گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار |
|
گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار |
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار |
|
گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل |
در ديدهي من گرد تمنا مگذار |
|
يا رب در دل به غير خود جا مگذار |
رحمي رحمي مرا به من وامگذار |
|
گفتم گفتم ز من نميآيد هيچ |
وز همدم بيوفا جدايي خوشتر |
|
با يار موافق آشنايي خوشتر |
پيوند به ملک بينوايي خوشتر |
|
چون سلطنت زمانه بگذاشتنيست |
در من منگر در کرم خويش نگر |
|
يا رب به کرم بر من درويش نگر |
بر حال من خستهي دلريش نگر |
|
هر چند نيم لايق بخشايش تو |
با يار خود آرميده باشي همه عمر |
|
لذات جهان چشيده باشي همه عمر |
خوابي باشد که ديده باشي همه عمر |
|
هم آخر عمر رحلتت بايد کرد |
يکتايي من بود به عالم مشهور |
|
امروز منم به زور بازو مغرور |
در ديدهي من نظر کند گردد کور |
|
من همچو زمردم عدو چون افعي |
يکسان به مذاق تو چه شيرين و چه شور |
|
اي پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور |
وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور |
|
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر |
نزديک تو درويش و توانگر همه عور |
|
اي در طلب تو عالمي در شر و شور |
وي با همه در حضور و چشم همه کور |
|
اي با همه در حديث و گوش همه کر |
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور |
|
خورشيد چو بر فلک زند رايت نور |
فالناظر يجتليه من غير قصور |
|
و آن دم که کند ز پردهي ابر ظهور |
دارد دلم از ياد تو صد نوع حضور |
|
گر دور فتادم از وصالت به ضرور |
نزديک توام اگر چه ميافتم دور |
|
خاصيت سايهي تو دارم که مدام |
گر نفس ترا راحت جانست مخور |
|
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور |
آن خون دل پير زنانست مخور |
|
گر نفس ترا عسل نمايد بمثل |
درياب که من آمدهام زار و حقير |
|
در بارگه جلالت اي عذر پذير |
من هيچ نيم همه تويي دستم گير |
|
از تو همه رحمتست و از من تقصير |
وز کشتن من هيچ نداري تقصير |
|
در بزم تو اي شوخ منم زار و اسير |
سويم نکني نگه که از غصه بمير |
|
با غير سخن گويي کز رشک بسوز |
و آن ديده به خون خوردن چستست چو شير |
|
شمشير بود ابروي آن بدر منير |
مسکين دل من ميان شير و شمشير |
|
از يک سو شير و از دگر سو شمشير |
سرگشته و حيران توام دستم گير |
|
مجنون و پريشان توام دستم گير |
من بي سر و سامان توام دستم گير |
|
هر بي سر و پا چو دستگيري دارد |
سير آمدهام ز خويشتن، دستم گير |
|
اي فضل تو دستگير من، دستم گير |
اي توبه ده و توبه شکن، دستم گير |
|
تا چند کنم توبه و تا کي شکنم |
گفتم: چشمم، گفت: سرابي کم گير |
|
گفتم که: دلم، گفت: کبابي کم گير |
بسيار خرابست، خرابي کم گير |
|
گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق |
چون طالب منزلي تو در راه بمير |
|
آگاه بزي اي دل و آگاه بمير |
زينسان که تويي خواه بزي خواه بمير |
|
عشقست بسان زندگاني ور نه |
پيوسته در رحمت تو بر همه باز |
|
اي سر تو در سينه هر محرم راز |
محروم ز درگاه تو کي گردد باز |
|
هر کس که به درگاه تو آورد نياز |
ني کار کنم نه روزه دارم نه نماز |
|
تا روي ترا بديدم اي شمع تراز |
چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز |
|
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز |
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز |
|
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز |
در تو نرسم وز دو جهان مانم باز |
|
کي دانستم که بعد چندين تک و تاز |
بر درگه تو همي کنم عرض نياز |
|
در هر سحري با تو همي گويم راز |
دل گر ره عشق او نپويد چه کند |
|
بي منت بندگانت اي بنده نواز |
آن لحظه که بر آينه تابد خورشيد |
|
جان دولت وصل او نجويد چه کند |
اي باد ! به خاک مصطفايت سوگند |
|
آيينه انا الشمس نگويد چه کند |
افتاده به گريه خلق، بس کن بس کن |
|
باران ! به علي مرتضايت سوگند |
درويشانند هر چه هست ايشانند |
|
دريا ! به شهيد کربلايت سوگند |
خواهي که مس وجود زر گرداني |
|
در صفهي يار در صف پيشانند |
گر عدل کني بر جهانت خوانند |
|
با ايشان باش کيميا ايشانند |
چشم خردت باز کن و نيک ببين |
|
ور ظلم کني سگ عوانت خوانند |
گه زاهد تسبيح به دستم خوانند |
|
تا زين دو کدام به که آنت خوانند |
اي واي به روزگار مستوري من |
|
گه رندو خراباتي و مستم خوانند |
شب خيز که عاشقان به شب راز کنند |
|
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند |
هر جا که دري بود به شب بربندند |
|
گرد در و بام دوست پرواز کنند |
مردان رهش ميل به هستي نکنند |
|
الا در عاشقان که شب باز کنند |
آنجا که مجردان حق مي نوشند |
|
خودبيني و خويشتن پرستي نکنند |
خلقان تو اي جلال گوناگونند |
|
خم خانه تهي کنند و مستي نکنند |
در حضرت اجلال چنان مجنونند |
|
گاهي چو الف راست گهي چون نونند |
مردان تو دل به مهر گردون ننهند |
|
کز خاطر و فهم آدمي بيرونند |
در دايرهي اهل وفا چون پرگار |
|
لب بر لب اين کاسهي پر خون ننهند |
دشمن چو به ما درنگرد بد بيند |
|
گر سر بنهند پاي بيرون ننهند |
ما آينهايم، هر که در ما نگرد |
|
عيبي که بر ماست يکي صد بيند |
کامل ز يکي هنر ده و صد بيند |
|
هر نيک و بدي که بيند از خود بيند |
خلق آينهي چشم و دل يکدگرند |
|
ناقص همه جا معايب خود بيند |
در عشق تو گاه بت پرستم گويند |
|
در آينه نيک نيک و بد بد بيند |
اينها همه از بهر شکستم گويند |
|
گه رند و خراباتي و مستم گويند |
آنروز که بنده آوريدي به وجود |
|
من شاد به اينکه هر چه هستم گويند |
يا رب تو گناه بنده بر بنده مگير |
|
ميدانستي که بنده چون خواهد بود |
اول رخ خود به ما نبايست نمود |
|
کين بنده همين کند که تقدير تو بود |
اکنون که نمودي و ربودي دل ما |
|
تا آتش ما جاي دگر گردد دود |
اول که مرا عشق نگارم بربود |
|
ناچار ترا دلبر ما بايد بود |
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود |
|
همسايهي من ز نالهي من نغنود |
چندانکه به کوي سلمه تارست و پود |
|
آتش چو همه گرفت کم گردد دود |
چندانکه ستاره است بر چرخ کبود |
|
چندانکه درخت ميوه دارست و مرود |
رفتم به کليسياي ترسا و يهود |
|
از ما به بر دوست سلامست و درود |
با ياد وصال تو به بتخانه شدم |
|
ديدم همه با ياد تو در گفت و شنود |
ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود |
|
تسبيح بتان زمزمه ذکر تو بود |
گامي دو سه رفت و راه را دريا ديد |
|
پنداشت رسد به منزل وصل تو زود |
فردا که زوال شش جهت خواهد بود |
|
چون پاي درون نهاد موجش بربود |
در حسن صفت کوش که در روز جزا |
|
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود |
گر ملک تو شام و گر يمن خواهد بود |
|
حشر تو به صورت صفت خواهد بود |
روزي که ازين سرا کني عزم سفر |
|
وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود |
گويند به حشر گفتگو خواهد بود |
|
همراه تو هفت گز کفن خواهد بود |
از خير محض جز نکويي نايد |
|
وان يار عزيز تندخو خواهد بود |
عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود |
|
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود |
در دهر دمي خوش نزده شاد بزيست |
|
جمعيت او تفرقهي خاطر بود |
آن کس که زروي علم و دين اهل بود |
|
گويا که دم خوشش دم آخر بود |
علم ازلي علت عصيان بودن |
|
داند که جواب شبهه بس سهل بود |
زان ناله که در بستر غم دوشم بود |
|
پيش حکما ز غايت جهل بود |
ياران همه درد من شنيدند ولي |
|
غمهاي جهان جمله فراموشم بود |
بخشاي بر آنکه جز تو يارش نبود |
|
ياري که درو کرد اثر گوشم بود |
در عشق تو حالتيش باشد که دمي |
|
جز خوردن اندوه تو کارش نبود |
آن وقت که اين انجم و افلاک نبود |
|
هم با تو و هم بي تو قرارش نبود |
اسرار يگانگي سبق ميگفتم |
|
وين آب و هوا و آتش و خاک نبود |
جايي که تو باشي اثر غم نبود |
|
وين قالب و اين نوا و ادارک نبود |
آن را که ز فرقت تو يک دم نبود |
|
آنجا که نباشي دل خرم نبود |
عاشق به يقين دان که مسلمان نبود |
|
شاديش زمين و آسمان کم نبود |
در عشق دل و عقل و تن و جان نبود |
|
در مذهب عشق کفر و ايمان نبود |
نه کس که زجور دهر افسرده نبود |
|
هر کس که چنين باشد نادان نبود |
آنرا که بيامدست زيبا آمد |
|
ني گل که درين زمانه پژمرده نبود |
هر چند که جان عارف آگاه بود |
|
داني که بيامده چو آورده نبود |
دست همه اهل کشف و ارباب شهود |
|
کي در حرم قدس تواش راه بود |
دوشم به طرب بود نه دلتنگي بود |
|
از دامن ادراک تو کوتاه بود |
ميرفتم اگرچه از سر لنگي بود |
|
سيرم همه در عالم يکرنگي بود |
هر کو ز در عمر درآيد برود |
|
من بودم و سنگ من دو من سنگي بود |
از سر سخن کسي نشاني ندهد |
|
چيزيش بجز غم نگشايد برود |
عاشق که غم جان خرابش نرود |
|
ژاژي دو سه هر کسي بخايد برود |
خاصيت سيماب بود عاشق را |
|
تا جان بود از جان تب و تابش نرود |
در دل چو کجيست روي بر خاک چه سود |
|
تا کشته نگردد اضطرابش نرود |
تو ظاهر خود به جامه آراستهاي |
|
چون زهر به دل رسيد ترياک چه سود |
در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود |
|
دلهاي پليد و جامهي پاک چه سود |
زهرست گناه و توبه ترياک وي است |
|
با نفس پليد جامهي پاک چه سود |
روزي که چراغ عمر خاموش شود |
|
چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود |
با بي دردان مکن خدايا حشرم |
|
در بستر مرگ عقل مدهوش شود |
گر دشمن مردان همگي حرق شود |
|
ترسم که محبتم فراموش شود |
گر سگ به مثل درون دريا برود |
|
هم برق صفت به خويشتن برق شود |
تا مرد به تيغ عشق بي سر نشود |
|
دريا نشود پليد و سگ غرق شود |
هر يار طلب کني و هم سر خواهي |
|
اندر ره عشق و عاشقي بر نشود |
تا دل ز علايق جهان حر نشود |
|
آري خواهي ولي ميسر نشود |
پر مي نشود کاسهي سرها ز هوس |
|
اندر صدف وجود ما در نشود |
هرگز دلم از ياد تو غافل نشود |
|
هر کاسه که سرنگون بود پر نشود |
افتاده ز روي تو در آيينهي دل |
|
گر جان بشود مهر تو از دل نشود |
تا مدرسه و مناره ويران نشود |
|
عکسي که به هيچ وجه زايل نشود |
تا ايمان کفر و کفر ايمان نشود |
|
اين کار قلندري به سامان نشود |
يک ذره زحد خويش بيرون نشود |
|
يک بنده حقيقة مسلمان نشود |
آن فقر که مصطفي بر آن فخر آورد |
|
خودبينان را معرفت افزون نشود |
گفتي که شب آيم ارچه بيگاه شود |
|
آنجا نرسي تا جگرت خون نشود |
بر خفته کجا نهان تواني کردن |
|
شايد که زبان خلق کوتاه شود |
يا رب برهانيم ز حرمان چه شود |
|
کز بوي خوش تو مرده آگاه شود |
بس گبر که از کرم مسلمان کردي |
|
راهي دهيم به کوي عرفان چه شود |
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود |
|
يک گبر دگر کني مسلمان چه شود |
خواهم که بدين سينهي چاکم دوزي |
|
وز نوش دهانت اشک آلوده شود |
روزي که جمال دلبرم ديده شود |
|
شايد که زغمهاي تو آسوده شود |
تا من به هزار ديده رويش نگرم |
|
از فرق سرم تا به قدم ديده شود |
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد |
|
آري به دو ديده دوست کم ديده شود |
ترسنده از آنم که اگر بر دستت |
|
شک نيست که طبع بت پرستت خواهد |
دل وصل تو اي مهر گسل ميخواهد |
|
من کشته شوم که عذر دستت خواهد |
مقصود من از خداي باشد وصلت |
|
ايام وصال متصل ميخواهد |
دلبر دل خسته رايگان ميخواهد |
|
اميد چنان شود که دل ميخواهد |
وانگه به نظاره ديده بر ره بنهم |
|
بفرستم گر دلش چنان ميخواهد |
يک نيم رخت الست منکم ببعيد |
|
تا مژده که آورد که جان ميخواهد |
بر گرد رخت نبشته يحي و يميت |
|
يک نيم دگر ان عذابي لشديد |
آورد صبا گلي ز گلزار اميد |
|
من مات من العشق فقد مات شهيد |
يا کرد صبا شق ورقي از خورشيد |
|
يا روح قدس شهپري افگند سفيد |
گوشم چو حديث درد چشم تو شنيد |
|
يا نامهي يارست که آورد نويد |
چشم تو نکو شود به من چون نگري |
|
فيالحال دلم خون شد و از ديده چکيد |
هر چند که ديده روي خوب تو نديد |
|
تا کور شود هر آنکه نتواند ديد |
اما دل سودا زده در مدت عمر |
|
يک گل ز گلستان وصال تو نچيد |
معشوقهي خانگي به کاري نايد |
|
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد |
معشوقه خراباتي و مطرب بايد |
|
کودل برد و روي به کس ننمايد |
در باغ روم کوي توام ياد آيد |
|
تا نيم شبان زنان و کوبان آيد |
در سايهي سرو اگر دمي بنشينم |
|
بر گل نگرم روي توام ياد آيد |
ياد تو کنم دلم به فرياد آيد |
|
سرو قد دلجوي توام ياد آيد |
هرگه که مرا حديث تو ياد آيد |
|
نام تو برم عمر شده ياد آيد |
پيريم ولي چو عشق را ساز آيد |
|
با من در و ديوار به فرياد آيد |
از زلف رساي تو کمندي فگنيم |
|
هنگام نشاط و طرب و ناز آيد |
در دوزخم ار زلف تو در چنگ آيد |
|
بر گردن عمر رفته تا باز آيد |
ور بي تو به صحراي بهشتم خوانند |
|
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد |
اي خواجه ز فکر گور غم ميبايد |
|
صحراي بهشت بر دلم تنگ آيد |
صد وقت براي کار دنيا داري |
|
اندر دل و ديده سوز و نم ميبايد |
چشمي به سحاب همنشين ميبايد |
|
يک وقت به فکر گور هم ميبايد |
سر بر سر دار و سينه بر سينهي تيغ |
|
خاطر به نشاط خشمگين ميبايد |
اي عشق به درد تو سري ميبايد |
|
آسايش عاشقان چنين ميبايد |
من مرغ به يک شعله کبابم بگذار |
|
صيد تو ز من قويتري ميبايد |
آسان گل باغ مدعا نتوان چيد |
|
کين آتش را سمندري ميبايد |
بشکفته گل مراد بر شاخ اميد |
|
بي سرزنش خار جفا نتوان چيد |
جانم به لب از لعل خموش تو رسيد |
|
تا سر ننهي به زير پا نتوان چيد |
گوش تو شنيدهام که دردي دارد |
|
از لعل خموش باده نوش تو رسيد |
گلزار وفا ز خار من ميرويد |
|
درد دل من مگر به گوش تو رسيد |
در فکر تو دوش سر به زانو بودم |
|
اخلاص ز رهگذار من ميرويد |
يا رب بدو نور ديدهي پيغمبر |
|
امروز گل از کنار من ميرويد |
بر حال من از عين عنايت بنگر |
|
يعني بدو شمع دودمان حيدر |
تا چند حديث قامت و زلف نگار |
|
دارم نظر آنکه نيفتم ز نظر |
گر زانکه نهاي دروغزن عاشقوار |
|
تا کي باشي تو طالب بوس و کنار |
چشمم که نداشت تاب نظارهي يار |
|
در عشق چو او هزار چون او بگذار |
در سيل سرشک عکس رخسارش ديد |
|
شد اشک فشان به پيش آن سيم عذار |
سر رشته دولت اي برادر به کف آر |
|
نقش عجبي بر آب زد آخر کار |
دايم همه جا با همه کس در همه کار |
|
وين عمر گرامي به خسارت مگذار |
ناقوس نواز گر ز من دارد عار |
|
ميدار نهفته چشم دل جانب يار |
من نيز به رغم هر دو انداختهام |
|
سجاده نشين اگر ز من کرده کنار |
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار |
|
تسبيح در آتش، آتش اندر زنار |
گيرم به کفش چو سبحه در فرقت يار |
|
در رشتهي جان خود کشم گوهروار |
يا رب بگشا گره ز کار من زار |
|
يعني که نميزنم نفس جز بشمار |
جز در گه تو کي بودم در گاهي |
|
رحمي که زعقل عاجزم در همه کار |
بستان رخ تو گلستان آرد بار |
|
محروم ازين درم مکن يا غفار |
بر خاک فشان قطرهاي از لعل لبت |
|
لعل تو حيوت جاودان آرد بار |
کار من بيچارهي سرگشته بساز |
|
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار |
از من همه لابه بود و از وي همه ناز |
|
من بودم دوش و آن بت بنده نواز |
شب را چه گنه قصهي ما بود دراز |
|
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد |
بيمار تو بر سر نياز آيد باز |
|
گر چشم تو در مقام ناز آيد باز |
از راه حقيقت به مجاز آيد باز |
|
ور حسن تو يک جلوه کند بر عارف |
جان جز سخن عشق نگويد هرگز |
|
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز |
تا مهر کسي در آن نرويد هرگز |
|
صحراي دلم عشق تو شورستان کرد |
جز ما به کسي در منگر ديده بدوز |
|
داني که مرا يار چه گفتست امروز |
يعني که بيا و در ره دوست بسوز |
|
از چهره خويش آتشي افروزد |
تا پيشتر از مرگ بميري دو سه روز |
|
جهدي بکن ار پند پذيري دو سه روز |
با پير زني انس نگيري دو سه روز |
|
دنيا زن پيريست چه باشد ار تو |
رفتم بر آن يار و مه مهرانگيز |
|
دل خسته و جان فگار و مژگان خونريز |
زد بانگ که هان چند نشيني برخيز |
|
من جاي نکرده گرم گردون به ستيز |
فضل و کرمت يار من بي کس بس |
|
الله، به فرياد من بي کس رس |
جز حضرت تو ندارد اين بي کس کس |
|
هر کس به کسي و حضرتي مينازد |
يک جو کرمت تمام عالم را بس |
|
اي جملهي بي کسان عالم را کس |
يا رب تو به فرياد من بي کس رس |
|
من بي کسم و تو بي کسان را ياري |
حاصل زبهار عمر ما را غم و بس |
|
نوروز شد و جهان برآورد نفس |
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس |
|
از قافلهي بهار نامد آواز |
صد واقعه در کمين بيامرز و مپرس |
|
دارم دلکي غمين بيامرز و مپرس |
يا اکرماکرمين بيامرز و مپرس |
|
شرمنده شوم اگر بپرسي عملم |
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس |
|
در دل درديست از تو پنهان که مپرس |
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس |
|
با اين همه حال و در چنين تنگدلي |
جان را به تو اشتياق چندان که مپرس |
|
اي شوق تو در مذاق چندانکه مپرس |
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس |
|
آن دست که داشتم به دامان وصال |
وز سوز دل و آه سحرگاه بترس |
|
شاها ز دعاي مرد آگاه بترس |
از آمدن سيل به ناگاه بترس |
|
بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو |
خاک در آستان ما باش و مترس |
|
اندر صف دوستان ما باش و مترس |
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس |
|
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند |
مرآت صفات تو صفات همه کس |
|
اي آينهي ذات تو ذات همه کس |
بر من بنويس سيات همه کس |
|
ضامن شدم از بهر نجات همه کس |
در حالت عجز دستگير همه کس |
|
اي واقف اسرار ضيمر همه کس |
اي توبه ده و عذرپذير همه کس |
|
يا رب تو مرا توبه ده و عذر پذير |
هرگز نشود حقيقت حال تو خوش |
|
تا در نزني به هرچه داري آتش |
ما را خواهي خطي به عالم درکش |
|
اندر يک دل دو دوستي نايد خوش |
از نسبت افعال به خود باش خمش |
|
چون ذات تو منفي بود اي صاحب هش |
ثبت العرش اولا ثم انقش |
|
شيرين مثلي شنو مکن روي ترش |
چون رنده ز کار خويش بيبهره مباش |
|
چون تيشه مباش و جمله بر خود متراش |
نيمي سوي خود مي کش و نيمي مي پاش |
|
تعليم ز اره گير در امر معاش |
سر هيچ بخود مکش بما سرکش باش |
|
در ميدان آ با سپر و ترکش باش |
تو شاد بزي و در ميانه خوش باش |
|
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش |
وندر پس و پيش خلق نيکوگو باش |
|
گر قرب خدا ميطلبي دلجو باش |
خورشيد صفت با همه کس يک رو باش |
|
خواهي که چو صبح صادقالقول شوي |
بيگانه زخويش و آشناي همه باش |
|
شاهيطلبي برو گداي همه باش |
دست همه گير و خاک پاي همه باش |
|
خواهي که ترا چو تاج بر سر دارند |
چون شام شود زاشک ريزان ميباش |
|
چون شب برسد ز صبح خيزان ميباش |
وز هر چه خلاف او گريزان ميباش |
|
آويز در آنکه ناگزيرست ترا |
وز نرگس بي خمار بي ميمستش |
|
از قد بلند يار و زلف پستش |
ناقوس بدستي و بدستي دستش |
|
ترسا بکليسياي گبرم بيني |
در ديده تويي و گر نه نه جيحون کنمش |
|
دل جاي تو شد و گر نه پر خون کنمش |
از تن به هزار حيله بيرون کنمش |
|
اميد وصال تست جان را ورنه |
درياي دو ديده موج خون ميزد دوش |
|
سوداي توام در جنون مي زد دوش |
ورنه جانم خيمه برون ميزد دوش |
|
در نيم شبي خيل خيال تو رسيد |