نه همانا که چنين مرد فراوان بودا |
|
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا |
وز پس هر غم طرب افزايدا |
|
کار چون بسته شود بگشايدا |
ز آفتها نگه داري تو ما را |
|
خداوندا بگرداني بلا را |
زبون گردان زبردستان ما را |
|
به حق هر دو گيسوي محمد |
بگو آن نازنين شمشاد ما را |
|
نسيما جانب بستان گذر کن |
مشرف کن خراب آباد ما را |
|
به تشريف قدوم خود زماني |
چون ورا ديدي تو ديدي مر مرا |
|
چون مرا ديدي تو او را ديدهاي |
بزنم نعره وليکن ز تو بينم هنرا |
|
گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور |
به بوسه نقش کنم برگ ياسمين ترا |
|
گرفت خواهم زلفين عنبرين ترا |
هزار سجده برم خاک آن زمين ترا |
|
هر آن زمين که تو يک ره برو قدم بنهي |
اگر ببينم بر مهر او نگين ترا |
|
هزار بوسه دهم بر سخاي نامهي تو |
اگر بگيرم روزي من آستين ترا |
|
به تيغ هندي گو دست من جدا بکنند |
زبان من به روي گردد آفرين ترا |
|
اگر چه خامش مردم که شعر بايد گفت |
مرد نابينا ببيند بازيابد راه را |
|
در شب تاريک برداري نقاب از روي خويش |
دلبرا شاها ازين پنجه بيفگن آه را |
|
طاقت پنجاه روزم نيست تا بينم ترا |
اعجميام ميندانم من بن و بنگاه را |
|
پنج و پنجاهم نبايد هم کنون خواهم ترا |
من کنون محراب کردم آن نگارين روي را |
|
هر کسي محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب |
با هر که نيست عاشق کم کن قرينيا |
|
با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين |
تو نيز در ميانهي ايشان ببينيا |
|
باشد گه وصال ببينند روي دوست |
پور آذر پيش ازين آتش چو خاکستر شدهاست |
|
آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت |
خواه گو ديوانه خواني خواه گويي بيهدهاست |
|
تا بدين آتش نسوزي تو يقين صافي نهاي |
بس که ديدست روي او يا نام او بشنيدهاست |
|
اي دريغا جان قدسي کز همه پوشيدهاست |
اي دريغا کين شريعت کفر ما ببريدهاست |
|
هر که بيند در زمان آن حسن او کافر شود |
کين چنين جان را خدا از دو جهان بگزيدهاست |
|
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو يک رهي |
کجا مير خراسانست پيروزي آنجاست |
|
امروز بهر حالي بغداد بخاراست |
تا ميخورم امروز که وقت طرب ماست |
|
ساقي تو بده باده و مطرب تو بزن رود |
غم نيست و گر هست نصيب دل اعداست |
|
مي هست و درم هست و بت لاله رخان هست |
خطر گرفت اگرچه حقير و بيخطرست |
|
هر آن دلي که ترا، سيدي بدان نظرست |
که تو بدو نگري زاد سر و غاتفرست |
|
اگرچه خرد يکي شاخک گياه بود |
که تو بدو نگري همتش ز عرش برست |
|
هر آن دلي که نهفتست زير هفت زمين |
يک دم زدن از حال تو غافل نيم اي دوست |
|
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستي |
زنار نابريده و ايمانت آرزوست |
|
اي ترک جان نکرده و جانانت آرزوست |
و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست |
|
در هيچ وقت خدمت مردي نکردهاي |
راحت و ايمني ز درويشيست |
|
رنج مردم ز پيشي و بيشيست |
گرت با دانش و خرد خويشيست |
|
بر گزين زين جهان يکي و بس |
مهر دل پيش آر و فضول از ره بردار |
|
از دوست پيام آمد کاراسته کن کار |
اينست طريقت |
|
اينست شريعت |
وي موي تو چنان چو شب ملحد از لحد |
|
اي روي تو چو روز دليل موحدان |
مر حسن را مقدم چون از کلام قد |
|
اي من مقدم از همه عشاق چون تويي |
ترسا به اسقف و علوي به افتخار جد |
|
مکي به کعبه فخر کند مصريان به نيل |
کامد پديد زير نقاب از بر دو خد |
|
فخر رهي بدان دو سيه چشمکان تست |
کين عيش چنين باشد گه شادي و گه درد |
|
از دوست به هر چيز چرا بايدت آزرد |
چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد |
|
گر خوار کند مهتر خواري نکند عيب |
گر خار بر انديشي خرما نتوان خورد |
|
صد نيک به يک بد نتوان کرد فراموش |
هر روز به نو يار دگر مينتوان نکرد |
|
او خشم همي گيرد تو عذر همي خواه |
سوي رهي بچشم بزرگي نگاه کرد |
|
آري چنين کنند کريمان که شاه کرد |
کسي کش پف کند سبلت بسوزد |
|
هر آن شمعي که ايزد برفروزد |
فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد |
|
برون ز گوشه بهشت برين سقر باشد |
به راستي ملک ملک بحر و بر باشد |
|
هر آنکه توشهي روزي و گوشهاي دارد |
به خاکپاي قناعت که درد سر باشد |
|
زيادت از سرت ار يک کله بدست آري |
بس که بپسنديد بايد ناپسند |
|
عاشقي خواهي که تا پايان بري |
زهر بايد خورد و انگاريد قند |
|
زشت بايد ديد و انگاريد خوب |
کز کشيدن سختتر گردد کمند |
|
توسني کردم ندانستم همي |
باشد که ناگهي نگهي هم بما کند |
|
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند |
کرا معاينه آمد خبر چه سود کند |
|
مرا تو راحت جاني معاينه نه خبر |
آن نداند کرد و نتواند که يک باران کند |
|
هيچ صورتگر بصد سال از بدايع وزنگار |
ما درين فکر تا خدا چه کند |
|
او درين فکر تا به ما چه کند |
خواجه در حيله تا به ما چه کند |
|
ما دل آسوده تا خدا چه کند |
که هر چه هست همه صورت خدا دانند |
|
بزير قبهي تقديس مست مستانند |
حال شاديست شاد باشي شايد |
|
کار همه راست چنانکه ببايد |
دولت تو خود همان کند که ببايد |
|
انده و انديشه را دراز چه داري |
هر چه صوابست بخت خود فرمايد |
|
راي وزيران ترا به کار نيايد |
وانکه ترا زاد نيز چون تو نزايد |
|
چرخ نيارد بديل تو ز خلايق |
تا صد ديگر به بهتري نگشايد |
|
ايزد هرگز دري نبندد بر تو |
مرا که خوشي او بود ناخوشي شايد |
|
خوش آيد او را چون من بناخوشي باشم |
مرا چو کاسته بيند کرشمه بفزايد |
|
مرا چو گريان بيند بخندد از شادي |
با بوي گل و مشک و نسيم سمن آيد |
|
هر باد که از سوي بخارا بمن آيد |
گويي مگر آن باد همي از ختن آيد |
|
بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد |
کان باد همي از بر معشوق من آيد |
|
ني ني ز ختن باد چنان خوش نوزد هيچ |
زيرا که سهيلي و سهيل از يمن آيد |
|
هر شب نگرانم به يمن تا تو بر آيي |
تا نام تو کم در دهن انجمن آيد |
|
کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق |
اول سخنم نام تو اندر دهن آيد |
|
با هر که سخن گويم اگر خواهم و گر ني |
هزار نصرة و شادي هزار فتح و ظفر |
|
بده تو بار خدايا درين خجسته سفر |
بدو حسن به حسين و به موسي و جعفر |
|
به حق چار محمد به حق چار علي |
دوست به نزديک دوست يار به نزديک يار |
|
چيست ازين خوبتر در همه آفاق کار |
خوشتر ازين در جهان هيچ نبودهاست کار |
|
دوست بر دوست رفت يار به نزديک يار |
دوست بر دوست رفت و يار بر يار |
|
خوبتر اندر جهان ازين چه بود کار |
آن همه گفتار بود و اين همه کردار |
|
آن همه اندوه بود و اين همه شادي |
خوشتر ازين هيچ در جهان نبود کار |
|
دوست بر دوست رفت يار بر يار |
ليس في الملک غيره مالک |
|
حق تعالي که مالک الملکست |
انه قادر علي ذلک |
|
برساند بيک دگر ما را |
قبلهي ما روي يار قبلهي هر کس حرم |
|
معدن شاديست اين معدن جود و کرم |
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام |
|
دريغم آيد خواندن گزاف وار دو نام |
دگر که عاشق گويند عاشقان را نام |
|
يکي که خوبان را يکسره نکو خوانند |
دريغم آيد چون بر رهيت عاشق نام |
|
دريغم آيد چون مر ترا نکو خوانند |
به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم |
|
نظري فگن به حالم که ز دست رفت کارم |
چو تو غالبي بهر کس به تو خويش ميسپارم |
|
تو چو صاحب عطايي طلب منست از تو |
بندهي بوالعجبيهاي خراسانم |
|
بوالعجب ياري اي يار خراساني |
همه تنم دل گردد که با تو راز کنم |
|
همه جمال تو بينم چو ديده باز کنم |
کجا حديث تو آمد سخن دراز کنم |
|
حرام دارم با ديگران سخن گفتن |
شيشهي کثرت اين طايفه را بشکستيم |
|
مدتي هست که ما از خم وحدت مستيم |
تا خدا هست درين معرکه ما هم هستيم |
|
اينکه گويند فنا هست غلط ميگويند |
تا گمان اندر يقين گم شد يقين اندر گمان |
|
بس که جستم تا بيابم من از آن دلبر نشان |
گم شده گم کرده را هرگز کجا يابد نشان |
|
تا که ميجستم نديدم تا بديدم گم شدم |
بي نشاني که صواب آيد ازو دادن نشان |
|
در خيال من نيامد در يقينم هم نبود |
خويشتن شهره بکرده کو چنين و من چنان |
|
چند گاهي عاشقي برزيدم و پنداشتم |
عاشق و معشوق من بودم ببين اين داستان |
|
در حقيقت چون بديدم زو خيالي هم نبود |
ورنه به چشم بد بخورنديش مردمان |
|
تعويذ گشت خوي بدان روي خوب را |
من چنينم که مرا بخت چنينست و چنين |
|
تو چناني که ترا بخت چنانست و چنان |
با هر که نيست عاشق کم گوي و کم نشين |
|
با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين |
تو نيز در ميانهي ايشان نهاي ببين |
|
باشد که در وصال تو بينند روي دوست |
تو از مهر و ماه و من از مهر ماه |
|
ترا روي زرد و مرا روي زرد |
آن يکي درزي آن دگر جولاه |
|
بر فلک بر دو مرد پيشه ورند |
و آن نبافد مگر گليم سياه |
|
اين ندوزد مگر قباي ملوک |
پختهي امروز يا ز باقي دينه |
|
ما و همين دوغ وا و ترب و ترينه |
گرچه ترا نور حاج تا به مدينه |
|
عز ولايت به ذل عزل نيرزد |
گفت: يا خاکيست يا باديست يا افسانهاي |
|
حال عالم سر بسر پرسيدم از فرزانهاي |
گفت: يا کوريست يا کريست يا ديوانهاي |
|
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پويان بود؟ |
گفت: يا برقيست يا شمعيست يا پروانهاي |
|
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چيست؟ |
هيچ عاقل در چنين جاگاه سازد خانهاي |
|
بر مثال قطرهي برفست در فصل تموز |
هيچ زيرک در چنين منزل فشاند دانهاي |
|
يا مثال سيل خانست آب در فصل بهار |
حکمتي ديدم نوشته بر در بت خانهاي |
|
فيلسوفي گفت: اندر جانب هندوستان |
آدمي را سنگ و شيشه چرخ چون ديوانهاي |
|
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: اين حکمتست |
هيچ عاقل مهر ورزد با چنين بيگانهاي؟ |
|
نعمت دنيا و دنيا نزد حق بيگانه است |
شش چيز مرا مدد فرستي |
|
اي بار خدا به حق هستي |
فتح و فرج و فراخ دستي |
|
ايمان و امان و تن درستي |
زان ميکه همي تابد چون تاج قبادي |
|
اي ساقي پيش آر ز سرمايهي شادي |
قفل در کرمست و کليد در شادي |
|
زان باده که با بوي گل و گونهي لعلست |
چو ما را شاه مات آيد ترا سپري شود بازي |
|
ايا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازي |
تنگدلان را بر ما رنگ ني |
|
تنگ دلي ني و دل تنگ ني |
يا جمله مرا هستي يا عهد شکستي |
|
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستي |
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستي |
|
يک دم زدن از حال تو غافل نيم اي دوست |