دارم گنهان ز قطره باران بيش

از شرم گنه فگنده‌ام سر در پيش دارم گنهان ز قطره باران بيش تو در خور خود کني و ما در خور خويش آواز آيد که سهل باشد درويش وز بار گنه فگنده بودم سر پيش در خانه خود نشسته بودم دلريش
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دارم گنهان ز قطره باران بيش
دارم گنهان ز قطره باران بيش
دارم گنهان ز قطره باران بيش

شاعر : ابوسعيد ابوالخير

از شرم گنه فگنده‌ام سر در پيش دارم گنهان ز قطره باران بيش
تو در خور خود کني و ما در خور خويش آواز آيد که سهل باشد درويش
وز بار گنه فگنده بودم سر پيش در خانه خود نشسته بودم دلريش
تو در خور خود کني و ما در خور خويش بانگي آمد که غم مخور اي درويش
رفت از نظرم سر و قد رعنايش شوخي که به ديده بود دايم جايش
چندان که زاشک آبله شد بر پايش گشت از پي او قطره ز نان مردم چشم
چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش کس دشمن من نيست منم دشمن خويش
حقا که همين بود و همينست غرض پيوسته مرا ز خالق جسم و عرض
فارغ بينم هميشه ز آسيب مرض کان جسم لطيف را به خلوتگه ناز
پندار دويي دليل بعدست بخط اي بر سر حرف اين و آن نازده خط
يک عين فحسب دان و يک ذات فقط در جمله‌ي کاينات بي سهو و غلط
شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع گشتي به وقوف بر مواقف قانع
انوار حقيقت از مطالع طالع هرگز نشود تا نکني کشف حجب
تابان گشته جمال وجه مطلق کي باشد و کي لباس هستي شده شق
جان در غلبات شوق او مستغرق دل در سطوات نور او مستهلک
جز دوست نديد هيچ رو در خور عشق دل کرد بسي نگاه در دفتر عشق
شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن
زان زمزمه‌ام ز پاي تا سر همه عشق بر عود دلم نواخت يک زمزمه عشق
از عهده‌ي حق گزاري يک دمه عشق حقا که به عهدها نيايم بيرون
بستر همه محنتست و بالين همه عشق ما را شده‌است دين و آيين همه عشق
انالله دلي و چندين همه عشق سبحان الله رخي و چندين همه حسن
هستند پي قطره‌ي آبي غمناک خلقان همه بر درگهت اي خالق پاک
تا آب زند بر سر اين مشتي خاک سقاي سحاب را بفرما از لطف
زآلودگي نياز با مشتي خاک دامان غناي عشق پاک آمد پاک
گر ما و تو در ميان نباشيم چه باک چون جلوه گر و نظارگي جمله خود اوست
ور عدل کني شوم به يک باره هلاک گر فضل کني ندارم از عالم باک
مشتي خاکم چه آيد از مشتي خاک روزي صدبار گويم اي صانع پاک
عن غيرک اعرضت و اقبلت عليک يا من بک حاجتي و روحي بيديک
الجات عليک واثقا خذ بيديک مالي عمل صالح استظهر به
بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ بر چهره ندارم زمسلماني رنگ
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ آن رو سيهم که باشد از بودن من
پيروز شدم به هرچه کردم آهنگ تا شير بدم شکار من بود پلنگ
از بيشه برون کرد مرا روبه لنگ تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ
گشتيم سرا پاي جهان با دل تنگ در عشق تو اي نگار پر کينه و جنگ
اين بس که به سر زديم و آن بس که به سنگ شد دست زکار و ماند پا از رفتار
چشمي که زديدنت زدل بردي زنگ دستي که زدي به ناز در زلف تو چنگ
و آن دست بکوفت بي توام سينه به سنگ آن چشم ببست بي توام ديده به خون
گفتم که: دل منست او را منزل پرسيد کسي منزل آن مهر گسل
پرسيد که: او کجاست؟ گفتم: در دل گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او
وز مهر بتان نگشت پيوند گسل درماند کسي که بست در خوبان دل
پاي دل او تا به قيامت در گل در صورت گل معني جان ديد و بماند
سوداي ترا عقل مجرد محمل شيداي ترا روح مقدس منزل
در بحر غمت دست به سر پاي به گل سياح جهان معرفت يعني دل
از مهر تو کين خيزد و از قهر تو ذل اي عهد تو عهد دوستان سر پل
اي يک شبه همچو شمع و يک روزه چو گل پر مشغله و ميان تهي همچو دهل
بي تو چه کنم جلوه‌ي سرو و سنبل در باغ کجا روم که نالد بلبل
يا روي تو هست آنچه ميدارد گل يا قد تو هست آنچه ميدارد سرو
همچون مه چارده رسيدي بکمال اي چارده ساله مه که در حسن و جمال
در چارده سالگي بماني صد سال يا رب نرسد به حسنت آسيب زوال
چون دانه‌ي اشک عاشقان در مه و سال مي‌رست زدشت خاوران لاله‌ي آل
چون صورت حال من شدش صورت حال بنمود چو روي دوست از پرده جمال
باشد ز نعوت ذات پاک متعال هر نعت که از قبيل خيرست و کمال
دارد به قصور قابليات مل هر وصف که در حساب شرست و وبال
آن شير خدا و بر جهان جل جلال يا رب به علي بن ابي طالب و آل
اندر دم نزع و قبر هنگام سال کاندر سه مکان رسي به فرياد همه
بر مرکب آرزو سوار آيد دل گر با غم عشق سازگار آيد دل
ور عشق نباشد به چه کار آيد دل گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
مي‌دان به يقين که محض خيرست اي دل هر جا که وجود کرده سيرست اي دل
پس شر همه مقتضاي غيرست اي دل هر شر ز عدم بود، عدم غير وجود
در راه بلا فتنه ميندوز اي دل چندت گفتم که ديده بردوز اي دل
تن درده و جان کن و جگر سوز اي دل اکنون که شدي عاشق و بدروز اي دل
گويم به تو يک سخن زياري اي دل در عشق چه به ز بردباري اي دل
زنهار به روي او نياري اي دل هر چند رسد ز يار خواري اي دل
دل را به فراق آزمودن مشکل با خود در وصل تو گشودن مشکل
بودن مشکل با تو، نبودن مشکل مشکل حالي و طرفه مشکل حالي
با چرخ کهن ستيزه رايي مشکل با اهل زمانه آشنايي مشکل
در هم زدن دل به جدايي مشکل از جان و جهان قطع نمودن آسان
لايح گرديد و نه درين سر محرم بر لوح عدم لوايح نور قدم
عالم در حق حقست و حق در عالم حق را مشمر جدا ز عالم زيراک
بي لعل لبت حريف دردم همه دم رنجورم و در دل از تو دارم صد غم
خواهد شود آرامگهم کوي عدم زين عمر ملولم من مسکين غريب
موجود شوم ز عشق تو من ز عدم گر پاره کني مرا ز سر تا به قدم
خواهيش به شادي کش و خواهيش به غم جاني دارم ز عشق تو کرده رقم
دو کوزه نبيد خريده‌ام پاره‌ي کم من دانگي و نيم داشتم حبه‌ي کم
تا کي گويي قلندري و غم و غم بر بربط ما نه زير ماندست و نه بم
سر رشته‌ي کار خويشتن کردم گم از گردش افلاک و نفاق انجم
اي قبله‌ي هفتم اي امام هشتم از پاي فتاده‌ام مرا دست بگير
هم در صف عالمان سر انداخته‌ام هم در ره معرفت بسي تاخته‌ام
بشناخته‌ام که هيچ نشناخته‌ام چون پرده ز پيش خويش برداشته‌ام
افگندني است آنچه برداشته‌ام حک کردني است آنچه بنگاشته‌ام
حاصل که به هرزه عمر بگذاشته‌ام باطل بودست آنچه پنداشته‌ام
نيش و دمشان بيکدگر پيوستم بستم دم مار و دم عقرب بستم
بر نوح نبي سلام دادم رستم شجن قرنين قرنين خواندم
عفو تو اميدست که گيرد دستم گر من گنه جمله جهان کردستم
عاجزتر ازين مخواه کاکنون هستم گفتي که به روز عجز دستت گيرم
يک چند به تعويذ کتابش کشتم تب را شبخون زدم در آتش کشتم
چون لشکر فرعون در آبش کشتم بازش يک بار در عرق کردم غرق
بر طارم افلاک فلاکت تاجم ديريست که تير فقر را آماجم
چندانکه خدا غنيست من محتاجم يک شمه ز مفلسي خود برگويم
زنهار مبر ظن که شدي از يادم هر چند به صورت از تو دور افتادم
زانجا نتواند که ربايد بادم در کوي وفاي تو اگر خاک شوم
مر پاکان را جنب زيارت کردم دي بر سر گور ذله غارت گردم
در عيد نماز بي طهارت کردم شکرانه‌ي آنکه روزه خوردم رمضان
دانم به يقين که بر تن خود کردم يا رب من اگر گناه بي حد کردم
برگشتم و توبه کردم و بد کردم از هرچه مخالف رضاي تو بود
وقتست کز افعال پشيمان گردم تا چند به گرد سر ايمان گردم
کافرتر از آنم که مسلمان گردم خاکم ز کليسيا و آبم ز شراب
روي سيه و موي سپيد آوردم عودم چو نبود چوب بيد آوردم
فرمان تو بردم و اميد آوردم چون خود گفتي که نااميدي کفرست
نامت ز زبان آن و اين مي‌دزدم اندوه تو از دل حزين مي‌دزدم
مي‌گرديم و خون در آستين مي‌دزدم مي‌نالم و قفل بر دهان مي‌فگنم
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم گر خاک تويي خاک ترا خاک شدم
آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم غم سوي تو هرگز گذري مي‌نکند
اول قدم از وجود بيگانه شدم اندر طلب يار چو مردانه شدم
او عقل نمي‌خريد ديوانه شدم او علم نمي‌شنيد لب بر بستم
احوال درون بد نمي‌دانندم آنان که به نام نيک مي‌خوانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم گز زانکه درون برون بگردانندم
تا پيش تواي نگار بنشانندم چونان شده‌ام که ديد نتوانندم
چون ذره به خورشيد همي‌دانندم خورشيد تويي به ذره من مانندم
همچون سگ ز در بدر رانندم گر خلق چنانکه من منم دانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم ور زانکه درون برون بگردانندم
جان و دل و ديده را به غم فرسودم آن دم که حديث عاشقي بشنودم
چون هر دو يکيست من خود احول بودم مي‌پنداشتم عاشق و معشوق دواند
در هر کاري خون جگر پالودم عمري به هوس باد هوي پيمودم
دست از همه باز داشتم آسودم در هر چه زدم دست زغم فرسودم
اينست دليل طالع مسعودم من از تو جدا نبوده‌ام تا بودم
وز نور تو ظاهرم اگر موجودم در ذات تو ناپديدم ار معدومم
آزرده نشد دلي ز من تا بودم هرگز نبود شکست کس مقصودم
شادم که حسود نيستم محسودم صد شکر که چشم عيب بينم کورست
وز آتش غم سوخته خرمن بودم در کوي تو من سوخته دامن بودم
گفتي دزدست دزد نبد من بودم آري جانا دوش به بامت بودم
در هجر تو با ناله و شيون بودم در وصل تو پيوسته به گلشن بودم
اي دوست مگر چشم بدت من بودم گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو
آخر بي تو پديد نامد سودم يک چند دويدم و قدم فرسودم
در خانه نشستم و فرو آسودم تا دست به بيعت وفايت سودم
وز مردن و زيستن تويي مقصودم ز آميزش جان و تن تويي مقصودم
گر من گويم، ز من تويي مقصودم تو دير بزي که من برفتم ز ميان
وز باغ وصال او گلي مي‌چيدم در خواب جمال يار خود ميديدم
اي کاش که بيدار نمي‌گرديدم مرغ سحري زخواب بيدارم کرد
پژمرده عذار گل در آتش ديدم روزي ز پي گلاب مي‌گرديدم
گفتا که درين باغ دمي خنديدم گفتم که چه کرده‌اي که ميسوزندت
داني که پي چه کار مي‌گرديدم ديشب که بکوي يار مي‌گرديدم
گرد سر انتظار مي‌گرديدم قربان خلاف وعده‌اش مي‌گشتم
ور در حضرم تويي انيس حضرم گر در سفرم تويي رفيق سفرم
جز تو نبود هيچ کسي در نظرم القصه بهر کجا که باشد گذرم
بيخ و بن کوهها ز جا بردارم گر دست تضرع به دعا بردارم
فاصبر صبرا جميل را بردارم ليکن ز تفضلات معبود احد
ايمان به تو عالم آفرين مي‌دارم يا رب چو به وحدتت يقين مي‌دارم
کز خشک و تر جهان همين مي‌دارم دارم لب خشک و ديده‌ي تر بپذير
مي‌سوزم ازين درد و دم اندر نرم از هجر تو اي نگار اندر نارم
آغشته به خون چو دانه اندر نارم تا دست به گردن تو اندر نرم
وز دست غمت جان به سلامت نبرم از خاک درت رخت اقامت نبرم
تا حسرت آن رخ به قيامت نبرم بردار نقاب از رخ و بنماي جمال
بي يار ترم گر چه وفادار ترم آزرده ترم گر چه کم آزار ترم
سبحان الله به چشم او خوارترم با هر که وفا و صبر من کردم بيش
راه سر کوي دلستان برگيرم جهدي بکنم که دل زجان برگيرم
برخيزم و خود را ز ميان برگيرم چون پرده ميان من و دلدار منم
ور ساغر مي ز کف نهي مي‌ميرم ساقي اگرم مي ندهي مي‌ميرم
پيمانه‌ي من چو شد تهي مي‌ميرم پيمانه‌ي هر که پر شود مي‌ميرد
نه نيز ز تقصير عمل مي‌ترسم نه از سر کار با خلل مي‌ترسم
از سابقه‌ي روز ازل مي‌ترسم ترسم ز گناه نيست آمرزش هست
وز مردن و از کندن جان مي‌ترسم تا ظن نبري کز آن جهان مي‌ترسم
من خويش پرستم و از آن مي‌ترسم چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو
پيدا و نهان چو شمع در فانوسم مشهود و خفي چو گنج دقيانوسم
مي‌بالم و در ترقي معکوسم القصه درين چمن چو بيد مجنون
در عاشقي و باده پرستي کوشم عيبم مکن اي خواجه اگر مي نوشم
چون بي‌هوشم به يار هم آغوشم تا هشيارم نشسته با اغيارم
وز قول بد و فعل بد خود خجلم يا رب ز گناه زشت خود منفعلم
تا محو شود خيال باطل ز دلم فيضي به دلم ز عالم قدس رسان
وز جمله‌ي سوز داغ بي پايانم از جمله‌ي دردهاي بي درمانم
در چشم مني و ديدنت نتوانم سوزنده‌تر آنست که چون مردم چشم
هر لحظه ز هجران به لب آيد جانم زان دم که قرين محنت وافغانم
کز سيل سرشک خود گذر نتوانم محروم ز خاک آستانت زانم
آن روز هنوز در خم چوگانم يک روز بيوفتي تو در ميدانم
آن کشت مرا و من غلام آنم گفتي سخني و کوفتي برجانم
بي درد و ستم عادت او مي‌دانم بي‌مهري آن بهانه‌جو مي‌دانم
من شيوه‌ي يار خود نکو مي‌دانم جز جور و جفا عادت آن بدخو ني
تن دل شودم چو با تويي راز کنم رويت بينم چو چشم را باز کنم
هر جا که به نام خلق آواز کنم جز نام تو پاسخ ندهد هيچ کسي
کس را به هواي تو ملامت نکنم بي روي تو راي استقامت نکنم
از عشق تو توبه تا قيامت نکنم در جستن وصل تو اقامت نکنم
وز طعنه‌ي خلق گفتگويت نکنم از بيم رقيب طوف کويت نکنم
اين نتوانم که آرزويت نکنم لب بستم و از پاي نشستم اما
بي‌لعل تو آرزوي کوثر نکنم با چشم تو ياد نرگس‌تر نکنم
کافر باشم که بي تو لب تر نکنم گر خضر به من بي تو دهد آب حيات
با زلف تو آرزوي ايمان نکنم با درد تو انديشه‌ي درمان نکنم
انديشه‌ي جان براي جانان نکنم جانا تو اگر جان طلبي خوش باشد
دردي که ز حد گذشت درمان چه کنم عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
من خواهم و دل نخواهد اي جان چه کنم خواهم که دلم به ديگري ميل کند
نامت برم ار خيزم اگر بنشينم يادت کنم ار شاد و اگر غمگينم
در هرچه نظر کنم ترا مي‌بينم با ياد تو خو کرده‌ام اي دوست چنانک
يا در گذري هم به سلامت بينم آن بخت ندارم که به کامت بينم
نامت بنويسم و به نامت بينم وصل تو بهيچگونه دستم نايد
بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم تا بردي ازين ديار تشريف قدوم
از دولت ديدار تو گشتم محروم اين قصه مرا کشت که هنگام وداع
جز شاد و اميدوار و خرم نروم غمناکم و از کوي تو با غم نروم
نوميد کسي نرفت و من هم نروم از درگه همچو تو کريمي هرگز
محتاج برادران و خويشان نشوم يا رب تو چنان کن که پريشان نشوم
تا از در تو بر در ايشان نشوم بي منت خلق خود مرا روزي ده
با عافيت کنشت و همخانه شوم هر چند گهي زعشق بيگانه شوم
برگردم زان حديث و ديوانه شوم ناگاه پري‌رخي بمن بر گذرد
آوازه‌ي هاي و هوي و هي مي‌شنوم هيهات که باز بوي مي مي‌شنوم
حق ميگويد ولي ز ني مي‌شنوم از گوش دلم سر الهي هر دم
وصل تو من بي سر و پا مي‌خواهم داني که چها چها چها ميخواهم
يعني که ترا ترا ترا مي‌خواهم فرياد و فغان و ناله‌ام داني چيست
بوسيدن آستانه‌ات مي‌خواهم اي دوست طواف خانه‌ات مي‌خواهم
مي‌خواهم و از خزانه‌ات مي‌خواهم بي‌منت خلق توشه اين ره را
ني سرو و نه گل نه ياسمن مي‌خواهم ني باغ به بستان نه چمن مي‌خواهم
من باشم و آن کسي که من مي‌خواهم خواهم زخداي خويش کنجي که در آن
دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم سرمايه‌ي غم ز دست آسان ندهم
آن درد به صد هزار درمان ندهم از دوست که يادگار دردي دارم
چون مهره‌ي جان عشق تو در بر بنهم در کوي تو سر در سر خنجر بنهم
سوداي تو کافرم گر از سر بنهم نامردم اگر عشق تو از دل بکنم
زاهد به ثواب و من به اميد عظيم دارم ز خدا خواهش جنات نعيم
تا زين دو کدام خوش کند طبع کريم من دست تهي ميروم او تحفه به دست
کز نکهت آن مشام جان يافت شميم دي تازه گلي ز گلشن آورد نسيم
مشکين رقمش معطر از خلق کريم ني ني غلطم که صفحه‌اي بود از سيم
بيني الفي کشيده بر صفحه‌ي سيم ما بين دو عين يار از نون تا ميم
انگشت نبيست کرده مه را بدو نيم ني ني غلطم که از کمال اعجاز
در دايره‌ي حلقه بگوشان توايم چون دايره ما ز پوست پوشان توايم
ور ننوازي هم از خموشان توايم گر بنوازي زجان خروشان توايم
بيهوده تماشاگر گلزار نه‌ايم هر چند زکار خود خبردار نه‌ايم
بي کارنه‌ايم اگر چه در کار نه‌ايم بر حاشيه‌ي کتاب چون نقطه‌ي شک
داريم لباس فقر و درويش نه‌ايم افسوس که ما عاقبت انديش نه‌ايم
قانع به نصيب و قسمت خويش نه‌ايم اين کبر و مني جمله از آنست که ما
وز باده‌ي شوق بي‌خبر مي‌آيم با ياد تو با ديده‌ي تر مي‌آيم
من نيز به سوي تو به سر مي‌آيم ايام فراق چون به سرآمده‌است
سوزيست در آتشي که در دل کرديم مادر ره سوداي تو منزل کرديم
نيکو نامي ز عشق حاصل کرديم در شهر مراميان چشم مي‌خوانند
ديديم که خاطرت پريشان کرديم هر چند که دل به وصل شادان کرديم
بر خود دشوار و بر تو آسان کرديم خوش باش که ما خوي به هجران کرديم
بي نقض خودي خداپرستي کرديم ما طي بساط ملک هستي کرديم
تف بر رخ مي که زود مستي کرديم بر ما مي وصل نيک مي‌پيوندد
دنيي طلبيم و ميل عقبي داريم ما با مي و مستي سر تقوي داريم
اينست که ما نه دين نه دنيي داريم کي دنيي و دين هر دو بهم آيد راست
مي‌خندم و هر زمان فرو مي‌گريم شمعم که همه نهان فرو مي‌گريم
خوش خوش بميان جان فرو مي‌گريم چون هيچ کس از گريه من آگه نيست
تا سر داريم در غمت دربازيم ما جز به غم عشق تو سر نفرازيم
ماييم و سري در قدمت اندازيم گر تو سر ما بي سر و سامان داري
بدنامي را نام و نشان ما باشيم در مصطبها درد کشان ما باشيم
چون نيک ببيني بدشان ما باشيم از بد بتراني که تو شان مي‌بيني
گر چاشت بود شام نداريم خوشيم يک جو غم ايام نداريم خوشيم
از کس طمع خام نداريم خوشيم چون پخته به ما ميرسد از مطبخ غيب
بدريد به تن لباس فرزانگيم ببريد ز من نگار هم خانگيم
بنگر به کجا رسيده ديوانگيم مجنون به نصيحت دلم آمده‌است
ايمان سر زلف مشکبو مي‌دانيم ما قبله‌ي طاعت آن دو رو مي‌دانيم
ما طالع خويش را نکو مي‌دانيم با اين همه دلدار به ما نيکو نيست
زنهار که هم نبرد عشق تو نيم من لايق عشق و درد عشق تو نيم
من دانم و من که مرد عشق تو نيم چون آتش عشق تو بر آرد شعله


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
رستوران و کافه نزدیک هتل لیلیوم کیش
رستوران و کافه نزدیک هتل لیلیوم کیش
فراخوان شصت و سومین سال جایزه (نخبگانی) سال 1404
فراخوان شصت و سومین سال جایزه (نخبگانی) سال 1404
حمله هوایی ارتش اسرائیل به یک خودرو در غزه
play_arrow
حمله هوایی ارتش اسرائیل به یک خودرو در غزه
رهبر انقلاب: روزی بخواهیم اقدام بکنیم احتیاجی به نیروی نیابتی نداریم
play_arrow
رهبر انقلاب: روزی بخواهیم اقدام بکنیم احتیاجی به نیروی نیابتی نداریم
رهبر انقلاب: فردای منطقه به لطف الهی از امروز بهتر خواهد بود
play_arrow
رهبر انقلاب: فردای منطقه به لطف الهی از امروز بهتر خواهد بود
نقشه شوم آمریکا برای جهان به روایت رهبر انقلاب
play_arrow
نقشه شوم آمریکا برای جهان به روایت رهبر انقلاب
پزشکیان: حضور زنان در آینده کشور مؤثر تر از من است که اینجا ایستاده‌ام
play_arrow
پزشکیان: حضور زنان در آینده کشور مؤثر تر از من است که اینجا ایستاده‌ام
اهدای جوایز به زنان موفق در مراسم آیین تجلیل از مقام زن
play_arrow
اهدای جوایز به زنان موفق در مراسم آیین تجلیل از مقام زن
رهبر انقلاب: مداحی یک رسانه تمام عیار است
play_arrow
رهبر انقلاب: مداحی یک رسانه تمام عیار است
رهبر انقلاب: مهم‌ترین کار حضرت زهرا(س) تبیین بود
play_arrow
رهبر انقلاب: مهم‌ترین کار حضرت زهرا(س) تبیین بود
سرود جمعی با اجرای نوشه‌ور در حسینیه امام خمینی(ره)
play_arrow
سرود جمعی با اجرای نوشه‌ور در حسینیه امام خمینی(ره)
مدیحه سرایی احمد واعظی در محضر رهبر انقلاب
play_arrow
مدیحه سرایی احمد واعظی در محضر رهبر انقلاب
مداحی اتابک عبداللهی به زبان آذری در حسینیه امام خمینی
play_arrow
مداحی اتابک عبداللهی به زبان آذری در حسینیه امام خمینی
مداحی مهدی ترکاشوند به زبان لری در محضر رهبر انقلاب
play_arrow
مداحی مهدی ترکاشوند به زبان لری در محضر رهبر انقلاب
خطر تخریب یکی از بزرگترین مساجد دوران قاجار
play_arrow
خطر تخریب یکی از بزرگترین مساجد دوران قاجار