نویسنده: سعید حیدری
سند جهنم
در قرون وسطی و در دوران اوج قدرت کلیساها، کشیشها عقاید و خرافههای دینی به وجود آورده بودند، آنها بهشت را به مردم میفروختند. مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسههای طلا، دستنوشتهای به نام سند دریافت میکردند. مارتین لوتر، مؤسس مذهب پروتستان که از این همه نادانی رنج میبرد، فکری به سرش زد، پس به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟ کشیش گفت: 3 سکه. مارتین فوراً مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم. مارتین با خوشحالی آن را گرفت و از کلیسا خارج شد و به میدان شهر رفت و فریاد زد: ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون هیچ کسی را داخل جهنم راه نمیدهم.مرد گفت: مسألهای در کار نبود، من فقط نشستم و به نخستین سؤال و نکته اساسی فکر کردم که آیا اصلاً در قفل شده است یا نه؟ هر انسان هوشمندی نخست از خود میپرسد: آیا مسأله وجود دارد یا نه؟
گدایی زیر کانه
مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی طلا بود و دیگری نقره، اما او همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. داستان مرد گدا در همه جا پیچیده بود. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا میآمدند و آنها دو سکه به او نشان میدادند و او هر بار سکه نقره را انتخاب میکرد و مردم به حماقت او میخندیدند.تا اینکه یک روز مردی او را به گوشهای کشید و گفت: این چه کاری است که میکنی. چرا سکه طلا را برنمیداری. این طور پول بیشتری بدست میآوری و دیگران هم به تو نمیخندند.
مرد گدا نگاه معناداری به او کرد و گفت: اگر سکه طلا را بردارم، دیگر کسی به سراغم نمیآید. من با همین ترفند ثروت زیادی بدست آوردهام و هر روز سکههای نقره بیشتری نصیبم میشود. این حماقت سرمایه من است.
بیشتر بخوانید: نگاهی گذرا به جهنم و مباحث مرتبط با آن
انتخاب وزیر
پادشاهی میخواست وزیری انتخاب کند. پس چهار دانشمند بزرگ کشور را حضار کرد و آنها را به داخل اتاقی برد و گفت: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز میشود تا زمانی که نتوانید جدول را حل کنید، قفل باز نخواهد شد. پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه نفر از آنها بلافاصله شروع به کار کردند. اما نفر چهارم در گوشهای نشست و چشمانش را بست. پس از مدتی، او برخاست و به طرف در رفت و آن را هل داد، در باز شد و بیرون رفت. وقتی در باز شد پادشاه اعلام کرد که من وزیرم را انتخاب کردم. آن سه دانشمند با اعتراض گفتند او فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. پادشاه پرسید: تو چطور در را باز کردی؟مرد گفت: مسألهای در کار نبود، من فقط نشستم و به نخستین سؤال و نکته اساسی فکر کردم که آیا اصلاً در قفل شده است یا نه؟ هر انسان هوشمندی نخست از خود میپرسد: آیا مسأله وجود دارد یا نه؟
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.