست؛ در عوض، امکان فهم موضوع را بالا میبرد. آوردن بازاندیشیهای عاطفی و ذهنی محقق در تحقیق، متن و لایههایی را به داستانی که دربارهی مشارکت کننده در حال گفته شدن است، اضافه میکند (برگر، 2001؛ الیس، 2004 را ببینید).بیشتر کارهای کریس معرف مصاحبههای دو طرفه بازاندیشانه بوده و به روایتهای بازاندیشانه منجر شده است. برای مثال، «داستان سیلویا» (25) (دیویس، 2006) روایتی بازاندیشانه است دربارهی تجربهی سیلویا، پرستار کودکی که بیماری ذهنی دارد. کریس خودش را پژوهشگر - مردمنگار معرفی کرده و نقش سیلویا را به عنوان مراقب (پرستار) و شخصیت اصلی پررنگ میکند. این حکایت تلاشی است برای رسیدن به چند صدایی و اختصاص دادن صدای اصلی به شخصیت دیگر. اما سیلویا نویسندهی مشترک نیست، و این فرصت را هم نداشته که در مورد روایت نوشته شده نظر بدهد یا آن را مورد بازاندیشی قرار دهد.
"دفعهی بعد که سیلویا را میبینم، دو هفته بعد است که قرار است یک مصاحبهی شخصی با او انجام بدهم. مصاحبه را با گفتن اینکه «خواهرم دچار فلج مغزی است» شروع میکنم. «وقتی که بچه بود، عمل جراحیای شبیه اینکه دختر شما قرار است داشته باشد انجام داد. این عمل به او خیلی کمک کرد».
میخواهم یک نقطهی مشترک ایجاد کنم، تا به سیلویا نشان دهم که موقعیت او را، در مقیاس کوچکی، درک میکنم. به نظر میرسد سیلویا قدردان گفتهام است. او برای خانوادهاش امید و رویاهای زیادی دارد، اما هنوز نگران این است که چگونه این رؤیاها به واقعیت خواهند پیوست. پولهایی که حساب کرده از صندوق حمایت از افراد کم توان بگیرد، به نتیجه نرسیده و او نگران پرداخت فبضهایش است.
در حین مصاحبه مرتباً توصیه میکنم «زنگ بزن به نانسی و از او کمک بخواه». مطمئن نیستم که زنگ میزند یا نه.
سیلویا دارد یک لیوان قهوه برایم میریزد. من روی کاناپه نشستهام. این سومین لیوانم در صبح امروز است، و بایست دستش را رد کنم، اما نمیتوانم در مقابل بوی قهوهی تازه دم کرده مقاومت کنم. همچنان که دزدکی به اطراف اتاق نگاه میکنم عطر [قهوه] را به طور عمیق نفس میکشم. اتاق، کاملاً تمیز و مرتب است. به درهمریختگی اتاقِ نشیمن خودم فکر میکنم و شک دارم بشود سبک تزئیناتم را «شیک عادی» اسم گذاشت. در حالی که سیلویا کنار من مینشیند من احساس ناگهانی گناه، به خاطر کاستی مهارتهای خانگی را در خود سرکوب میکنم...
او در پاسخ به پرسش اول مصاحبه، حضورش در انجمن خدمات سلامت ذهنی را شرح میدهد. «پسرم، ریچ، هرگز به مدرسه نخواهد رفت. او در واقع تا چند وقت بیکر اکتد (26) بود. اودر چارتر، یک ساختمان سلامت روانی محلی، بستری شد و کاملاً خارج از کنترل بود، و چارتر او را به من برگرداند...
من در جواب، سرم را تکان دادم، و سیلویا مصاحبهمان را با تعریف یک داستان ادامه داد: «میدانستم به طور اساسی به هم ریخته و مضطرب بودم. نمیتوانستم این کار را برای 24 ساعت در روز انجام دهم. بنابراین، واقعاً سخت بود. در نهایت مجبور شدم از خانهی خودم بیرون بروم. داد میزدم «میخواهی چه کار کنم، باید خودم را بکشم که باور کنی من به کمک نیاز دارم؟». آن موقع یک چنین حسی داشتم. خیلی خیلی افسرده بودم. میدانی، گوشهای مینشستم و چپ و راست میگفتم «من چه خطایی کردهام؟». به عکسهای قدیمی خانواده نگاه میکردم. به این فکر میکردم که در آن سال چه کار کردهام، سال قبلاش چه کار کردهام، با بچهها چه کار کردهام. کار غلطی که کردهام چه بوده؟ اولش، به وضوح تقصیر تو است، واضح است که تقصیر تو است. تو مادر و بزرگتر هستی. هنوز، حتی حالا، در پس ذهنم، فکر میکنم، چه میشد اگر یک روز آن قدر ناشکیبا نبودم؟ و چیزهایی از این قبیل!
این حرف آخر یک لحظه من را به خودم آورد. فکر میکنم به وقتهایی که از دختر خواندهام به دلیل اینکه ظرفهای کثیف را در سینک رها کرده یا اتاق نشیمن را مرتب نکرده عصبانی شدهام. فکر میکنم به زمانهایی که خیلی درگیر یا پر مشغلهام برای آنکه [بتوانم] آن طور که میخواهم مادر کاملی برای او باشم. فکر میکنم من چقدر احساس گناه خواهم کرد اگر دخترم مشکلی را داشته باشد که فرزند سیلویا دارد (دیویس، 2006، ص 1225 - 1224)."
«همراه با یک مادر/ دختر: یک داستان واقعی»:
(الیس، 2001) نشانگر تغییری در خود مردمنگاری است، تغییر نه فقط به سمت تمرکز بر شخصیتهای دیگر، بلکه، در واقع، [این تغییر] تلاشی است برای اینکه این شخصیتها در مورد متن بازخورد بدهند. کارولین در این دیدگاه عاطفی، از تجربهی مراقبت از مادر بیمارش، داستان را از زاویه دید خودش نوشت، اما روایت را برای مادرش خواند و به او فرصت داد تا واکنشهایش را به زبان آورد. وقتی کارولین قبل از آنکه این داستان را برای انتشار بفرستد آن را برای مادرش خواند، چنین صحنهای شکل گرفت:"من نگاه کردم به مادرم که هنوز به سمت من خم شده، آرنج هر دو دستش را روی کنارهی چپ صندلیاش گذاشته است. اشک، چشمم را پر کرد. در حالی که این داستان را میخوانم، همانطور که احساساتم در شبی که این داستان اتفاق افتاد را به یاد میآورم، عشق عمیقی به او احساس میکنم. او در حالی که اشک در چشمانش برق میزند مستقیم به من نگاه میکند. منتظرم ببینم چه پاسخی خواهد داد. بعد از چند لحظه میگوید «این واقعاً خوب است».
میپرسم «واقعاً؟»
«بله، من دوستش داشتم. خیلی ممنونم که این را نوشتی».
شوکه شدهام که از من تشکر میکند «داستانهایی که دربارهات نوشتم اذیّتت نمیکند؟»
«نه، ممنونم. خیلی کار خوبی کردی واقعاً. واقعاً میخواهم تشکر کنم.» میگویم «من ممنونم که اجازه دادی این داستان را بنویسم». «چیزی در داستان ناراحتت نمیکند؟ دربارهی لباس پوشیدنت؟ یا بدنت؟ نمیخواهی چیزی را حذف کنم؟».
او در حالی که ژرف به چشمان من نگاه میکند میگوید «نه، برایم مهم نیست. هر چه دوست داشتی میتوانی بنویسی. هر چیز».
میخندم، ماندهام این چه معنایی میدهد، اما نمیپرسم. آیا او دارد به رازهایی فکر میکند که بعد از اینکه پدرم فوت کرد به من گفته است؟ آیا متوجه شده است که من برخی خطوط متن را نخواندهام؟ آیا او میخواهد مرا مطمئن کند که این کار لازم نبوده است؟ «شاید دفعهی بعد که آمدم خانه داستانی را که درباره مرگ رکس [برادرم] نوشتهام (1993) بیاورم. میتوانی آن داستان را گوش کنی؟ میدانم که خیلی برایت سخت است».
«فکر میکنم الان بتوانم گوش کنم، اگر چه ممکن است اشک در چشمانم جمع شود».
خیالش را راحت میکنم که «با هم گریه خواهیم کرد». «اوه، راستی من داستان دیگری دربارهی تو نوشتهام که هیچ وقت نشانت ندادهام، در مورد زمانی که به خاطر کیسهی صفرا در بیمارستان بودی. اسم آن داستان را گذاشتهام «پیوندهای مادری». شاید آن راهم آوردم خانه».
او در حالی که به لپتاپ من اشاره میکند، ناگهان میپرسد «من خوشحال میشوم. همه این چیزها در این کامپیوتر است؟»
«بله، نگاه کن». رایانه را بر میگردانم به سمت او و قسمتهای دیگر صفحات را نشان میدهم. از او میخواهم به طور دقیق در مورد داستان نظر بدهد و بگوید که چه فکر و احساس میکرد. من میخواهم داستان را با او تحلیل کنم، موضوع کنترل و استقلال را دست بیاندازم، همان کاری که ممکن است با همکارم یا در یک کلاس انجام دهم. فکر میکنم به چگونگی چند صدایی و چند لایه بودن که داستان و فهم مرا میتواند بسازد، و احتمالاً رابطهی ما را عمیقتر کرده و حتی جلوتر میبرد. این نوع از بحث همچنین میتواند او را کمک کند که مرا بهتر بشناسد. اما ساعت پنج است و زمان عصرانه. مثل داستانهایی که مادر در تلویزیون میبیند، خط اصلی پیرنگ (27) را متوجه شده است. او این کار را دوست دارد. این موضوع [فهم کلیت داستان] برای او به اندازهی کافی راضی کننده است. (ص 614- 613)."
خود مردمنگاری تعاملی: روایتهای هم ساختی (28) و مصاحبههای تعاملی
در حال حاضر، چرخش روایت در مردمنگاری یک حرکت سریع ایجاد کرده است. تکنیکهای مردمنگاری، ما را قادر میسازد تا با دقت رخدادهای تعاملی را بررسی کرده، و به طور همزمان با موضوعات بازاندیشی، فاعلیت، بیان عاطفی، سبکهای توصیف و روایتگری به طور مناسبی مواجه شویم (بچنر و الیس، 1992). این تکنیکها در قالب فنون خلاقانهای تکامل یافته که همچنین به ما اجازه میدهد مشارکت کنندگان گوناگون را فهمیده و به سخن در آوریم. خودمردمنگاری در قالب روایتهای چند صدایی تکامل یافته است. روایتهایی که در آن داستانهایمان را با روابطمان در هم میبافیم، و هم روابط و هم داستانهایی را که با دوستانمان، معشوقمان، و مشارکتکنندگان پژوهش داریم، هم - ساخت میکنیم (برخی از این افراد میتوانند یکی باشند، [مثلاً هم دوست باشند هم مشارکت کنندهی تحقیق]). ما تکنیکهای روایتی بر ساختی را برای فهم کاملتر تجربههای زیسته و پراکتیسهای روابط خودمان در تعامل با دیگران و تفاسیر، تجربهها و صداهای متعددِ ایجادشده در زندگی و در داستانهایمان استفاده میکنیم.روایتهای هم ساختی و مصاحبههای تعاملی، متغیرهای این رویکرد چند صدایی تعاملی هستند (الیس و بچنر 2000). برخی پژوهشها تحت این ژانر، بر نوعی از فرایند مصاحبهی جمعی پافشاری میکنند. این نوع از مصاحبهها شامل مصاحبههای چند گانه که جلب اعتماد میکنند، میشود و به مشارکتکنندگان زمان میدهند تا متنهای پیاده شده از مصاحبههای قبلی راخوانده و جواب دهند. متغیر دیگر، فرایند روایتی هم - ساختی است که در آن داستانهایی که به شکل فردی نوشته شدهاند به اشتراک گذاشته شده و سپس توسط مشارکتکنندگان هم - ساخت شده و به یک داستان جمعی تبدیل میشود. متغیر سوم این است که از مشارکتکنندگان خواسته میشود داستانهایشان را به شکل فردی بنویسند، داستانهای همدیگر را بخوانند، و بعد گرد هم جمع شده و یافتهها و فهمشان را به بحث بگذارند. این متغیرها اغلب در یک مطالعهی واحد با هم ترکیب میشوند. در تمام این مثالها و انواع خود مردمنگاری چند صدایی، تمرکز بر فرایند بنیاذهنی تفسیر و فهم [شکل گرفته] مابین پژوهشگر و مشارکت کنندگان تحقیق است، یعنی حالتی از آسیبپذیری (29) و به اشتراک گذاشتن قسمتی که به محقق مربوط میشود، و همدلی و احترام به مشارکتکنندهی پژوهش (الیس، کیسینجر، تیلمان- هلی، 1997).
این چرخش تعاملی در مردمنگاری، رویکردی برای تحقیق را پیش مینهد که برانگیزاننده، بازاندیشانه، چند صدایی و گفتوگویی است. هم- نویسی (30) داستانهایمان با دیگران، فهم ما را مبنی بر اینکه خاطرات، درون یک سیستم از طریق تعاملات جاری به طور مشترک بر ساخته میشوند، تصدیق میکند. خاطراتی که همچنین به عنوان «یک اجرا که به شکل مشترک بین طرفهای رابطه در جریان است» توأمان میتوانند به خاطر آورده شده و در میان گذاشته شوند (بکستر، 1992، ص 334). رابطههای ما به عنوان منبع اولیه برای بر ساخت معنا عمل میکنند. رابطهها به ما فرصت میدهند دیدگاهی کلی و پویا نسبت به فرایندی که با آن واقعیتمان را میسازیم داشته باشیم (دیلی، 1992؛ میری، 1999). احتمالاً از همه مهمتر این است که روشهای خود مردمنگارانه تعاملی، کمک میکنند تا رابطه قدرت هژمونیک بین مشارکت کنندگان تحقیق و پژوهشگران برابر شود. این روشها از ما میخواهند به موضوعات صدا، تفسیر، تعاملات، گفت و گو و بازاندیشی توجه کنیم. آنها همچنین راهی پیش روی ما میگذارند تا صدا و بازخورد تمام مشارکتکنندگان را به شمار آوریم (هوز، 1994؛ اووِن، 2001؛ ریدداناهی، 2001)، راهی برای فهم اینکه چگونه مشارکت کنندگان «معانی را به واقعیتهای [خودشان] اختصاص میدهند»، به جای ارائهی سادهی گزارش اینکه چگونه ما به عنوان پژوهشگر واقعیتهای مشارکتکنندگان را از طریق چهارچوبهای مرجع خودمان ارزیابی میکنیم (دیلی، 1992، ص 8). این فرایند جمعی و گفت وگویی به رابطهی محقق به خودی خود نظر داشته و «با تجربههای شخصی مردم نگار» (رید - داناهی، 2001، ص 412)، و همچنین، با رابطهای که میان مشارکت کنندگان تحقیق ما و خودمان وجود دارد سر و کار دارد. وقتی ما نقش خودمان را به عنوان مشارکتکنندهی مشترک در فرایند پژوهش درک میکنیم، در مییابیم که برای آنکه پژوهشگرانِ گفت وگویی باشیم، میبایست از طریق تصدیق انسانیت خودمان و نیز تصدیق انسانیت مشارکتکنندگان تحقیقمان، «به شکل گفت وگویی [در فرایند تحقیق] درگیر شویم» (زباروف (31) و فریدمن، 2000، میزکو، 2003؛ پاتون، 2002؛ رید - داناهی، 2001). این جایگاه در میدان پژوهش به وسیله کانکر گوود (1991) «به عنوان اجرای جمعی از یک داستان توانمند کننده میان مشاهده کننده و مشاهده شونده» مورد حمایت قرار گرفت (ص 190).
روایتهای هم - ساختی
روایتهای هم - ساختی به شرکای ارتباطی (32) کمک میکند تا در کنار یکدیگر برای تشریح کردن تجربههایشان یک داستان بسازند. در برخی موارد، این روایتها به دست پژوهشگر واسطهگری میشود. به عنوان مثال، ممکن است پژوهشگر از زوجی بخواهد یک نقطهی عطف را در رابطهشان، رابطهای که میخواهند بیانش کنند، مشخص کنند. سپس دو مشارکتکننده به طور مستقل تقویم جزئی اتفاقاتی که رخ داده است را برمیسازند. اتفاقاتی که شامل واکنشهای عاطفی به آنچه رخ داده، تصمیمات مهمی که با هم یا تکی گرفتهاند، گفتوگوهایشان با یکدیگر یا نفر سوم، و استراتژیهای مقابلهای میشود. هر یک از زوجین دو داستان مجزا نوشته یا آن را ضبط کرده یا به طور مستقیم به پژوهشگر میگویند. سپس با محقق ملاقات میکنند. همچنان که آنها داستانهای یکدیگر را با هم معاوضه کرده و میخوانند و در تلاششان برای خلق یک داستان هم - ساختی دربارهی تجربه، هم - دستی میکنند، محقق به مشاهدهی آنها میپردازد. پژوهشگر، با قرار دادن خودش در نقش محقق، داستان را مینویسد، و حتی ممکن است تعامل با مشارکتکنندگان داستان را توصیف کند.در مثال پایین، کریس به برساخت یک مصاحبهی میانجگری شده به همراه دو شخصیت در تحقیقش پرداخته است. کریس و همهی آن شخصیتها تلاش کردهاند به اطلاعات معنا ببخشند. روایت حاصل شده، جمعی و چند صدایی است (دیویس، 2005 الف).
"دو هفته بعد، من این شانس را دارم تا ایدهام دربارهی رساله را با نانسی و آلن مطرح کنم. ما دوباره در [رستوران] جیسون دلی (33) هستیم. همچنان که حرف میزنیم من سالاد میخورم.
توضیح میدهم «یکی از چیزهایی که تلاش میکنم با این تحقیق انجام بدهم این است که متخصصی نباشم که نظرم را بر نفرات دیگر تیم تحمیل میکند. من میخواهم این [تحقیق] یک مشارکت میان من و تیم باشد. چیزی که کشف کردهام این است که بازی نکردن نقش متخصص چقدر سخت است. من فکر میکنم آیا این برای شما و برای تمام متخصصین دیگر در تیم سخت است که یکی از اعضای خانواده، یک شریک واقعی در یک تیم باشد؟»...
آلن سر تکان میدهد. «ما قبلاً در مورد این صحبت کردهایم. شما یک موقعیت قدرت، فارغ از آنکه آن قدرت چیست دارید. اگر شما الان دربارهی ما حرف میزنید که مدیریت کنندهی موردها باشیم، من هرگز حتی به این فکر نمیکنم که یک متخصص در مقابل خانواده باشم، برای آنکه ما فقط کاری را انجام میدهیم که میدانیم برای بهتر کردن شرایط لازم است».
من اعتراض میکنم «اما آیا در اینجا هنوز قدرت، متمایز کننده نیست، حتی اگر تو به آن فکر نکنی؟»
نانسی اضافه کرد «برای پیچیدهتر کردن موضوعات»، «صندوق کمک مالی، آنها را در نقش افرادی متملق قرار میدهد، چرا که آنها مجبورند آن کمک را مطالبه کنند، و این پول دولتی است. ما مجبوریم تصمیماتی اتخاذ کنیم. تصمیماتی که فقط دربارهی این نیستند که به گزینهی خانواده بچسبیم یا نه، یک مثال خوب شرایطی است که با گاز داریم. من نمیتوانم به عنوان یک مدیر، پول را به آنها بدهم چرا که آن خانم خواسته به طور خاص به کمپانی گرانترِ دیگری برود، چون از کمپانی اول عصبانی یا ناراحت است. بر اساس اساسنامه، من مجبور بودم بگویم نه، و این یک تصمیم مبتنی بر قدرت بود. اما من نمیدانم. لازم است این قدرت الزاماً به عنوان چیزی که ذاتاً مثبت یا منفی است نگریسته شود. بستگی دارد شما چگونه از آن استفاده کنید.» «در مورد دیگر متخصصین تیم چه؟»
آلن میگوید «بستگی دارد. به عنوان یک عضو عادی تیم، نمیدانم که از سوء استفاده از قدرت یا چیزی شبیه به آن آگاه شده باشم. روانشناس مدرسه دقیقاً به عنوان یک متخصص بزرگ، در حالی که در مورد یک عالم چیزهای منفی حرف میزد، به اینجا آمده».
نانسی اضافه میکند «او واقعاً تیم ما را درک نکرد». «آن روز فقط به عنوان یک مهمان دعوت شده بود».
آلن جواب میدهد «من فکر نمیکنم اشتباه از او بود»، «اما او قدرتطلبانه و خیلی منفی به اینجا آمد. من فکر نمیکنم او عمداً این کار را کرد، اما همزمان، فکر نمیکنم او این خانواده را با همان میزان احترامی که اعضای تیم، که آنها را میشناختند، دیده باشد.»
من با سر تأیید میکنم «احساس کردم او با آنها به شکل غیر انسانی برخورد کرد. موافقید؟»
آلن میخندد «فکر میکنم این همان چیزی است که من الان گفتم.»
من میپرسم «چند وقت است متوجه شدهام که چگونه این خانواده، مخصوصاً کوین، (34) به نظر دارد بهتر میشود، و میخواهم بدانم چرا شما فکر میکنید اینطور است؟».
نانسی رو به جلو نشست. «من خیلی دربارهی این فکر کردهام. ما به آنها ساختار بیشتری دادهایم. خانواده به لحاظ اقتصادی قادر نیست به خیلی از جاها برود، و با پاداشهای رفتاری، حالا آنها چیزهایی دارند که هر هفته منتظر آن باشند. روزهای دوشنبه، آنها منتظر آن کارهایی هستند که در روز شنبه انجام خواهند داد، و بنابراین امیدوار هستند که اوضاع بهتر شود».
امید. جالب است... «تز اصلی رسالهی من این است که ببینم این تیم چه چیزی برای خودش و خانواده بر میسازد، و فکر میکنم یکی از چیزهایی که تیم بر میسازد امید است».
آنها با سر تأیید میکنند و من ادامه میدهم «آلن، من و تو بارها در مورد این موضوع صحبت کردهایم. یکی از راههایی که شما با آن امید ایجاد میکنید این است که تمرکزتان را ازگذشته و حال به آینده معطوف میکنید. گذشته، از مشکلات اشباع شده است. زمان حال هم آن قدرها گرم نیست، درست است؟ اما وقتی که گذشته و حال را به سمت آینده متمرکز میکنی، اینکه آیا آخر هفته یا سال بعد، آنها یک خانهی بزرگتر خواهند داشت، فکر میکنم این کار، امیدوار بودن است. میشود لطفاً در این باره نظر بدهید؟»
نانسی با سر تأیید میکند «بله، من کاملاً موافقم. همچنین فکر میکنم که خانم استوارت تیم را به صورت غیر شخصی نگاه نمیکند. آنها ممکن است با او در خصوص نظرشان رو راست باشند، اما او شک ندارد که اعضای تیم نگران آنها و فرزندان او هستند. این مسئله پویایی متفاوتی ایجاد میکند، چرا که او چیزی شبیه یک «ما» در مقابل «آنها» احساس نمیکند.»
آلن دخالت میکند «فکر میکنم مسئله خیلی پیچیدهتر از صِرف امید است. به طور کلی موافقم که آنچه ما انجام میدهیم و به آن امید داریم بهبود بخش و پرورشدهنده است. همچنین فکر میکنم رابطهی خصمانهای با این خانواده در تیم وجود ندارد. شاید ما با هم موافق نباشیم، اما من این عدم موافقت را خصمانه نمیبینم. خانم استوارت در ابتدا خیلی حالت تدافعی داشت، جایی که گروهی از افراد هستند که رابطهی غیر خصمانه دارند، هر کس کار خوبی برای رسیدن به این هدف انجام داده است.»
هوم. بعد از مصاحبهام با خانواده، کاملاً مطمئن نیستم که این حرفها درست باشد. چقدر جالب است که دیدگاهها این قدر متفاوت است (دیویس، 2005 الف، ص 281- 278)."
در روایتهای هم - ساختی، پژوهشگر ممکن است دربارهی تجربهی خودش با مشارکت کنندهی دیگر بنویسد، یعنی به خدمت گرفتن یک فرد در [جریان] زندگی آن فرد برای همکاری در نوشتن. برای مثال، روایت هم - ساختی کریس، «دوستان و خواهران: گفت وگو و چند صدائیت در مدل ارتباطی از ناتوانی خواهران» (دویس، سالکین، 2005)، به شکل اشتراکی توسط، و دربارهی خواهر کریس نوشته شده است، که دارای ناتوانی است، و کریس، خواهر سالمِ اوست. نوشتن مصاحبههای شخصی گفت وگویی، بازاندیشیهای شخصی، تبادلات ایمیلی، چت اینترنتی، منجر به این میشود که این داستان شامل کوتهنوشتهای روایتی، گزارش گفت و گو میان نویسندگان، و واکنشها نسبت به نظرات و نوشتههای یکدیگر شود. اولین روایت با صدای کریس به بیان در میآید:
"در فوریهی 1952، وقتی مادرم خواهرم بزرگترم کتی را پنج ماه و نیمه حامله بود، یک پیشگو را ملاقات کرد. آن زن دستش را روی شکم مادرم گذاشت. پیشبینیاش این بود «پاهایی رقصان میبینم... دختر تو یک رقاص میشود».
دو هفته بعد خواهر من به دنیا آمد. او بلافاصله تعمید داده شد. وقتی 5 روزه بود برای اولین بار وزن شد. دو پوند و 4 اونس بود. وقتی 18 ماهه بود، ناتوانی در راه رفتن، انقباض عضلات، و عدم پاسخ به صداها: فلج مغزی تشخیص داده شد. فکر میکردند این فلج مغزی به علت نبود اکسیژن درهنگام تولد ایجاد شده است. عملکرد شناختی او مناسب بود، اما تقریباً ناشنوا بود و تنها با صرف انرژی زیاد و خزیدن میتوانست به اطراف حرکت کند. قبل از اینکه بتواند راه برود چهار عمل جراحی روی پاهایش و سالها فیزیوتراپی انجام شد، و عصا و ساپورتهای بزرگ برای پا تدارک دیده شد.
به عنوان خواهر کوچکتر، من برای والدینی پریشان و خسته با انتظارات تلنبار شده برای فرزندشان به دنیا آمدم. وقتی مادر و فیزیوتراپ با کتی کار میکردند و همچنان که از اتاق فیزیوتراپی به عنوان اتاق بازی بچه استفاده میکردم، پلهها را بالا و پایین میرفتم، در امتداد میلههای موازی، و روی تردمیل، من مستقلاً در حال یادگیری بودم. ترس از پزشکان را وقتی در اتاقهای انتظار مطب آنها تنها مینشستم در خود گسترش دادم، در حالی که دکتر از اره برقی برای برداشتن یک قالب دیگر، که روی پای کتی مانده بود استفاده میکرد، به فریادهای وحشتناک او پایین سالن گوش میدادم. برای کتی انجام کارها بیشتر طول میکشید، وقتی مجبور بودم منتظر بمانم، صبور شدم. مسئولیتپذیر شدم، چرا که وظیفهی من بود که عروسکهای هردویمان را جمع کنم؛ به هر حال، کتی «ناتوانِ جسمی» بود. (دیویس و سالکین، 2005، ص 208- 207)."
همچنان که داستان پیش میرود، صدای هر دوی ما شنیده میشود:
"کتی: چیزی که من را از همه بیشتر شوکه کرد (و اعتراف میکنم کمی آسیب دیدم) این بود که تو از ناتوانی من خجالتزده بودی. من هرگز به دلیل ناتوانی خودم خجالت نکشیدم. بله از اینکه متفاوت باشم متنفر بودم، اما ناتوانی، قسمت زیادی از وجود من بود. هرگز خجالت نمیکشیدم، و هرگز فکر نمیکردم هیچ کس در خانواده به این دلیل خجالت زده باشد...
کریس: اعتراف میکنم واکنش اول من به نظر تو دربارهی اینکه احساساتت جریحهدار شده بود، این بود که حرفم را پس گرفتم. شرمندهام از اعتراف به اینکه از ناتوانی تو خجالتزده بودم، و حالا احساس بدی دارم که به احساسات تو لطمه زدم. اما بعداً من باز هم فکر کردم. چرا باید احساساتم را انکار کنم؟ اگر این مقاله دربارهی صادق بودن با یکدیگر است، چرا نباید اعتراف کنم نظرم واقعاً چه بوده است؟...
کتی: آه... چیزی یادم آمد! یادم است در سنت پل (35) به خاطر نانسی اسپیکر و اذیت و آزار او نگران تو بودم.
کریس: باورم نمیشود که تو آن اتفاق را یادت است! نانسی عادت داشت من را تهدید و ارعاب کند، و من نمیدانستم کسی در خانواده حتی چیزی دربارهی آن بداند! این یک جورهایی احساس خوبی است که فکر کنم «خواهر بزرگم» پشتم بوده، و چشم از من بر نمیداشته. ای کاش این را آن موقع میدانستم...
کتی: من معروف نیستم یا پول زیادی در نیاوردهام، اما فکر میکنم خیلی خوب عمل کردهام - دو مدرک تحصیلی کسب کردم و یک شغل دارم. واقعاً از کار کردن با آدمهای خوب خوشحالم. اصلاً زندگی بدی ندارم! ناتوان بودن قسمتی از من است و من با آن کنار آمدهام.
کریس: چنان که اسکولمن (36) (1990) میگوید، «روابط برادر - خواهرها تنها رابطهای است که یک عمر به طول میانجامد» (ص 1). میدانی، ناتوانی تو همیشه قسمتی از من هم خواهد بود، و، مثل تو، من هم حالا با آن کنار میآیم.
کتی: وقتی کسی بیماری فلج مغزی دارد، نمیتواند بر آن غلبه کند، برای آنکه هرگز از بین نمیرود. او میتواند با آن کنار بیاید و بهترین کاری را که میتواند انجام دهد. (دویس و سالکین، 2005، ص 229- 227)"
برخلاف تصور، اگرچه کریس این داستان را از آغاز به عنوان یک روایت هم ساختی و چند صدایی درک میکرد، رساندن برابر صدای هر دو مشارکتکننده به شکل غیر قابل باوری چالش برانگیز بود و شاید هرگز به شکل کامل محقق نشد. به عنوان یک پژوهشگر دانشگاهی و نویسنده، در جریان هم - نویسی با یک همکار نویسنده که تحصیل کرده، اما «خام» است. کریس متوجه شد صدایش اصلی و مهمتر از صدای کتی بوده است، که شامل اصلی بودن خاطرات و واکنشها به سمت خاطرات و تحلیل کریس میشد. اما در پایان، کریس و کتی سطحی از چند صدایی بودن در نوشتن و یک حد مناسب از گفت وگو و فهم ارتباطی را به عنوان نتیجهی این تلاش به دست آوردند.
کارولین همچنین، همراه شریک و نویسندهی مشترکتش، آرت (37) (الیس و بوچنر، 1992)، یک روایت هم- ساختی با صدای برابر، دربارهی واکنشهای این دو، نسبت به حاملگی که منجر به سقط جنین شد و تأثیر آن بر رابطهشان نوشت. بعد از برساخت مستقل گزارش، با ذکر جزئیات از آنچه رخ داده بود و اینکه آنها چه احساسی نسبت به آن داشتند، نسخهی نسخهی همدیگر را خوانده و سپس یک داستان واحد از آنچه اتفاق افتاد را با صدا و از منظر مرد و نیز زن هم ساخت کردن. در یک صحنه، که در آن نویسندگان توجه خواننده را به آنچه در طول فرایند عملی سقط جنین رخ داده جلب میکنند، صداهایشان به موازات هم به روی کاغذ آمده است. در قسمتهایی دیگر از روشها، این نویسندگان مزایای انجام روایتهای هم - ساختی نسبت به داستانهای منتج از مصاحبهی سنتی و روایتهای شخصی تک صدایی را مورد بحث قرار دادهاند (به عنوان مثال، بوچنر و الیس، 1992). این دو نویسنده دریافتند که نوشتن روایت هم - ساختی بدون واسطه، به آنها این آزادی را میدهد که ضربههای عاطفی را بدون نگرانی از آزار رساندن عاطفی به مشارکت کنندهی آسیبپذیر، یا ترس از فقدان کنترل بر تجربههای شخصی و کلماتشان، برای محقق دیگر بیان کنند. افزون بر این، آنها موفق شدند رابطه و احساساتشان را بهتر بفهمند و توانستند گذشته را با آیندهی امیدوار کننده یکی کنند (الیس، 2004، ص 77 را ببینید).
مصاحبهی تعاملی
در مصاحبهی تعاملی، مانند روایتهای هم - ساختی، و در برخی موارد در ترکیب با آنها، گفت و گویی وجود دارد که در آن پژوهشگر و مشارکت کنندهی تحقیق، درگیر یک [فرایند] معنابخشی مشترک و فهم نوظهور از طریق فاشسازی دو جانبه، درمیان گذاشتن احساسات شخصی و تجربههای اجتماعی با یکدیگر میشوند (همچنین بنگرید به مصاحبهی فعال، هولستین و گوبریوم، 1995). مصاحبهی تعاملی نیازمند درگیر شدن در جلسات متعدد مصاحبه، همچنین درگیر شدن بالقوه در فعالیتهای به اشتراک گذاشته شده، به جز مصاحبههای رسمی است (الیس، به عنوان مثال، 1997؛ هولستین و گوبریوم، 1995). در مصاحبههای تعاملی، معمولاً 2 تا 4 نفر به عنوان پژوهشگر و مشارکت کننده فعالیت دارند. همهی مشارکت کنندگان داستانهایشان را همچنان که روابطشان عمیقتر میشود با هم به اشتراک میگذارند. ادراکاتی که در جریان تعامل بین تمام طرفها آشکار میشوند به اندازهی داستانهایی که هر کس مطرح میکند اهمیت دارند.در «مصاحبهی تعاملی: حرف زدن دربارهی تجربهی عاطفی»، آلیس و همکاران (1997) روایتی درباره غذا، بدنها، و بیماریهای مربوط به خوردن را با هم برساختند. آنها از طریق سلسله مصاحبههای تعاملی، دادههایی را جمع کرده و روایتی دستهجمعی از تعامل با هم و بازاندیشیهای صورت گرفته بر نوشتهی یکدیگر نگاشتند.
مصاحبهی آخر آنها در یک رستوران انجام شد. سپس، آنها مستقلاً داستانهایشان از این اتفاق را، که شامل افکار و احساساتشان میشد، نوشتند. گزیدهی زیر اهمیت متن در ایجاد فرصت برای یادگیری بیشتر دربارهی موضوع تحقیق، و همچنین نقش مهم صداهای چند گانه در آشکار کردن احساسات و افکار درهم پیچیده را که مشارکت کنندگان دربارهی یک موضوع دارند نشان میدهد:
"وقتی کارولین رو به روی او مینشیند، کریستین فوراً فکر میکند که آنها هرگز با هم غذا نخوردهاند. از آنجا که او تمایل دارد الگوی خوردنش را با دیگران هماهنگ کند، هراسان میشود. کارولین آرام غذا خواهد خورد یا تند؟ موقع خوردن حرف میزند یا ساکت است؟ غذایش را تقسیم میکند؟ آیا کارولین، یک مردمنگارِ جا افتاده است، و هر حرکت کوچک او را زیر نظر خواهد داشت؟
آنها هنوز منوی غذا را برنداشتهاند، در حال صحبت هستند و شکم لیزا مرتباً صدا میدهد. چرا سفارش نمیدهند؟! وقتی بالاخره پیشخدمت ایستاد تا بپرسد که آیا پیش غذا میخواهند، کارولین پرسشگرانه به لیزا و کریستین نگاه میکند. لیزا تقریباً میتواند مزهی خوش شور یا چرب گزینههای موجود در منو - چیپس و پنیر داغ، موزارلای سرخ شدهی لولهای، و بال مرغ تند - را از همانجا حس کند. اما او حس «بد» خاصی ندارد، و میداند که کریستین تقریباً هیچ وقت پیش غذا نمیخورد. آنها به طور همزمان سرشان را به نشانهی «نه» تکان میدهند. کارولین فکر کرده بود کمی برای میزشان سفارش بدهد. بعد از جواب آنها، فکر میکند او هم بهتر است چیزی نخورد.
کارولین یکی از منوهایی را که پشت نمکدان و فلفلپاش گذاشته شده بر میدارد. کریستین و لیزا همچنین بلافاصله دستشان را سمت منوها میبرند. به نظر میرسد آنها منتظر بودند کارولین اولین حرکت را بکند. بلافاصله کارولین میفهمد چه میخواهد. اما کریستین و لیزا منوهایشان را محکم در دست میگیرند، حواسشان غرق منو شده و خط به خط آن را میخوانند. برای مدتی که به نظر کارولین چند دقیقه است، آنها هیچ چیز نمیگویند. کارولین همچنان منویش را در مقابل صورتش نگه میدارد تا آنها احساس نکنند که باید عجله کنند. او دوست دارد بداند آنها به چه فکر میکنند. دقایق سپری میشوند.
لیزا در هوس چیزبرگر و سیبزمینی سرخ شده، منو را برای پیدا کردن یک گزینهی کم چرب نگاه میکند. کریستین احساس میکند باید یک موضوعی را برای حرف زدن مطرح کند، اما، به جای آن، فقط به توضیحات هر غذا دقت میکند. بالاخره از لیزا میپرسد «چه سفارش میدهی؟»
کارولین پیشنهاد میدهد «من همیشه مرغ لیمویی میخورم. سبُک است.»
کلمه «سبُک» توجه کریستین را جلب میکند. سبُکی تجربهای است که او بعد از یک تمایل شدید احساس میکند. حالا او سنگینی بدن خودش را در تضاد با لاغری لیزا احساس میکند... لیزا یک مرغ ایتالیایی سفارش میدهد، اما به خدمتکار میگوید که سس آن را حذف کند. او بیصبرانه منتظر است غذایش برسد، و هر بار که خدمتکار با یک غذا رد میشود بر میگردد و نگاه میکند (الیس، 1997، ص 140- 139)."
شکلهای تعاملی پژوهش با فرصتدادن به اعضا برای بازاندیشی در مورد فرایندها و اعمالشان، همچنین میتوانند درگروهها و اجتماعات بزرگتر مورد استفاده قرار گیرند. برای مثال، رسالهی تحقیقاتی دب واکر (38) (2005) درباره بر ساختِ هویت در داوطلبین خدمت اجتماعی در سازمان خشونت خانگی (Community Action Stops Abuse, CASA) از یک رویکرد پژوهشی جمعی استفاده کرد که در آن، فرایند تحقیق به مشارکت کنندگان فرصت بازاندیشی دربارهی تجربههای داوطلبانهی خودشان را میداد. به عنوان یک روایتگرِ اول شخص، واکر توضیحاتش از داوطلب بودن در CASA را تهیه و همچنین تجربههای دیگر داوطلبان را بازنمود کرد. تجربههایی که از مصاحبههای تعاملی رسمی و گفت وگوهای غیر رسمی و تعاملات در طول چند سال در میدان تحقیق استخراج شده بود. واکر مشارکتکنندگان انجمن را به عنوان پژوهشگرانِ مشترک و با صدایِ برابر توصیف کرده است:
"منطبق با خصایص پروژهی تحقیق عمل جمعی، من بازخورد مکتوب و شفاهی مشارکت کنندگان را در مورد آنچه نوشتهام به دست آوردم. اجازه دادم آنها پیشنویسهای اولیه و بعدی را اصلاح کنند. آنها اغلب با ترتیب اتفاقات، محتوای گفت وگوها و روشهای بازنمود مخالف بودند. گفت وگوهای خودشان را تصحیح کرده و در توصیفات خودشان به اشتراک گذاشتند. ما موارد عدم توافق دربارهی بازنمودها را به بحث گذاشتیم، همان طور که هر چیز دیگری را در این تحقیق مورد بحث قرار دادیم: به شکل گفت و گویی، جمعی، و توأم با احترام... تمام مشارکت کنندگان که به عنوان شخصیتها [ی واقعی]، در این رساله مورد استفاده قرار گرفتهاند، تمام نسخهها و پیشنویسهای این کار را خوانده و شفاهی تأیید کردهاند. بنا به درخواست مشارکت کنندگان، نامهای واقعی در این گزارش استفاده شده است (ص 59- 58)."
واکر به طور مشخص از یک چالش در دادن سهم برابر به مشارکتکنندگان، یا شاید حتی اولویت دادن به صدای آنها، با انجام «بازبینی عضو» (39) در یک سطح جدید بحث میکند:
"من همچنین، از آزادی مشارکت کنندگانم در انجام اصلاحات بسیار استقبال میکنم. برای مثال، مارگارت، مدافع حقوقی که ما در فصل یک میبینیم، بعد از خواندن پیشنویس اولیهی گزارش، پریشان بود. او احساس میکرد شخصیتش مخصوصاً آنچنان که در فصل پنج پرداخته شده، مطابق واقع نیست. مارگارت همچنین نگرانیاش از بازنمودهای من از دفتردارهای دادگاه خشونت خانگی را بیان کرد، یعنی کسانی که در پیشنویسهای اولیه، مهم و بیشتر شخصیتهای غیر دوست داشتنی بودند. بعد از گوش دادن به نگرانیهای او، خواندن نظراتش، و در میان گذاشتن بحثهایمان با مشاورینم، بسیاری از پیشنهادات او را در کار دخیل کردم. جزئیات حسی بیشتری از یادداشتهای میدانام را که احساس میکنیم تصویر او را ملایمتر میکند قید کردم. با مارگارت موافقم که از آنجایی که من از هیچ کدام از دفتردارهای خشونت خانگی رضایت نگرفتم، و با توجه به اینکه آنها هم شبیه من، بیشتر به شکل ساختاری محدود بودند تا فردی، من تمام ارجاعهای شخصی به آنها را حذف کرده و نمود آنها را به شکل برجسته کلیتسازی کردم.
با این وجود، مارگارت و من در خصوص محتوای برخی از گفت وگوهای اولیهمان توافق نداشتیم. بعد از دوباره خواندن یادداشتهای میدان و تحلیل مجدد اهدافم، سرسختانه اصرار داشتم که بازنمودهای من از گفت وگوهای دو جانبهمان بسیار مهم و دقیق بودند. بعد از بحث و تبیینهای بسیار، او با بازنمودهای من موافقت کرد. این فرایند نمونهای است از فرایندهای چندگانه که همزمان باهم - ساخت این گزارش، با تمام مشارکتکنندگان تحقیقم اتفاق افتاده است (ص 62- 61)."
«رمان پژوهشی» نوشته الیزابت کری (40) (2005) همچنین تعامل او با کارکنان CASA از طریق یک برنامهی اجتماعی - دانشگاهی در دانشگاه فلوریدای جنوبی را توصیف میکند. با درگیر شدن در آنچه الیزابت کری و کنتر گرجن (2000) آن را «عملگرایی شاعرانه» مینامند، کری از مصاحبههای تعاملی و مشاهدات شرکت کنندگان در تحقیق برای خلق یک روایت که در برگیرندهی «ابهامها، تناقضها، هویتهای چندگانه و مرزهای تیره و تار» تجربههایشان بود استفاده کرد. (صفحه 6) چنان که کری میگوید «کانونِ رسالهی من رابطه با کارکنان CASA است و اینکه چگونه دانش تخصصی و حمایت با یک فلسفه توانمندسازیِ مشفقانه و دو جانبه در نقطهای با یکدیگر برخورد میکنند» (ص 5).
رسالهی کری دربرگیرنده احساسات فردی از آنچه میتوان آن را مشارکت تعاملی نامید است. برای مثال، اولین جلسهی او با کارکنان CASA در بستر تداعی خاطرات، با کارکنان دربارهی آن جلسه، در [قالب] یک «هم ساختی خاطراتشان» (41) گفته شده است (الیزابت کری، ارتباط شخصی، 4 آپریل، 2006). فصل دوم، در برگیرندهی گفت وگویی است که میان کری و مدیر اجرایی CASA در حال شنا کردن با یکدیگر شکل گرفته است، و فصل سوم به توصیف بازخوردِ کارکنان از داستانی میپردازد که کری دربارهی مصاحبه متمرکز گروهی که قبلاً با آنها انجام داده بود نوشته بود. فصل چهارم داستانیست دربارهی موردِ حمله قرار گرفتن کارکنان، توسط شوهرانشان که از آنها جدا شدهاند، که در قالب مصاحبهی کری با زنی که مورد حمله قرار گرفته و مصاحبههای او با دیگر اعضای CASA گفته شده است. او میگوید «در پایان، من فهمیدم کارکنان آرامشم میدهند» (الیزابت کری، ارتباط شخصی، 4 آپریل، 2006).
واکر و کری هر دو، ظرفیت روشهای تحقیقی تعاملی برای درگیر کردن یک اجتماع در تلاشهای تحقیقاتی را به طریقی که روشنگر و توانمندساز، همچنین چند صدایی و نمایا است، نشان دادهاند.
مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی (42)
با آغاز ایدهی مصاحبههای تعاملی در مصاحبههای متمرکز گروهی سنتی، ما رویکرد روشن شناختیای را توسعه دادیم که آن را مصاحبه متمرکز گروهی تعاملی مینامیم. این رویکرد به ویژه برای فهم تعاملات پویای گروه و سیستم مناسب است. تأثیراتی که این روش پذیرفته است، بسیار بیشتر از آن است که آن را محدود به تأثیر از مصاحبه تعاملی حجیم کنیم. از جمله، بسیاری از ویژگیها را از مصاحبه متمرکز گروهی سنتی، مصاحبه تعاملی (الیس، به عنوان مثال، 1997؛ هولستین و گوبریوم، 1995)، از تکنیکهای ترمیم روایت (دلبک، فن دو ون و گوستفسن، (43) 1975)، تکنیک دلفی (دو مریک، (44) 2003)؛ فلمینگ و مندا آمایا، (45) 2001؛ ناگر، بارنز، تکری، و لیندمن، (46) 2001)، از مصاحبههای گروهی تعاملی (47) (پاتن، 2002)، بحث گروهی بدون هدایتگر (استوورد و شمدسانی، (48) 1990)، گروههای درمانی بر ساختگرا و تعاملی (لوز و اپستاین، (49) 1989)، و از عمل درمانی تیمهای بازاندیشانه (50) وام گرفته است (اندرسن، 1987، 1995؛ ماینوچن (51) و فیشمن، 1981؛ وایت، 1993).در مصاحبهی متمرکزِ گروهیِ سنتی، یک تسهیلگر معمولاً یک گروهِ همگن متشکل از 6 تا 12 مشارکت کننده را که یکدیگر را نمیشناسند مورد مصاحبه قرار داده و از فرایند مصاحبه و تعاملات جهت برانگیختن یک بحث 1 تا 2 ساعته در مورد اعتقادات، رویکردها، یا انگیزههای مشارکت کنندگان بر یک موضوع خاص و متمرکز استفاده میکند. یک تسهیلگر معمولاً سرفصلهای مهم یا راهنمای مصاحبه، که شامل پرسشهای با پایان باز میشود را دنبال میکند. این تعریف بر اهمیت تعامل گروه و متن اجتماعی برای جمعآوری اطلاعات دلالت میکند، و این تعامل منجر به ایجاد اطلاعات با کیفیتِ بالا از طریق یک فرایند پرسشگری، به چالش کشیدن، شرح دادن، و عدم توافق مشارکتکنندگان میشود (کروگر و کیسی، (52) 2001؛ مرتن، 1956، 1987؛ مرگان، 1988، 1996؛ پاتن، 2002؛ اتوورت و شمدسانی، 1990؛ ویلکینسون، 1998). بر خلاف تصور، به رغم اهمیت تعامل گروهی برای اطلاعات جمعآوری شده، خود عنصر تعامل به ندرت در تحلیل در نظر گرفته میشود.
برخلاف مصاحبهی متمرکز گروهی سنتی، که بسیار محدود و سازمانیافته است (میرس، 1998)، یک بحث گروهی در مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی، گرایش به بیساختاری داشته و گستردهترین دامنهی معنا و تعامل را میپذیرد (فانتانا و فری 2000، ص 652)، و تلاش میکند نوعی مصاحبهی چند آوایی خلق کند که در آن منظرگاههای متعدد جست وجو و بحث میشوند (فونتانا و فری، 2000). ما عمداً غیر بخشنامهای عمل میکنیم تا اجازه دهیم فرایندهای تعامل طبیعی از دل گروه با کمترین دخالت ممکن از طرف ما بیرون بیایند. به علاوه، اگرچه گروهها یک «سر دسته» دارند، تمام مشارکتکنندگان، پژوهشگر (53) هستند، که منجر به یک فرایند گروهی، چیزی مابین یک گروه بدون رهبر و یک گروه که همه در آن رهبرند میشود. در زمانهای متفاوت، مشارکتکنندگان متفاوت ممکن است گروه را رهبری کنند. در زمانهای دیگر، بحث بیشتر آشفته و غیر متمرکز به نظر میرسد. همچنین برخلاف مصاحبه متمرکز گروهی سنتی، که در آن مشارکتکنندگان یکدیگر را نمیشناسند و بنابراین تعاملات آنها پیامدهای کمتری بعد از جلسهی گروه دارد (میرس، 1998)، مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی اصرار دارد که مشارکت کنندگان در یک گروه یا رابطهی «واقعی و حقیقی» (54) که همین حالا موجود است باشند، و هدف، مشاهده این است که چگونه فرهنگ پیشینی گروه خودش را در محیط مصاحبه متمرکز گروهی نمایان میکند.
مهمتر از همه این است که این گونه گروهها در برگیرندهی یک فرایند عامدانه هستند که در این فرایند پژوهشگر و مشارکت کننده تحقیق با فاشگویی متقابل، درمیان گذاشتن احساسات شخصی و تجربههای اجتماعی با یکدیگر، درمعناسازی مشترک و فهم نوظهور درگیر میشوند. این مسئله مستلزم جلسات مصاحبهی متمرکز گروهی متعدد به منظور استفادهی مؤثر از جلسات قبلی و تشویق بازاندیشی، همدلی، و اعتماد میان اعضا است. تمرکز گروه بر سه بخش است: بحث در مورد موضوعی که در دست است، بازاندیشی بحث در گروه، و تحلیل آن گفتمانی که در بحث، به عنوان راه فهم چگونگی برساخت معنا در گروه مورد استفاده قرار گرفته است.
مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی فرصت میدهد تا سیستم را در حال کنش و تعامل مشاهده کنیم. در تحلیل این جلسات گروهی، همان طور که میشلر (1986) پیشنهاد میدهد، به گفت وگو به عنوان یک اتفاق یا روایت گفتاری، برای فهم برساخت معانی مشترک در حال وقوع در جلسات نگاه میکنیم. از طریق این فرایند، ما به راههای نمادین، روایتی و گفت وگویی توجه میکنیم که تیم به عنوان یک سیستم، واقعیتِ آنها را مشترکاً برمیسازد.
مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی، یک انتخاب روششناسانه اخلاقی (55) [هم اخلاق فردی و هم اجتماعی، یا هم نظری و هم عملی] هستند که اجازه میدهند مشارکت کنندگان در چگونگی انجام تحقیق، همچنان که قادر به اعمال کنترل بر گفت وگو هستند، حرف داشته باشند. این رویکرد فرصتی فراهم میکند تا تعادل قدرت در ارتباط با محقق دچار دگرگونی شده و موقعیت پژوهشگر از یک محقق منفرد به یک موقعیت گروهی، به عنوان مشارکت کننده مشترک تحقیق، تغییر کند، چیزی که اندرسون (1995) آن را رابطهی «غیر سلسله مراتبی» (56) مینامد، یعنی رابطهای که در آن قدرت به دیگران تزریق میشود. مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی، قابلیت تفسیریای (عمق، جزئیات، عاطفیت، نکات دقیق و انسجام) دارد که بر مبنای آن صداهای متعدد را بازنمود کرده، تشخیص اخلاقی و دقت را بالا برده و انتقال اجتماعی را ارتقاء میبخشد (کریستین، 2000؛ مادریز، 2000). چنان که کریستین (2000) میگوید، در این نوع از تحقیق، «چون رابطهی محقق - موضوع متقابل است، تعرض به حریم شخصی، رضایتِ آگاهان و فریب، محلی از اعراب ندارد. در جامعهگرایی، درکها از امر نیک به وسیلهی فاعلان تحقیق به اشتراک گذاشته میشوند، و پژوهشگران در فرایند مال خود کردن این تعاریف با یکدیگر همکاری میکنند» (ص 149).
با این حال، نگرانیهای اخلاقیای وجود دارند که میبایست هنگام طراحی یک مطالعه، که روششناسی مصاحبهی متمرکز گروهی از هر نوعی را مورد استفاده قرار دهد، مورد توجه قرار گیرند. یک مسئلهی اخلاقی اصلی هنگام انجام مصاحبهی متمرکز گروهی، ناتوانی برای تضمین محرمانه ماندن اطلاعات مورد گفت و گو است. اگرچه از اعضای گروه میتوان خواست که محرمانه بودن و نیز ناشناس بودن را حفظ کنند، اما مشارکتکنندگان نه میتوانند این مسئله را کنترل، و نه تضمین کنند (جونز، 2003، پاتن، 2002). ویلکینسون (1998) به نگرانی در مورد پتانسیل ارعاب و تحقیر بین اعضای مصاحبهی متمرکز گروهی اشاره دارد، و اینکه مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی به طور خاص، اجبار و فشار گروهی را برای فاش کردن اطلاعاتی که مشارکت کنندگان ممکن است نخواهند فاش کنند، در خود دارند. در پایان، ایجاد یک محیط مطمئن که مشارکتکنندگان بتوانند در آن تجارب عاطفی و دردناک خود را به اشتراک بگذارند چالشی است که باید در هر مصاحبه متمرکز گروهی در نظر گرفته شود، اما این مسئله به ویژه در مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی به دلیل تمایل به پردهبرداریهای عمیقتر در این جلسات حائز اهمیت است (اوون، 2001، پاتن، 2002). به علاوه، از آنجا که نتیجهی پایانی مصاحبه متمرکز گروهیِ تعاملی، نوعاً یک روایت گروهی است، بحث بر سر آنچه با جهان بیرونی به اشتراک گذاشته میشود، همزمان که نسبت به نیاز افراد به حفظ حریم خصوصی حساس هستیم، به طور خاص مسئلهزاست.
اخیراً برخی نمونههای مهم مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی پدیدار شده است. به عنوان مثال، ونگلس (57) در رساله دکتریاش (2006) از مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی به منظور مورد بحث قرار دادن مسائل یائسگی با زنانی که شبیه خودش این تجربه فیزیکی را از سر گذراندهاند، استفاده کرد. تحقیق رساله کریس (دیویس، 2005 الف) شامل یک سلسله مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی میشد که کریس در آنها مشارکتکنندگان را به گروهها دعوت کرد تا دربارهی تجربهی گروهی مشترک آنها فرا ارتباط (58) برقرار کند. در مصاحبهی متمرکز گروهی نهایی، مشارکت کنندگان نسبت به یافتههای مقطعی واکنش نشان داده و اصلاحات و برخی از یافتههای خودشان را مطرح کردند.
کریس در حال حاضر در یک پروژهی تحقیقاتی کنش مشارکتی درگیر شده که مؤسسهی توانبخشی شارلوت (59) در مرکز پزشکی کارولینا بانی آن است. این تحقیق، که تلاش میکند عناصر ارتباطی، تعاملی، اجتماعی، شناختی و زیستیِ زودرنجی در افراد مبتلا به آسیب تروماتیک مغزی (TBI) را بفهمد، شامل تمام چهار جلسه گروهی جاری ماهانه در سال میشود. دادههایی که از جلسات گروه جمعآوری شده با مدخلهایی از مجلاتِ در حال چاپ، به وسیلهی همهی مشارکت کنندگان کامل میشوند. مشارکت کنندگان تحقیق - یعنی افراد مبتلا به آسیب تروماتیک مغزی، عرضه کنندههای مراقبتهای بهداشتی، و پژوهشگران دانشگاهی - به عنوان همکاران پژوهش عمل کرده و تمام وظایف برنامهریزی، تسهیلات، پاسخ دادن، کدگذاری و تحلیل را به اشتراک میگذارند.
کریس و کارولین با هم، همراه با همکارانشان، مارلین مایرسن، مری پول و کندال اسمیت - سالیون (60) (2007)، در جریان یک پروژهی مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی هستند که ما آن را موقتاً «50 چیز در سال 2006: مادر تو در سن میانسالی نیست» نامگذاری کردهایم. از خلال سلسله مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی، ما تجربههایمان را به همراه افراد «به علاوه، یا منهای 50 سال» مورد انکشاف قرار دادهایم. ما به دنبال این هستیم که بفهمیم چگونه تجربههایمان در این دورهی زمانی از عمرمان در هویتمان سهم ایفا کرده و چگونه - از طریق ارتباطات - ما هویتهایمان را به عنوان زنانِ «میان سال» بر میسازیم. این پروژه با عدم حضور یک تسهیل یا رهبر، با همکاری [همه] در شکل دادن به پرسشهای تحقیق، صداهای چندگانه، انعطافپذیری در گفت وگو و جهتگیری، و نوشتن مشارکتی مشخص میشود.
در این پروژهی هم - نویسانهی (61) «50 چیز»، ما پنج نویسنده - همه در میانسالی (بین 60- 45) و زنان سفید پوست متخصص - در مورد سالمندی زنان، در سال 2006 بحث میکنیم. این گفت و گوها در قالب مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی انجام میشوند، مصاحبههایی که در آنها همهی ما به عنوان محقق و مشارکت کننده نقش داریم. در گزیدهی پایین، موضوع گفت و گوی ویژه، بدنهای زنان است. ما در پی آن هستیم که یکدیگر را در گذر مناسب سن حمایت کرده و از خلال صحبتها، سالمندی را از منظر مثبت و سلامت ببینیم، منظری که در مقابل کلیشههای منفی جامعه از زنان سالمند به عنوان «افرادی که دیگر جذاب نیستند» (62) مقاومت میکند. با این وجود، ما در حین اینکه دربارهی ظاهر فیزیکی، جراحی پلاستیک، افزایش وزن، جنسیت (63) و میل، هورمنهای در حال تغییر، گُر گرفتگی، یائسگی و بیماری ذهنی و فیزیکی بحث میکنیم، همچنین نشان میدهیم که چگونه خودمان هم، تحت تأثیر تناقضهای فرهنگی دربارهی پدیدهی سالمندی هستیم. نتیجه این نشست، هماطور که در صحنهی پایین شرح داده شده، یک تصویر باز از این است که چگونه زنان دربارهی بدنهای در حال پیر شدن خود حرف میزنند. در مراحل بعدی مکالمه، ما همه در نقش محقق رفته و به طور همزمان به تحلیل کردن و به اشتراک گذاشتن [دادهها] میپردازیم.
وقتی نانسی برگزاری جلسه را در حوزچه آب گرمش پیشنهاد میکند، لسلی فکر میکند، همه چیز آماده است. اولین واکنشاش این است «اوه!» و پیشاپیش فکر میکند به رانهای چاقش، شکم برآمده به دلیل سندورم قبل از قائدگی (64) و پستانهای افتادهاش. با این وجود، او فکر میکند که به سایر اعضای گروه آن قدر نزدیک شده که با لباسهای کم احساس راحتی کند. به محض اینکه او به احساس راحت بودنش پی میبرد، شروع میکند به خیالپردازی دور همیای که دانش تخصصی و حبابهای جکوزی را با هم ترکیب میکند.
در خانه، در حالی که لسلی، یک مایوی کوتاه جذاب صورتی یک تکه را به تن میکند و آن را با یک دامن کوتاه و یک تاپ میپوشاند، در انتظار جلسه گروه است و احساس فرزی و قدرت میکند. او با همسرش خداحافظی کرده و برایش دست تکان میدهد و خیال میکند که آیا همسرش فکر میکند که لباسهای شنای شبرنگ و جذاب او برای رفتن به نوعی از جلسات است که افراد در آن جمع شده و به ستایش و تعریف از هم میپردازند. آن هم از نوع آکادمیک لیبرال! همسرش میگوید او بیدار میماند تا بیاید. او فکر میکند ممکن است بعد از اینکه لسلی برگردد چیزی هم نصیب او شود.
در غروب بهاری بسیار زیبای فلوریدا، رسیدیم به خانه نانسی... انتخاب لباس نانسی - یک تیشرت با نقش برجستهی سگ و شلوارک - بازتابِ حالت بیخیال باربارا با تیشرت یقه هفت و شلوار کوتاه او، و درست نقطهی مقابل کت و شلواری است که هنوز از سر کار بر تنِ یان (65) است. امروز صبح باران آمد، مدل موی لایه لایهی او فرفری شده است، طوری که ظاهرش نه کاملاً غیر رسمی و اسپرت به نظر میرسد، نه شبیه یک آدم متخصص. زمانی که لسلی میرسد، میبینیم که او مثل همیشه بدون عیب و نقص لباس پوشیده است. دامن کوتاه سفید لسلی، که روی لباس شنایش پوشیده، پاهای برنزه و خوش حالتاش را به رخ میکشد، و تاپ بافتنی قرمز روشن چسبان او به خوبی موهای بلوند روشن او را نشان میدهد، که مثل آرایشاش عالی است. موهای قرمز روشن کاترین و مدل کوتاه ژولیدهاش، با کت و شلوار رنگی بافته شده به سبک هنری و گوشواره و گردنبندِ بزرگ و خلاقانهاش جور در میآید.
کاترین و یان به اتاق عقبی رفتند تا مایوهایشان را بپوشند. هر کدام لیوان نوشیدنی، نوشابه و آبشان را برداشته و راهی بالکن چوبی عقب خانه شدند. در حالی که نانسی در حوزچه آب گرم را باز میکند همه نگاه میکنند. در سنگین است، یان و لسلی در حالی که کمک میکنند نانسی آن را بلند کند، نوشیدنیهایشان را روی نرده میگذارند. نانسی نشان میدهد که چطور باید با احتیاط داخل حوزچه رفت.
اینطور آموزش میدهد که «پاها را با دقت میگذارید داخل، بعد باسنتان را پایین میآورید». نانسی اخطار میدهد «مواظب باشید، صبر کنید». در حالی که ما یک یک، محتاطانه پا داخل حوزچه میگذاریم. وقتی بدنهایمان را کم کم داخل آب داغ فرو میبریم، حواسمان به نوشیدنیهایمان هم هست.
باربارا در حالی که پشت سر نانسی داخل حوزچه میشود با هیجان میگوید «خیلی با حال است!»
لسلی همچنان که ما در حال گفتن و خندیدن هستیم تصریح میکند «بازی بزرگسالان است».
کاترین پشت سر یان وارد میشود. با احتیاط مینشیند و میگوید «وقتی من مینشینم آب لبریز میشود»
باربارا در حالی که اجازه نمیدهد کاترین فکر کند وزن بدنش به تنهایی حوزچه پر از آب را جا به جا میکند، جواب میدهد «کاترین برای اینکه ما پنج نفریم!»
نانسی اشاره میکند «فکر نمیکنم هیچ وقت قبلاً این همه آدم اینجا بوده باشند».
لسلی در حالی که تاپی را که روی مایو پوشیده دارد در میآورد میگوید «من الان لباسم را در میآورم».
نانسی با لحن متعجب میپرسد «خجالتی هستی؟»
لسلی اعتراف میکند «بله، میدانم شما فکر نمیکردید من خجالتی باشم»، در حالی که ما دوباره داریم میخندیم.
باربارا میگوید «دیوانهبازی است».
کاترین جواب میدهد «من این حس دیوانهبازی را خیلی را دوست دارم».
نانسی میپرسد «چه حسی دارید که در لباس شنا و حوزچه آب گرم هستید؟»
کاترین جواب میدهد «وقتی امروز صبح بیدار شدم، فکر کردم من قرار است پیش همه لباس شنا بپوشم. پاهایم را باید اصلاح کنم؟ تصمیم گرفتم نکنم. بنابراین، این من و این شما، با پاهای پر از مو». ما دوباره میخندیم.
نانسی اعتراف میکند «من حدود 35 سال است که پاهایم را اصلاح نکردهام. وقتی بیست ساله بودم اصلاح را کنار گذاشتم». یان وقتی فکر کرد که پاهای او امروز چقدر پر مو است به شدت هیجان خودش را سرکوب کرد، چرا که او هم تصمیم گرفته بود موهایش را برای این جلسه اصلاح نکند و فکر میکند اگر او کلاً اصلاح نکند پاهایش چقدر پر مو به نظر خواهند رسید.
باربارا اعتراض کرد «اما نانسی، تو هیچ مویی نداری».
«ولی دارم. وقتی اصلاح نمیکنی، موهایت آنقدر زبر نمیشوند».
باربارا میگوید «من الان موهای پوبیک (66) کمتری دارم».
کاترین تأیید میکند «من هم همینطور»
یان به دیدن موهای کم پشت پوبیک مادرش وقتی او در حال فوت بود فکر میکند، و اینکه تعجب کرده بود از اینکه چقدر کم بوده است. اما او مریض و در دهه هفتاد زندگیاش بود. تعجب کرده بود زنانی به جوانی باربارا میگویند موهای کمتری دارند. او فکر میکند که آیا او هم همین طور کم مو خواهد شد؟ فکر میکند که آیا اصلاً مهم است؟ مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی به ما اجازه میدهد تا روابط قدرت هژمونیک بین مشارکت کنندگان تحقیق سنتی و خودمان، به عنوان پژوهشگران را از خلال یک فرایند گفت و گویی و جمعیتی بیش از پیش برابرسازی کنیم. لسلی وارد گفت و گو میشود: «موهای من در حال کم پشت شدن نیست. ولی میخواستم در مورد سفید شدن موهای پوبیک بپرسم. یادم هست که مادر بزرگم را یک بار دیدم که لخت راه میرفت، و موهای پوبیک سفیدی داشت. این هنوز برای من اتفاق نیافتاده اما...» در حالی که ما برای دقایقی فکر میکنیم صدای او رفته رفته آرامتر میشود.
اول کاترین جواب میدهد. «بله، آیا هیچ وقت از آن تبلیغها درمورد محصولات مربوط به زنان یائسه در ایمیل به دست شما رسیده؟ خدا میداند آنها موی مصنوعی پوبیک میفروشند!».
در حالی که همهی ما داریم میخندیم لسلی در میآید که «واقعاً؟!! نگویید که این کار را میکنند!»
همچنان که صدای خندیدن ما بیشتر میشود باربارا میپرسد «چطوری آنها را وصل میکنند؟»
لسلی میگوید «شبیه چسب، ها؟». یان از فکرش، یک لحظه دچار لرزه میشود.
باربارا فکورانه میگوید، «وقتی 25 سالت است، موبر فرانسوی استفاده میکنی تا از شرشان خلاص شوی، و وقتی که 45 سالت است، موی مصنوعی پوبیک میخری تا بیشترش کنی». همه میخندیم.
برای لحظاتی، یان نمیتواند دربارهی موهای پوبیک و پیری بیشتر از این فکر کند، و تصمیم میگیرد برخلاف مقاومت گروه برای داشتن یک رهبر، تلاش کند تا یک تسهیلگر کنترل بر گفت وگو باشد. سعی میکند تا گفت و گو را به لحاظ نظری چهار چوببندی کند: «چرا ما همه در این تحقیق شرکت کردیم؟ علاقهی من در این پروژه شکل دادن به یک دیدگاه برساخت اجتماعی است. من به مفهوم میانسالی علاقهمندم. در واقع این واژه را دوست ندارم، و در سنی هستم که احتمالاً میانسالی در نظر گرفته میشود. راستش، شخصی یک ماه پیش به من گفت که میانسالی را رد کردهام. من خیلی درکش نکردم». او سرش را به نشانهی تأکید تکان میدهد. «من فکر میکنم میانسالی بین 45 تا 60 سالگی است. واقعاً کنجکاوم که آیا اصلاً میانسالی برای توضیح آنچه ما هستیم واژهی مناسبی است؟ واگر میان سالی تنها واژهای است که در حال حاضر داریم، چگونه ما به عنوان یک جامعه آنچه میان سالی معنا میدهد را برمیسازیم؟
کاترین میگوید «فکر میکنم که هر زن، مثل ما به لحاظ اجتماعی در حال برساخت یک داستان متفاوت است»، «ما نمیپذیریم یک داستان استاندارد، در مورد تجربهی یک زنِ مسن بودن وجود داشته باشد».
نانسی میگوید «وقتی ما تازه وارد خانه شدیم اولین مکالمهای که هر کسی داشت چه بود؟»
لسلی میخندد. «اوه سنِ من، اوه فلانِ من، اوه آلرژیِ من. امعا و احشای بدنِ من خیلی فلان و بیسار هستند».
نانسی گفت «درسته». رو میکند به باربارا. «نگاه کن ما دربارهی چه چیزهایی حرف میزنیم وقتی هر هفته برای پیادهروی میرویم؟»
باربارا و نانسی با هم جواب میدهند «دربارهی اینکه دردها و بیماریهایت امروز چطور است؟»
نانسی میگوید «بله»، «و این خیلی شبیه مکالماتی است که مادرم داشت و من مرتباً میشنیدم».
کاترین فکورانه جواب میدهد «من کمی دربارهی تشخیص آرتروز روماتوئید اخیرم نوشتهام. واقعاً حواسم بوده که بیشتر زندگیام تماماً درباره بیماری حرف نزنم، احتمالاً به دلیل وسواس فکری دائم مادرم به اینکه بیمار است. من تا زمانی که خیلی درد نکشیده باشم دربارهی دردم حرف نمیزنم.
نانسی میگوید «پس این بدنِ ماست و اینکه چطور به آن نگاه میکنیم». «من جلوی آینه میروم و به چین و چروکهایم نگاه میکنم، احتمالاً به همان روشی که مادرم میرفت، و پوستش را سفت روی صورتم میکشم، تا ببینم اگر سفتر بود ممکن بود چه شکلی به نظر برسد. نگران این هستم که وزنم زیاد شود و هر روز خودم را وزن میکنم». نانسی یادش میآید که چطور دقیقاً امروز رو به روی آینه ایستاده بود، پوست صورتش را به یک سمت و بعد سمت دیگر میکشیده است. وقتی او شنیده که شوهرش دارد میآید، سریع خودش را مشغول کار دیگری نشان داده است.
لسلی اعتراف میکند «ما همه دربارهی وزن حرف میزنیم». «ما همه دربارهی اینکه چه چیزی احتمالاً نباید بخوریم صحبت میکنیم». همه با سر تأیید میکنند.
یان میگوید «در یکی از مقالههایی که خواندم نوشته بود که زنان میان سال فقط به خاطر این افسرده هستند که دیگر به اندازهی زمانی که جوانتر بودند زیبا نبوده و جذابیت جنسی ندارند. و به نظر میرسد این یک موضوع مشترک است که دیدهام محققین در توصیف زنان میان سال به آن اشاره میکنند. بدن آنها احتمالاً کمی افتادهتر است و به اندازهی قبل دارای جذابیت جنسی نیستند».
باربارا میپرسد «رابطه جنسی ندارند یا دارای جذابیت جنسی نیستند یا هر دو؟» (67)
«هر دو».
باربارا میگوید «ما یک فرهنگِ سکس محور (68) داریم، و سن تولید مثل را گذراندهایم. و این تقریباً همان توصیف میانسالی است».
لسلی میگوید «بگذار یک چیزی بگویم، دمی موور (69) دارد با آن یک الف بچه ازدواج میکند. در سن 42 سالگی حامله است. او پانزده یا هفده سال جوانتر است. حالا مجبورم بگویم که من فکر میکنم این یک پیروزی برای زنان است».نانسی فکر میکند حاملگی ممکن است به نوعی یک پیروزی باشد، اما او ازدواج با یک مرد جوانتر را در همان دستهبندی قرار نمیدهد و پیروزی نمیداند.
یان اضافه میکند «فکر میکنم خیلی خوب است که این کار را میکند، و فکر میکنم این ناراحت کننده است که او این کار را با همهی آن جراحیهای پلاستیک انجام میدهد، احساسهای عموماً متضاد را بین منِ فمنیست و من خوشیفتهاش حس میکند. خودِ فمنیستی که فکر میکند زنان باید اجازه داشته باشند به طور طبیعی پیر شوند و خود نارسیسیستیای که متأثر از رسانههای جوانگرای ماست و دلش میخواهد هر چه قدر که ممکن است جوان و زیبا باقی بماند».
نانسی میگوید «من فکر میکنم ما داریم زیبایی را دوباره تعریف میکنیم، نه به دلیل اینکه برایمان مهم نیست، بلکه به خاطر اینکه همهی ما به عنوان زنان میانسال، خوب به نظر رسیدن برایمان مهم است. من مطمئن نیستم که ما داریم تلاش میکنیم که جوانتر از آنچه هستیم به نظر برسیم».
باربارا موافق است. «من دربارهی قیافهام الان حس بهتری دارم تا زمان 30- 20 سالگیام».
همانطور که گزیدهی بالا نشان میدهد، مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی به ما اجازه میدهد با استفاده از گفتمان گروهی خودمان، به خودی خود به عنوان یک روش تحقیق و همچنین با استفاده از دادههایی که بعداً مورد تحلیل و بحث قرار میگیرند، تحلیل و بازاندیشی کرده و به طور زنده آنها را به اشتراک بگذاریم. مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی راهی برای مطالعه ارتباط بین شخصی زنان، با مطالعه خودمان به عنوان «گروه واقعی»، با درنظر گرفتن اعتبار بومشناختی فراهم میکند (پول، 1999؛ سایکس، 1990). این چشماندازی که از خلال این گروهها اتخاذ میکنیم، ما را در فهم نقش متنِ اجتماعی در گفتمان زنان از سالمندی و نقش زنان همسن و سال در ساخت معنا در این متنهای اجتماعی یاری میرساند. ما به عنوان یک گروه که تنها شامل چند محقق میشود، نقش پژوهشگر در فرایند بر ساخت معنا را مجدداً چهارچوببندی میکنیم. مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی به ما اجازه میدهد تا روابط قدرت هژمونیک بین مشارکت کنندگان تحقیق سنتی و خودمان، به عنوان پژوهشگران را از خلال یک فرایند گفت و گویی و جمعیتی بیش از پیش برابرسازی کنیم. فرایندهایی که همه ما را تبدیل به مشارکت کنندگان مشترک در فرایند تحقیق میکند. در این فرایند، میتوانیم گفتمان زنان دربارهی سالمندی را، در همان حال که آن گفتمان به لحاظ اجتماعی و مداوماً در تعامل میان ما به عنوان یک زن منفرد، و ما به عنوان زنان در سیستم اجتماعی در حال آشکار شدن است. ملاحظه نماییم. میتوانیم تأثیر فرایند اجتماعی را به روی برساخت سالمندی مورد تحقیق قرار دهیم؛ نگاه کنید چگونه معانی از خلال روابط ما بر ساخته میشوند؛ و بفهمید که چگونه همهی ما قسمتی از فرایند بازاندیشانه بر ساخت معانی هستیم. از طریق مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی، ما دربارهی آگاهی مشترک که در گروه ایجاد شده اطلاعات کسب میکنیم، اینکه چگونه این آگاهی هویت گروهی، و «فرایند اشتراکی ظهور جمعی» را میسازد (پول، 1999، ص 61).
از روایتهای خودمردمانگارانه، تا روشهای تعاملی نوشتن و مصاحبه، تا مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی، این ژانر خود مردمنگاری را از تمرکز بر «خود»، از طریق تمرکز بر «ما» به تمرکز بر «جمع» اتخاذ کردهایم. مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی، گفت و گو با جمع را بازنمود میکند، که در فرایند و دربارهی فرایند تحلیل میشود.
نتیجهگیری
مردمنگاری سنتی، تمایل دارد بر تحقیق به عنوان یک مجرای اطلاعات، که از مطلع (70) به محقق میرسد و بازنمودکنندهی این است که چیزها چگونه هستند تأکید کند. خودمردمنگاری، این تأکید را جا به جا کرده و تمرکزش را به روی دریای مواج ساختِ معنا که در آن پژوهشگران داستانهای خودشان را اضافه کرده و تجربههایشان را به داستانها و تجربههای دیگران پیوند میدهند میگذارد. این کار برای ایجاد داستانهایی صورت میپذیرد که گشایندهی گفت وگوهایی هستند دربارهی اینکه چگونه ما زندگی کرده و با زندگی نهادی، گروهی و ارتباطی مواجه میشویم. خودمردمنگاری حالا به خودی خود، گروهها و جمعهایی را در بر میگیرد که به جای آنکه فقط بازاندیشی محقق دربارهی زندگی عاطفیاش باشد، محققان خودشان را [هم] مشاهده میکنند. خودمردمنگاری یک حوزچه آب است، با این وجود، یک خودارضایی آکادمیک، و یک عیاشی آکادمیک نیست، اگرچه بازنمودکننده ادغام خودها (71)ست که به طور حتم قسمتی از آن لذتبخش بودن است! ما از طریق خود مردمنگاری روایتی، با خوانندگانمان پیوند برقرار میکنیم. بدین ترتیب که تجربههای ما منجر میشود به اینکه خوانندگانمان تجربههای خودشان را عمومی کنند، و تحلیل کردن زندگیهایمان منجر به این میشود که آنها زندگی خودشان را تحلیل کنند. در مصاحبهی بازاندیشانه، مصاحبهی تعاملی، روایتهای هم - ساختی، و مصاحبههای متمرکز گروهی تعاملی، ما پژوهشگران، مشارکت کنندگان دیگر را دعوت به مهمانی خودمان میکنیم. در همان حال که آنها - و خوانندگان ما - داستانهایشان را به همراه ما مینویسند، در کامپیوتر از طریق تجربههای مشترک با آنها رابطه داریم.من (کریس) فکر میکنم به شام تعطیلات مادرم. هر کس و همه کس بودند؛ هر چه بیشتر بهتر. میز، حتی اطراف میز، همیشه به شکل رسمی چیده میشد، صدای قاه قاه خنده، گپ و گفتها با صدای بلند، و نظرات گرم همیشه شنیده میشد. این جمعی بود که بر مبنای به اشتراک گذاشتن - غذا، فهم و تجربهها - ساخته میشد. مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی، بسیار شبیه به این است: یک جمع بر مبنای تجربههای مشترک و درک مشترک و اغلب به همراه غذا! مصاحبهی متمرکز گروهی تعاملی، یک عالم صغیر است از گروههایی که ما مطالعه میکنیم - نوعی برساختِ اجتماعی از برساختِ اجتماعی. ما کارهایی را میکنیم که یک گروه میکند - حرف میزنیم، به اشتراک میگذاریم، حدس و گمان میزنیم، مشکلات را حل میکنیم. ما «گروه» را زیر میکروسکوپ قرار میدهیم، اجراهایمان را تحلیل میکنیم، و حتی تحلیلهایمان را نیز تحلیل میکنیم. ما با هم اجرا میکنیم، فکر میکنیم، و مینویسیم، در حالی که افکار چند صدایی، ترکیب میکنیم. این چیزی است که من از خود مردمنگاری آموختهام: در به اشتراک گذاشتن است که ما درمان میشویم، در آسیبپذیری است که ما قوی میشویم، در خنده است که یاد میگیریم، و هر چه بیشتر بهتر! راز بر ملا شده است. مهمانی شروع شده است.
کارولین پاراگراف آخر را میخواند و لبخند میزند.
نمایش پی نوشت ها:
1. Christine S. Davis.
2. Carolyn Ellis.
3. این فصل، برگردان اثری با مشخصات زیر است:
Davis, C. & (2008). Emergent methods in autoethnographic research: Autoethnographic narrative and the multethnographic turn.
4. partner.
5. Gene.
6. Chronic Emphy Sema.
7. life is not soap opera.
8. self.
9. co -constructed.
10. multiauthored.
11. "l".
12. Van Maanen.
13. lmpressionist tale.
14. evocative presentation of self.
15. Stacy Holman Jones.
16. torch sinning.
آنچه به آواز فانوس ترجمه کردهایم، سبکی از خواندن احساساتی است که در آن خواننده نسبت به از دست دادن عشق نافرجام خود ابراز تأسف و ناراحتی میکند.
17. Beverly Dent.
18. Lisa Tillmann- Healy.
19. Carol Rambo Ronai
20. Barbara Jago.
21. USA Today.
22. Thanksgiving.
23. Karyn.
24. Reflexive dyadic interview.
25. Sylvia's Story.
26. Baker Acted.
قانونی است در فلوریدای امریکا که بر اساس آن افراد بیمار روانی علیرغم میل خودشان به مدت 74 ساعت به یک مرکز رواندرمانی منتقل میشوند. این قانون در مورد افرادی که تعادل روانی ندارند و ممکن است به خودشان یا دیگران آسیب بزنند اعمال میشود.
27. Plot.
28. Co-constructive Narrative.
29. Vulnerability.
30. Cowriting.
31. Czubroff.
32. Relational partners.
33. Jason's Deli.
34. Kevin.
35. St. Paul's.
36. Schulman.
37. Art.
38. Deb Walker.
39. member checks.
40. Elizabeth Curry.
41. a "co- construction of their memories.
42. lnteractive Focus Group.
43. Delbecq, Van de Ven, & Gustafson.
44. de Meyrick.
45. Fleming & Monda Amaya.
46. Neiger, Barnes, Thackeray,& Lindman.
47. interactive group interviews.
48. Stewart & Shamdasani.
49. Loos & Epstein.
50. Therapy practice of reflecting teams.
51. Minuchin.
52. Krueger & Casey.
53. Coresearche.
54. bona fide.
55. Moral and Ethical.
56. Heterarchical.
57. Vangelis.
58. Metacommunicate.
59. Charlotte lnstitute for Rehabilitation.
60. Marilyn Myerson, Mary Poole and Kendall Smith - Sullivan.
61. Co - authored.
62. Over the hell.
63. Sexuality.
64. Premenstrual Syndrome. (PMS(.
65. Jan.
66. pubic hair (موهای ناحیه تناسلی).
67. Sexy or sexual or both?
68. Sex - oriented.
69. بازیگر معروف زن امریکایی.
70. lnformant.
71. Selves.
نمایش کتابنامه:
Andersen, T (1987). The reflecting team: Dialogue and metadialogue in clinical work Family Process, 26,415-428.
Andersen, T. (1995). Reflecting processes: Acts of informing and forming. In S. Friedman (Ed.), The reflecting team in action: Collaborative practice in family therapy (pp. 11-37). New York: Guilford Press. %
Baxter, L. A. (1992). Interpersonal communication as dialogue: A response to the “social approaches” forum. Communication Theory, 2(4), 330-337.
Berger, L. (2001). Inside out: Narrative autoethnography as a path toward rapport.
Qualitative Inquiry, 7(4). 504-518.
Bochner, A. P., & Ellis, C. (1992). Personal narrative as a social approach to interpersonal communicatio Communication Theory, 2(2), 165-172. ”
Christians, C. G. (2000). Ethics and polities in qualitative research. In N. K. Denzin & Y. S.
Lincoln (Eds.), The handbook of qualitative research (pp. 133-155).Thousand Oaks, CA: Sage.
Conquergood, D. (1991). Rethinking ethnography: Towards a critical cultural politics. Communication Monographs, 58(2), 179-194.
Curry, E. A. (2005). Communication collaboration and empowerment.A research novel of relationships with domestic violence workersg Unpublished dissertation, University of South Florida, Tampa.
Czubaroff, J., & Friedman, M. (2000). A conversation with Maurice Friedman. Southern Communication Journal, 65(2/3), 243-255.
Daly, K. (1992). The fit between qualitative research and characteristics of families. In J. Gilgun, K. Daly,& G. Handel (Eds.), Qualitative methods in family research (pp. 3- 11). Newbury Park, CA: Sage.
Davis, C. S. (2005a). A future with hope: The social construction of hope, help, and dialogic reconciliation in a community children’s mental health system of care. Unpublished doctoral dissertation, University of South Florida, Tampa.
Davis, C. S. (2005b). Home. Qualitative Inquiry, 11(3), 392-409.
Davis, C. S. (2006). Sylvia’s story: Narrative, storytelling, and power in a children’s community mental health system of care. Qualitative Inquiry, 13(2), 1220-1243.
Davis, C. S., Ellis, C., Myerson, M., Poole, M., & Smith- Sullivan, K. (2007). 50-something in 2006: This ain’t your mother’s middle age. Unpublished manuscript.
Davis, C. S., & Salkin, K. A. (2005). Sisters and friends: Dialogue and multivocality in a relational model of sibling disability. Journal of Contemporary Ethnography, 34(2), 206-234.
de Meyrick, J. (2003). The Delphi method and health research .Health Education, 7 (93(1), 7-16.
Delbecq, A. L., Van de Ven, A. H., & Gustafson, D. H.(1975). Group techniques for program planning. Middleton, WI: Green Briar Press.
Dent, B. (2002). Border Crossings: A story of sexual identity transformation. In A, P. Bochner & C. Ellis (Eds.), Ethnographically speaking: Autoethnography, literature,and aesthetics (pp. 191-200). Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Ellis, C. (1993). “There • are survivors”: Telling a story of sudden death. Sociological Quarterly, 34(4), 711 -730.
Ellis, C. (1995). Final negotiations: A story of love, loss, and chronic illness. Philadelphia: Temple University Press.
Ellis, C. (1996). Maternal connections. In C. Ellis & A.Bochner (Eds.), Composing ethnography (pp. 240-243). Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Ellis, C. (1998). “I hate my voice”: Coming to terms with minor bodily stigmas. Sociological Quarterly, 39(4), 517-537.
ElliSj C. (2001). With mother/with child: A true siovy .Qualitative Inquiiy, 7(5), 598-615.
Ellis, C. (2002a). Being real: Moving inward towards social change. Qualitative Studies in Education, J5(4), 399-306.
Ellis, C. (2002b). Shattered lives: Making sense of September 11th and its aftermath. Journal of Contemporary Ethnography, 31(A), 375-400.
Ellis, C. (2004). The ethnographic 1: A methodological novel about autoethnography. Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Ellis, C. (2007). Telling secrets, revealing lives: Relational ethics in research with intimate others. Qualitative Inquiry.
Ellis, C., & Bochner, A. (1992). Telling and performing personal stories: The constraints of choice in abortion.ln C. Ellis & M. Flaherty (Eds.), Investigating subjectivity:Research on lived experience (pp. 79-101). Thousand Oaks, CA: Sage.
Ellis, C., & Bochner, A. P. (2000). Autoethnography, personal narrative, reflexivity: Researcher as subject.In N. K. Denzin & Y. S. Lincoln (Eds.), The handbook of qualitative research (pp. 733-768). Thousand Oaks, CA: Sage.
Ellis, C., Kiesinger, C. E., & Tillman-Healy, L. M. (1997).Interactive interviewing: Talking about emotional experience. In R. Hertz (Ed.), Reflexivity and voice (pp. 119-149). Thousand Oaks, CA: Sage.
Fleming, J. L., & Monda-Amaya, L. E. (2001). Process variables critical for team effectiveness: A Delphi study of wraparound team members. Remedial and Special Education, 22(3), 158-171.
Fontana, A., & Frey, J. H. (2000). The interview: From structured questions to negotiated text. In N. K. Denzin & Y. S. Lincoln (Eds.), The handbook of qualitative research (pp. 645-672). Thousand Oaks, CA:Sage.
Gergen, K. J. (2000). An invitation to social construction.Thousand Oaks, CA: Sage.
Gergen, M. M., & Gergen, K. J. (2002). Ethnographic representation as relationship. In A. P. Bochner & C. Ellis (Eds.), Ethnograpfiically speaking: Autoethnography,literature, and aesthetics (pp. 11-33). Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Goodall, H. L. (2000). Writing the new ethnography. Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Gubrium, J. F., & Holstein, J. A. (1997). The new language of qualitative method. New York: Oxford University Press.
Hawes, L. C. (1994). Revisiting reflexivity. Western Journal of Communication, 58, 5-10.
Holstein, J. A., & Gubrium, J. F. (1995). The active /n/erv/ew.Thousand Oaks, CA: Sage.
Jago, B. (2002). Chronicling an academic depressionJbwrna/ of Contemporary Ethnography, 31, 729-757.
Jones, A. M. (2003). Changes in practice at the nurse-doctor interface. Journal of Clinical Nursing, 12, 124-131.
Jones, S. H. (2002). The way we were, are, and might be:Torch singing as autoethnography. In A. P. Bochner & C. Ellis (Eds.), Ethnographically speaking:
Autoethnography,literature, and aesthetics (pp. 44-56). Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Krueger, R., & Casey, M. A (2001). Designing and conducting focus group interviews. Washington, DC: The Social Development Family in the World Bank.
Loos, V. E., & Epstein, E. S. (1989). Conversational construction of meaning in family therapy: Some evolving thoughts on Kelly’s sociality corollary.
InternationaLJournal of Personal Construct Psychology, 2, 149-167.
Mabry, E. A. (1999). The systems metaphor in group communication. In L. R. Frey (Ed.), The handbook of group communication theory and research (pp. 71-91).Thousand Oaks, CA: Sage.
Madriz, E. (2000). Focus groups in feminist research. In N. K. Denzin & Y. S. Lincoln (Eds.), The handbook of qualitative research (pp. 835-850). Thousand Oaks, CA: Sage.
Mairs, N. (1993, February 21). When bad things happen to good writers. New York Times Book Review, pp. 25-21.
Merton, R. K. (1956). The focused interview: A manual of problems and procedures. New York: Free Press.
Merton, R. K. (1987). The focussed interview and focus groups: Continuities and discontinuities. Public Opinion Quarterly, 51, 550-566.
Minuchin, S., & Fishman, H. C. (1981). Family therapy techniques. Cambridge, MA: Harvard University Press.
Mishler, E. G. (1986). Research interviewing: Context and narrative. Cambridge, MA: Harvard University Press.
Mizco, N. (2003). Beyond the “fetishism of words”: Considerations on the use of the interview to gather chronic illness narratives. Qualitative Health Research, 73(4), 469-490.
Morgan, D. (1988). Focus groups as qualitative research.Newbury Park, CA: Sage.
Morgan, D. (1996). Focus groups. Annual Review of Sociology, 22, 129-152.
Myers, G. (1998). Displaying opinions: Topics and disagreement in focus groups. Language in Society, 27,85-111.
Mykhalovskiy, E. (1997). Reconsidering “table talk”: Critical thoughts on the relationship between sociology, autobiography, and self-indulgence. In R. Hertz (Ed.), Reflexivity and voice (pp. 229-251). Thousand Oalcs, CA: Sage.
Geiger, B. L., Barnes, M. D., Thackeray, R., & Lindman,N. (2001). Use of the Delphi method and nominal group technique in front-end market segmentation. American Journal of Health Studies, 17(3), 111-119.
Dwen, S. (2001). The practical, methodological, and ethical dilemmas of conducting focus groups with vulnerable clients. Journal of Advanced Nursing, 36(5), 652-658.
5atton, M. Q. (2002). Qualitative research and evaluation methods. Thousand Oaks, CA: Sage.
5oole, M. S. (1999). Group communication theory. In L. R. Frey (Ed.), The handbook of group communication theory and research (pp. 37-70). Thousand Oaks, CA.Sage.
tambo Ronai, C. (1996). My mother is mentally retarded. In C. Ellis & A. P. Bochner (Eds.), Composing ethnography: Alternative forms of qualitative writing (pp. 109- 131). Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Rappaport, J. (1993). Narrative studies, personal stories, and identity transformation in the mutual help .context. Journal of Applied Behavioral Science, 29(2), 239-256.
Reed-Danahay, D. (2001). Autobiography, intimacy and ethnography. In P. Atkinson (Ed.), Handbook of ethnography (pp. 407-425). Thousand Oaks, CA:Sage.
Schulman, G. L. (1999). Siblings revisited: Old conflicts and new opportunities in later life. Journal of Marital and Family Therapy, 25(4), 517-524.
Stewart, D. W., & Shamdasani, P. N. (1990). Focus groups: Theory and practice. Newbury Park, CA: Sage.
Sykes, R. E. (1990). Imagining what we might study if we really studied small groups from a speech perspective.Communication Studies, 41 {3), 200-211.
Tillmann-Healy, L. M. (1996). A secret life in a culture of thinness: Reflections on body, food, and bulimiaJn Cr Ellis & A. P. Bochner (Eds.), Composing ethnography: Alternative forms of qualitative writing (pp. 76-108). Walnut Creek, CA: AltaMira Press.
Vangelis, L. (2006). Communicating change: An ethnography of women's sensemaking on hormone replacement therapies,menopause, and the Women’s Health Initiative. Unpublished dissertation, University of South Florida, Tampa.
Van Maanen, J. (1988). Tales of the field. Chicago: University of Chicago Press.
Walker, D. C. (2005). Motive and identity in the narratives of community service volunteers. Unpublished dissertation, University of South Florida, Tampa.
White, M. (1993). Deconstruction and therapy. In S.Gilligan & R. Price (Eds.), Therapeutic conversations (pp. 22-61). New York: Norton.
Wilkinson, S. (1998). Focus groups in feminist research Tower, interaction, and the co¬construction of meaning .Women's Studies International Forum, 27(1), 111-125.
هاروی، دیوید..(و دیگران)، (1396)، روش و نظریه در علوم اجتماعی، تهران: تیسا، چاپ اول.