خاصیت شیشه و آینه
جوان ثروتمندی نزد استادش رفت و از او برای زندگیاش پندی خواست. استاد او را کنار پنجره برد و گفت: «پشت پنجره چه میبینی؟»جوان گفت: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.»
بعد استاد آینهای به او نشان داد و گفت: «در این آینه چه میبینی؟»
جوان گفت:« خودم را میبینم.»
استاد با لبخند گفت: «حالا دیگر دیگران را نمیبینی، آینه و شیشه هر دو از یک ماده ساخته شدهاند، شیشه لایهای از نقره ندارد اما آینه این لایه را دارد. شیشه وقتی خود را فقیر ببیند، دیگران را میبینید و به آنها کمک میکند. اما آینه فقط خودش را میبیند. پس شجاع باش و این لایه نقرهای را از مقابل چشمانت بردار.»
ثروتمندتر از بیل گیتس
از بیل گیتس پرسیدند:« از تو ثروتمندتر هم هست؟ »او گفت:« بله. سالها پیش در فرودگاه، میخواستم روزنامه بخرم، اما دیدم پول خرد ندارم. برای همین از خرید آن منصرف شدم. در همین هنگام یک پسر بچه سیاهپوست روزنامه فروش جلو آمد و روزنامهای به طرفم گرفت و گفت: این روزنامه مال شما.
گفتم: من پول خرد ندارم. گفت: اشکالی ندارد برای خودت. سه ماه بعد دوباره همان پسر بچه را در فرودگاه دیدم. خواستم مجله بخرم که پول خرد نداشتم و این بار هم همان پسر بچه سیاهپوست یک مجله مجانی به من داد. به او گفتم: پسرجان! چند وقت پیش هم تو روزنامهای را به من بخشیدی، تو به همه میبخشی؟
پسر گفت: بله. من دوست دارم ببخشم، از سود خودم میبخشم. بعد از 19 سال، وقتی به اوج ثروت و قدرت رسیدم تصمیم گرفتم پسرک را پیدا کنم بعد از کلی جستجو او را پیدا کردم. بعد از کلی گفتگو به او گفتم: به تلافی محبتی که در حقم کردی، هر چه بخواهی به تو میدهم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس، نمیتوانی جبران کنی.
گفتم: چرا نمیتوانم؟
جوان سیاه پوست نگاه معناداری به من کرد و گفت: تفاوت من و تو در این است که من در زمان بیپولی بخشیدم ولی حالا تو در اوج قدرت و ثروت میخواهی ببخشی و تو با این کار نمیتوانی آرام شوی.»
دیدگاه متفاوت
دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند، به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را بررسی کنند.اولین فروشنده از این ماموریت متنفر بود.
اما فروشندهی دوم عاشق این ماموریت بود. وقتی این دو فروشنده وارد آفریقا شدند، پس از بررسی بازار کار هر کدام تلگرافی برای شرکت خود فرستادند.
فروشنده اول در تلگرافش نوشت: «سفر، بیفایده بود. هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد. هیچ کس کفش نمیپوشد.»
فروشنده دوم نوشت: «سفر، عالی بود. فرصت مناسب، بازار نامحدود است. اینجا هیچ کس کفش نمیپوشد.»