نویسنده: سعید حیدری
میخواهم زنده بمانم
سه نفر از مطلب پزشکی خارج شدند. پزشک به هر سه آنها گفته بود که به دلیل بیماری که دارند به زودی خواهند مرد. مرد اول با شنیدن این خبر با خود فکر کرد من همیشه در فکر کار بودهام. حالا که چیزی از عمرم نمانده به استراحت و تفریح میپردازم و به جاهایی که یک عمر آرزویش را داشتم سفر میکنم.نفر دوم با خود فکر کرد من یک عمر از اطرافیانم غافل بودم اولین کاری که باید بکنم این است که به سراغ پدر و مادرم بروم و در کنار همسر و فرزندانم باشم. در این چند روز میخواهم به خانه همه اقوام سر بزنم و نصف ثروتم را صرف امور خیریه کنم و از زندگی لذت ببرم.
نفر سوم با خود اندیشید من میخواهم سالهای سال زنده بمانم و از زندگی لذت ببرم. اولین کاری که باید انجام دهم این است که دکترم را عوض کنم و سراغ پزشک با تجربهتری بروم. چون میخواهم زنده بمانم و زنده میمانم.
سرگروه
سه چهار ماه از سال تحصیلی گذشته بود که یک گروه از دانشجویان برای انجام یک کار تحقیقاتی تشکیل شد. از همکلاسیام کاترینا پرسیدم: برنامه کار گروه چیست؟ کاترینا گفت: برنامه دست فیلیپ هست و باید از او بپرسیم؟ پرسیدم: فیلیپ رو میشناسی؟ کاترینا گفت: آره همان پسری که موهای بلوند قشنگی دارد و ردیف جلوی کلاس مینشیند. گفتم: نمیدونم چه کسی را میگویی. گفت: همان پسری که پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکند.گفتم: نمیدانم منظورت کیست. گفت: همان پسری که کیف و کفشش همیشه با هم ست است. باز متوجه نشدم منظورش چه کسی بود. کاترینا آرام گفت: همان پسر مهربانی که روی ویلچر مینشیند. این بار دقیقاً فهمیدم منظورش چه کسی بوده. از کاترینا درس بزرگی گرفتم. اگر من جای او بودم همان دفعه اول به معلولیت فیلیپ اشاره میکردم. اما کاترینا نکات مثبت فیلیپ را میدید.
برای تشویق کردن انتخاب شدم
پسر بچهای به همراه دوستانش قرار بود برای بازی در نمایشنامهای تست دهد. مادر او بسیار نگران بود. که مبادا پسرش انتخاب نشود. روز برگزاری تست، مادر به دنبال پسرش رفت. پس از انجام تست، پسر بچه با خوشحالی به طرف مادر دوید و گفت: «مادر! من انتخاب شدم تا در جمع تشویقکنندگان باشم و دوستانم را تشویق کنم.»بیشتر بخوانید: تشویق فرزندان
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.