بررسي تطبيقي آراي دكتر داوري و دكتر ميرسپاسي(1)
مقدمه
در تفكر معاصر ايران با اقبال و امتناع از سوي طيف مخاطبان و انديشمندان مواجه بوده و همين امر بر اهميت مسئله و آنان افزوده است. بدين سبب ما در اين مجال به بررسي اشتراكات و اختلافات انديشگي اين دو همت كرده ايم. و لذا آراي اين دو متفكر را به صورت مزجي در ذيل عناوين آورده و در پايان به اشتراكات و اختلافاتشان پرداخته ايم.
نكته قابل ذكر آن است كه اين مقاله نگاهي گزينشي و نه كامل به آراي اين دو داشته و اصولاً احصاي آراي اين دو طي يك مقاله ميسر نيست.
زندگاني
1. دكتر رضا داوري:
2. دكتر علي ميرسپاسي :
مير سپاسي كارشناسي علوم سياسي از دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران. در اين مدت او فقط از درس دو استاد دانشگاه تعريف مينمايد: 1. دكتر حميد عنايت، كه در واقع پدر علوم سياسي در ايران است و تاثير فراواني در برانگيختن شوق او به لبه علوم سياسي دارد؛ 2. دكتر محمد رضا شفيعي كدكني، استاد دانشكده ادبيات. ولي ميرسپاسي به جهت جذاب و آموزنده بودن درس وي در كلاس او شركت ميكند. پس از آن به آمريكا رفته و كارشناسي ارشد و دكترايش را از دانشگاه آمريكا ميگيرد. وي در آنجا تحولي فكري از مدرنيزم به پسامدرنيسم را تجربه ميكند. مير سپاسي پس از دوم خرداد به دعوت دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران به ايران آمده و به تدريس، گفتگو و سخنراني در محافل علمي ميپردازد.(2)
مفاهيم تطبيقي
1. فلسفه
در آرا و آثار داوري نمي توان ردپايي از جامعه شناسي سياسي، علم سياست و نظريه سياسي به معني اخص يافت. البته گاه به صورت حاشيه اي اشاره هايي به اينها نيز دارد.
داوري به شهادت آثار و انديشه اش به فلسفيدن تخلق دارد و فيلسوف است. از نظر داوري، فلسفه، علم نظري و بحث در اعيان موجودات است و در آن از چيستي اشيا پرسش مي شود.(3) از نظر داوري، فلسفه علم اعلي بوده و بنياد و اساس ساير علوم است.(4)
پرسش از چيستي نيازمند آن است كه دانش متكفل آن از قيد و بندي آزاد باشد؛ حتي از شرع و وحي. فلسفه هم از نوع مشايي و هم اشراقي از قيد و التزام به وحي و متابعت و ديانت فارغ است. داوري فلسفه را فطرت ثاني مي داند. او معتقد است: فلسفه دو سطح و رتبه دارد، يك سطح، سطح آموزش است و ديگري سطح تصرف، صاحب نظري و تاسيس()5 داوري در تعريف و تشريح فلسفه به شدت متاثر از فارابي است.
2-1. ميرسپاسي:
بر خلاف داوري كه خاستگاه او فلسفه است، ميرسپاسي خاستگاه فكري اش جامعه شناسي است. بر همين اساس است كه ميرسپاسي هيچ رويكردي به فلسفه ورزي ندارد و بر آن نيز ميتازد. او از قول ريچارد رورتي مي نويسد: بحثهاي فلسفي و پيامدهاي نظريههاي فلسفي با تمام اهميتي كه دارد ميبايست به تجربه زندگي خصوصي محدود شوند. و لذا قلمداد كردن حقيقت و واقعيت، تلاشي خطرناك است كه نه ممكن و نه مطلوب است.(6)
آنچه براي ميرسپاسي مهم است و اهميتي اساسي دارد، مقوله دموكراسي به عنوان مقوله اي مستقل از بنيادهاي فلسفي و تحولات معرفت شناسانه است. در اين بحث ميرسپاسي پيرو و متاثر از رورتي است و همانند او به دنبال نوعي فلسفه دموكراتيك است؛ فلسفه اي كه به دنبال حقيقت باشد. او به تاريخ سياسي در قرن بيستم اشاره ميكند.
جامعه آلمان با وجود متفكراني؛ چون كانت، هگل، ماركس و هايدگر، جنبشي كاملا ضد دموكراتيك را پرو بال داد. او همچنين به خفقان دوران استالين اشاره ميكند.
از ديدگاه مير سپاسي بحثهاي فلسفي و نظري ميان اقشار حرفه اي روشن فكران هر چند جزئي از فرايند گسترده تحولات فرهنگي در جامعه است، اما لزوما ميان چنين بحثهايي با گسترش دموكراسي در جامعه رابطه اي قطعي وجود ندارد. اگر چنين رابطه اي وجود داشته باشد، غير مستقيم خواهدبود. آنچه امروز در ايران اهميت دارد گسترش وسيع گفتگو ميان شهروندان ايراني در حوزه عمومي جامعه است. اگر كساني بر مبناي بينش فلسفي در چنال دستيابي به حقيقت نظري به عنوان پيش شرط تحول جامعه باشند به تلاش قابل احترام، اما بي ثمر و سست دست زده اند. از نظر ميرسپاسي، دغدغه دموكراسي يافتن حقيقت نيست.(7) وي از همين موضع به نقد تفكر سروش، سيد جواد طباطبايي، و آرامش دوستدار مي پردازد و در همين جاست كه به طور مستقيم به نقد داوري دست مي زند. او وجه مشترك همه اين متفكران را بحثهاي فلسفي و غفلت از دموكراسي به عنوان مقوله اي جامعه شناسانه مي داند. از اين منظر او معتقد است كه فلسفه مقدم بر جامعه شناسي نيست، بلكه اين دموكراسي است كه مقدم بر فلسفه است. بدين جهت او گرايش افلاطون، فلسفه عدم اعتنا به رويكرد جامعه شناسانه و ابهام در طرح چشم انداز فردا را از اشكالات مي داند.(8)
2. فلسفه سياسي
بخش مهمي از وجوه فلسفي انديشه سياسي داوري از پردازش او به مهمترين متفكر سياسي؛ يعني فارابي حاصل ميشود. ميتوان بخش ايجابي تفكر داوري را متاثر از فارابي داست. از ديدگاه داوري انديشه مدينه فاضله، نوعي افق گشايي است كه مراحل خود را در طي زمان و شرط پيوستگي نشان مي دهد. از حيث منطق دروني، مدينه فاضله فارابي توانسته است با دين هماهنگ و روايتي برهاني و فلسفه پسند از اسلام به دست دهد.(9) اهل سياست و قلمرو مدينه فاضله بايد اهل حكمت هم باشد. به باور فارابي سياست تابع مدينه نيست و به اقتضاي تغييرات دگرگون نميشود.(10)
متفكر ديگري كه در آراي فارابي تاثير گذار است، فيلسوف آلماني، مارتين هايدگر است. هايدگر در وجه سلبي و در نقد تمدن غرب تاثيرات فراواني بر فرديد و پس از او داوري داشته است. بخش اعظمي از تفكر داوري در بحث نينديشيدن، عدم تفكر و نيز مشكلات مدرنيته متاثر از هايدگر است. داوري پس از يك پيوستگي ميان فلسفه غرب از يونان تا پايان دوران مدرن به اين نتيجه مي رسد كه چگونه ميان سياست غرب و ميراث فلسفه آن نسبتي اساسي و ريشه ايمحكم برقرار است و تنها در صورت زوال تفكر فلسفه غرب است كه تزلزل در اركان سياست و فراورده هاي امروز غرب راه پيدا مي كند. از نظر داوري، فلسفه بنياد نظامهاي مدني، اقتصادي و فرهنگي غرب است. مناسبات و معاملات مردمان بر فلسفه استوار است. از ديدگاه وي اهتمام اصلي سقراط علم به جهل بود، اما روش سقراطي، تبديل به اصل مذهب اصالت بشر در رنسانس اروپا شد.(11) به نظر وي اتوپي اساس فلسفه سياسي غرب و تمدن آن است. تجدد، اتوپي تحقق يافته غرب است. اتوپيا مظهر حكومت عقل بنياد بشر است كه به تدريج در لوياتان هابز، دموكراسي روسو، دولت مطلق هگل و در دولتهاي جديد غرب تحقق پيدا كرده است.(12) به نظر داوري، غرب از ابتدا طرح نظم واحد جهاني بوده است. نظم غربي ابتدا در فلسفه و هنر بنياد گذاشته شد و سپس در علوم، صنايع، سياست و اقتصاد قوام پيدا كرد. از نظر داوري استيلا و تصرف، عنصر اساسي ديگر اتوپي غربي است. خود آگاهي، نقطه عزيمت روح استيلا و تصرف آدم است. استعمار نيز چهره تصرف و استيلا و تمناي حداكثر بشر جديد است كه در قالب دولت مدرن نمود مييابد.
2-2. ميرسپاسي:
مير سپاسي انديشمندي است كه بيش از هر چيز متعلق به اردوگاه پست مدرنيست هاست و دغدغه هاي پست مدرنيستي دارد. از اين رو او به نقد بنيان هاي معرفتي دست مي زند و تحت تاثير كامل ريچارد رورتي فيلسوف واقع گراي پست مدرنيستي است. بر اساس آنچه را كه خود او ميگويد، در پي آن است تا بين سنت كانتيِ هابرماس با چشم انداز راديكال فوكويي و پست مدرنيسم مصالحه اي برقرار كند. در فلسفه سياسي او گسترش دموكراسي اجتماعي بر هر چيز ديگري اولويت دارد. او معتقد است كه دموكراسي مقدم بر فلسفه است و تحقق آن به استقرار نهادهاي دموكراتيك وابسته است.(13) از همين روست كه او عمده متفكران ايراني را دور از واقعگرايي و سنت جامعه شناسانه و داراي قرائت فلسفي نسبت به دموكراسي ميپندارد. وي معتقد است: بر خلاف نظر اين متفكران، راهبر برون رفت از بحران اجتماعي كنوني در گرد و تحولي معرفت شناسانه و فلسفي و ديني نيست، بلكه بايد بر نگرش جامعه شناسانه به عنوان ابزار كاراي گذار از وضعيت كنوني تاكيد شود.
3. تجدد
از نظر داوري نظم سياسي، حاصل پيوند علم و سياست است كه در ساحت اوتوپي اتفاق مي افتد. علم ترقي ميكند و در مسير ترقي خود همه معضلات و مشكلات را رفع ميكند، بي آنكه اصلا مشكلات مطرح شود. پس در واقع ترقي علم كافي است و در جنب آن غرض و مقصد ديگري اهميت ندارد.(14) علم، نظام سياسي را بنا ميسازد و نهادهايي را طراحي ميكند و روابط و مناسباتي را تعريف مينمايد كه در ميان آنها نظمي واحد حاكم است.(15) از ديدگاه داوري اين نظم كه معطوف به تصرف و استيلاست از درون يك نظريه سياسي با ماهيتي فلسفي متولد ميشود. حقوق بشر، آزادي، قدرت، تساهل و مشاركت قانون در هماهنگي كامل هستند.()16 در اين نظام تساهل و تسامح در معناي سياسي آن يك صفت انساني و اخلاقي نيست، بلكه يك وضع حقوقي و پيشامد تاريخي است كه به عالم جديد و بشر نو تعلق دارد.(17) از نظر داوري علم جديد فاقد هدف مستقل؛ يعني كسب معرفت و نيل به حقيقت است. بلكه در جهت كسب آسايش و امنيت است. از اين رو علم جديد و قدرت به هم بسته اند.(18) در اين ميان تجدد سياسي آخرين مرحله و صورت تكامل يافته اوتوپياي غربي و افلاطوني است، كه در آن هماهنگي اجزا تناسب و نظم، در حد اعلاي خود ظهور و بروز دارد. رنسانس، نهضتهاي اصلاح ديني، رويش ايدئولوژي ها، روند سكولاريزه شدن جوامع، ناسيوناليسم، جنبشهاي سياسي، توسعه و پيدايش نظامهاي سياسي مدرن از مراحل تكامل مدرنيته و ابعاد آن محسوب ميشود. همه اينها پيوندهايي با هم دارند و علت آن نيز وجود بنيادهاي فلسفه يكسان است. بر پايه ديدگاه داوري عالم متجدد عالمي است كه نه فقط نظم و قانون دارد، بلكه نظم و قانون خود را نظم سراسري روي زمين مي داند.(19) از اين منظر ميتوان تلقي داوري از جهاني شدن را هم فهميد كه مشابه ديدگاه گيدنز، اما از منظري ديگر است و آن جهاني شدن مدرنيته است.
2-3. ميرسياسي :
مدرنيته و تجدد محور اصلي بحث ميرسپاسي است. چنانچه بر يكي از كتابهاي خود، اين نام را گذارده است. اما ورود او به بحث مدرنيته نيز بر پايه روش جامعه شناختي او مبتني است. او در ابتدا مي پرسد: آيا مدرنيته در درجه اول يك ايدئولوژي اقتدار گراست كه به ناگزير بر مبناي تجربه حقوقي و فرهنگي اروپايي شكل گرفته است و از اين رو ساير فرهنگها يك غير زير دست ناتوان است، يا اين كه مدرنيته سبكي از تجربه فرهنگي و اجتماعي است كه خاص زمانه ماست و در آن به روي تمامي تجربه ها و امكان هاي جديد گشوده است.(20) از نظر ميرسپاسي در سنت ليبرالي مدرنيته، يعني تلقي كساني چون منتسكيو، هگل، وبر، دوركيم و تلقيهاي شرق شناسانه؛ بهره مند بودن از امتياز ويژه اي چون خصلت فرهنگي و اخلاقي غرب، مدرنيته را به اصطلاحي كه ناظر بر تجربه هاي تاريخي و فرهنگي غربي است محدود ميكند.
در تلقي ليبرالي از مدرنيته، فرهنگ غربي به عنوان جزء اساسي از مدرنيزاسيون معرفي ميشود. مطابق اين ديدگاه فرهنگها و سنتهاي غير غربي از بنياد با مدرنيته ناسازگار هستند و آبشان با مدرنيزاسيون به يك جوي نمي رود. ميرسپاسي معتقد است: در تلقي راديكال تر از مدرنيته كه توسط ماركس، هابرماس، گيدنز و برمن بيان شده است، مدرنيزاسيون به مثابه رويدادي تجربي و عملي است كه جوامع را از وضعيت مادي مشقت بارشان رها ميكند. تلقي راديكال از مدرنيته كه خود در بسياري از پيش فرضهاي مهم فكري با روشنگري ليبرال مشترك است با تاكيدي كه بر مدرنيته به مثابه موقعيتي مادي ميكند، در واقع امكاني براي تعبير بوميتر از مدرنيزاسيون فراهم مي آورد. ميرسپاسي به برمن استناد ميكند كه فرهنگ مدرنيته نه تنها لزوماً مبتني بر تجارب و عقايد فرهنگي غربي نيست، بلكه نبايد هم چنين باشد. وي سپس ديدگاه هابرماس را پيش ميكشد كه مدرنيته را پروژه اي ناتمام مي داند. آن گاه به گيدنز ميپردازد كه هم راي هابرماس در دانستن مدرنيته از لحاظ نهادي به عنوان پروژه اي غربي مي داند، اما با اين حال جهاني شدن آن را به سمت خلق اشكال جديد از به هم پيوستگي جهاني مي داند كه در آن غيري وجود ندارد. از اين پايگاه است كه ميرسپاسي به نقد روايتهاي غربي مدرنيته كه به دنبال غربي جلوه دادن آن هستند ميپردازد. نقد منتسكيو و نامه هاي ايراني وي، نقد هگل و روح غربي و شرقي او و نقد ماركس و موجه دانستن استعمار انگليس در هند و نقد شرق شناسي شرق شناسان غرب محور، نظير بر ناردلوئيس در دستور كار وي قرار ميگيرد.
4. سكولاريزم
داوري درباره سكولاريزم معتقد است: سكولاريزم پديده اي است كه در نگرش انسان غربي اتفاق افتاد و در بسترهاي مختلف، به ويژه عرصه سياست خود را نشان داد. سكولاريزاسيون در سپهر فلسفه نوعي مواجهه با همه چيز است.(21) دولت مدرن كه نماد تجدد است، برنامههاي وسيع تحقق سكولاريزاسيون؛ يعني تصرف و توسعه را بر عهده دارد. ظهور و تفوق دولت مدرن در معناي هگلي آن باعث ميشود كه علم در ذيل سياست قرار گيرد و تبديل به ابزار شود. وقتي دولت و حكومت در اين طرح تحقيقاتي وارد ميشوند و آراي همگاني ملاك و ميزان اجرا يا مهمل گذاشتن طرحهاي بزرگ علمي ميشود، نشانه آن است كه قدرت علم در ذيل قدرت سياست قرار گرفته است.
2-4. ميرسپاسي:
مباحث اصلي ميرسپاسي در زمينه سكولاريسم نظري را ميتوان در گفتار او پيرامون حوزه عمومي و حوزه خصوصي دانست.(22) وي معتقد است: تصور وجود حوزه عمومي و نهادهاي جامعه مدني بدون به رسميت شناختن استقلال حوزه خصوصي در جامعه دشوار خواهد بود. به ديگر سخن به رسميت شناخته شدن حقوق شهروندان در حوزه خصوصي است كه امكان شركت شهروندان را در حوزه عمومي و بسياري از نهادهاي جامعه مدني امكان پذير ميكند و به آن مشروعيت حقوقي و سياسي مي دهد.
از نظر وي، سه عرصه، عرصه خصوصي است:
1. حيطه ايمان ديني و وجدان اخلاقي؛
2. حيطه مبادله كالا و روابط اقتصادي؛
3. حيطه روابط شخصي، عاطفي، جنسي و سليقه اي.(23)
در حوزه عمومي، افراد ميتوانند به عنوان شهروندان آزاد و برابر درباره مسايل مهم سياسي جامعه گفتگو كنند و به همين سبب حفظ و گسترش دموكراسي سياسي را تضمين نمايند. اما در حوزه خصوصي وفاق جمعي ممكن نيست. بنابراين شهروندان بايد بتوانند آزادانه به عنوان نويسنده، فيلسوف و دين دار و هنرمند زندگي اي را كه ميپندارند شايسته آنهاست اختيار كنند، از ديدگاه ميرسپاسي اصولا ايده كشاندن مسايل ديني، اخلاقي و عاطفي به حوزه عمومي با هيچ منطق دموكراتيكي سازگار نيست.(24)
استدلال ميرسپاسي چنين است كه اديان گوناگون درباره مسايل حقوقي - اخلاقي و روابط خانوادگي عقايد ويژه خود را دارند؛ حال اگر بنا باشد شهروندان جامعه سكولار با اتكا بر دين و باور خود در مورد مسئله اي سياسي يا حقوقي به بحث و مناقشه بپردازند، اين رابطه عقلاً و منطقاً به بنبست مي رسد؛ چرا كه براي رسيدن به اشتراك راي يا بايد تغييرات عمده اي در دين و باورهاي اين افراد صورت گيرد يا بايد پيروان يك دين از دين خود چشم بپوشند و پيرو دين ديگر شوند.(25) مير سپاسي از منظري ديگر نيز وارد استدلال ميشود و آن اين است كه برخي از ابعاد زندگي بشري را نميتوان و نمي بايد با معيارهاي عقلاني سنجيد. تلاش براي عقلاني كردن كليه عرصه هاي زندگي فرد و جامعه بدون شك به سركوب يا حذف ابعاد مهمي از زندگي و روابط انساني منتهي خواهد شد. مصداق هاي آن نيز عقيده و ايمان ديني انجام مناسك مذهبي و سليقه هاي هنري و فلسفي است.(26)
پي نوشت ها:
1 - ر.ك: زندگي نامه و خدمات علمي و فرهنگي دكتر رضا واحدي اردكاني، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1383.
2. علي ميرسپاسي، دموكراسي يا حقيقت، رساله اي جامعه شناختي درباب روشن فكري ايراني، تهران، طرح نو، چاپ اول، 1381، مقدمه.
3. رضا داوري اردكاني، فارابي، موسس فلسفه اسلامي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چاپ چهارم، 1377، ص31.
4. رضا داوري اردكاني، فرهنگ، دين، آزادي، تهران، ساقي، 1378، ص136-137.
5. رضا داوري، فلسفه چيست؟ تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چاپ چهارم، 1374، ص165.
6. علي ميرسپاسي، دموكراسي يا حقيقت، رساله اي جامعه شناختي در باب روشن فكري ايراني، تهران طرح نو، چاپ اول، 1381، ص68.
7. دموكراسي يا حقيقت، ص.71
8. همان، ص90-.14
9. رضا داوري، فارابي موسس فلسفه اسلامي، ص.13
10. همان، ص.160
11. رضا داوري، وضع كنوني تفكر در ايران، ص.36
12. رضا داوري، فارابي موسس فلسفه اسلامي، ص.97
13- علي ميرسپاسي، دموكراسي يا حقيقت، ص.10
14. رضا داوري، فارابي موسس فلسفه اسلامي، ص102-.101
15. همان، ص.78
16. رضا داوري، فصلنامه فرهنگ، شماره 44، ص.175
17. همان، ص.182
18. داوري، فرهنگ، خرد، آزادي، ص.361
19. همان، ص.83
20. علي ميرسپاسي، تاملي در مدرنيته ايراني، ترجمه جلال توكليان، تهران، طرح نو، چاپ اول، 1384، ص.21
21. داوري، فرهنگ، خرد، آزادي، ص115-.113
22. ميرسپاسي، دموكراسي يا حقيقت، ص51-.49
23. همان، ص.51
24. ميرسپاسي، دموكراسي يا حقيقت، ص.50
25. همان، ص.51
26. همان، ص.51
/خ