چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت که يزدان پرستان بدان روزگار به بلخ گزين شد بر آن نوبهار که مر مکه را تا زيان اين زمان مر آن جاي را داشتندي چنان
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

شاعر : دقيقي

فرود آمد از تخت و بربست رخت چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
که يزدان پرستان بدان روزگار به بلخ گزين شد بر آن نوبهار
که مر مکه را تا زيان اين زمان مر آن جاي را داشتندي چنان
فرودآمد از جايگاه نشست بدان خانه شد شاه يزدان پرست
نماند اندرو خويش و بيگانه را ببست آن در آفرين خانه را
خرد را چنان کرد بايد سپاس بپوشيد جامه‌ي پرستش پلاس
سوي روشن دادگر کرد روي بيفگند ياره فرو هشت موي
برين سان پرستيد بايد خداي همي بود سي سال پيشش به پاي
چنان بوده بد راه جمشيد را نيايش همي کرد خورشيد را
که هم فر او داشت و بخت پدر چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر
که زيبنده باشد بر آزاده تاج به سر برنهاد آن پدر داده تاج
مرا ايزد پاک داد اين کلاه منم گفت يزدان پرستنده شاه
که بيرون کنيم ازرم ميش گرگ بدان داد ما را کلاه بزرگ
بر آزاده گيتي نداريم تنگ سوي راه ورزان نيازيم چنگ
بدان را بدي نيک تنگ آوريم گر آيين شاهان به چنگ آوريم
ابا گرگ ميش آب خوردي به جوي يکي داد گسترد کز داد اوي
که ناهيد بد نام آن دخترا پس آن دختر نامور قيصرا
دو فرزندش آمد چو تابنده ماه کتايونش خواندي گرانمايه شاه
شه کارزاري نبرده سوار يکي نامور فرخ اسفنديار
شه نامبردار لشکرشکن دگر فرش آورد شمشير زن
فريدون ديگر همي خواست شد چو گيتي بر آن شاه نو راست شد
ببستش دل نيک‌خواهان همه گزيتش بدادند شاهان همه
که ديوان بدندي به پيشش بپاي مگر شاه ارجاسپ توران خداي
اگر پند نشنيد زو ديد بند گزيتش نپذرفت و نشنيد پند
چرا داد بايد به هامال باژ وزو بستدي نيزهر سال باژ
درختي پديد آمد اندر زمين چو يک چند سالان برآمد برين
درختي گشن بود بسيار شاخ در ايوان گشتاسپ بر سوي کاخ
کسي کو خرد پرورد کي مرد همه برگ وي پند و بارش خرد
که آهرمن بد کنش را بکشت خجسته نبي نام او زردهشت
سوي تو خرد رهنمون آورم به شاه کيان گفت پيغمبرم
نگه کن بر اين آسمان و زمين جهان آفرين گفت بپذير دين
نگه کن بدوتاش چون کرده‌اند که بي‌خاک و آبش برآورده‌اند
مگر من که هستم جهاندار و بس نگر تا تواند چنين کرد کس
مرا خواند بايد جهان آفرين گر ايدونک داني که من کردم اين
بياموز ازو راه و آيين اوي ز گوينده بپذير تو دين اوي
خرد برگزين اين جهان خوار کن نگر تا چه گويد بر آن کارکن
که بي دين ناخوب باشد مهي بياموز آيين و دين بهي
پذيرفت ازو راه و آيين به چو بشنيد ازوشاه به دين به
کجا ژنده پيل آوريدي به زير نبرده برادرش فرخ زرير
جهان بر دل ريش او گشته تلخ ز شاهان شه پير گشته به بلخ
به نزديک او زهر مانند نوش شده زار و بيمار و بيهوش و توش
پزشکان دانا و نام‌آوران سران و بزرگان و هر مهتران
نه سود آمد از هرچ انداختند بر آن جادوي چارها ساختند
کزو دين ايزد نشايد نهفت پس اين زردهشت پيمبرش گفت
شود رسته از درد و گردد درست که چون دين پذيرد ز روز نخست
همه دين پذيرنده از شهريار شهنشاه و زين پس زرير سوار
ببستند کشتي به دين آمدند همه سوي شاه زمين آمدند
برفت از دل بدسگالان بدي پديد آمد آن فره ايزدي
وز آلودگي پاک شد تخمه‌ها پر از نور مينو ببد دخمه‌ها
فرستاد هر سو به کشور سپاه پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه
نهاد از بر آذران گنبدان پراگند اندر جهان موبدان
به کشمر نگر تا چه آيين نهاد نخست آذر مهر بر زين نهاد
به پيش در آذر آن را بکشت يکي سرو آزاده بود از بهشت
که پذرفت گشتاسپ دين بهي نبشتي بر زاد سرو سهي
چنين گستراند خرد داد را گوا کرد مر سرو آزاد را
مر آن سرو را شد ستبرش ميان چو چندي برآمد برين ساليان
که بر گرد او برنگشتي کمند چنان گشت آزاد سرو بلند
بکرد از بر او يکي خوب کاخ چو بسيار برگشت و بسيار شاخ
نکرد از بنه اندرو آب و گل چهل رش به بالا و پهنا چهل
زمينش ز سيم و ز عنبرش خاک دو ايوان برآورد از زر پاک
پرستنده مر ماه و خورشيد را بر او برنگاريد جمشيد را
بفرمود کردن بر آنجا نگار فريدونش را نيز با گاوسار
نگر تا چنان کامگاري که داشت؟ همه مهتران را بر آنجا نگاشت
به ديوارها برنشانده گهر چو نيکو شد آن نامور کاخ زر
نشست اندرو کرد شاه زمين به گردش يکي باره کرد آهنين
که چون سرو کشمر به گيتي کدام فرستاد هر سو به کشور پيام
مرا گفت زينجا به مينو گراي ز مينو فرستاد زي من خداي
پياده سوي سرو کشمر رويد کنون هر ک اين پند من بشنويد
به سوي بت چين بداريد پشت بگيريد پند ار دهد زردهشت
ببنديد کشتي همه برميان به برزو فرشاه ايرانيان
برين سايه‌ي سروبن بگذريد در آيين پيشينيان منگريد
به فرمان پيغمبر راست گوي سوي گنبد آذر آريد روي
سوي نامداران و سوي مهان پراگنده فرمانش اندر جهان
سوي سرو کشمر نهادند روي همه نامداران به فرمان اوي
ببست اندرو ديو را زردهشت پرستشکده گشت زان سان که پشت
چرا سرو کشمرش خواني همي بهشتيش خوان ار نداني همي
که شاه کيانش به کشمر بکشت چرا کش نخواني نهال بهشت
خجسته ببود اختر شهريار چو چندي برآمد برين روزگار
که در دين ما اين نباشد هژير به شاه کيان گفت زردشت پير
نه اندر خور دين ما باشد اين که تو باژ بدهي به سالار چين
که شاهان ما درگه باستان نباشم برين نيز همداستان
برين روزگار گذشته بتاو به ترکان نداد ايچ کس باژ و ساو
نفرمايمش دادن اين باژ چيز پذيرفت گشتاسپ گفتا که نيز
هم اندر زمان شد سوي شاه چين پس آگاه شد نره ديوي ازين
جهان يکسره پيش تو چون کهان بدو گفت کاي شهريار جهان
نتابد کسي سر ز پيمان تو بجاي آوريدند فرمان تو
که آرد همي سوي ترکان سپاه مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه
ابا تو چنو کرد يا رد مني بکرد آشکارا همي دشمني
فرود آمد از گاه گيهان خديو چو ارجاسپ بشيند گفتار ديو
دل و جان او پر ز تيمار شد از اندوه او سست و بيمار شد
شنيده سخن پيش ايشان براند تگينان لشکرش را پيش خواند
بشد فره و دانش و پاک دين بدانيد گفتا کز ايران زمين
به ايران به دعوي پيغمبري يکي جادو آمد به دين‌آوري
ز نزد خداي جهان آمدم همي گويد از آسمان آمدم
من اين زندواستا همه زونوشت خداوند را ديدم اندر بهشت
نيا رستمش گشت پيرا منا به دوزخ درون ديدم آهرمنا
بياراي گفتا به دانش زمين گروگر فرستادم از بهر دين
گرانمايه فرزند لهراسپ شاه بسي نامداران ايران سپاه
ببست او يکي کشتييي بر ميان که گشتاسپ خوانندش ايرانيان
سپهدار ايران که نامش زرير برادرش نيز آن سوار دلير
از آن پير جادو ستوه آمدند همه پيش آن دين پژوه آمدند
جهان شد پر از راه و آيين او گرفتند از او سربسر دين او
به کاري چنان يافه و سرسري نشست او به ايران به پيغمبري
سوي آن زده سر ز فرمان برون يکي نامه بايد نوشتن کنون
که نيکو بود داده ناخواسته ببايدش دادن بسي خواسته
بگرد و بترس از خداي بهشت مر او را بگويي کزين راه زشت
برآيين ما بر يکي سور کن مر آن پير ناپاک را دور کن
کند روي تازه به ما بر کهن گر ايدونک نپذيرد از ما سخن
يکي خوب لشکر فراز آوريم سپاه پراکنده باز آوريم
نترسيم از آزار و پيکار اوي به ايران شويم از پس کار اوي
ببنديم و زنده به دارش کنيم برانيمش از پيش و خوارش کنيم
دو تن نيز کردند زيشان گزين برين ايستادند ترکان چين
گوي پيرو جادو ستنبه سترگ يکي نام او بيدرفش بزرگ
که هرگز دلش جز تباهي نخواست دگر جادوي نام او نام خواست
سوي نامور خسرو دين پذير يکي نامه بنوشت خوب و هژير
شناسنده‌ي آشکار و نهان نوشتش بنام خداي جهان
چنان چون بد اندر خور روزگار نوشتم يکي نامه‌اي شهريار
سزاوار گاه کيان بافرين سوي گرد گشتاسپ شاه زمين
خداوند جيش و نگهدار گاه گزين و مهين پورلهراسپ شاه
سوار جهانديده گرد زمين ز ارجاسپ سالار ترکان چين
نکو آفريني خط يبغوي نوشت اندر آن نامه‌ي خسروي
فروزنده‌ي تاج شاهنشهان که اي نامور شهريار جهان
مبادت کياني کمرگاه سست سرت سبز باد و تن و جان درست
مرا روز روشن بکردي سياه شنيدم که راهي گرفتي تباه
ترا دل پر از بيم کرد و نهيب بيامد يکي پير مهتر فريب
به دلت اندرون هيچ شادي نهشت سخن گفتش از دوزخ و از بهشت
بياراستي راه و آيينش را تو او را پذيرفتي و دينش را
بزرگان گيتي که بودند پيش برافگندي آيين شاهان خويش
چرا ننگريدي پس و پيش را رها کردي آن پهلوي کيش را
بدو داد تاج از ميان سپاه تو فرزند آني که فرخنده شاه
ز جمشيديان مر ترا داشت پيش ورا برگزيد از گزينان خويش
ترا بيش بود از کيان آبروي بر آن سان که کيخسرو کينه جوي
توانايي و فر و زيبندگي بزرگي و شاهي و فرخندگي
بسي لشکر گنج و بس خواسته درفشان و پيلان آراسته
همه مهتران مر ترا دوستدار همي بودت اي مهتر شهريار
چو ارديبهشت آفتاب از بره همي تافتي بر جهان يکسره
مهانت همه پيش بوده بپاي ز گيتي ترا برگزيده خداي
نبودي بدين ره ورا حق‌شناس نکردي خداي جهان را سپاس
يکي پير جادوت بي راه کرد از آن پس که ايزد ترا شاه کرد
به روز سپيدم ستاره بديد چو آگاهي تو سوي من رسيد
که هم دوست بوديم و هم نيک يار نوشتم يکي نامه‌ي دوست‌وار
فريبنده را نيز منماي روي چو نامه بخواني سر و تن بشوي
به شادي مي روشن آغاز کن کنون بند را از ميان باز کن
ز ترکان ترا نيز نايد گزند گر ايدونک بپذيري از من تو پند
ترا باشد اين همچو ايران زمين زمين کشاني و ترکان چين
که آورده‌ام گرد با رنجها به تو بخشم اين بيکران گنجها
به استامها در چو در يتيم نکورنگ اسپان با زر و سيم
نگارين با جعد آراسته غلامان فرستمت با خواسته
ببيني گران آهنين بند من ور ايدونک نپذيري اين پند من
کنم کشورت را سراسر تباه بيايم پس نامه تا چندگاه
که بنگاهشان برنتابد زمين سپاهي بيارم ز ترکان چين
به مشک آب دريا کنم پاک خشک بينبارم اين رود جيحون به مشک
ز بن برکنم بيخ و شاخ ترا بسوزم نگاريده کاخ ترا
کتفتان به ناوک بدوزم همه زمين را سراسر بسوزم همه
کشان بنده کردن نباشد هژير ز ايرانيان هرچه مردست پير
کنمشان همه سر ز گردن جدا ازيشان نيابي فزوني بها
کنمشان همه بنده‌ي شهر خويش زن و کودکانشان بيارم ز پيش
درختانش از بيخ و بن برکنم زمينشان همه پاک ويران کنم
تو ژرف اندرين پندنامه نگر بگفتم همه گفتني سر بسر
بدادش بدان هر دو جادو نشان بپيچيد و نامه بکردش نشان
به ايوان او با هم اندر شويد بفرمودشان گفت بخرد بويد
کنيد آن زمان خويشتن را دو تاه چو او را ببينيد بر تخت و گاه
بر تاج و بر تخت او مگذريد بر آيين شاهان نثارش بريد
سوي تاج تابنده‌ش آريد روي چو هر دو نشينيد در پيش اوي
ازو گوش داريد پاسخش را گزاريد پيغام فرخش را
زمين را ببوسيد و بيرون شويد چو پاسخ ازو سربسر بشنويد
سوي بلخ بامين کشيدش درفش چو از پيش او کينه‌ور بيدرفش
که او بفگند آن نکو راه راست ابا يار خود خيره سر نام خواست
به درگاه او بر پياده شدند چو از شهر توران به بلخ آمدند
بر آن آستانه نهادند روي پياده برفتند تا پيش اوي
چو خورشيد و تير از بر ماه بر چو رويش بديدند بر گاه بر
به پيش گزين شاه فرخندگان نيايش نمودند چون بندگان
نوشته درو بر خط يبغوي بدادندش آن نامه‌ي خسروي
برآشفت و پيچيدن آغاز کرد چو شاه جهان نامه را باز کرد
کجا راهبر بود گشتاسپ را بخواند آن زمان پير جاماسپ را
گوان جهان ديده و موبدان گزينان ايران و اسپهبدان
فرستاده آورد و بنهاد پيش بخواند آن همه آذران پيش خويش
زرير گزيده سپهبدش را پيمبرش را خواند و موبدش را
که سالار گردان لشکرش بود زرير سپهبد برادرش بود
که کودک بد اسفنديار سوار جهان پهلوان بود آن روزگار
سپهدار لشکر نگه‌دار گاه پناه جهان بود و پشت سپاه
به رزم اندرون نيژه او داشتي جهان از بدي ويژه او داشتي
به فرخنده جاماسپ و پور دلير جهانجوي گفتا به فرخ زرير
يکي نامه کردست زي من چنين که ارجاسپ سالار ترکان چين
که نزديک اوشاه ترکان نوشت بديشان نمود آن سخنهاي زشت
چه گوييد کاين را سرانجام چون؟ چه بينيد گفتا بدين اندرون؟
که مايه ندارد ز دانش بسي که ناخوش بود دوستي با کسي
وي از تخمه‌ي تور جادو نژاد من از تخمه‌ي ايرج پاک زاد
وليکن مرا بود پنداشتي چگونه بود در ميان آشتي
سخن گفت بايدش با هر کسي کسي کو بود نام و باشد بسي
زرير سپهدار و اسفنديار همان چون بگفت اين سخن شهريار
کسي باشد اندر جهان سربسر کشيدند شمشير و گفتند اگر
براندر نيارد به فرمان‌بري که نپسندد او را به دين‌آوري
نبندد ميان پيش رخشنده گاه نيايد به درگاه فرخنده شاه
مرين دين به را نباشد رهي نگيرد ازو راه و دين بهي
سرش را به دار برين برکنيم به شمشير جان از تنش برکنيم
نبرده دليري چو درنده شير سپهدار ايران که نامش زرير
که دستور باشد مرا شهريار به شاه جهان گفت آزاده وار
پسند آمد اين شاه گشتاسپ را که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را؟
نکال تگينان خلخ کنش بدو گفت برخيز و پاسخ کنش
چو جاماسپ دستور ناباک دار زرير گرانمايه و اسفنديار
شده سر پر از کين و دلها دژم ز پيشش برفتند هر سه بهم
هم اندر خور آن کجا او نوشت نوشتند نامه به ارجاسپ زشت
چنان هم گشاده ببردش نبست زرير سپهبد گرفتش به دست
جهانجوي گشتاسپ خيره بماند سوي شاه برد و برو بر بخواند
ز جاماسپ وز فرخ اسفنديار ز دانا سپهبد زرير سوار
فرستادگان را همه خواند پيش ببست و نوشت اندرو نام خويش
نگر زين سپس راه را نسپريد بگيريد گفت اين وزي او بريد
فرستاده را زينهار از گزند که گر نيستي اندر استاوزند
همان زنده بر دارتان کردمي ازين خواب بيدارتان کردمي
که گردن نيازد ابا شهريار چنين تا بدانستي آن گرگسار
مرين را سوي ترک جادو بريد بينداخت نامه بگفتا رويد
به خون و به خاکت نياز آمدست بگوييد هوشت فراز آمدست
به خاک اندرون ريخته استخوان زده بادگردنت خسته ميان
بپوشم به رزم آهنينه قباي درين ماه ارايد ونک خواهد خداي
کنم کشور گرگساران تباه به توران زمين اندر آرم سپاه
سيه پيل را خواند و کرد آفرين سخن چون بسر برد شاه زمين
از ايران به آن مرز بگذارشان سپردش بدو گفت بردارشان
ز پيش جهانجوي شاه زمين فرستادگان سپهدار چين
جهاندارشان رانده و کرده خوار برفتند هر دو شده خاکسار
وليکن به خلخ نه فرخ شدند از ايران فرخ به خلخ شدند
زده بر سر او درفش سياه چو از دور ديدند ايوان شاه
شکسته دل و چشمها گشته کور فرود آمدند از چميده ستور
سيه‌شان شده جامه و زرد روي پياده برفتند تا پيش اوي
سرآهنگ مردان نيزه گزار بدادندش آن نامه‌ي شهريار
بخواندش بر آن شاه جادونژاد دبيرش مر آن نامه را برگشاد
ز گردان و مردان نيزه گزار نوشته در آن نامه‌ي شهريار
نگهبان گيتي سزاوار گاه پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه
همه مهتران پيش او بر بپاي فرسته فرستاد زي او خداي
کجا پيکرش پيکر پير گرگ زي ارجاسپ ترک آن پليد سترگ
گزيده ره کوري و ابلهي زده سر ز آيين و دين بهي
که بنوشته بودي سوي شهريار رسيد آن نوشته فرومايه وار
نبودي تو مر گفتنش را سزا شنيديم و ديد آن سخنها کجا
نه افگندني و نه پيسودني نه پوشيدني و نه بنمودني
سوي کشور خرم آرم سپاه چنان گفته بودي که من تا دو ماه
کجا من بيايم چو شير شکار نه دو ماه بايد زتوني چهار
که ما بر گشاديم درهاي گنج تو بر خويشتن بر ميفزاي رنج
همه کار ديده همه نيزه‌دار بيارم ز گردان هزاران هزار
نه افراسيابي و نه يبغوي همه ايرجي زاده و پهلوي
همه سرو بالا همه راستگوي همه شاه چهرو همه ماهروي
همه از در گنج و گاه و کلاه همه از در پادشاهي و گاه
همه شير گير و همه سرفراز جهانشان همه برده با رنج و ناز
همه باره انگيز و لشکر شکن همه نيزه داران شمشير زن
سم اسپ ايشان کند کوه پست چو دانند کم کوس بر پيل بست
زرير سپهدار و اسفنديار ازيشان دو گرد گزيده سوار
به خورشيد و ماه اندر آرند پاي چو ايشان بپوشند ز آهن قباي
همي تابد از گرزشان فر و برز چو بر گردن آرند رخشنده گرز
ترا کرد بايد بديشان نگاه چو ايشان بباشند پيش سپاه
همي تابد از نيزه‌شان فر و بخت بخورشيد مانند با تاج و تخت
گزين و پسنديده‌ي موبدان چنينم گوانند و اسپهبدان
که ما را چه جيحون چه سيحون چه خشک تو سيحون مينبار و جيحون به مشک
که تاري شود چشمه‌ي آفتاب چنان بردوانند باره بر آب
به رزم اندر آرم سرت زير پاي به روز نبرد ار بخواهد خداي
فرود آمد از گاه و خيره بماند چو سالار پيکند نامه بخواند
بخوان از همه پادشاهي سپاه سپهبدش را گفت فردا پگاه
برفتند هر سو به توران زمين تگينان لشکرش ترکان چين
سر مرزداران کشورش را بدو باز خواندند لشکرش را
يکي کهرم و ديگري اندمان برادر بد او را دو آهرمنان
گزيدند گردان لشکر هزار بفرمودشان تا نبرده سوار
بياراسته زرد و سرخ و بنفش بدادندشان کوس و پيل و درفش
گوان گزيده نبرده سوار بديشان ببخشيد سيصد هزار
بزد ناي رويين بنه برنهاد در گنج بگشاد و روزي بداد
بدو داد يک دست لشکرش را بخواند آن زمان مر برادرش را
خود اندر ميانه نهادش سپر به انديدمان داد دست دگر
گذشته برو بر بسي روزگار يکي ترک بد نام او گرگسار
تو گفتي نداند همي جز بدي سپه را بدو داد اسپهبدي
بدادش يکي پيل پيکر درفش چو غارتگري داد بر بيدرفش
پذيره نرفتي ورا نره شير يکي بود نامش خشاش دلير
کشيدش درفش و بشد پيش گو سپه ديده‌بان کردش و پيش‌رو
پيامش فرستاد ترکان خديو دگر ترک بدنام او هوش ديو
گر از ما کسي باز گردد براه نگه‌دار گفتا تو پشت سپاه
نگر تا بدانجا نجنبدت هش هم آنجا که بيني مر او را بکش
پر از خون شده دل پر از آب چشم برآنسان همي رفت بايين خشم
درختان همي کند از بيخ و شاخ همي کرد غارت همي سوخت کاخ
همه خيره و دل پراگنده کين در آورد لشکر به ايران زمين
که سالار چين جملگي با سپاه چو آگاهي آمد به گشتاسپ شاه
خشاش يلش را فرستاد پيش بياراسته آمد از جاي خويش
که ويران کند آن نکو کشورش چو بشنيد کو رفت با لشکرش
بياراي پيل و بياور سپاه سپهبدش را گفت فردا پگاه
که خاقان ره رادمردي بهشت سوي مرزدارانش نامه نوشت
که بر مرز بگذشت بدخواه من بياييد يکسر به درگاه من
که آمد جهانجوي دشمن پديد چو نامه سوي رادمردان رسيد
که چندان نبد بر زمين برگياه سپاهي بيامد به درگاه شاه
ببستند گردان گيتي ميان ز بهر جهانگير شاه کيان
همه مرزداران به فرمان اوي به درگاه خسرو نهادند روي
که گرد از گزيده هزاران هزار برين بر نيامد بسي روزگار
کي نامدار و نکوخواه را فراز آمده بود مر شاه را
که شايسته بد رزم را برگزيد به لشکرگه آمد سپه را بديد
دلش خيره آمد ز بي‌مر سپاه از آن شادمان گشت فرخنده شاه
ردان و بزرگان و اسپهبدان دگر روز گشتاسپ با موبدان
سپه را بداد او دو ساله درم گشاد آن در گنج پر کرده جم
بزد ناي و کوس و بنه برنهاد چو روزي ببخشيد و جوشن بداد
درفش همايون فرخنده شاه بفرمود بردن ز پيش سپاه
سپاهي که هرگز چنان کس نديد سوي رزم ارجاسپ لشکر کشيد
کسي روز روشن نديد ايچ راه ز تاريکي و گرد پاي سپاه
همي ناله‌ي کوس نشنيد کوش ز بس بانگ اسبان و از بس خروش
همه نيزه‌ها ز ابر بگذاشته درفش فراوان برافراشته
چو بيشه‌ي نيستان به وقت بهار چو رسته درخت از بر کوهسار
ز کشور به کشور همي شد سپاه ازين سان همي رفت گشتاسپ شاه
سپهدار لشکر فرود آوريد چلواز بلخ با مي به جيحون رسيد
فرود آمد از باره برشد به گاه بشد شهريار از ميان سپاه
کجا رهنمون بود گشتاسپ را بخواند او گرانمايه جاماسپ را
چراغ بزرگان و اسپهبدان سر موبدان بود و شاه ردان
که بودي بر او آشکارا نهان چنان پاک تن بود و تابنده جان
ابا او به دانش کرا پايه بود ستاره‌شناس و گرانمايه بود
ترا دين به داد و پاکيزه راي بپرسيد ازو شاه و گفتا خداي
جهاندار دانش ترا داد و بس چو تو نيست اندر جهان هيچ کس
بگويي همي مرمرا روي کار ببايدت کردن ز اختر شمار
کرا بيشتر باشد اينجا درنگ؟ که چون باشد آغاز و فرجام جنگ؟
به روي دژم گفت گشتاسپ را نيامد خوش آن پير جاماسپ را
ندادي مرا اين خرد وين هنر که مي‌خواستم کايزد دادگر
نکردي ز من بودني خواستار مرا گر نبودي خرد، شهريار
کند مرمرا شاه شاهان تباه نگويم من اين، ور بگويم به شاه
که نه بد کند خود نه فرمان کند مگر با من از داد پيمان کند
به دين و به دين‌آور پاک‌راي جهانجوي گفتا به نام خداي
به جان گرانمايه اسفنديار به جان زرير آن نبرده سوار
نه فرمايمت بد نه خود من کنم که نه هرگزت روي دشمن کنم
که تو چاره‌داني و من چاره‌جوي تو هرچ اندرين کارداني بگوي
هميشه به تو تازه بادا کلاه خردمند گفت اي گرانمايه شاه
خنک آن کسي کو نبيند به چشم ز بنده ميازار و بنداز خشم
چو در رزم روي اندر آري به روي بدان اي نبرده کي نامجوي
تو گويي همي کوه را برکنند بدان گه کجا بانگ و ويله کنند
هوا تيره گردد ز گرد نبرد به پيش اندر آيند مردان مرد
زمين پر ز آتش هوا پر ز دود جهان را ببيني بگشته کبود
چنان پتک پولاد آهنگران وز آن زخم آن گرزهاي گران
هوا پر شده‌ي نعره‌ي بور و خنگ به گوش اندر آيد ترنگاترنگ
به تنها درون خون نماند روان شکسته شود چرخ گردون نهان
وز آن ابر الماس بارد همي تو گويي هوا ابر دارد همي
بسي بي پسر گشته بيني پدر بسي بي پدر گشته بيني پسر
پس شهريار آن نبرده دلير نخستين کس نامدار اردشير
به خاک افگند هرک آيدش پيش به پيش افگند اسپ تازان خويش
کز اختر نباشد مر آن را شمار پياده کند ترک چندان سوار
نکونامش اندر نوشته شود وليکن سرانجام کشته شود
ابا رادمردان همه سرورا دريغ آن چنان مرد نام‌آورا
چو رستم درآيد به روي سپاه پس آزاده شيدسپ فرزند شاه
بتازد بسي اسپ و دشمن کشد پس آنگاه مرتيغ را برکشد
که آن شيرمرد افگند بر زمين بسي نامداران و گردان چين
برهنه کند آن سر تاجدار سرانجام بختش کند خاکسار
ببسته ميان را جگر بند من بيايد پس آنگاه فرزند من
به ميدان کند تيز اسپ سياه ابرکين شيدسپ فرزند شاه
شه خسروان را بگويم که چون بسي رنج بيند به رزم اندرون
بيفگنده باشند ايرانيان درفش فروزنده‌ي کاويان
به دندان بدارد درفش بنفش گرامي بگيرد به دندان درفش
به دندان درفش فريدون شاه به يک دست شمشير و ديگر کلاه
همي برکند جان اهرمنان برين سان همي افگند دشمنان
نکونامش اندر نوشته شود سرانجام در جنگ کشته شود
به پيش افگند اسپ چون نره شير پس آزاده بستور پور زرير
شگفتي‌تر از کار او کس نديد بسي دشمنان را کند ناپديد
ابر دشمنان دست کرده دراز چو آيد سرانجام پيروز باز
پس شهريار جهان نامدار بيايد پس آن برگزيده سوار
نمايد يکي پهلوي دستبرد ز آهرمنان بفگند شست گرد
تن پيلوارش به خاک افگنند سرانجام ترکان به تيرش زنند
نبرده سوار آن زرير دلير بيايد پس آن نره شير دلير
نشسته بر اسفندياري سمند به پيش اندر آيد گرفته کمند
بدو اندرون خيره گشته سپاه ابا جوشن زر درخشان چو ماه
ببندد فرستد بر شهريار بگيرد ز گردان لشکر هزار
همي راند از خون بدخواه جوي به هر سو کجا بنهد آن شاه روي
ستوه آورد شاه خرگاه را نه استد کس آن پهلوان شاه را
سيه گشته رخسار و تن چون زرير پس افگنده بيند بزرگ اردشير
برانگيزد اسفندياري سمند بگريد بر او زار و گردد نژند
تو گويي نديدست هرگز گريز به خاقان نهد روي پرخشم و تيز
ستايش کند شاه گشتاسپ را چو اندر ميان بيند ارجاسپ را
ز گيتي سوي هيچ کس ننگرد صف دشمنان سربسر بر درد
به يزدان نهاده کيي پشت را همي خواند او زند زردشت را
بريده کندش آن نکوتاج و تخت سرانجام گردد برو تيره بخت
به سر نيزه دارد درفش بنفش بيايد يکي نام او بيدرفش
نشيند به راه وي اندر کمين نيارد شدن پيش گرد گزين
يکي تيغ زهرآب داده به دست باستد بر آن راه چون پيل مست
گرفته جهان را و کشته گرزم چو شاه جهان باز گردد ز رزم
نيارد شدن آشکارا بروي بيندازد آن ترک تيري بروي
شود شاه آزادگان ناپديد پس از دست آن بيدرفش پليد
بخواهد پسرت آن زمان کين اوي به ترکان برد باره و زين اوي
به دشمن درافتد چو شير سترگ پس آن لشکر نامدار بزرگ
ز خون يلان سرخ گردد زمين همي تازند اين برآن آن برين
چو لرزه بر افتد به مردان مرد يلان را بباشد همه روي زرد
نبيند کس از گرد تاريک راه برآيد به خورشيد گرد سپاه
بتابد چنان چون ستاره ز ميغ فروغ سر نيزه و تير و تيغ
و بر يکدگر برهمي افگنند وزان زخم مردان کجا مي‌زنند
پسر بر پدر بر پدر بر پسر همه خسته و کشته بر يکدگر
به بند اندر آيند نابستگان وزان ناله و زاري خستگان
که از خونشان پر شود رزمگاه شود کشته چندان ز هر سو سپاه
به پيش اندر آيد چو ارغنده گرگ پس آن بيدرفش پليد و سترگ
همي تازد او باره چون پيل مست همان تيغ زهر آب داده به دست
تبه گردد از برگزينان شاه به دست وي اندر فراوان سپاه
سپاه از پس پشت و يزدانش يار بيايد پس آن فرخ اسفنديار
بر و جامه پر خون و دل پرستيز ابر بيدرفش افگند اسپ تيز
ز بر نيمه‌ي تنش زير افگند مر او را يکي تيغ هندي زند
بتاباند آن فره و برز را بگيرد پس آن آهنين گرز را
چو بگسستشان بر زمين کي هلد به يک حمله از جايشان بگسلد
کندشان تبه پاک و بپراگند به نوک سر نيزه شان بر چند
از اسفنديار آن گو بافرين گريزد سرانجام سالار چين
شکسته سپر نيزه‌ها ريخته به ترکان نهد روي بگريخته
شود شاه پيروز و دشمن تباه بيابان گذارد به اندک سپاه
که من هرچ گفتم نباشد جز آن بدان اي گزيده شه خسروان
تو زين پس مکن روي بر من دژم نباشد ازين يک سخن بيش و کم
به فرمانت اي شاه پيروزگر که من آنچ گفتم نگفتم مگر
ازين ژرف دريا و تاريک راه وزآن کم بپرسيد فرخنده شاه
وگرنه من اين راز کي گفتمي نديدم که بر شاه بنهفتمي
بر آن گوشه‌ي تخت خسپيد باز چو شاه جهاندار بشنيد راز
تو گفتي برفتش همي فر و برز ز دستش بيفتاد زرينه گرز
نگفتش سخن نيز و خاموش شد به روي اندر افتاد و بيهوش شد
فرود آمد از تخت و بگريست زار چو باهوش آمد جهان شهريار
که روزم همي گشت خواهد سياه چه بايد مرا گفت شاهي و گاه
گزين سپاهند و نامي‌ترند که آنان که بر من گرامي‌ترند
ز تن برکنند اين دل ريش من همي رقت خواهند از پيش من
به هنگام رفتن سوي کارزار به جاماسپ گفت ار چنين است کار
نسوزم دل پير مادرم را نخوانم نبرده برادرم را
سپه را سپارم به فرخ گرزم نفرمايمش نيز رفتن به رزم
که هر يک چنانند چون جان من کيان زادگان و جوانان من
زره‌شان نپوشم نشانم به پيش بخوانم همه سربسر پيش خويش
برين آسمان بر شده کوه سنگ؟ چگونه رسد نوک تير خدنگ
که اي نيکخو مهتر بافرين خردمند گفتا به شاه زمين
نهاده به سر بر کياني کلاه گر ايشان نباشند پيش سپاه
که باز آورد فره‌ي پاک دين که يارد شدن پيش ترکان چين
مکن فره‌ي پادشاهي تباه تو زين خاک برخيز و برشو به گاه
خداوند گيتي ستمکاره نيست که داد خدايست و زين چاره نيست
کجا بودني بود و شد کار بود ز اندوه خوردن نباشدت سود
به داد خداي جهان کن بسند مکن دلت را بيشتر زين نژند
چو خورشيدگون گشت برشد به گاه بدادش بسي پند و بشنيد شاه
به رزم جهانجوي شاه چگل نشست از برگاه و بنهاد دل
به رزم و نبردش گرفته شتاب از انديشه‌ي دل نيامدش خواب
فروغ ستاره بشد ناپديد چو جاماسپ گفت اين سپيده دميد
بزد کوس بر پيل و لشکر کشيد سپه را به هامون فرود آوريد
فرود آوريد آن گزيده سپاه وز آنجا خراميد تا رزمگاه
به کاخ آرد از باغ بوي گلان به گاهي که باد سپيده دمان
چنان چون بود رسم آزادگان فرستاده بد هر سوي ديده‌بان
که شاها به نزديکي آمد سپاه بيامد سواري و گفتا به شاه
که هرگز چنان نامد از ترک و چين سپاهي است اي شهريار زمين
به کوه و در و دشت خيمه زدند به نزديکي ما فرود آمدند
فرستاد و ديده به ديده رسيد سپهدارشان ديده‌بان برگزيد
سپهبدش را خواند فرخ زرير پس آزاده گشتاسپ شاه دلير
بياراي پيلان ولشکر بساز درفشي بدو داد و گفتا بتاز
همي رزم سالار چين خواست کرد سپهبد بشد لشکرش راست کرد
سوار گزيده به اسفنديار بدادش جهاندار پنجه هزار
که شيري دلش بود و پيلي برش بدو داد يک دست زان لشکرش
برآراست از شيردل سرکشان دگر دست لشکرش را همچنان
که شير جهان بود و همتاي شاه به گرد گرامي سپرد آن سپاه
چراغ سپهدار خسرو نژاد پس پشت لشکر به بستورداد
غمي گشته از رنج و گشته ستوه چو لشکر بياراست و برشد به کوه
همي کرد ز آنجا به لشکرنگاه نشست از بر خوب تابنده گاه
بياراست لشکرش را همچنين پس ارجاسپ شاه دليران چين
جهان آزموده نبرده سوار جدا کرد از خلخي سي هزار
که کوس مهين داشت و رنگين درفش فرستادشان سوي آن بيدرفش
که شير ژيان نامدي همبرش بدو داد يک دست زان لشکرش
بدادش سوار گزين صد هزار دگر دست را داد بر گرگسار
سپاهي بياراست خوب و گزين ميانگاه لشکرش را همچنين
کجا نام خواست و هزارانش نام بدادش بدان جادوي خويشکام
نموده همه در جهان دستبرد خود و صد هزاران سواران گرد
همي کرد هر سوي لشکر نگاه نگاهش همي داشت پشت سپاه
جهانديده و ديده هر گرم و سرد پسر داشتي يک، گرانمايه مرد
رسيده بسي بر سرش سرد و گرم سواري جهانديده نامش کهرم
بر آن لشکرگشن سالار کرد مر آن پور خود را سپهدار کرد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.