0
مسیر جاری :
اين زاغوشان بسي پريدند بلند ابوسعید ابوالخیر

اين زاغوشان بسي پريدند بلند

سنگي چوبي گزي خدنگي تيري اين زاغوشان بسي پريدند بلند کز کبر به جايي نرسيدست کسي از کبر مدار هيچ در دل هوسي تا صيد کني هزار دل در نفسي چون زلف بتان شکستگي عادت کن
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ابوسعید ابوالخیر

مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا

نه همانا که چنين مرد فراوان بودا مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا وز پس هر غم طرب افزايدا کار چون بسته شود بگشايدا ز آفتها نگه داري تو ما را خداوندا بگرداني بلا را
چون نيست شدي هست ببودي صنما ابوسعید ابوالخیر

چون نيست شدي هست ببودي صنما

چون خاک شدي پاک شدي لاجرما چون نيست شدي هست ببودي صنما جرم او کند و عذر مرا بايد خواست واي اي مردم داد زعالم برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست مرغي به سر کوه نشست و برخاست
بي شک الفست احد، ازو جوي مدد ابوسعید ابوالخیر

بي شک الفست احد، ازو جوي مدد

وز شخص احد به ظاهر آمد احمد بي شک الفست احد، ازو جوي مدد اذ قال الله: قل هو الله احد در ارض محمد شد و محمود آمد سر گر چه دو کرده‌ايم يک تن داريم جانا من و تو نمونه‌ي پرگاريم
وي لعل لبت گره گشاي دل من ابوسعید ابوالخیر

وي لعل لبت گره گشاي دل من

من دل ندهم به کس براي دل تو وي لعل لبت گره گشاي دل من اي عشق تو مايه‌ي جنون دل من تو دل به کسي مده براي دل من من دانم و دل که در وصالت چونم حسن رخ تو ريخته خون دل من
دارم گنهان ز قطره باران بيش ابوسعید ابوالخیر

دارم گنهان ز قطره باران بيش

از شرم گنه فگنده‌ام سر در پيش دارم گنهان ز قطره باران بيش تو در خور خود کني و ما در خور خويش آواز آيد که سهل باشد درويش وز بار گنه فگنده بودم سر پيش در خانه خود نشسته بودم دلريش
گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار ابوسعید ابوالخیر

گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار

گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل در ديده‌ي من گرد تمنا مگذار يا رب در دل به غير خود جا مگذار
ديروز که چشم تو بمن در نگريست ابوسعید ابوالخیر

ديروز که چشم تو بمن در نگريست

خلقي بهزار ديده بر من بگريست ديروز که چشم تو بمن در نگريست ميبايد مرد و باز ميبايد زيست هر روز هزار بار در عشق تو ام بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست عاشق نتواند که دمي بي غم زيست
وا فريادا ز عشق وا فريادا ابوسعید ابوالخیر

وا فريادا ز عشق وا فريادا

کارم بيکي طرفه نگار افتادا وا فريادا ز عشق وا فريادا ور نه من و عشق هر چه بادا بادا گر داد من شکسته دادا دادا در خواب نماي چهره باري يارا گفتم صنما لاله رخا دلدارا