چون نيست شدي هست ببودي صنما

چون خاک شدي پاک شدي لاجرما چون نيست شدي هست ببودي صنما جرم او کند و عذر مرا بايد خواست واي اي مردم داد زعالم برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست مرغي به سر کوه نشست و برخاست
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون نيست شدي هست ببودي صنما
چون نيست شدي هست ببودي صنما
چون نيست شدي هست ببودي صنما

شاعر : ابوسعيد ابوالخير

چون خاک شدي پاک شدي لاجرما چون نيست شدي هست ببودي صنما
جرم او کند و عذر مرا بايد خواست واي اي مردم داد زعالم برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست مرغي به سر کوه نشست و برخاست
بي غم دل زنگيان شوريده‌ي مست بي غم دل کيست تا بدان مالم دست
آنرا که دو دست و کيسه از سيم تهيست جز درد دل از نظاره‌ي خوبان چيست
تا عشق ميان ما بماند بي هيچ فاساختن و خوي خوش و صفرا هيچ
زانست که او بزرگ را دارد خرد آنرا که کلاه سر ببايد زد و برد
آنجا روم و روي کنم در ديوار آنجا که مرا با تو همي هست ديدار
کين آب حياتست ز آدم بيزار تا با تو تويي ترا بدين حرف چه کار
باورد و نسا و طوس يار من بس گر من به ختن ز يار وادارم دست
تا عهد ميان ما بماند محکم فاساختن و روي خوش و صفرا کم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
خندان خندان به لب برآيد جانم جايي که حديث تو کند خندانم
او را چو خوشست غريبي و شب رفتن اشتربان را سرد نبايد گفتن
گو رو ديگر بيار ماننده‌ي تو از ترکستان که بود آرنده‌ي تو
از بس که بجستي تو همه آن گشتي زلفت سيهست مشک را کان گشتي
گر شير شوي زدست ما جان نبري گر آنچه بگفته‌اي به پايان نبري
خواهي تو بمرو باش خواهي بهري هر جا که روي دو گاو کارند و خري
اي دوست نترسي که گرفتار آيي آراسته و مست به بازار آيي


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط