کارم بيکي طرفه نگار افتادا |
|
وا فريادا ز عشق وا فريادا |
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا |
|
گر داد من شکسته دادا دادا |
در خواب نماي چهره باري يارا |
|
گفتم صنما لاله رخا دلدارا |
خواهي که دگر به خواب بيني ما را |
|
گفتا که روي به خواب بي ما وانگه |
طاعت همه فسق و کعبه ديرست ترا |
|
در کعبه اگر دل سوي غيرست ترا |
مي نوش که عاقبت بخيرست ترا |
|
ور دل به خدا و ساکن ميکدهاي |
دردانه کجا حوصله مور کجا |
|
وصل تو کجا و من مهجور کجا |
پروانه کجا و آتش طور کجا |
|
هر چند ز سوختن ندارم باکي |
خواهم که کشد جان من آزار ترا |
|
تا درد رسيد چشم خونخوار ترا |
دردي نرسد نرگس بيمار ترا |
|
يا رب که ز چشم زخم دوران هرگز |
اي ماه نشابور نشابور ترا |
|
گفتي که منم ماه نشابور سرا |
با ما بنگويي که خصومت ز چرا |
|
آن تو ترا و آن ما نيز ترا |
راهي که درو نجات باشد بنما |
|
يا رب ز کرم دري برويم بگشا |
جز ياد تو هر چه هست بر از دل ما |
|
مستغنيم از هر دو جهان کن به کرم |
هر چند که هست جرم و عصيان ما را |
|
يا رب مکن از لطف پريشان ما را |
محتاج بغير خود مگردان ما را |
|
ذات تو غني بوده و ما محتاجيم |
گر در ره کعبه ميدواني ما را |
|
گر بر در دير مينشاني ما را |
خوش آنکه ز خويش وارهاني ما را |
|
اينها همگي لازمهي هستي ماست |
وز خست خود خاک شوم هر کس را |
|
تا چند کشم غصهي هر ناکس را |
دادم سه طلاق اين فلک اطلس را |
|
کارم به دعا چو برنميآيد راست |
يا رب به حسين و حسن و آلعبا |
|
يا رب به محمد و علي و زهرا |
بيمنت خلق يا علي الاعلا |
|
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا |
اي تير شهاب ثاقب شست خدا |
|
اي شير سرافراز زبردست خدا |
دست من و دامن تو اي دست خدا |
|
آزادم کن ز دست اين بيدستان |
کز پنبهي تن دانهي جان کرد جدا |
|
منصور حلاج آن نهنگ دريا |
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا |
|
روزيکه انا الحق به زبان ميآورد |
زيرا که بديدنت شتابست مرا |
|
در ديده بجاي خواب آبست مرا |
اي بيخبران چه جاي خوابست مرا |
|
گويند بخواب تا به خوابش بيني |
آرامش جان ناتوانست مرا |
|
آن رشته که قوت روانست مرا |
پيوند چو با رشتهي جانست مرا |
|
بر لب چو کشي جان کشدم از پي آن |
گفتا سببي هست بگويم آن را |
|
پرسيدم ازو واسطهي هجران را |
من جان توام کسي نبيند جان را |
|
من چشم توام اگر نبيني چه عجب |
روزي ده جن و انس و هم ياران را |
|
اي دوست دوا فرست بيماران را |
بر کشت اميد ما بده باران را |
|
ما تشنه لبان وادي حرمانيم |
دوزخ بد را بهشت مر نيکان را |
|
تسبيح ملک را و صفا رضوان را |
جانان ما را و جان ما جانان را |
|
ديبا جم را و قيصر و خاقان را |
عيب ره مردان نتوان کرد آنرا |
|
هرگاه که بيني دو سه سرگردانرا |
بدنام کند ره جوانمردان را |
|
تقليد دو سه مقلد بيمعني |
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را |
|
دي شانه زد آن ماه خم گيسو را |
تا هر که نه محرم نشناسد او را |
|
پوشيد بدين حيله رخ نيکو را |
گر کافر و گبر و بتپرستي بازآ |
|
بازآ بازآ هر آنچه هستي بازآ |
صد بار اگر توبه شکستي بازآ |
|
اين درگه ما درگه نوميدي نيست |
يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما |
|
اي دلبر ما مباش بي دل بر ما |
يا دل بر ما فرست يا دلبر ما |
|
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما |
درد تو شده خانه فروش دل ما |
|
اي کرده غمت غارت هوش دل ما |
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما |
|
رمزي که مقدسان ازو محرومند |
مجموعهي فعل زشت هنگامهي ما |
|
مستغرق نيل معصيت جامهي ما |
آنجا نگشايند مگر نامهي ما |
|
گويند که روز حشر شب مينشود |
متواريک و ز حاسدان پنهانا |
|
مهمان تو خواهم آمدن جانانا |
با ما کس را به خانه در منشانا |
|
خالي کن اين خانه، پس مهمان آ |
تا به شود آن دو چشم بادامينا |
|
من دوش دعا کردم و باد آمينا |
در ديدهي بدخواه تو بادامينا |
|
از ديدهي بدخواه ترا چشم رسيد |
شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب |
|
بر تافت عنان صبوري از جان خراب |
گر دولت پابوس تو يابم چو رکاب |
|
ديگر چو عنان نپيچم از حکم تو سر |
گه سر گردان بحر غم همچو حباب |
|
گه ميگردم بر آتش هجر کباب |
گه بر سر آتشم گهي بر سر آب |
|
القصه چو خار و خس درين دير خراب |
نيصبر پديدست و نه هو شست امشب |
|
کارم همه ناله و خروشست امشب |
کفارهي خوشدلي دوشست امشب |
|
دوشم خوش بود ساعتي پنداري |
وز دور زمانه عدل سلطان مطلب |
|
از چرخ فلک گردش يکسان مطلب |
آزار دل هيچ مسلمان مطلب |
|
روزي پنج در جهان خواهي بود |
بيخاتم دين ملک سليمان مطلب |
|
بيطاعت حق بهشت و رضوان مطلب |
آزار دل هيچ مسلمان مطلب |
|
گر منزلت هر دو جهان ميخواهي |
يک نام ز اسماء تو علام غيوب |
|
اي ذات و صفات تو مبرا زعيوب |
نه نوح بود نام مرا نه ايوب |
|
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد |
گرداب هزار کشتي صبر و شکيب |
|
اي آينه حسن تو در صورت زيب |
خواند خردش سراب صحراي فريب |
|
هر آينهاي که غير حسن تو بود |
افکند دلم برابر تخت تو رخت |
|
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت |
حلقم شده در حلقهي سيمين تو سخت |
|
روزي بيني مرا شده کشتهي بخت |
مسکين دل رنجور من از درد گداخت |
|
تا پاي تو رنجه گشت و با درد بساخت |
اين درد که در پاي تو خود را انداخت |
|
گويا که ز روز گار دردي دارد |
ديوانهي عشق تو سر از پا نشناخت |
|
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت |
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت |
|
هر کس بتو ره يافت ز خود گم گرديد |
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت |
|
آنروز که آتش محبت افروخت |
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت |
|
از جانب دوست سرزد اين سوز و گداز |
اشکم همه در ديدهي گريان ميسوخت |
|
ديشب که دلم ز تاب هجران ميسوخت |
بر من دل کافر و مسلمان ميسوخت |
|
ميسوختم آنچنانکه غير از دل تو |
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگريخت |
|
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت |
جز ديده که هر چه داشت بر پايم ريخت |
|
زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت |
زان برق بلا به خرمنم اخگر ريخت |
|
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ريخت |
کز ديده بجاي اشک خاکستر ريخت |
|
خون در دل و ريشهي تنم سوخت چنان |
دوزخ دوزخ شرر ز آهم ميريخت |
|
ميرفتم و خون دل براهم ميريخت |
دامن دامن گل از گناهم ميريخت |
|
ميآمدم از شوق تو بر گلشن کون |
وز نوش لبش چشمهي حيوان ميريخت |
|
از کفر سر زلف وي ايمان ميريخت |
ميرفت و ز خاک قدمش جان ميريخت |
|
چون کبک خرامنده بصد رعنايي |
وز صفحهي رخ گل بگريبان ميريخت |
|
از نخل ترش بار چو باران ميريخت |
سيلاب ز چشم آب حيوان ميريخت |
|
از حسرت خاکپاي آن تازه نهال |
منماي بکس خرقهي خون آلودت |
|
ايدل چو فراقش رگ جان بگشودت |
ميسوز چنانکه برنيايد دودت |
|
مينال چنانکه نشنوند آوازت |
ميرفت و منش گرفته دامن در دست |
|
آن يار که عهد دوستداري بشکست |
پنداشت که بعد ازو مرا خوابي هست |
|
ميگفت دگر باره به خوابم بيني |
يا رب چه شود اگر مرا گيري دست |
|
از بار گنه شد تن مسکينم پست |
اندر کرمت آنچه مرا بايد هست |
|
گر در عملم آنچه ترا شايد نيست |
وز جانب ميخانه رهي ديگر هست |
|
از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست |
راهيست که کاسه ميرود دست بدست |
|
اما ره ميخانه ز آباداني |
دل پرتو وصل را خيالي بر بست |
|
تيري ز کمانخانه ابروي تو جست |
ما پهلوي چون تويي نخواهيم نشست |
|
خوشخوش زدلم گذشت و ميگفت بناز |
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شکست |
|
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست |
پندار که هر چه نيست در عالم هست |
|
انگار که هر چه هست در عالم نيست |
ميزد بدو دست و روي خود را ميخست |
|
دي طفلک خاک بيز غربال بدست |
دانگي بنيافتيم و غربال شکست |
|
ميگفت به هايهاي کافسوس و دريغ |
چون بشکستم بتوبهام خواندي چست |
|
کردم توبه، شکستيش روز نخست |
يکدم نه شکستهاش گذاري نه درست |
|
القصه زمام توبهام در کف تست |
گه چون حيوان به خواب و خور زندگيست |
|
گاهي چو ملايکم سر بندگيست |
سبحان الله اين چه پراکندگيست |
|
گاهم چو بهايم سر درندگيست |
بنده شدم و نهادم از يکسو خواست |
|
آزادي و عشق چون همي نامد راست |
گفتار و خصومت از ميانه برخاست |
|
زين پس چونان که داردم دوست رواست |
سلطان روحست و منزلش دار بقاست |
|
خيام تنت بخيمه ميماند راست |
از پافگند خيمه چو سلطان برخاست |
|
فراش اجل براي ديگر منزل |
در پيش عنايت تو يک برگ گياست |
|
عصيان خلايق ارچه صحرا صحراست |
غم نيست که رحمت تو دريا درياست |
|
هرچند گناه ماست کشتي کشتي |
زين غم نکشي که گشتن چرخ بلاست |
|
هر چند بطاعت تو عصيان و خطاست |
منديش که ناخداي اين بحر خداست |
|
گر خستهاي از کثرت طغيان گناه |
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست |
|
ما کشتهي عشقيم و جهان مسلخ ماست |
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست |
|
ما را نبود هواي فردوس از آنک |
خون در دل آرزو ز چشم ترماست |
|
غم عاشق سينهي بلا پرور ماست |
کالماس بجاي باده در ساغر ماست |
|
هان غير، اگر حريف مايي پيش آي |
بردار که بيحاصلي از حاصل ماست |
|
يا رب غم آنچه غير تو در دل ماست |
کز گمشدگانيم که غم منزل ماست |
|
الحمد که چون تو رهنمايي داريم |
سوداي دلت گوشه نشين دل ماست |
|
ياد تو شب و روز قرين دل ماست |
تا نقش حيات در نگين دل ماست |
|
از حلقهي بندگيت بيرون نرود |
دريا اثري ز اشک آلودهي ماست |
|
گردون کمري ز عمر فرسودهي ماست |
فردوس دمي ز وقت آسودهي ماست |
|
دوزخ شرري ز رنج بيهودهي ماست |
در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست |
|
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست |
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست |
|
ايمان دگر و کيش محبت دگرست |
دوري رخ شاهدان خودبين عجبست |
|
گويند دل آيينهي آيين عجبست |
خود شاهد و خود آينهاش اين عجبست |
|
در آينه روي شاهدان نيست عجب |
هستي و توابعش زما منکوبست |
|
از ما همه عجز و نيستي مطلوبست |
اين قدرت و فعل از آن بمامنسو بست |
|
اين اوست پديد گشته در صورت ما |
ور جام مي از کف نگذاري خوبست |
|
گر سبحهي صد دانه شماري خوبست |
بيدرد ميا هر آنچه آري خوبست |
|
گفتي چه کنم چه تحفه آرم بر دوست |
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست |
|
پيوسته ز من کشيده دامن دل تست |
فارغتر از آن کنم که از من دل تست |
|
گر عمر وفا کند من از تو دل خويش |
يا آنکه حريم تن سراي غم تست |
|
دل کيست که گويم از براي غم تست |
ورنه دل تنگ من چه جاي غم تست |
|
لطفيست که ميکند غمت با دل من |
سر بر خط او نه که سزاي من و تست |
|
اي دل غم عشق از براي من و تست |
يکدم غم دوست خونبهاي من و تست |
|
تو چاشني درد نداني ورنه |
وين سوختگيهاي من از خامي تست |
|
ناکاميم اي دوست ز خودکامي تست |
رسوايي من باعث بدنامي تست |
|
مگذار که در عشق تو رسوا گردم |
اي زبدهي هشت و چار وقت مددست |
|
اي حيدر شهسوار وقت مددست |
اي صاحب ذوالفقار وقت مددست |
|
من عاجزم از جهان و دشمن بسيار |
وان سکهي زر بين که بپول افتادست |
|
اسرار ملک بين که بغول افتادست |
اکنون بترانهي کچول افتادست |
|
وان دست برافشاندن مردان زد و کون |
دردم که دلم بدرد حاجتمندست |
|
عشقم که بهر رگم غمي پيوندست |
شکرم که مدام خواهشم خرسندست |
|
صبرم که بکام پنجهي شيرم هست |
کز هر چه تمامتر بود بنمودست |
|
نقاش رخت ز طعنها آسودست |
گويي که کسي برزو فرمودست |
|
رخسار و لبت چنانکه بايد بودست |
از بادهي مستي تو پيمانه خورست |
|
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست |
بيرون زمکاني و مکان از تو پرست |
|
فارغ زجهاني و جهان غير تو نيست |
ماهي سريشمين بدريا بارست |
|
پي در گاوست و گاو در کهسارست |
زه کردن اين کمان بسي دشوارست |
|
بز در کمرست و توز در بلغارست |
رخسار نگار چارده ساله پرست |
|
اي برهمن آن عذار چون لاله پرست |
خورشيد پرست شو نه گوساله پرست |
|
گر چشم خداي بين نداري باري |
آسودهترست هر که درويش ترست |
|
آلودهي دنيا جگرش ريش ترست |
چون به نگري بار برو بيش ترست |
|
هر خر که برو زنگي و زنجيري هست |
وز خون کرم نعمت الوان بفرست |
|
يا رب سبب حيات حيوان بفرست |
از سينهي ابر شير باران بفرست |
|
از بهر لب تشنهي طفلان نبات |
نمرودانرا پشه چو پيلي بفرست |
|
يا رب تو زمانه را دليلي بفرست |
موسي و عصا و رود نيلي بفرست |
|
فرعون صفتان همه زبردست شدند |
بر بندهي بينوا نوايي بفرست |
|
اي خالق خلق رهنمايي بفرست |
رحمي بکن و گره گشايي بفرست |
|
کار من بيچاره گره در گرهست |
جز دوزخ و فردوس مکاني دگرست |
|
ما را بجز اين جهان جهاني دگرست |
قوالي و زاهدي از آني دگرست |
|
قلاشي و عاشقيش سرمايهي ماست |
آن يک نفس از براي يک همنفسست |
|
سرمايهي عمر آدمي يک نفسست |
مجموع حيوت عمر آن يک نفسست |
|
با همنفسي گر نفسي بنشيني |
از بادهي عشق ديگري مدهوشست |
|
گفتي که فلان ز ياد ما خاموشست |
از گرمي خون دل من در جوشست |
|
شرمت بادا هنوز خاک در تو |
وصل تو بهر جهت که جويند خوشست |
|
راه تو بهر روش که پويند خوشست |
نام تو بهر زبان که گويند خوشست |
|
روي تو بهر ديده که بينند نکوست |
غم خوش نبود وليک غمهاش خوشست |
|
دل رفت بر کسيکه سيماش خوشست |
در جان سخني نيست، تقاضاش خوشست |
|
جان ميطلبد نميدهم روزي چند |
جان در غم تو بر سر کار خويشست |
|
دل بر سر عهد استوار خويشست |
الا غم تو که برقرار خويشست |
|
از دل هوس هر دو جهانم بر خاست |
لا بل که عيان در همه آفاق حقست |
|
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست |
والله که همان بوجه اطلاق حقست |
|
چيزيکه بود ز روي تقليد جهان |
چون زرق بود که ديده در خون غرقست |
|
گريم زغم تو زار و گويي زرقست |
نيني صنما ميان دلها فرقست |
|
تو پنداري که هر دلي چون دل تست |
رازم همه در سينهي بي کينه شکست |
|
گنجم چو گهر در دل گنجينه شکست |
چون پارهي آبگينه در سينه شکست |
|
هر شعلهي آرزو که از جان برخاست |
بالاي شبم کوته و پهنا تنگست |
|
آنشب که مر از وصلت اي مه رنگست |
شب کور و خروس گنک و پروين لنگست |
|
و آنشب که ترا با من مسکين جنگست |
دارم دلکي که زير صد من سنگست |
|
دور از تو فضاي دهر بر من تنگست |
جانيست که بردنش اجلرا ننگست |
|
عمريست که مدتش زمانرا عارست |
نرادي او بنقش کم ساختنست |
|
نرديست جهان که بردنش باختنست |
برداشتنش براي انداختنست |
|
دنيا بمثل چو کعبتين نردست |
من خود دانم کرا غم کار منست |
|
آواز در آمد بنگر يار منست |
خيزم بچنم که گل چدن کار منست |
|
سيصد گل سرخ بر رخ يار منست |
حيدر بجهان همدم و همراز منست |
|
تا مهر ابوتراب دمساز منست |
مشکن بالم که وقت پرواز منست |
|
اين هر دو جگر گوشه دو بالند مرا |
بيگانه نميشود مگر خويش منست |
|
عشق تو بلاي دل درويش منست |
منزل منزل غم تو در پيش منست |
|
خواهم سفري کنم ز غم بگريزم |
وز شب گرهي فگنده کين موي منست |
|
از گل طبقي نهاده کين روي منست |
و آتش بجهان در زده کين خوي منست |
|
صد نافه بباد داده کين بوي منست |
عشقي که کسش چاره نداند اينست |
|
درديکه ز من جان بستاند اينست |
آنشب که به روزم نرساند اينست |
|
چشمي که هميشه خون فشاند اينست |
نه کشف يقين نه معرفت نه دينست |
|
آنرا که فنا شيوه و فقر آيينست |
الفقر اذا تم هو الله اينست |
|
رفت او زميان همين خدا ماند خدا |
گه آب درو تلخ و گهي شيرينست |
|
دنيا بمثل چو کوزهي زرينست |
کين اسب عمل مدام زير زينست |
|
تو غره مشو که عمر من چندينست |
جور تو از آنکشم که روي تو نکوست |
|
اي دوست اي دوست اي دوست اي دوست |
اي بيخبران بهشت با دوست نکوست |
|
مردم گويند بهشت خواهي يا دوست |
دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست |
|
ايزد که جهان به قبضهي قدرت اوست |
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست |
|
هم سيرت آنکه دوست داري کس را |
با ديده مرا خوشست چون دوست دروست |
|
چشمي دارم همه پر از ديدن دوست |
يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست |
|
از ديده و دوست فرق کردن نتوان |
هر لحظه هزار مغز سرگشتهي اوست |
|
دنيا به جوي وفا ندارد اي دوست |
گر دشمن حق نهاي چرا داري دوست |
|
ميدان که خداي دشمنش ميدارد |
هم بر سر گريهاي که چشمم را خوست |
|
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست |
سيخيست که پارهي جگر بر سر اوست |
|
از خون دلم هر مژهاي پنداري |
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست |
|
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست |
ناميست ز من بر من و باقي همه اوست |
|
اجزاي وجودم همگي دوست گرفت |
غافل که شهيد عشق فاضلتر ازوست |
|
غازي بره شهادت اندر تک و پوست |
کان کشتهي دشمنست و اين کشتهي دوست |
|
فرداي قيامت اين بدان کي ماند |
بد گر نبود به دشمن خود نيکوست |
|
هر چند که آدمي ملک سيرت و خوست |
کو دشمن جان خويش ميدارد دوست |
|
ديوانه دل کسيست کين عادت اوست |
شيرين سخني که شهد در شکر اوست |
|
عنبر زلفي که ماه در چنبر اوست |
فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
|
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست |
با اين همه کبر و ناز کاندر سر اوست |
|
عقرب سر زلف يار و مه پيکر اوست |
فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
|
شيرين دهني و شهد در شکر اوست |
اوج فلک حسن کمين پايهي اوست |
|
آن مه که وفا و حسن سرمايهي اوست |
آن زلف سيه نگر که همسايهي اوست |
|
خورشيد رخش نگر و گر نتواني |
زان مست شدم که عقل ديوانهي اوست |
|
زان ميخوردم که روح پيمانهي اوست |
زان شمع که آفتاب پروانهي اوست |
|
دودي به من آمد آتشي با من زد |
درد تو بجان خسته داريم اي دوست |
|
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست |
ما نيز دل شکسته داريم اي دوست |
|
گفتي که به دلشکستگان نزديکم |
دل را به فراق خسته ميدارد دوست |
|
بر ما در وصل بسته ميدارد دوست |
چون دوست دل شکسته ميدارد دوست |
|
منبعد من و شکستگي در دوست |
انديشهي باغ و راغ و خرمن گاهست |
|
اي خواجه ترا غم جمال ماهست |
ما را غم لا اله الا اللهست |
|
ما سوختگان عالم تجريديم |
بيخود ز خودست و با خدا همراهست |
|
عارف که ز سر معرفت آگاهست |
اين معني لا اله الا اللهست |
|
نفي خود و اثبات وجود حق کن |
وين يار که در کنار ميبايد هست |
|
در کار کس ار قرار ميبايد هست |
وصلي که چو جان بکار ميبايد هست |
|
هجريکه بهيچ کار مينايد نيست |
سودي ندهد ياري هر يار که هست |
|
تا در نرسد وعدهي هر کار که هست |
پر گل نشود دامن هر خار که هست |
|
تا زحمت سرماي زمستان نکشد |
دل ديده پر آب کرد و بسيار گريست |
|
با دل گفتم که اي دل احوال تو چيست |
کو را بمراد ديگري بايد زيست |
|
گفتا که چگونه باشد احوال کسي |
گفتم که فلان کسست مقصود تو چيست |
|
پرسيد ز من کسيکه معشوق تو کيست |
کز دست چنان کسي تو چون خواهي زيست |
|
بنشست و به هايهاي بر من بگريست |
در عشق تو بي جسم همي بايد زيست |
|
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست |
چون من همه معشوق شدم عاشق کيست |
|
از من اثري نماند اين عشق ز چيست |