وي لعل لبت گره گشاي دل من

من دل ندهم به کس براي دل تو وي لعل لبت گره گشاي دل من اي عشق تو مايه‌ي جنون دل من تو دل به کسي مده براي دل من من دانم و دل که در وصالت چونم حسن رخ تو ريخته خون دل من
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وي لعل لبت گره گشاي دل من
وي لعل لبت گره گشاي دل من
وي لعل لبت گره گشاي دل من

شاعر : ابوسعيد ابوالخير

من دل ندهم به کس براي دل تو وي لعل لبت گره گشاي دل من
اي عشق تو مايه‌ي جنون دل من تو دل به کسي مده براي دل من
من دانم و دل که در وصالت چونم حسن رخ تو ريخته خون دل من
شد ديده به عشق رهنمون دل من کس را چه خبر ز اندرون دل من
زنهار اگر دلم بماند روزي تا کرد پر از غصه درون دل من
بختي نه که با دوست در آميزم من از ديده طلب کنيد خون دل من
دستي نه که با قضا در آويزم من صبري نه که از عشق بپرهيزم من
اي آنکه تراست عار از ديدن من پايي نه که از دست تو بگريزم من
آن دست نگار بسته خواهم که زني مهرت باشد بجاي جان در تن من
اي گشته سراسيمه به درياي تو من با خون هزار کشته در گردن من
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات وي از تو و خود گم شده در راي تو من
سلطان گويد که نقد گنجينه‌ي من پنهاني من تويي و پيداي تو من
عاشق گويد که درد ديرينه‌ي من صوفي گويد که دلق پشمينه‌ي من
اسرار ازل را نه تو داني و نه من من دانم و من که چيست در سينه‌ي من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو وين حرف معما نه تو خواني و نه من
زد شعله به دل آتش پنهاني من چون پرده در افتد نه تو ماني و نه من
معذورم اگر سخن پريشان افتاد زاندازه گذشت محنت جاني من
دارم ز جفاي فلک آينه گون معلوم شود مگر پريشاني من
از ديده رخي همچو پياله همه اشک وز گردش اين سپهر خس پرور دون
شوريده دلي و غصه گردون گردون وز سينه دلي همچو صراحي همه خون
کاهيده تني و شعله خرمن خرمن گريان چشمي و اشک جيحون جيحون
فرياد ز دست فلک آينه گون هر شعله ز کوه قاف افزون افزون
روزي به هزار غم به شب مي‌آرم کز جور و جفاي او جگر دارم خون
تا گرد رخ تو سنبل آمد بيرون تا خود فلک از پرده‌چه آرد بيرون
پيوسته ز گل سبزه برون مي‌آيد صد ناله ز من چون بلبل آمد بيرون
در راه يگانگي نه کفرست و نه دين اين طرفه که از سبزه گل آمد بيرون
اي جان جهان تو راه اسلام گزين يک گام زخود برون نه و راه ببين
گر سقف سپهر گردد آيينه‌ي چين با مار سيه نشين و با ما منشين
از روزي تو کم نشود دان به يقين ور تخته‌ي فولاد شود روي زمين
گر صفحه‌ي فولاد شود روي زمين ميدان که چنينست و چنينست و چنين
از روزي تو کم نشود يک سر موي در صحن سپهر گردد آيينه‌ي چين
اي در همه شان ذات تو پاک از شين حقا که چنينست و چنينست و چنين
از روي تعقل همه غيرند و صفات نه در حق تو کيف توان گفت نه اين
يا رب به رسالت رسول الثقلين ذاتت بود از روي تحقق همه عين
عصيان مرا دو حصه کن در عرصات يا رب به غزا کننده‌ي بدر و حنين
بر ذره نشينم بچمد تختم بين نيمي به حسن ببخش و نيمي به حسين
گر لقمه مثل ز قرص خورشيد کنم موري بدو منزل ببرد رختم بين
هان ياران هوي و ها جوانمردان هو تاريکي سينه آورد بختم بين
گر تير چنان رسد که بشکافد مو مردي کني و نگاه داري سر کو
هر چند که يار سر گرانست به تو بايد که ز يک دگر نگرداني رو
دلدار مثال صورت آينه است غمگين نشوي که مهربانست به تو
اي آينه را داده جلا صورت تو تا تو نگراني نگرانست به تو
ني ني که ز لطف در همه آينه‌ها يک آينه کس نديد بي صورت تو
دورم اگر از سعادت خدمت تو خود آمده‌اي به ديدن صورت تو
از گرمي آفتاب هجرم چه غمست پيوسته دلست آينه‌ي طلعت تو
جان و دل من فداي خاک در تو دارم چو پناه سايه‌ي دولت تو
وصلت گويد که تو نداري سرما گر فرمايي بديده آيم بر تو
اي گشته جهان تشنه‌ي پرآب از تو بي سر بادا هر که ندارد سر تو
محتاج به کيمياي اکسير توايم اي رنگ گل و لاله‌ي خوش‌آب از تو
اي شعله‌ي طور طور پر نور از تو بيش از همه عقل گشته سيراب از تو
هر شي جهان جهان منشور از تو وي مست به نيم جرعه منصور از تو
اي رونق کيش بت‌پرستان از تو من از تو و مست از تو و مخمور از تو
کفر از من و عشق از من و زنار از من وي غارت دين صد مسلمان از تو
اي سبزي سبزه‌ي بهاران از تو دل از تو و دين از تو و ايمان از تو
آه دل و اشک بي قراران از تو وي سرخي روي گل عذاران از تو
ابريست که خون ديده بارد غم تو فرياد که باد از تو و باران از تو
در هر نفسي هزار محنت زده را زهريست که ترياق ندارد غم تو
از ديده‌ي سنگ خون چکاند غم تو بي دل کند و زدين برآرد غم تو
دم در کشم و غمت همه نوش کنم بيگانه و آشنا نداند غم تو
اي پير و جوان دهر شاد از غم تو تا از پس من به کس نماند غم تو
مسکين من بيچاره درين عالم خاک فارغ دل هيچ کس مباد از غم تو
اي ناله‌ي پير قرطه پوش از غم تو سرگردانم چو گرد باد از غم تو
افغان مغان نيره‌نوش از غم تو وي نعره‌ي رند مي‌فروش از غم تو
اي آمده کار من به جان از غم تو خون دل عاشقان بجوش از غم تو
هان اي دل و ديده تا به سر برنکنم تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو
اي ناله‌ي پير خانقاه از غم تو خاک همه دشت خاوران از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو وي گريه‌ي طفل بي‌گناه از غم تو
اي خالق ذوالجلال و اي رحمان تو آه از غم تو هزار آه از غم تو
خصمان مرا مطيع من مي‌گردان سامان ده کار بي سر و سامان تو
اي کعبه پرست چيست کين من و تو بي رحمان را ز چشم من گردان تو
گر بر سنجند کفر و دين من و تو صاحب نظرند خرده بين من و تو
اي شمع دلم قامت سنجيده‌ي تو دانند نهايت يقين من و تو
چون آينه پر شد دلم از عکس رخت وصل تو حيوت اين ستمديده‌ي تو
اي در دل من اصل تمنا همه تو سويت نگرم وليک از ديده‌ي تو
هر چند به روزگار در مي‌نگرم وي در سر من مايه‌ي سودا همه تو
اي در دل و جان صورت و معني همه تو امروز همه تويي و فردا همه تو
هم با همه همدمي و هم بي همه تو مقصود همه زدين و دنيي همه تو
شبهاي دراز اي دريغا بي تو اي با همه تو بي همه تو ني همه تو
دوري و فراق اي دريغا بي تو تو خفته بناز اي دريغا بي تو
درد دل من دواش مي‌داني تو من در تک و تاز اي دريغا بي تو
من غرق گنه پرده‌ي عصيان در پيش سوز دل من سزاش مي‌داني تو
در حضرت پادشاه دوران ماييم پنهان چه کنم که فاش مي‌داني تو
منظور خلايقست اين سينه‌ي ما در دايره‌ي وجود سلطان ماييم
افتاده منم به گوشه‌ي بيت حزن پس جام جهان نماي خلقان ماييم
يا رب تو به فضل خويش دندانم را غمهاي جهان مونس غمخانه‌ي من
اي چشم من از ديدن رويت روشن بخشاي به روح حضرت ويس قرن
رويت شده گل، خرم و خندان گشته از ديدن رويت شده خرم دل من
اي دوست ترا به جملگي گشتم من روشن مه من گشته ز رويت دل من
گر تو زوجود خود برون جستي پاک حقا که درين سخن نه زرقست و نه فن
بگريختم از عشق تو اي سيمين تن شايد صنما به جاي تو هستم من
عشق آمد واز نيم رهم باز آورد باشد که زغم باز رهم مسکين من
فرياد ز دست فلک بي سر و بن ماننده‌ي خونيان رسن در گردن
با اين همه نيز شکر ميبايد کرد کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن
اي خالق ذوالجلال وحي رحمان گر زين بترم کند که گويد که مکن
خصمان مرا مطيع من مي‌گردان سازنده‌ي کارهاي بي سامانان
بحريست وجود جاودان موج زنان بي‌رحمان را رحيم من مي‌گردان
از باطن بحر موج بين گشته عيان زان بحر نديده غير موج اهل جهان
جانست و زبانست زبان دشمن جان بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان
شيرين سخني بگفت شاه صنمان گر جانت بکارست نگه‌دار زبان
چندين چه زني نظاره گرد ميدان سر برگ درختست، زبان باد خزان
تا هر که در آيد بنهد او دل و جان اينجا دم اژدهاست و زخم پيلان
رفتم به طبيب و گفتم از درد نهان فارغ چه کند گرد سراي سلطان
گفتم که: غذا؟ گفت: همين خون جگر گفتا: از غير دوست بر بند زبان
رويت درياي حسن و لعلت مرجان گفتم: پرهيز؟ گفت: از هر دو جهان
ابرو کشتي و چين پيشاني موج زلفت عنبر صدف دهان در دندان
فرياد و فغان که باز در کوي مغان گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان
زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان مي‌خواره ز مي نه نام يابد نه نشان
هستي به صفاتي که درو بود نهان گشتست نهان گشتن او نيز نهان
هر وصف زعيني که بود قابل آن دارد سريان در همه اعيان جهان
آن دوست که هست عشق او دشمن جان بر قدر قبول عين گشتست عيان
من در طلبش دربدر و کوي به کوي بر باد همي دهد غمش خرمن جان
يا رب ز قناعتم توانگر گردان او در دل و کرده دست در گردن جان
روزي من سوخته‌ي سرگردان وز نور يقين دلم منور گردان
يا رب زدو کون بي‌نيازم گردان بي منت مخلوق ميسر گردان
در راه طلب محرم رازم گردان وز افسر فقر سرفرازم گردان
يا رب ز کمال لطف خاصم گردان زان ره که نه سوي تست بازم گردان
از عقل جفا کار دل افگار شدم واقف بحقايق خواصم گردان
دارم گله از درد نه چندان چندان ديوانه‌ي خود کن و خلاصم گردان
در و گهرم جمله بتاراج برفت با گريه توان گفت نه خندان خندان
دنيا گذران، محنت دنيا گذران آن در و گهر چه بود دندان دندان
تا بتواني عمر به طاعت گذران ني بر پدران ماند و ني بر پسران
بر گوش دلم ز غيب آواز رسان بنگر که فلک چه ميکند با دگران
يا رب که به دوستي مردان رهت مرغ دل خسته را به پرواز رسان
يا رب تو مرا به يار دمساز رسان اين گمشده‌ي مرا به من باز رسان
آن کس که من از فراق او غمگينم آوازه‌ي دردم بهم آواز رسان
قومي که حقست قبله‌ي همتشان او را به من و مرا به او بازرسان
آنرا که چشيده زهر آفاق زدهر تا سر داري مکش سر از خدمتشان
فرياد ز شب روي و شب رنگيشان خاصيت ترياق دهد صحبتشان
از اول شب تا به دم آخر شب وز چشم سياه و صورت زنگيشان
رخسار تو بي نقاب ديدن نتوان اينها همه در رقص و منم چنگيشان
مادام که در کمال اشراق بود ديدار تو بي حجاب ديدن نتوان
با گلرخ خويش گفتم: اي غنچه دهان سر چشمه‌ي آفتاب ديدن نتوان
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
حاصل زدر تو دايما کام جهان در پرده عيان باشم و بي پرده نهان
با فيض خدا تا بابد تابان باد لطف تو بود باعث آرام جهان
بنگر به جهان سر الهي پنهان مهر علمت مدام بر بام جهان
پيدا آمد ز بحر ماهي انبوه چون آب حيات در سياهي پنهان
چون حق به تفاصيل شون گشت بيان شد بحر ز انبوهي ماهي پنهان
گر باز روند عالم و عالميان مشهود شد اين عالم پر سود و زيان
سودت نکند به خانه در بنشستن با رتبه‌ي اجمال حق آيند عيان
کان روز که دست ما به دامان تواست دامنت به دامنم ببايد بستن
پل بر زبر محيط قلزم بستن ما را نتوان ز دامنت بگسستن
نيش و دم مار و دم کژدم بستن راه گردش به چرخ و انجم بستن
از ساحت دل غبار کثرت رفتن بتوان نتوان دهان مردم بستن
مغرور سخن مشو که توحيد خدا به زانکه به هرزه در وحدت سفتن
عشق آن صفتي نيست که بتوان گفتن واحد ديدن بود نه واحد گفتن
سوداست که مي‌پزيم والله که عشق وين در به سر الماس نشايد سفتن
از باده بروي شيخ رنگ آوردن بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن اسلام ز جانب فرنگ آوردن
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن
گفتي که بخانه‌ي تو آيم روزي کارم همه آه و سوز خواهد بودن
سهلست مرا بر سر خنجر بودن آن روز کدام روز خواهد بودن
تو آمده‌اي که کافري را بکشي يا بهر مراد خويش بي سر بودن
دنيا نسزد ازو مشوش بودن غازي چو تويي خوشست کافر بودن
ما هيچ و جهان هيچ و غم و شادي هيچ از سوز غمش دمي در آتش بودن
در راه خدا حجاب شد يک سو زن خوش نيست براي هيچ ناخوش بودن
در مانده‌ي نفس خويش گشتي و ترا رو جمله‌ي کار خويش را يک سو زن
يا رب تو زخواب ناز بيدارش کن يک سو غم مال و دختر و يک سو زن
يا بي‌خبرش کن که نداند خود را وز مستي حسن خويش هشيارش کن
يک لحظه چراغ آرزوهاپف کن يا آنکه زحال خود خبردارش کن
زين شهد يک انگشت به کام تو کشم قطع نظر از جمال هر يوسف کن
خواهي که کسي شوي زهستي کم کن از لذت اگر مست نگردي تف کن
با زلف بتان دراز دستي کم کن ناخورده شراب وصل مستي کم کن
درويشي کن قصد در شاه مکن بت را چه گنه تو بت‌پرستي کم کن
اندر دهن مار شو و مال مجوي وز دامن فقر دست کوتاه مکن
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن در چاه نشين و طلب جاه مکن
گفتا که: اگر وصال ما مي‌طلبي کس را ز من و کار من آگاه مکن
يا رب تو به فضل مشکلم آسان کن گر ميکشمت دم مزن و آه مکن
بر من منگر که بي کس و بي هنرم از فضل و کرم درد مرا درمان کن
يا رب نظري بر من سرگردان کن هر چيز که لايق تو باشد آن کن
با من مکن آنچه من سزاي آنم لطفي بمن دلشده‌ي حيران کن
اي غم گذري به کوي بدنامان کن آنچ از کرم و لطف تو زيبد آن کن
زان ساغر لبريز که پر مي ز غمست فکر من سرگشته‌ي بي سامان کن
اي نه دله‌ي ده دله هر ده يله کن يک جرعه به کار بي سرانجامان کن
يک صبح با خلاص بيا بر در دوست صراف وجود باش و خود را چله کن
در درگه ما دوستي يک دله کن گر کام تو بر نيامد آنگه گله کن
يک صبح به اخلاص بيا بر در ما هر چيز که غيرماست آنرا يله کن
اي شمع چو ابر گريه و زاري کن گر کار تو بر نيامد آنگه گله کن
چون بهره‌ي وصل او نداري اي دل وي آه جگر سوز سپه‌داري کن
اي ناله گرت دميست اظهاري کن دندان بجگر نه و جگر خواري کن
اي دست محبت ولايت بدر آي و آن غافل مست را خبرداري کن
افعال بدم ز خلق پنهان مي‌کن وي باطن شرع دوستي کاري کن
امروز خوشم به دار و فردا با من دشوار جهان بر دلم آسان مي‌کن
رازي که به شب لب تو گويد با من آنچ از کرم تو مي‌سزد آن مي‌کن
زان سر به گريبان سخن برنارد گفتار زبان نگرددش پيرامن
عاشق من و ديوانه من و شيدا من پيراهن حرف تنگ دارد دامن
کافر من و بت پرست من ترسا من شهره من و افسانه من و رسوا من
اي زلف مسلسلت بلاي دل من اينها من و صد بار بتر زينها من
هر جا که شکسته‌ايست آنجايي تو من ميشنوم که مي نبخشايي تو
در حال شکستگان چه فرمايي تو ما جمله شکستگان درگاه توايم
جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو ما را نبود دلي که کار آيد ازو
ني رويد و نالهاي زار آيد ازو چندان گريم که کوچه‌ها گل گردد
ور بگذاري چنگل باز آيد ازو زلفش بکشي شب دراز آيد ازو
عالم عالم مشک فراز آيد ازو ور پيچ و خمش ز يک دگر باز کني
از هر چه گمان بري فزون آيد ازو عشقست که شير نر زبون آيد ازو
گه دوستيي که بوي خون آيد ازو گه دشمنيي کند که مهر افزايد
دشت از مجنون که لاله مي‌رويد ازو ابر از دهقان که ژاله مي‌رويد ازو
ما و دلکي که ناله مي‌رويد ازو خلد از صوفي و حور عين از زاهد
بي مهري چرخ و دور گردان يکسو سوداي سر بي سر و سامان يک سو
اينها همه يک سو غم جانان يکسو انديشه‌ي خاطر پريشان يک سو
وي ديده موافقت بکن جيحون شو اي دل چو فراق يار ديدي خون شو
بي يار نخواهمت زتن بيرون شو اي جان تو عزيزتر نه‌اي از يارم
وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به اي در صفت ذات تو حيران که و مه
يا رب تو به فضل خويش بستان و بده علت تو ستاني و شفا هم تو دهي
در هشت و دو اسب خويش دارد کوتاه اندر شش و چار غايب آيد ناگاه
اندر نه و پنچ و يک بپردازد راه در هفتم و سوم بفرستد چيزي
دست هوس از دامن وصلت کوتاه اي خاک نشين درگه قدر تو ماه
آزرده شود خيالت از دوري راه در کوي تو زان خانه گرفتم که مباد
نزديک تو و دور ترا حال تباه اي زاهد و عابد از تو در ناله و آه
آن را به تغافل کشي اين را بنگاه کس نيست که از دست غمت جان ببرد
گر تو نروي روندگان را چه گناه اينک سر کوي دوست اينک سر راه
دل صاف کن و قبا همي پوش و کلاه جامه چه کني کبود و نيلي و سياه
فرياد همي کند ز دستم توبه از بس که شکستم و ببستم توبه
و امروز به ساغري شکستم توبه ديروز به توبه‌اي شکستم ساغر
بي ياد تو هر جا که نشستم توبه جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
زين توبه که صد بار شکستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار
مطموره‌ي تن ز کينه پيراسته به معموره‌ي دل به علم آراسته به
هر چيز که غير تست ناخواسته به از هستي خود هر چه توان کاسته به
طاعت که به شب کني نهان از همه به در گفتن ذکر حق زبان از همه به
نان ده به جهانيان که نان از همه به خواهي ز پل صراط آسان گذري
وز خلق فرومايه فراموشي به از مردم صدرنگ سيه پوشي به
کنجي و فراغتي و خاموشي به از صحبت ناتمام بي خاصيتان
و آنگاه نجات خود تمنا کرده اي نيک نکرده و بديها کرده
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده بر عفو مکن تکيه که هرگز نبود
مي خواره خجل که معصيت‌ها کرده زاهد خوشدل که ترک دنيا کرده
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده ترسم که کند اميد و بيم و آخر کار
زاهد عمل آنچه کرده بي جا کرده گر جا به حرم ور به کليسا کرده
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده چون علم نباشد عملش خواهد بود
وز هر مژه قطرهاي خون آلوده چشمم که سرشک لاله گون آورده
از روزن سينه سر برون آورده ني ني به نظاره‌ات دل خون شده‌ام
امواج برو رونده و آينده بحريست نه کاهنده نه افزاينده
نبود دو زمان بلکه دو آن پاينده عالم چو عبارت از همين امواجست
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده افسوس که عمر رفت بر بيهوده
افسوس ز کرده‌هاي نافرموده فرموده‌ي ناکرده پشيمانم کرد
گه قرص جوين خوريم و گه گشت بره ما درويشان نشسته در تنگ دره
هر کس که بما بد نگره جان نبره پيران کهن دانند ميران سره
تا چند زجان مستمند انديشه تا کي زجهان پر گزند انديشه
يک مزبله گو مباش چند انديشه آن کز تو توان ستد همين کالبدست
بر آتش من قطره فشان از خامه هجران ترا چو گرم شد هنگامه
تا همچو کبوتر از تو آرد نامه من رفتم و مرغ روح من پيش تو ماند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط