من دل ندهم به کس براي دل تو |
|
وي لعل لبت گره گشاي دل من |
اي عشق تو مايهي جنون دل من |
|
تو دل به کسي مده براي دل من |
من دانم و دل که در وصالت چونم |
|
حسن رخ تو ريخته خون دل من |
شد ديده به عشق رهنمون دل من |
|
کس را چه خبر ز اندرون دل من |
زنهار اگر دلم بماند روزي |
|
تا کرد پر از غصه درون دل من |
بختي نه که با دوست در آميزم من |
|
از ديده طلب کنيد خون دل من |
دستي نه که با قضا در آويزم من |
|
صبري نه که از عشق بپرهيزم من |
اي آنکه تراست عار از ديدن من |
|
پايي نه که از دست تو بگريزم من |
آن دست نگار بسته خواهم که زني |
|
مهرت باشد بجاي جان در تن من |
اي گشته سراسيمه به درياي تو من |
|
با خون هزار کشته در گردن من |
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات |
|
وي از تو و خود گم شده در راي تو من |
سلطان گويد که نقد گنجينهي من |
|
پنهاني من تويي و پيداي تو من |
عاشق گويد که درد ديرينهي من |
|
صوفي گويد که دلق پشمينهي من |
اسرار ازل را نه تو داني و نه من |
|
من دانم و من که چيست در سينهي من |
هست از پس پرده گفتگوي من و تو |
|
وين حرف معما نه تو خواني و نه من |
زد شعله به دل آتش پنهاني من |
|
چون پرده در افتد نه تو ماني و نه من |
معذورم اگر سخن پريشان افتاد |
|
زاندازه گذشت محنت جاني من |
دارم ز جفاي فلک آينه گون |
|
معلوم شود مگر پريشاني من |
از ديده رخي همچو پياله همه اشک |
|
وز گردش اين سپهر خس پرور دون |
شوريده دلي و غصه گردون گردون |
|
وز سينه دلي همچو صراحي همه خون |
کاهيده تني و شعله خرمن خرمن |
|
گريان چشمي و اشک جيحون جيحون |
فرياد ز دست فلک آينه گون |
|
هر شعله ز کوه قاف افزون افزون |
روزي به هزار غم به شب ميآرم |
|
کز جور و جفاي او جگر دارم خون |
تا گرد رخ تو سنبل آمد بيرون |
|
تا خود فلک از پردهچه آرد بيرون |
پيوسته ز گل سبزه برون ميآيد |
|
صد ناله ز من چون بلبل آمد بيرون |
در راه يگانگي نه کفرست و نه دين |
|
اين طرفه که از سبزه گل آمد بيرون |
اي جان جهان تو راه اسلام گزين |
|
يک گام زخود برون نه و راه ببين |
گر سقف سپهر گردد آيينهي چين |
|
با مار سيه نشين و با ما منشين |
از روزي تو کم نشود دان به يقين |
|
ور تختهي فولاد شود روي زمين |
گر صفحهي فولاد شود روي زمين |
|
ميدان که چنينست و چنينست و چنين |
از روزي تو کم نشود يک سر موي |
|
در صحن سپهر گردد آيينهي چين |
اي در همه شان ذات تو پاک از شين |
|
حقا که چنينست و چنينست و چنين |
از روي تعقل همه غيرند و صفات |
|
نه در حق تو کيف توان گفت نه اين |
يا رب به رسالت رسول الثقلين |
|
ذاتت بود از روي تحقق همه عين |
عصيان مرا دو حصه کن در عرصات |
|
يا رب به غزا کنندهي بدر و حنين |
بر ذره نشينم بچمد تختم بين |
|
نيمي به حسن ببخش و نيمي به حسين |
گر لقمه مثل ز قرص خورشيد کنم |
|
موري بدو منزل ببرد رختم بين |
هان ياران هوي و ها جوانمردان هو |
|
تاريکي سينه آورد بختم بين |
گر تير چنان رسد که بشکافد مو |
|
مردي کني و نگاه داري سر کو |
هر چند که يار سر گرانست به تو |
|
بايد که ز يک دگر نگرداني رو |
دلدار مثال صورت آينه است |
|
غمگين نشوي که مهربانست به تو |
اي آينه را داده جلا صورت تو |
|
تا تو نگراني نگرانست به تو |
ني ني که ز لطف در همه آينهها |
|
يک آينه کس نديد بي صورت تو |
دورم اگر از سعادت خدمت تو |
|
خود آمدهاي به ديدن صورت تو |
از گرمي آفتاب هجرم چه غمست |
|
پيوسته دلست آينهي طلعت تو |
جان و دل من فداي خاک در تو |
|
دارم چو پناه سايهي دولت تو |
وصلت گويد که تو نداري سرما |
|
گر فرمايي بديده آيم بر تو |
اي گشته جهان تشنهي پرآب از تو |
|
بي سر بادا هر که ندارد سر تو |
محتاج به کيمياي اکسير توايم |
|
اي رنگ گل و لالهي خوشآب از تو |
اي شعلهي طور طور پر نور از تو |
|
بيش از همه عقل گشته سيراب از تو |
هر شي جهان جهان منشور از تو |
|
وي مست به نيم جرعه منصور از تو |
اي رونق کيش بتپرستان از تو |
|
من از تو و مست از تو و مخمور از تو |
کفر از من و عشق از من و زنار از من |
|
وي غارت دين صد مسلمان از تو |
اي سبزي سبزهي بهاران از تو |
|
دل از تو و دين از تو و ايمان از تو |
آه دل و اشک بي قراران از تو |
|
وي سرخي روي گل عذاران از تو |
ابريست که خون ديده بارد غم تو |
|
فرياد که باد از تو و باران از تو |
در هر نفسي هزار محنت زده را |
|
زهريست که ترياق ندارد غم تو |
از ديدهي سنگ خون چکاند غم تو |
|
بي دل کند و زدين برآرد غم تو |
دم در کشم و غمت همه نوش کنم |
|
بيگانه و آشنا نداند غم تو |
اي پير و جوان دهر شاد از غم تو |
|
تا از پس من به کس نماند غم تو |
مسکين من بيچاره درين عالم خاک |
|
فارغ دل هيچ کس مباد از غم تو |
اي نالهي پير قرطه پوش از غم تو |
|
سرگردانم چو گرد باد از غم تو |
افغان مغان نيرهنوش از غم تو |
|
وي نعرهي رند ميفروش از غم تو |
اي آمده کار من به جان از غم تو |
|
خون دل عاشقان بجوش از غم تو |
هان اي دل و ديده تا به سر برنکنم |
|
تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو |
اي نالهي پير خانقاه از غم تو |
|
خاک همه دشت خاوران از غم تو |
افغان خروس صبح گاه از غم تو |
|
وي گريهي طفل بيگناه از غم تو |
اي خالق ذوالجلال و اي رحمان تو |
|
آه از غم تو هزار آه از غم تو |
خصمان مرا مطيع من ميگردان |
|
سامان ده کار بي سر و سامان تو |
اي کعبه پرست چيست کين من و تو |
|
بي رحمان را ز چشم من گردان تو |
گر بر سنجند کفر و دين من و تو |
|
صاحب نظرند خرده بين من و تو |
اي شمع دلم قامت سنجيدهي تو |
|
دانند نهايت يقين من و تو |
چون آينه پر شد دلم از عکس رخت |
|
وصل تو حيوت اين ستمديدهي تو |
اي در دل من اصل تمنا همه تو |
|
سويت نگرم وليک از ديدهي تو |
هر چند به روزگار در مينگرم |
|
وي در سر من مايهي سودا همه تو |
اي در دل و جان صورت و معني همه تو |
|
امروز همه تويي و فردا همه تو |
هم با همه همدمي و هم بي همه تو |
|
مقصود همه زدين و دنيي همه تو |
شبهاي دراز اي دريغا بي تو |
|
اي با همه تو بي همه تو ني همه تو |
دوري و فراق اي دريغا بي تو |
|
تو خفته بناز اي دريغا بي تو |
درد دل من دواش ميداني تو |
|
من در تک و تاز اي دريغا بي تو |
من غرق گنه پردهي عصيان در پيش |
|
سوز دل من سزاش ميداني تو |
در حضرت پادشاه دوران ماييم |
|
پنهان چه کنم که فاش ميداني تو |
منظور خلايقست اين سينهي ما |
|
در دايرهي وجود سلطان ماييم |
افتاده منم به گوشهي بيت حزن |
|
پس جام جهان نماي خلقان ماييم |
يا رب تو به فضل خويش دندانم را |
|
غمهاي جهان مونس غمخانهي من |
اي چشم من از ديدن رويت روشن |
|
بخشاي به روح حضرت ويس قرن |
رويت شده گل، خرم و خندان گشته |
|
از ديدن رويت شده خرم دل من |
اي دوست ترا به جملگي گشتم من |
|
روشن مه من گشته ز رويت دل من |
گر تو زوجود خود برون جستي پاک |
|
حقا که درين سخن نه زرقست و نه فن |
بگريختم از عشق تو اي سيمين تن |
|
شايد صنما به جاي تو هستم من |
عشق آمد واز نيم رهم باز آورد |
|
باشد که زغم باز رهم مسکين من |
فرياد ز دست فلک بي سر و بن |
|
مانندهي خونيان رسن در گردن |
با اين همه نيز شکر ميبايد کرد |
|
کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن |
اي خالق ذوالجلال وحي رحمان |
|
گر زين بترم کند که گويد که مکن |
خصمان مرا مطيع من ميگردان |
|
سازندهي کارهاي بي سامانان |
بحريست وجود جاودان موج زنان |
|
بيرحمان را رحيم من ميگردان |
از باطن بحر موج بين گشته عيان |
|
زان بحر نديده غير موج اهل جهان |
جانست و زبانست زبان دشمن جان |
|
بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان |
شيرين سخني بگفت شاه صنمان |
|
گر جانت بکارست نگهدار زبان |
چندين چه زني نظاره گرد ميدان |
|
سر برگ درختست، زبان باد خزان |
تا هر که در آيد بنهد او دل و جان |
|
اينجا دم اژدهاست و زخم پيلان |
رفتم به طبيب و گفتم از درد نهان |
|
فارغ چه کند گرد سراي سلطان |
گفتم که: غذا؟ گفت: همين خون جگر |
|
گفتا: از غير دوست بر بند زبان |
رويت درياي حسن و لعلت مرجان |
|
گفتم: پرهيز؟ گفت: از هر دو جهان |
ابرو کشتي و چين پيشاني موج |
|
زلفت عنبر صدف دهان در دندان |
فرياد و فغان که باز در کوي مغان |
|
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان |
زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان |
|
ميخواره ز مي نه نام يابد نه نشان |
هستي به صفاتي که درو بود نهان |
|
گشتست نهان گشتن او نيز نهان |
هر وصف زعيني که بود قابل آن |
|
دارد سريان در همه اعيان جهان |
آن دوست که هست عشق او دشمن جان |
|
بر قدر قبول عين گشتست عيان |
من در طلبش دربدر و کوي به کوي |
|
بر باد همي دهد غمش خرمن جان |
يا رب ز قناعتم توانگر گردان |
|
او در دل و کرده دست در گردن جان |
روزي من سوختهي سرگردان |
|
وز نور يقين دلم منور گردان |
يا رب زدو کون بينيازم گردان |
|
بي منت مخلوق ميسر گردان |
در راه طلب محرم رازم گردان |
|
وز افسر فقر سرفرازم گردان |
يا رب ز کمال لطف خاصم گردان |
|
زان ره که نه سوي تست بازم گردان |
از عقل جفا کار دل افگار شدم |
|
واقف بحقايق خواصم گردان |
دارم گله از درد نه چندان چندان |
|
ديوانهي خود کن و خلاصم گردان |
در و گهرم جمله بتاراج برفت |
|
با گريه توان گفت نه خندان خندان |
دنيا گذران، محنت دنيا گذران |
|
آن در و گهر چه بود دندان دندان |
تا بتواني عمر به طاعت گذران |
|
ني بر پدران ماند و ني بر پسران |
بر گوش دلم ز غيب آواز رسان |
|
بنگر که فلک چه ميکند با دگران |
يا رب که به دوستي مردان رهت |
|
مرغ دل خسته را به پرواز رسان |
يا رب تو مرا به يار دمساز رسان |
|
اين گمشدهي مرا به من باز رسان |
آن کس که من از فراق او غمگينم |
|
آوازهي دردم بهم آواز رسان |
قومي که حقست قبلهي همتشان |
|
او را به من و مرا به او بازرسان |
آنرا که چشيده زهر آفاق زدهر |
|
تا سر داري مکش سر از خدمتشان |
فرياد ز شب روي و شب رنگيشان |
|
خاصيت ترياق دهد صحبتشان |
از اول شب تا به دم آخر شب |
|
وز چشم سياه و صورت زنگيشان |
رخسار تو بي نقاب ديدن نتوان |
|
اينها همه در رقص و منم چنگيشان |
مادام که در کمال اشراق بود |
|
ديدار تو بي حجاب ديدن نتوان |
با گلرخ خويش گفتم: اي غنچه دهان |
|
سر چشمهي آفتاب ديدن نتوان |
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان |
|
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان |
حاصل زدر تو دايما کام جهان |
|
در پرده عيان باشم و بي پرده نهان |
با فيض خدا تا بابد تابان باد |
|
لطف تو بود باعث آرام جهان |
بنگر به جهان سر الهي پنهان |
|
مهر علمت مدام بر بام جهان |
پيدا آمد ز بحر ماهي انبوه |
|
چون آب حيات در سياهي پنهان |
چون حق به تفاصيل شون گشت بيان |
|
شد بحر ز انبوهي ماهي پنهان |
گر باز روند عالم و عالميان |
|
مشهود شد اين عالم پر سود و زيان |
سودت نکند به خانه در بنشستن |
|
با رتبهي اجمال حق آيند عيان |
کان روز که دست ما به دامان تواست |
|
دامنت به دامنم ببايد بستن |
پل بر زبر محيط قلزم بستن |
|
ما را نتوان ز دامنت بگسستن |
نيش و دم مار و دم کژدم بستن |
|
راه گردش به چرخ و انجم بستن |
از ساحت دل غبار کثرت رفتن |
|
بتوان نتوان دهان مردم بستن |
مغرور سخن مشو که توحيد خدا |
|
به زانکه به هرزه در وحدت سفتن |
عشق آن صفتي نيست که بتوان گفتن |
|
واحد ديدن بود نه واحد گفتن |
سوداست که ميپزيم والله که عشق |
|
وين در به سر الماس نشايد سفتن |
از باده بروي شيخ رنگ آوردن |
|
بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن |
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن |
|
اسلام ز جانب فرنگ آوردن |
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن |
|
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن |
گفتي که بخانهي تو آيم روزي |
|
کارم همه آه و سوز خواهد بودن |
سهلست مرا بر سر خنجر بودن |
|
آن روز کدام روز خواهد بودن |
تو آمدهاي که کافري را بکشي |
|
يا بهر مراد خويش بي سر بودن |
دنيا نسزد ازو مشوش بودن |
|
غازي چو تويي خوشست کافر بودن |
ما هيچ و جهان هيچ و غم و شادي هيچ |
|
از سوز غمش دمي در آتش بودن |
در راه خدا حجاب شد يک سو زن |
|
خوش نيست براي هيچ ناخوش بودن |
در ماندهي نفس خويش گشتي و ترا |
|
رو جملهي کار خويش را يک سو زن |
يا رب تو زخواب ناز بيدارش کن |
|
يک سو غم مال و دختر و يک سو زن |
يا بيخبرش کن که نداند خود را |
|
وز مستي حسن خويش هشيارش کن |
يک لحظه چراغ آرزوهاپف کن |
|
يا آنکه زحال خود خبردارش کن |
زين شهد يک انگشت به کام تو کشم |
|
قطع نظر از جمال هر يوسف کن |
خواهي که کسي شوي زهستي کم کن |
|
از لذت اگر مست نگردي تف کن |
با زلف بتان دراز دستي کم کن |
|
ناخورده شراب وصل مستي کم کن |
درويشي کن قصد در شاه مکن |
|
بت را چه گنه تو بتپرستي کم کن |
اندر دهن مار شو و مال مجوي |
|
وز دامن فقر دست کوتاه مکن |
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن |
|
در چاه نشين و طلب جاه مکن |
گفتا که: اگر وصال ما ميطلبي |
|
کس را ز من و کار من آگاه مکن |
يا رب تو به فضل مشکلم آسان کن |
|
گر ميکشمت دم مزن و آه مکن |
بر من منگر که بي کس و بي هنرم |
|
از فضل و کرم درد مرا درمان کن |
يا رب نظري بر من سرگردان کن |
|
هر چيز که لايق تو باشد آن کن |
با من مکن آنچه من سزاي آنم |
|
لطفي بمن دلشدهي حيران کن |
اي غم گذري به کوي بدنامان کن |
|
آنچ از کرم و لطف تو زيبد آن کن |
زان ساغر لبريز که پر مي ز غمست |
|
فکر من سرگشتهي بي سامان کن |
اي نه دلهي ده دله هر ده يله کن |
|
يک جرعه به کار بي سرانجامان کن |
يک صبح با خلاص بيا بر در دوست |
|
صراف وجود باش و خود را چله کن |
در درگه ما دوستي يک دله کن |
|
گر کام تو بر نيامد آنگه گله کن |
يک صبح به اخلاص بيا بر در ما |
|
هر چيز که غيرماست آنرا يله کن |
اي شمع چو ابر گريه و زاري کن |
|
گر کار تو بر نيامد آنگه گله کن |
چون بهرهي وصل او نداري اي دل |
|
وي آه جگر سوز سپهداري کن |
اي ناله گرت دميست اظهاري کن |
|
دندان بجگر نه و جگر خواري کن |
اي دست محبت ولايت بدر آي |
|
و آن غافل مست را خبرداري کن |
افعال بدم ز خلق پنهان ميکن |
|
وي باطن شرع دوستي کاري کن |
امروز خوشم به دار و فردا با من |
|
دشوار جهان بر دلم آسان ميکن |
رازي که به شب لب تو گويد با من |
|
آنچ از کرم تو ميسزد آن ميکن |
زان سر به گريبان سخن برنارد |
|
گفتار زبان نگرددش پيرامن |
عاشق من و ديوانه من و شيدا من |
|
پيراهن حرف تنگ دارد دامن |
کافر من و بت پرست من ترسا من |
|
شهره من و افسانه من و رسوا من |
اي زلف مسلسلت بلاي دل من |
|
اينها من و صد بار بتر زينها من |
هر جا که شکستهايست آنجايي تو |
|
من ميشنوم که مي نبخشايي تو |
در حال شکستگان چه فرمايي تو |
|
ما جمله شکستگان درگاه توايم |
جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو |
|
ما را نبود دلي که کار آيد ازو |
ني رويد و نالهاي زار آيد ازو |
|
چندان گريم که کوچهها گل گردد |
ور بگذاري چنگل باز آيد ازو |
|
زلفش بکشي شب دراز آيد ازو |
عالم عالم مشک فراز آيد ازو |
|
ور پيچ و خمش ز يک دگر باز کني |
از هر چه گمان بري فزون آيد ازو |
|
عشقست که شير نر زبون آيد ازو |
گه دوستيي که بوي خون آيد ازو |
|
گه دشمنيي کند که مهر افزايد |
دشت از مجنون که لاله ميرويد ازو |
|
ابر از دهقان که ژاله ميرويد ازو |
ما و دلکي که ناله ميرويد ازو |
|
خلد از صوفي و حور عين از زاهد |
بي مهري چرخ و دور گردان يکسو |
|
سوداي سر بي سر و سامان يک سو |
اينها همه يک سو غم جانان يکسو |
|
انديشهي خاطر پريشان يک سو |
وي ديده موافقت بکن جيحون شو |
|
اي دل چو فراق يار ديدي خون شو |
بي يار نخواهمت زتن بيرون شو |
|
اي جان تو عزيزتر نهاي از يارم |
وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به |
|
اي در صفت ذات تو حيران که و مه |
يا رب تو به فضل خويش بستان و بده |
|
علت تو ستاني و شفا هم تو دهي |
در هشت و دو اسب خويش دارد کوتاه |
|
اندر شش و چار غايب آيد ناگاه |
اندر نه و پنچ و يک بپردازد راه |
|
در هفتم و سوم بفرستد چيزي |
دست هوس از دامن وصلت کوتاه |
|
اي خاک نشين درگه قدر تو ماه |
آزرده شود خيالت از دوري راه |
|
در کوي تو زان خانه گرفتم که مباد |
نزديک تو و دور ترا حال تباه |
|
اي زاهد و عابد از تو در ناله و آه |
آن را به تغافل کشي اين را بنگاه |
|
کس نيست که از دست غمت جان ببرد |
گر تو نروي روندگان را چه گناه |
|
اينک سر کوي دوست اينک سر راه |
دل صاف کن و قبا همي پوش و کلاه |
|
جامه چه کني کبود و نيلي و سياه |
فرياد همي کند ز دستم توبه |
|
از بس که شکستم و ببستم توبه |
و امروز به ساغري شکستم توبه |
|
ديروز به توبهاي شکستم ساغر |
بي ياد تو هر جا که نشستم توبه |
|
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه |
زين توبه که صد بار شکستم توبه |
|
در حضرت تو توبه شکستم صدبار |
مطمورهي تن ز کينه پيراسته به |
|
معمورهي دل به علم آراسته به |
هر چيز که غير تست ناخواسته به |
|
از هستي خود هر چه توان کاسته به |
طاعت که به شب کني نهان از همه به |
|
در گفتن ذکر حق زبان از همه به |
نان ده به جهانيان که نان از همه به |
|
خواهي ز پل صراط آسان گذري |
وز خلق فرومايه فراموشي به |
|
از مردم صدرنگ سيه پوشي به |
کنجي و فراغتي و خاموشي به |
|
از صحبت ناتمام بي خاصيتان |
و آنگاه نجات خود تمنا کرده |
|
اي نيک نکرده و بديها کرده |
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده |
|
بر عفو مکن تکيه که هرگز نبود |
مي خواره خجل که معصيتها کرده |
|
زاهد خوشدل که ترک دنيا کرده |
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده |
|
ترسم که کند اميد و بيم و آخر کار |
زاهد عمل آنچه کرده بي جا کرده |
|
گر جا به حرم ور به کليسا کرده |
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده |
|
چون علم نباشد عملش خواهد بود |
وز هر مژه قطرهاي خون آلوده |
|
چشمم که سرشک لاله گون آورده |
از روزن سينه سر برون آورده |
|
ني ني به نظارهات دل خون شدهام |
امواج برو رونده و آينده |
|
بحريست نه کاهنده نه افزاينده |
نبود دو زمان بلکه دو آن پاينده |
|
عالم چو عبارت از همين امواجست |
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده |
|
افسوس که عمر رفت بر بيهوده |
افسوس ز کردههاي نافرموده |
|
فرمودهي ناکرده پشيمانم کرد |
گه قرص جوين خوريم و گه گشت بره |
|
ما درويشان نشسته در تنگ دره |
هر کس که بما بد نگره جان نبره |
|
پيران کهن دانند ميران سره |
تا چند زجان مستمند انديشه |
|
تا کي زجهان پر گزند انديشه |
يک مزبله گو مباش چند انديشه |
|
آن کز تو توان ستد همين کالبدست |
بر آتش من قطره فشان از خامه |
|
هجران ترا چو گرم شد هنگامه |
تا همچو کبوتر از تو آرد نامه |
|
من رفتم و مرغ روح من پيش تو ماند |