خلقي بهزار ديده بر من بگريست |
|
ديروز که چشم تو بمن در نگريست |
ميبايد مرد و باز ميبايد زيست |
|
هر روز هزار بار در عشق تو ام |
بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست |
|
عاشق نتواند که دمي بي غم زيست |
هجران و وصال را ندانست که چيست |
|
خوش آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار |
چه پنداري که گورم از عشق تهيست |
|
گر مرده بوم بر آمده سالي بيست |
آواز آيد که حال معشوقم چيست |
|
گر دست بخاک بر نهي کين جا کيست |
ميگفتم عشق و ميندانستم چيست |
|
ميگفتم يار و ميندانستم کيست |
ور عشق اينست چون توان بي او زيست |
|
گر يار اينست چون توان بي او بود |
وي جان بدرآ اينهمه رعنايي چيست |
|
اي دل همه خون شوي شکيبايي چيست |
ناديده به حال دوست بينايي چيست |
|
اي ديده چه مردميست شرمت بادا |
آغشته به خون عاشق افگاريست |
|
اندر همه دشت خاوران گر خاريست |
ما را همه در خورست مشکل کاريست |
|
هر جا که پريرخي و گلرخساريست |
گرداب درو چو دام و کشتي نفسيست |
|
در بحر يقين که در تحقيق بسيست |
هر موج اشارهاي ز ابروي کسيست |
|
هر گوش صدف حلقهي چشميست پر آب |
امن و راحت به ذلت و درويشيست |
|
رنج مردم ز پيشي و از بيشيست |
گر با خرد و بدانشت هم خويشيست |
|
بگزين تنگ دستي از اين عالم |
ماييم به درد عشق تا جان باقيست |
|
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقيست |
مي خون جگر مردم چشمم ساقيست |
|
غم نقل و نديم درد و مطرب ناله |
زو داد مکن گرت به هر دم ستميست |
|
چون حاصل عمر تو فريبي و دميست |
گردي و شراري و نسيمي و نميست |
|
مغرور مشو بخود که اصل من و تو |
پيوسته نه تخم خرمي کاشتنيست |
|
دايم نه لواي عشرت افراشتنيست |
جز روشني رو که نگه داشتنيست |
|
اين داشتنيها همه بگذاشتنيست |
همراه درين راه درازم کس نيست |
|
دردا که درين سوز و گدازم کس نيست |
اما چه کنم محرم رازم کس نيست |
|
در قعر دلم جواهر راز بسيست |
چون زنده نمايد او ولي جانش نيست |
|
در سينه کسي که راز پنهانش نيست |
درديست که هيچگونه درمانش نيست |
|
رو درد طلب که علتت بيدرديست |
آنجا همه کاهشست افزايش نيست |
|
در کشور عشق جاي آسايش نيست |
بي جرم و گنه اميد بخشايش نيست |
|
بي درد و الم توقع درمان نيست |
آگاه ز حال چهرهي زردم نيست |
|
افسوس که کس با خبر از دردم نيست |
درياب که تا درنگري گردم نيست |
|
اي دوست براي دوستيها که مراست |
از گفت نکوي بي عمل عارم نيست |
|
گفتار نکو دارم و کردارم نيست |
آسان بسيار و هيچ دشوارم نيست |
|
دشوار بود کردن و گفتن آسان |
دردي بتر از واقعهي هجران نيست |
|
هرگز المي چو فرقت جانان نيست |
تو جان مني وداع جان آسان نيست |
|
گر ترک وداع کردهام معذورم |
ور نيز بدست هم ز تقصير تو نيست |
|
گر کار تو نيکست به تدبير تو نيست |
چون نيک و بد جهان به تقدير تو نيست |
|
تسليم و رضا پيشه کن و شاد بزي |
بگذر ز ولايتيکه آن زان تو نيست |
|
از درد نشان مده که در جان تو نيست |
لاف از گهري زني که در کان تو نيست |
|
از بيخردي بود که با جوهريان |
آسايش جان زار ميبايد و نيست |
|
در هجرانم قرار ميبايد و نيست |
يعني که وصال يار ميبايد و نيست |
|
سرمايهي روزگار ميبايد و نيست |
کش با من و روزگار من کاري نيست |
|
جانا به زمين خاوران خاري نيست |
دردادن صد هزار جان عاري نيست |
|
با لطف و نوازش جمال تو مرا |
کش با من و روزگار من جنگي نيست |
|
اندر همه دشت خاوران سنگي نيست |
دردادن صد هزار جان ننگي نيست |
|
با لطف و نوازش وصال تو مرا |
کز خون دل و ديده برو رنگي نيست |
|
سر تا سر دشت خاوران سنگي نيست |
کز دست غمت نشسته دلتنگي نيست |
|
در هيچ زمين و هيچ فرسنگي نيست |
برداشتن سرم به آساني نيست |
|
کبريست درين وهم که پنهاني نيست |
اين کافر را سر مسلماني نيست |
|
ايمانش هزار دفعه تلقين کردم |
در کار جهان که سر به سر سوداييست |
|
اي ديده نظر کن اگرت بيناييست |
تنها خو کن که عافيت تنهاييست |
|
در گوشهي خلوت و قناعت بنشين |
اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت |
|
سيمابي شد هوا و زنگاري دشت |
ور راي جفا داري اينک سر و تشت |
|
گر ميل وفا داري اينک دل و جان |
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت |
|
آنرا که قضا ز خيل عشاق نوشت |
از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت |
|
ديوانهي عشق را چه هجران چه وصال |
کو با گل نرم پرورد خار درشت |
|
هان تا تو نبندي به مراعاتش پشت |
کو بر لب بحر تشنه بسيار بکشت |
|
هان تا نشوي غره به درياي کرم |
وز صحبتشان کنار ميبايد داشت |
|
از اهل زمانه عار ميبايد داشت |
اميد به کردگار ميبايد داشت |
|
از پيش کسي کار کسي نگشايد |
دوران نشاط و کامراني بگذشت |
|
افسوس که ايام جواني بگذشت |
کز جوي من آب زندگاني بگذشت |
|
تشنه بکنار جوي چندان خفتم |
شب در هوس بوده و نابوده گذشت |
|
روزم به غم جهان فرسوده گذشت |
القصه به فکرهاي بيهوده گذشت |
|
عمري که ازو دمي جهاني ارزد |
در يست گرانبها نمييارم سفت |
|
سر سخن دوست نمييارم گفت |
شبهاست کزين بيم نمييارم خفت |
|
ترسم که به خواب در بگويم بکسي |
يک موي ندانست و بسي موي شکافت |
|
دل گر چه درين باديه بسيار شتافت |
آخر به کمال ذرهاي راه نيافت |
|
گرچه ز دلم هزار خورشيد بتافت |
وين شربت شوق رايگان نتوان يافت |
|
آسان آسان ز خود امان نتوان يافت |
يک جرعه به صد هزار جان نتوان يافت |
|
زان مي که عزيز جان مشتاقانست |
بگذاشت مرا و جستجوي تو گرفت |
|
از باد صبا دلم چو بوي تو گرفت |
بوي تو گرفته بود خوي تو گرفت |
|
اکنون ز منش هيچ نميآيد ياد |
جان گوهر همت سر کوي تو گرفت |
|
دل عادت و خوي جنگجوي تو گرفت |
آن هم طرف روي نکوي تو گرفت |
|
گفتم به خط تو جانب ما را گير |
از دل هوس روي نکوي تو نرفت |
|
آني که ز جانم آرزوي تو نرفت |
کس با دل خويشتن ز کوي تو نرفت |
|
از کوي تو هر که رفت دل را بگذاشت |
وز ديدهي خون گرفته بيرون شد و رفت |
|
آن دل که تو ديدهاي زغم خون شد و رفت |
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت |
|
روزي به هواي عشق سيري ميکرد |
دايم به اميد بسته ميدار دلت |
|
يار آمد و گفت خسته ميدار دلت |
ما را خواهي شکسته ميدار دلت |
|
ما را به شکستگان نظرها باشد |
جودي نه که از اصل کريمان نهمت |
|
علمي نه که از زمرهي انسان نهمت |
يا رب بکدام تره در خوان نهمت |
|
نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب |
صحت گل عشق ريخت در پيرهنت |
|
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت |
آن تب عرقي شد و چکيد از بدنت |
|
تب را به غلط در تنت افتاد گذار |
از طرف بناگوش سمن سيمايت |
|
دي زلف عبير بيز عنبر سايت |
سر تا پايم فداي سر تا پايت |
|
در پاي تو افتاد و بزاري ميگفت |
روي دل مقبلان عالم سويت |
|
اي قبلهي هر که مقبل آمد کويت |
فردا بکدام روي بيند رويت |
|
امروز کسي کز تو بگرداند روي |
محراب جهانيان خم ابرويت |
|
اي مقصد خورشيد پرستان رويت |
سررشتهي دلهاي پريشان مويت |
|
سرمايهي عيش تنگ دستان دهنت |
محراب نشين گوشهي ابرويت |
|
زنار پرست زلف عنبر بويت |
روي دل کافر و مسلمان سويت |
|
يا رب تو چه کعبهاي که باشد شب و روز |
پندار يقينها و گمانها همه هيچ |
|
اي در تو عيانها و نهانها همه هيچ |
کانجا که تويي بود نشانها همه هيچ |
|
از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد |
با لعل تو سلسبيل و کوثر همه هيچ |
|
اي با رخت انوار مه و خور همه هيچ |
ديدم که همه تويي و ديگر همه هيچ |
|
بودم همه بين، چو تيزبين شد چشمم |
گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ |
|
گفتم چشمت گفت که بر مست مپيچ |
باز آوردي حکايتي پيچا پيچ |
|
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوي |
شکرا لک في کل مساء و صباح |
|
حمدا لک رب نجني منک فلاح |
افتح لي ابواب فتوح و فتاح |
|
من عندک فتح کل باب ربي |
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح |
|
رخسارهات تازه گل گلشن روح |
از سايهي خار ديده گردد مجروح |
|
نزديک به ديده گر خيالش گذرد |
از درد بدان که هر گزت درد مباد |
|
گر درد کند پاي تو اي حور نژاد |
از بهر شفاعتم بپاي تو فتاد |
|
آن دردمنست بر منش رحم آيد |
در عشق تو ترک خانمان خواهم داد |
|
در سلسلهي عشق تو جان خواهم داد |
آن روز يقين بدان که جان خواهم داد |
|
روزي که ترا ببينم اي عمر عزيز |
از بهر مجردان آفاق نهاد |
|
هر راحت و لذتي که خلاق نهاد |
آسايش خويش بر دو بر طاق نهاد |
|
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت |
در هجر زدرد ناصبوري فرياد |
|
در وصل زانديشهي دوري فرياد |
فرياد زدرد ناصبوري فرياد |
|
افسوس ز محرومي دوري افسوس |
از مسجد و دير و کعبه بيزار افتد |
|
با کوي تو هر کرا سر و کار افتد |
اسلام بدست و پاي زنار افتد |
|
گر زلف تو در کعبه فشاند دامن |
کاري بکنم که پرده از کار افتد |
|
گر عشق دل مرا خريدار افتد |
کز هر تاري هزار زنار افتد |
|
سجادهي پرهيز چنان افشانم |
کام دو جهان ترا ميسر گردد |
|
با علم اگر عمل برابر گردد |
زان روز حذر کن که ورق بر گردد |
|
مغرور مشو به خود که خواندي ورقي |
بايد که زتيغ عشق بسمل گردد |
|
آن را که حديث عشق در دل گردد |
برخيزد و گرد سر قاتل گردد |
|
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون |
خود بر سر کوي ما طرب کم گردد |
|
ما را نبود دلي که خرم گردد |
چون بر سر کوي ما رسد غم گردد |
|
هر شادي عالم که بما روي نهد |
غم با الم تو شادماني گردد |
|
دل از نظر تو جاوداني گردد |
آتش همه آب زندگاني گردد |
|
گر باد به دوزخ برد از کوي تو خاک |
فردا به قيامت اين عمل خواهي برد |
|
اي صافي دعوي ترا معني درد |
ننگت بادا اگر چنان خواهي مرد |
|
شرمت بادا اگر چنين خواهي زيست |
غبنا که درين دايرهي غم پرورد |
|
دردا که درين زمانهي پر غم و درد |
هر لحظه وداع همدمي بايد کرد |
|
هر روز فراق دوستي بايد ديد |
وز بيم حساب رويها گردد زرد |
|
فردا که به محشر اندر آيد زن و مرد |
گويم که حساب من ازين بايد کرد |
|
من حسن ترا به کف نهم پيش روم |
دلهاي پراکنده به يک جو نخرد |
|
دل صافي کن که حق به دل مينگرد |
گويي ز همه مردم عالم ببرد |
|
زاهد که کند صاف دل از بهر خدا |
وين پردهي تو پيش جهاني بدرد |
|
گويند که محتسب گماني ببرد |
دريابد قطرهاي به جاني بخرد |
|
گويم که ازين شراب اگر محتسبست |
يا مرغ بگرد سر کويت بپرد |
|
من زنده و کس بر آستانت گذرد |
کو از پس مرگ من برويت نگرد |
|
خار گورم شکسته در چشم کسي |
وز چشم ترم هميشه آذر بارد |
|
از چهرهي عاشقانهام زر بارد |
کز ابر محبتم سمندر بارد |
|
در آتش عشق تو چنان بنشينم |
اشک گلگون و چهر زردي دارد |
|
از دفتر عشق هر که فردي دارد |
قربان دلي رود که دردي دارد |
|
بر گرد سري شود که شوريست درو |
همت هوس پلاس پوشي دارد |
|
طالع سر عافيت فروشي دارد |
استغنايم سر خموشي دارد |
|
جايي که به يک سال بخشند دو کون |
ما را به سراپردهي اسرار برد |
|
دل وقت سماع بوي دلدار برد |
بردارد و خوش به عالم يار برد |
|
اين زمزمهي مرکب مر روح تراست |
وز روي تو آيينه دل روشن برد |
|
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد |
خورشيد چو ذره نور از روزن برد |
|
هر خانه که شمع رخت افروخت درو |
خوشدل بحديثي که ز رويت گذرد |
|
شادم بدمي کز آرزويت گذرد |
بوسم کف پايي که به کويت گذرد |
|
نازم بدو چشمي که به سويت نگرد |
منت دارم ازو که بس برجا کرد |
|
گر پنهان کرد عيب و گر پيدا کرد |
کو چشم مرا به عيب من بينا کرد |
|
تاج سر من خاک سر پاي کسيست |
وز يار بدآموز حذر بايد کرد |
|
گفتار دراز مختصر بايد کرد |
و آنگاه نگار را خبر بايد کرد |
|
در راه نگار کشته بايد گشتن |
وين مفرش عاشقي دو ته بايد کرد |
|
دردا که همه روي به ره بايد کرد |
در رحمت و فضل او نگه بايد کرد |
|
بر طاعت و خير خود نبايد نگريست |
چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد |
|
قدت قدم زبار محنت خم کرد |
زلفت کارم چو تار خود در هم کرد |
|
خالت حالم چو روز من تيره نمود |
احسان ترا شمار نتوانم کرد |
|
من بي تو دمي قرار نتوانم کرد |
يک شکر تو از هزار نتوانم کرد |
|
گر بر تن من زفان شود هر مويي |
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد |
|
از واقعهاي ترا خبر خواهم کرد |
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد |
|
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد |
کس را ز درون خويش آگاه نکرد |
|
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد |
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد |
|
چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت |
يا اينکه بغور او رسيدي که چه کرد |
|
آن دشمن دوست بود ديدي که چه کرد |
ديدي که چه ميگفت و شنيدي که چه کرد |
|
ميگفت همان کنم که خواهد دل تو |
يعني ز همه روي بما خواهي کرد |
|
جمعيت خلق را رها خواهي کرد |
محکم مکن اين رشته که واخواهي کرد |
|
پيوند به ديگران ندامت دارد |
زهري که رسد همچو شکر بايد خورد |
|
عاشق چو شوي تيغ به سر بايد خورد |
دريا دريا خون جگر بايد خورد |
|
هر چند ترا بر جگر آبي نبود |
يا دامن کوه و لالهزاري گيرد |
|
عارف بچنين روز کناري گيرد |
تا عالم شوريده قراري گيرد |
|
از گوشهي ميخانه پناهي طلبد |
مشتي خاک لطمه بر دريا زد |
|
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد |
شد کشته هر آنکه خويش را بر ما زد |
|
ما تيغ برهنهايم در دست قضا |
رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد |
|
حورا به نظارهي نگارم صف زد |
ابدال زبيم چنگ در مصحف زد |
|
آن خال سيه بر آن رخ مطرف زد |
وين روز جواني به شبي برخيزد |
|
گر غره به عمري به تبي برخيزد |
در زير لبي به يا ربي برخيزد |
|
بيداد مکن که مردم آزاري تو |
مپسند که از تو بر کس آزار رسد |
|
خواهي که ترا دولت ابرار رسد |
کين هر دو بوقت خويش ناچار رسد |
|
از مرگ مينديش و غم رزق مخور |
اين صورت قبر از کجا پيدا شد |
|
اين گيدي گبر از کجا پيدا شد |
اين لکهي ابر از کجا پيدا شد |
|
خورشيد مرا ز ديدهام پنهان کرد |
هر اسم عطيهاي جدا ميبخشد |
|
انواع خطا گر چه خدا ميبخشد |
يک اسم فنا يکي بقا ميبخشد |
|
در هر آني حقيقت عالم را |
وز هستي خويش پاک ميبايد شد |
|
دلخسته و سينه چاک ميبايد شد |
چون آخر کار خاک ميبايد شد |
|
آن به که به خود پاک شويم اول کار |
شوري برخاست فتنهاي حاصل شد |
|
از شبنم عشق خاک آدم گل شد |
يک قطرهي خون چکيد و نامش دل شد |
|
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند |
عقل و خرد و هوش فراموشم شد |
|
تا ولولهي عشق تو در گوشم شد |
سيصد ورق از علم فراموشم شد |
|
تا يک ورق از عشق تو از بر کردم |
مقبول تو جز مقبل جاويد نشد |
|
از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد |
کان ذره به از هزار خورشيد نشد |
|
مهرت بکدام ذره پيوست دمي |
تا آتش دل به حيلتي بنشاند |
|
صوفي به سماع دست از آن افشاند |
از بهر سکون طفل ميجنباند |
|
عاقل داند که دايه گهوارهي طفل |
بيدرد کجا لذت دردي داند |
|
کي حال فتاده هرزه گردي داند |
مردي بايد که قدر مردي داند |
|
نامرد به چيزي نخرد مردان را |
و آن گوهر بس شريف ناسفته بماند |
|
اسرار وجود خام و ناپخته بماند |
آن نکته که اصل بود ناگفته بماند |
|
هر کس به دليل عقل چيزي گفتند |
اين ديده به سيل کوهساران ماند |
|
اين عمر به ابر نوبهاران ماند |
انگشت گزيدني به ياران ماند |
|
اي دوست چنان بزي که بعد از مردن |
جان و دل و ديده در تماشاي تواند |
|
چرخ و مه و مهر در تمناي تواند |
ابجد خوانان لوح سوداي تواند |
|
ارواح مقدسان علوي شب و روز |
از جملهي کاينات سر يافتهاند |
|
آنها که ز معبود خبر يافتهاند |
مردان همه از قرب نظر يافتهاند |
|
دريوزه همي کنند مردان ز نظر |
وين بارگه سپهر مينا زدهاند |
|
زان پيش که طاق چرخ اعلا زدهاند |
بي ما رقم عشق تو بر ما زدهاند |
|
ما در عدم آباد ازل خوش خفته |
وين منطقه بر ميان جوزا بستند |
|
آن روز که نور بر ثريا بستند |
عشقت به هزار رشته بر ما بستند |
|
در کتم عدم بسان آتش بر شمع |
ترکيب سهي قدان موزون بستند |
|
آنروز که نقش کوه و هامون بستند |
مردم سخني به پاي مجنون بستند |
|
پا بسته به زنجير جنون من بودم |
و ندر طلب حور و قصور افتادند |
|
قومي ز خيال در غرور افتادند |
از کوي تو دور دور دور افتادند |
|
قومي متشککند و قومي به يقين |
در کاسه بجاي لوت سنگم دادند |
|
در تکيه قلندران چو بنگم دادند |
ريشم بگرفتند و به چنگم دادند |
|
گفتم ز چه روي خاست اين خواري ما |
اين کج کلهان مو پريشان بردند |
|
هوشم نه موافقان و خويشان بردند |
والله که من ندادم ايشان بردند |
|
گويند چرا تو دل بديشان دادي |
يعني ز شراب ساغري آوردند |
|
در دير شدم ماحضري آوردند |
بردند مرا و ديگري آوردند |
|
کيفيت او مرا ز خود بيخود کرد |
آنجا که به خلد يادگار از تو برند |
|
سبزي بهشت و نوبهار از تو برند |
ايران همه فال روزگار از تو برند |
|
در چينستان نقش و نگار از تو برند |
مرغان هوا ز آشيان دگرند |
|
مردان خدا ز خاکدان دگرند |
فارغ ز دو کون و در مکان دگرند |
|
منگر تو ازين چشم بديشان کايشان |
گويم که مزن ستيزه را بيش زند |
|
يارم همه نيش بر سر نيش زند |
ميترسم از آنکه نيش بر خويش زند |
|
چون در دل من مقام دارد شب و روز |
خود را به دم آه سحرگاه زند |
|
آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند |
راهي که زني ترا همان راه زند |
|
اي راهزن از دور مکافات بترس |
در بند دعاي اشک ريزان باشند |
|
خوبان همه صيد صبح خيزان باشند |
آهو چشمان ز تو گريزان باشند |
|
تا تو سگ نفس را به فرمان باشي |
در ميکده لذت ازل ميبخشند |
|
در مدرسه اسباب عمل ميبخشند |
سرمايهي ايمان به سبل ميبخشند |
|
آنجا که بناي خانهي رندانست |
معشوق کرشمهاي که نيکوست کند |
|
عاشق همه دم فکر غم دوست کند |
هر کس چيزي که لايق اوست کند |
|
ما جرم و گنه کنيم و او لطف و کرم |
نقش دهن تنگ تو دشوار کند |
|
نقاش اگر ز موي پرگار کند |
ترسم که نفس لب تو افگار کند |
|
آن تنگي و نازکي که دارد دهنت |
از تير دعاي فقر پرهيز کند |
|
با شير و پلنگ هر که آميز کند |
گر خود نبرد برنده را تيز کند |
|
آه دل درويش به سوهان ماند |
ني کام و زبان که گفتگويش نکند |
|
ني ديده بود که جستجويش نکند |
گر پيش سگ افگنند بويش نکند |
|
هر دل که درو بوي وفايي نبود |
پيش تو فغان و ناله سودي نکند |
|
در چنگ غم تو دل سرودي نکند |
سوزيم به آتشي که دودي نکند |
|
ناليم به نالهاي که آگه نشوي |
ارواح ملايک همه رو با تو کند |
|
خواهي که خدا کار نکو با تو کند |
يا راضي شو هر آنچه او با تو کند |
|
يا هر چه رضاي او در آنست بکن |
يا همچو مني فکر وصال تو کند |
|
زان خوبتري که کس خيال تو کند |
ايزد که تماشاي جمال تو کند |
|
شايد که به آفرينش خود نازد |
شبها که به کوي تو نيايد چه کند |
|
عاشق که تواضع ننمايد چه کند |
ديوانه که زنجير نخايد چه کند |
|
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو |