اي قبه‌ي گردنده‌ي بي‌روزن خضرا

با قامت فرتوتي و با قوت برنا اي قبه‌ي گردنده‌ي بي‌روزن خضرا اي مادر ما چونکه همي کين کشي از ما؟ فرزند توايم اي فلک، اي مادر بدمهر پاکيزه خرد نيست نه اين جوهر گويا فرزند تو اين تيره تن خامش خاکي است
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي قبه‌ي گردنده‌ي بي‌روزن خضرا
اي قبه‌ي گردنده‌ي بي‌روزن خضرا
اي قبه‌ي گردنده‌ي بي‌روزن خضرا

شاعر : ناصر خسرو

با قامت فرتوتي و با قوت برنا اي قبه‌ي گردنده‌ي بي‌روزن خضرا
اي مادر ما چونکه همي کين کشي از ما؟ فرزند توايم اي فلک، اي مادر بدمهر
پاکيزه خرد نيست نه اين جوهر گويا فرزند تو اين تيره تن خامش خاکي است
تو مادر اين خانه‌ي اين گوهر والا تن خانه‌ي اين گوهر والاي شريف است
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا چون کار خود امروز در اين خانه بسازم
زيبا نشود گرچه بپوشيش به ديبا زندان تو آمد پسرا اين تن و، زندان
هرگز نشود اي پسر از ديبا زيبا ديباي سخن پوش به جان بر، که تو را جان
بر ما که نبيندش مگر خاطر بينا؟ اين بند نبيني که خداوند نهاده‌است
در بند مکن خيره طلب ملکت دارا در بند مدارا کن و دربند ميان را
بهتر بسي از ملکت دارا به مدارا گر تو به مدارا کني آهنگ بيابي
بر آرزوي خويش مگر مرد شکيبا به شکيب ازيرا که همي دست نيابد
پيش آر ز فرقان سخن آدم و حوا ورت آرزوي لذت حسي بشتابد
کس را مگر از روي مکافات مساوا آزار مگير از کس و بر خيره ميازار
نه نيز به يکباره زبون باش چو خرما پر کينه مباش از همگان دايم چون خار
وز بوي چنان سوخته شد عود مطرا کز گند فتاده است به چاه اندر سرگين
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا با هر کس منشين و مبر از همگان نيز
تنها به صد بار چو با نادان همتا چون يار موافق نبود تنها بهتر
بهتر ز ثرياست که هفت است ثريا خورشيد که تنهاست ازان نيست برو ننگ
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا از بيشي و کمي جهان تنگ مکن دل
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا احوال جهان گذرنده گذرنده است
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا ناجسته به آن چيز که او با تو نماند
چه زير کريجي و چه در خانه‌ي خضرا در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
هشيار و خردمند نجسته است همانا ديوي است جهان صعب و فريبنده مر او را
چون مست مرو بر اثر او به تمنا گر هيچ خرد داري و هشياري و بيدار
زنهار که تيره نکني جان مصفا آبي است جهان تيره و بس ژرف، بدو در
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
فخر آنکه نماند از پس او ناقه‌ي عضبا فخرت به سخن بايد ازيرا که بدو کرد
مرده به سخن زنده همي کرد مسيحا زنده به سخن بايد گشتنت ازيراک
در عالم کس بي سخن پيدا، پيدا پيدا به سخن بايد ماندن که نمانده‌است
ناگفته سخن به بود از گفته‌ي رسوا آن به که نگوئي چو نداني سخن ايراک
بيهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا چون تير سخن راست کن آنگاه بگويش
والا به سخن گردد مردم نه به بالا نيکو به سخن شو نه بدين صورت ازيراک
هرچند فزون کرد سپيدار درازا بادام به از بيد و سپيدار به بار است
پيدا به سخن گردد بيدار ز شيدا بيدار چو شيداست به ديدار، وليکن
پر گوهر با قيمت و پر لل لالا درياي سخن‌ها سخن خوب خداي است
تاويل چو للست سوي مردم دانا شور است چو دريا به مثل صورت تنزيل
غواص طلب کن، چه دوي بر لب دريا؟ اندر بن درياست همه گوهر و لل
چندين گهر و للوء، دارنده‌ي دنيا؟ اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
«تاويل به دانا ده و تنزيل به غوغا» از بهر پيمبر که بدين صنع ورا گفت:
زيرا که نديده است ز تو جز که معادا غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا معني طلب از ظاهر تنزيل چو مردم
مسجد شده چون روز و دلت چون شب يلدا قنديل فروزي به شب قدر به مسجد
بيرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما قنديل ميفروز بياموز که قنديل
برخواني در چاه به شب خط معما در زهد نه‌اي بينا ليکن به طمع در
ممن ز تو ناايمن و ترسان ز تو ترسا گر مار نه‌اي دايم از بهر چرايند
زيرا که نشد وقف تو اين کره‌ي غبرا مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
و آشفته بسي گشت بدو کار مهيا آسيمه بسي کرد فلک بي‌خردان را
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها دارا که هزاران خدم و خيل و حشم داشت
زو خلق رها هيچ نه مولي و نه مولا بازي است رباينده زمانه که نيابند
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا روزي است از آن پس که در آن روز نيابد
هم ظالم و هم عادل بي‌هيچ محابا آن روز بيابند همه خلق مکافات
پيش شهدا دست من و دامن زهرا آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
بدهد به تمام ايزد دادار تعالي تا داد من از دشمن اولاد پيمبر


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط