نویسنده: سعید حیدری
لیوان مشکلات
استادی در کلاس لیوانی پر از آب به دست گرفت و به بچهها نشان داد و پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم یا شاید 100 گرم. استاد گفت: من هم وزن دقیق آن را نمیدانم اما سوال این است: اگر من لیوان را چند دقیقه همین طور نگه دارم چه اتفاقی میافتد شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت آن را نگه دارم، چه میشود؟ یکی از شاگردان گفت: کمی دستتان درد میگیرد.استاد گفت: حق با توست، حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم. چه میشود؟ شاگردی گفت: دستتان بیحس میشود، عضلاتتان فلج میشوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان میکشد. استاد پرسید: آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده. شاگردان گفتند: نه. استاد گفت: مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن نگه دارید، اشکالی ندارد ولی اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، درد آن بیشتر میشود. اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات مهم است. اما مهمتر، آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را بر زمین بگذارید.
قلبتان را از کینه خالی کنید
معلم از دانشآموزان خواست که فردا یک کیسه سیبزمینی با خود به مدرسه بیاورند. روز بعد، به آنها گفت: روی سیب زمینیها اسم کسی را که از او نفرت دارند، بنویسند و داخل کیسه بگذارند. بعضی یک سیبزمینی داخل کیسه گذاشتند، بعضی 3 تا و بعضی بیشتر. آنگاه معلم خواست کیسهها را یک هفته هر جا که میروند، با خود ببرند. بچهها به سختی، کیسهها را با خود میبردند و بوی بد و گندیدهی آن را تحمل میکردند.آنهایی که کیسهاشان سنگینتر بود، سختی بیشتری میکشیدند. بعد از یک هفته بچهها که سخت ناراحت بودند، به معلمشان اعتراض کردند و از سختی کار گفتند. وقتی گلایه و شکایت بچهها تمام شد، معلم رو به شاگردانش گفت: عزیزانم! این کیسه سیبزمینی همانند همراه داشتن نفرت و احساس بد نسبت به دیگران است که درون شماست. فساد و سنگینی آن باعث کدورت قلب شما میشود. یاد بگیرید دیگران را ببخشید. و قلبتان را از کینه و نفرت خالی کنید تا به آرامش برسید.
بیشتر بخوانید: فردای دیروزت را دریاب
زنده بودن همان زندگی کردن نیست
شاگردی به استاد خود گفت: من خیلی از مرگ میترسم. چرا باید کسی مثل من که زندگی خوبی دارد، روزی بمیرد؟! استاد با تبسم پرسید: چه کسی به تو گفته که داری زندگی میکنی؟ آیا این مطلبی نیست که پدر و مادرت از آغاز تولد به تو تلقین کردهاند و تو آن را باور کردهای؟ متأسفم که چرا کسی تاکنون به تو نگفته که «زنده بودن همان زندگی کردن نیست...». شاگرد با تعجب پرسید: منظور شما چیست؟ استاد پاسخ داد: زندگی مثل چشمهای است که باید از درون بجوشد و زندگی دیگران را سیراب کند، در این صورت تو زندگی میکنی، زیرا در خوشبختی دیگران سهیم هستی.شاگرد پرسید: پس خود مرا چه کسی خوشبخت میکند؟ استاد با آرامش گفت: پسرم! چشمهها تا وقتی که میجوشند، هرگز تشنه نمیشوند و آبی از کسی نمیخواهند. بدان تا وقتی که تشنهای هرگز چشمه وجودت را نیافتهای و جاری نکردهای.
دوباره دیدن
در خانه را که زدند، با سرعت آن را باز کردم. پشت در پسر و دختر کوچولویی بودند که از سرما میلرزیدند. پسرک پرسید: خانم کاغذ باطله دارید؟ با اینکه کاغذ باطله نداشتیم، نتوانستم آنها را رد کنم. هوا سرد بود و آنها لباس مناسبی به تن نداشتند. گفتم: بیایید تو، یک لیوان شیر کاکائوی گرم بخورید. آنها را کنار بخاری نشاندم و یک فنجان شیر کاکائو برایشان آوردم و مشغول کارم شدم. دخترک وقتی فنجان را به دست گرفت، نگاهی به آن انداخت و گفت: «ببخشید خانم! شما پولدارید؟ گفتم: نه عزیزم. دختر آرام به برادرش گفت: آخه رنگ فنجان و نعلبکیاش به هم میخورد.بعد از خوردن شیر، هر دو رفتند. تا آن روز به رنگ فنجان و نعلبکی دقت نکرده بودم. من خانهای گرم داشتم، همسری مهربان، یک شغل خوب، سالم و تندرست و غذایی برای خوردن. آن شب، بچهها به من گوشزد کردند که چه آدم ثروتمندی هستم.
بخشش شادیآور
روزی مرد عابدی با شاگردش در باغی قدم میزدند که کفشهای کهنهای دیدند و دانستند کفشهای باغبان است. شاگرد به استادش گفت: بیایید کفشها را برداریم و در گوشهای پنهان شویم و ببینیم باغبان وقتی کفشهایش را پیدا نکند، چه میکند. با این کار هم با باغبان مزاح میکنیم و هم او را از شر این کفش خلاص میکنیم.عابد گفت: هیچ گاه با آزار کسی شادی نکن. به نظر من بهتر است چند سکه در کفشهایش بگذاریم و آن گاه عکسالعمل او را ببینیم. شاگرد قبول کرد و چند سکه در کفش باغبان گذاشت. وقتی باغبان برای برداشتن کفشهایش آمد و سکهها را در آن دید، کمی مکث کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. سپس پولها را در جیبش گذاشت و به سجده افتاد و با چشمان گریان گفت: خدایا از تو ممنونم! ای کسی که دانستی همسرم بیمار است و بچههایم گرسنه هستند. خدایا شکرت که مرا از این بلا و شرمندگی نجات دادی. بعد از رفتن باغبان، عابد لبخندی زد و گفت: فرزندم! حالا احساس شادی بیشتری نمیکنی. بخشیدن چیزی به کسی شادیبخشتر از آن است که چیزی را از کسی بگیری.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.