در ادامه ی مقاله ی قبلی در این مقاله نیز ما بر آن هستیم که زمینه های فکری و فلسفی مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم را مورد بررسی قرار دهیم. در قسمت اول به زمین های فکری آن از دید برخی افراد سرشناس مکثل کانت و دکارت و هیوم و برخی مکاتب مثل رمانتیسیسم پرداختیم. ولی در این مقاله ما قصد داریم که تاثیراتی که مکتب اگزیستانسیالیسم از فلسفه نیچه برداشت کرده است را بررسی کنیم. با ما همراه باشید.
تعداد کلمات: 5090 / تخمین زمان مطالعه: 25 دقیقه
تأثیر نیچه در فلسفههای اگزیستانس
نیچه، ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴م، از پدر و مادری پروتستانی در روکن، نزدیک لایپزیک آلمان، متولد شد. وی تحصیل اولیهاش را در مدرسه «پفورتا» گذراند و سال ۱۸۶۹م، به دانشگاه «بن» و سپس به دانشگاه «لایپزیک رفت. سال ۱۸۶۹م، وقتی ۲۵ سال داشت، به مقام استادی در دانشگاه بازل سوئیس رسید و سال ۱۸۷۲م، تابعیت سوئیسی گرفت. سالهای تحصیل در دانشگاه لایپزیک، کتاب جهان همچون اراده و تصور شوپنهاور را خواند و به شدت تحتتأثیر آن قرار گرفت. اما سال ۱۸۷۸م، به دلیل بیماری، شغل استادی دانشگاه بازل را رها کرد و دو سال بعد، باوجود بیماری مداوم، چندین اثر پدید آورد. وی سال ۱۸۸۹م، دیوانه شد و از آن پس خواهرش الیزابت از او مراقبت میکرد. وی عهدهدار همه دستنویسهای او شد و به دلخواه، آنها را سانسور، اصلاح و منتشر میکرد.[1]
الف) مراحل اندیشه نیچه
دوره اول: دوستی نیچه با «ریشارد واگنر»، موسیقی دان آلمانی و علاقهمندی به متفکران و شاعران دوره یونان باستان. وی با ترجیح دادن شعر بر علم، به عقلگرایی سقراطی حمله کرد و مخالفت او با مسیحیت نیز، از اینجا آغاز شد؛
دوره دوم: جدایی از واگنر و دشمنی با وی، سرآغاز دوره دوم اندیشه اوست. نیچه در این دوره، با چهرهای علمگرا، سقراط را میستاید و باور دارد که مسیحیت دشمن زندگی است؛
دوره سوم: این مرحله با مفاهیم ابر انسان، زرتشت و واژگون کردن ارزشها از دورههای پیش متمایز میشود. وی در همین دوره، نظریه بازگشت جاودانه را مطرح کرد.[2]
ب) نقد فرهنگ
از سویی، این غربت زدگی و بیگانگی باسنت، موجب دلتنگی و آزردگی وی از زندگی و انسانهای اطرافش میشود و دلتنگی، باعث دست کشیدن از زندگی و همجواری با لذتهای زندگی و شهرت اجتماعی میگردد. او میگوید: «فیلسوف کسی است که از سه چیز پر آوا و درخشنده کناره میگیرد: نامآوری، شاهان و زنان.»[4] با این رویکرد، حتی میتوان نتیجه را فیلسوفی جویای دگرگونی در زندگی بشری دانست و چنانکه «کاپلستون» میگوید:
فلسفه اخلاق او فیالمثل، مانند ارسطو از جوی آرام برخوردار نیست، بلکه با حالتی پیامبرانه و حتی گاه در لباسی مذهبی ظاهر میشود و بیدلیل نیست که نیچه در معروفترین کتابش از زبان مصلح دینی ایرانی، زرتشت سخن میگوید. حتی او در فلسفه اخلاقی خود مانند انتقام جو و مخرب و نیز پیامبر و منادی ظاهر میشود.[5]
دگراندیشی و عقلانیت غیر متداول نیچه، سبب شد اندیشه او در نظر عوام، نوعی دیوانگی تلقی شود؛ اما این امر بیشتر سبب اطمینان او به ادامه راه و آموزش اندیشههای خود در آینده شد. او با تفکر گذشتن از تاریخ و سنت، فرهنگ و تمدن نوین و عناصر فرهنگی بشر را به این دلیل نقد میکند که با عقلانیت حاکم بر زندگی انسان مخالف است. فلسفه او نیز به صورت اندیشههایی متناقض نما جلوه میکند و این تنوع در اندیشههای نیچه، موجب میشود نتوانیم او را در نحلهای مشخص، همچون عقلگرایی یا تجربهگرایی قرار دهیم؛ اما در عوض، او بیشتر ترویجدهنده انتقال فرهنگ بشری از مرحلهای به مرحله دیگر است. البته باید گفت، گرچه نیچه خود را مدیون «شوپنهاور» میداند، اما او را تأیید نمیکند و در برابرش، به نفی زندگی نمیپردازد. او مانند شوپنهاور، زندگی را هولناک و رنجآور میبیند؛ اما برخلاف وی، از آن نمیگریزد و به بدبینی تن نمیدهد. وی باور دارد که یونانیان به خوبی میدانستند زندگی هولناک و خطرناک است، اما به جای پشت کردن به زندگی، تلاش میکردند از راه هنر، سیمای آن را بهتر کنند.[6]
از نظر نیچه، برای گریز از بدبینی، باید دو نگرش دنبال شود که اساس ماهیت انسان، دارای این دو جنبه است:
1. نگرش «آپولونی»: از دیدگاه نیچه، آپولون نماد نور، اندازه و فردیت است، آپولون یکی از خدایان یونانی است که مظهر روشنایی، پیشگویی، پزشکی، شعر، موسیقی، هنر محلی و روستایی، فرهیختگی اخلاقی، قانون مندی، عقل، نظم و اعتدال است.
٢. نگرش «دیونوسیوسی»: از دیدگاه او، دیو نوسیوس گویای رود زندگی است که اندازه و مرز نمیشناسد و سدهای فردیت را از میان برمی دارد. دیونوسیوس خدایی سرشار از جسارت است، خدای حاصلخیزی، زایش، شراب و مستی و حامی هنرهاست.[7]
جنبه آپولونی ماهیت انسان بیانگر جنبه عقلانی، میل به آرامش، پیشبینیپذیری و نظم و ترتیب ماست و جنبه دیونوسیوسی ماهیت انسان که جنبه غیر عقلانی است، کشش ما را به سمت آشفتگی خلاق و تجربههای پرشور و پویا نشان میدهد. به عبارت بهتر، زندگی دیونوسیوسی، غریزی است و زندگی آپولونی، عقلانی. نیچه با اینکه زندگی دیونوسیوسی را ترجیح میدهد، در پی جمع کردن زندگی آپولونی با آن است. وی درباره این دو مفهوم میگوید:
چیست معنای دو مفهوم رویارویی آپولونی و دیونوسوسی -که من نخستین بار به عالم زیبایی شناختی آوردم و هردو به معنای گونهای سرمستی- به ویژه سرمستی آپولونی چشم را تیز میکند؛ چنانکه قدرت بینش مییابد. نقاش و پیکرتراش و شاعر حماسی، نمونه والای اهل بینشاند. در مقابل، در حالت دیونوسیوسی، همه دستگاه عاطفی برانگیخته و تیز میشود؛ چنانکه همه وسایل بیانی خویش را یکباره بیرون میریزد و قدرت باز نمودن، بازساختن، رنگ و آب دادن، دگرگون کردن و همهگونه تقلیدگری و نقش بازی را همزمان به میدان میآورد.[8]
البته نیچه توجه خاصی به دیونوسیوس دارد و در بیشتر آثارش، خود را با آن نام خوانده است؛ چنانکه میگوید: «من میان هندوان، بودا بودهام و میان یونانیان، دیونوسیوس.»[9] یا در جای دیگر میگوید:
من نخستین کسی هستم که برای فهم غریزه دیرینهتر هلنی، در روزگاری که هنوز برپا بود و همچنین سرشار، آن پدیده شگفتی را جدی گرفتم که دیو نوسیوس نام گرفته است. سرشاری نیرو، تنها چیزی است که آن را میتوان شرح داد.[10]
افزون بر این، او میان آپولون و دیونوسیوس، تقابلی ضروری برقرار کرد و باور دارد که آپولون بدون دیونوسیوس نمیتواند زندگی کند و تیتانی و بربر صفتی، یعنی همان احوال دیو نوسیوسی، در تحلیل نهایی به اندازه آپولون ضروری است و به طور کلی، او استمرار حالت را نیز مقید به وجود این تقابل میداند.[11] بنابراین نیچه روش دیونوسیوسی را راهحل نخست و مبنای زندگی قلمداد میکند.
راهحل نخست من، حکمت دیونوسیوسی. شادمانی به سبب نابودی شریفترین چیزها و هنگام تماشای ویرانی تدریجی آن. در واقعیت، شادمانی به سبب آنچه درحال آمدن است و در آینده قرار دارد، آنچه بر چیزهای موجود، هرقدر هم نیک باشند، پیروز میشود. دیونوسیوسی، همانندی موقت با اصل زندگی.[12]
همچنین باور دارد که در حالت آپولونی سیاسقراطی- و دیونوسیوسی باید با هم دیگر هماهنگ باشند:
انسانهای والا در حالت دیونوسیوسی، به دوره زندگی خود میرسند. آنگاه روح با حواس همان قدر مأنوس و همخانه میشود که حواس با روح [...]. به مدد انسانهایی چنین کمال یافته و نیکوسرشت، سرانجام حسیترین و حرفهها به نیروی مستی مجازی و تمثیلی که از والاترین روحانیت ناشی میشود و دگرگون میگردد. اینان خداگونه کردن جسم را در خود تجربه میکنند و از فلسفه زهد و ریاضت به نهایت دورند.[13]
در دیدگاه نیچه، تفکر دیونوسیوسی و آپولونی، با معنای هنر و زندگی ارتباط دارد. نگرش آپولونی از طریق زیباییشناسی و هنر، جهانی آرمانی میآفریند و هنر خاص آن، حماسه سرایی و پیکرنگاری است؛ اما نگرش دیونوسیوسی بر زندگی آغوش میگشاید و پیروزمندانه به آن آری میگوید و هنرهای خاص آن موسیقی و تراژدی است؛ به همین دلیل نتیجه از میان هنرها، به شعر و موسیقی بیشتر توجه دارد؛ چنانکه درباره شعر میگوید: « انسان بدون شعر هیچ چیز نبود و با آن، تقریباً خداگونه بود.»[14]
هنر از دید او همانند ذات الوهیت آفرینش گر است و چون انسان آثار هنری را خلق میکند، مانند خدایان است. موسیقی نیز بهترین وسیله برای ارتباط میباشد؛ زیرا زبان موسیقی، به گونهای گویای احساس است که زبان عادی قدرت این بازگویی را ندارد.
در قیاس با موسیقی، همه ارتباط از طریق کلمات، بیآزرم است؛ واژهها رقیق میکنند و خرفت میسازند. واژهها شخصیتزدایی میکنند و غیر عادی را عادی جلوه میدهند.[15]برخی نیچه را «فیلسوف فرهنگ» نامیدهاند؛ از دیدگاه آنان، نخستین نقدکننده فرهنگ است. وی برخلاف فیلسوفانی همچون افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و..، با اندیشههایی درون تاریخ، درصدد بود با عبور از سنت تاریخی، فرهنگی طراحی کند که با آنچه حدود سه هزار سال بر زندگی انسان حکم فرما بوده، متفاوت باشد؛ از این رو نه تنها پیامآور است، بلکه پیامی نیز از بیرون میدهد.
نیچه، فرهنگ یونانی را ترکیبی از عناصر آپولونی و دیونوسیوسی میداند و باور دارد که فرهنگ راستین، نیروهای زندگی را با عشق به زیبایی، در هم میآمیزد؛ زیرا هدف فرهنگ، آفرینش نبوغ زیباییشناسی است. بنابراین، مایه حقانیت فرهنگ، نبوغ هنر، موسیقی یا فلسفی است؛ زیرا زندگی با نبوغ نجات مییابد. از دیدگاه او فلسفه غرب، بر نیروی عقلانی تأکید کرده و هیجانها را در نظر نمیگیرد که نتیجهاش خردگرایی بیروح است؛ از این رو یکی از اهداف خود را احیای روح دیونوسیوسی میداند. او میگفت: «صرفاً زندگی نکن، بلکه با هیجان زندگی کن.» همچنین این پرسش را مطرح میکند: «زندگی بر دانش فرمان میراند، یا دانش بر زندگی؟» آنگاه در پاسخ میگوید: «زندگی قدرت برتر و بیچون و چراست».[16]
ج) اخلاق
همچنین او «اصل برابری» (یعنی برای همه، ارزشهای اخلاقی مطلق و یکسان، وجود دارد) را از اصول حقوق طبیعی دوران جدید، میداند و از آن انتقاد میکند. به طور معمول، گوهر اخلاق را چنین تفسیر میکنند که دیگران را دارای خواستهها و حقوقی بدانیم که خودمان به آن معتقدیم؛ اما نیچه باور دارد که بنیان این عقیده، بر مفهوم تساوی افراد است؛ درحالی که انسان از گونههایی فراوان تشکیل شده و نمیتوانیم با نادیده گرفتن ویژگیهای فردی، ارزشهای اخلاقی را برای همه انسانها یکسان بدانیم؛ به همین دلیل، در کتاب فراسوی نیک و بد، دو نوع اخلاق را از هم باز میشناسد: «اخلاق سروران و اخلاق بندگان» که در هر تمدن برتر و حتی در شخص، میتوانیم نمونه هردو اخلاق را ببینیم. در اخلاق سروران، ملاک نیک و بد، برتری و پستی است؛ اما در اخلاق بندگان که برای انسانهای زیر دست و ناتوان وضع شده، صفاتی مثل همدردی، مهربانی و فروتنی فضیلت است و در مقابل، اخلاق سروران بد است و انسان خودرأی و قوی، خطرناک شمرده میشود. او اخلاق بندگان را «گلهای» نیز مینامد؛ زیرا ارزشهای آن، نیازهای گلهای را نشان میدهد و از بیزاری انسانهای ناتوان راجع به افراد نیرومند ناشی میشود که تلاش میکنند با مطلق کردن ارزشهای گلهای، بر آنان پیروز شوند.[18]
نیچه اخلاق مسیحی را به دلیل ترویج صفتهای ویژه ناتوانان، مانند همدردی و فروتنی، نمونهای از اخلاق گلهای میداند. از دید او، اخلاق گلهای و نمونههای آن مانند مسیحیت، مردمسالاری و جامعهگرایی، به حفظ ارزشهای خود برای انسانهای ناتوان بسنده نمیکند، بلکه میکوشد با مطلق کردن آن ارزشها، انسان را ناتوان و در سطحی متوسط پرورش دهد و از تربیتگونه برتر انسان مانع شود. بر همین اساس، نیچه بر واژگون کردن ارزشها تأکید میکند[19] و میگوید:
با گشت و گذاری میان اخلاقهای نازک و درشت فراوان که تاکنون بر زمین فرمان راندهاند یا هنوز میرانند، جنبههای خاصی یافتهام که به هم بازگشته و در هم تنیدهاند. تا آن که سرانجام دو نوع بنیاد اخلاق بر من آشکار شده و فرقی بینادی از آن میانه بر آمده است. آنچه هست، اخلاق سروران و خلق و خوی بردگان میباشد. و در اینجا میافزایم که در همه فرهنگهای عالی و آمیخته، کوشش برای گرفتن میانه این دو اخلاق و بینش از آن برای در هم ریختن و بد فهمیدن آنها از دو سر و گاه برای هماهنگ کردن آنها به دشواری دیده میشود.[20]نیچه از همان نخستین آثارش، به نقد اخلاق و نکوهش ضعف اخلاقی میپردازد و قدرت را تأیید میکند. از نظر او، فرمانهای اخلاقی که حمایت از ضعیفان را توصیه میکنند، همچون اخلاق مسیحیت، در واقع ضعف را تبلیغ مینمایند؛ از این رو اخلاق، دشمن زیستن است و از پیشرفت انسانهای والاتر جلوگیری میکند. وی مهربانی و دلسوزی را نیز نکوهش میکند؛ زیرا قانون رشد را برای انتخاب، بیاثر و خنثی کرده و آنچه برای مرگ شایسته شده است، نگاه میدارد و به نفع کسانی میجنگند که از موهبتهای طبیعی محروم و از زندگی بازماندهاند. وی باور دارد که باید همه انواع عقیمسازی را بستاییم؛ زیرا زندگی را حفظ میکند و به خود زندگی، جنبهای تیره و پرسشانگیز میبخشد.
همچنین وی در مباحث اخلاقی خود، قدرت را تأیید کرده است و اعمال قدرت را ذات زندگی انسانی میداند. رفتار مردم در طول زندگی و دخل و تصرف در طبیعت، همه جلوههای قدرت هستند؛ اما مهربانی، نشانه ضعف تلقی میشود و تنها زمانی که با اعمال قدرت همراه باشد، تأیید میشود. به عبارتی، قدرت میزان تعیین حق است و اعمال قدرت حتی در مسیر منفی، از ناتوانی بهتر است که با ضعف برابری میکند. از سوی دیگر، اساس قدرت که مبنای زندگی است، صیانت ذات است و از همین منظر، اخلاق مسیحی، ضعف را تأیید میکند و صفات رذیله در اخلاق سنتی مانند کینه توزی را میپسندد تا بنیان آن را ویران نماید. از دید او، نیروی پیش راننده این اخلاق، احساس کینه، خیزش مردمی و طغیان نابر خورداران است. او باور دارد که بهرهکشی مخصوص جامعه فاسد، ناقص یا بدوی نیست، بلکه به ذات زندگی و کارکرد اساسی ارگانیسم تعلق دارد و نتیجه همان خواست قدرت و خواست زندگی است. واقعیت این نظریه نیز، همان واقعیت ازلی تاریخ است؛ از این رو، نیچه معیار اخلاق را قدرت قرار میدهد، نه فضیلت و رذیلت؛ به نحوی که در اخلاق او رذایل و فضایل اخلاقی کنار هم قرار میگیرد.[21]
نیچه باور دارد که قدرت صفت بارز زندگی، از قدرت نشئت میگیرد و انسان، نظامی به عنوان فرهنگ برای تدوین روابط زندگی و قدرت ساخته است. فرهنگ، باید در خدمت طبیعت و صفات طبیعی هماهنگ با آن باشد؛ زیرا نسبت به طبیعت، از لحاظ وجودی در رتبه دوم قرار دارد. نظامهای دینی و فرهنگی نیز چنانچه عوامل نفی قدرت باشند، باید سرکوب شوند. بنابراین او بیشتر از همه مسیحیت را جنایتی در حق زندگی انسان نقد میکند؛ زیرا با انکار نفس، اهانت به غرایز اصلی زندگی را تعلیم داده، میل به نابودی را تبیین کرده و حیات را از اساس انکار میکند؛ و به طور کلی، اخلاق مسیحی به منزله محرک اصلی و نیروی الهامبخش، با زندگی میستیزد. البته او با شروطی خاص، باورهای دینی را با حفظ اعتقاد به اصالت طبیعت میپذیرد و باور دارد که دین به برخی فرمانروایان، فرصت آماده شدن برای فرماندهی در آینده را میدهد.
کار گزینش و پرورشی که میتوان به یاری دین انجام داد. که کاری همان اندازه نابودکننده است تا آفریننده و شکلدهنده برحسب انسانهایی که زیر نفوذ افسون و مراقبت آن قرار میگیرند، چندگانه و گوناگون است. برای مردمان قوی و مستقلی که برای فرماندهی مهیا و مقدر شده اند و خرد و هنر یک نژادی فرمانروا در آنان حلول کرده است، دین وسیلهای برای چیرگی بر موانعی است که در راه دستیابی به سروری وجود دارد.[22]
همچنین وی یکی از مفهومهای ساختگی جعلی فرهنگ را «وجدان آسوده» میداند و میگوید:
بشر که جانوری مرموز است، تودرتو، دروغگو، ساختگی و ترسناک برای جانوران دیگر، آن هم نه چندان برای زورش که به سبب حیلهگری و زیرکیاش، «وجدان آسوده» را از آن رو برای خویش اختراع کرده است که یکبار هم که شده از سادگی روان خویش لذت ببرد و همه اخلاق، دروغپردازی دور و دراز و جسورانهای است که تنها در سایه آن میتوان از دیدار روان لذت برد. از این دیدگاه، شاید معنای هنر پهناورتر از آن باشد که جماعت گمان میکند. [23]
د) مرگ خدا[24]
آیا داستان آن دیوانه را شنیدهاید که با چراغ، روز روشن و در برابر مردم، در پی خدا بود و پیوسته فریاد میزد: «خدا را میجویم! خدا را میجویم!»؛ اما فریاد او موجب خنده بسیار شد؛ چون میان جمع، بسیاری به خدا ایمان نداشتند. یکی از آن جمع گفت: «آیا او گم شده است؟» دیگری گفت آیا او کودکی گم کرده راه است؟ آیا او مسافر است یا مهاجرت کرده؟ دیوانه میان جمع پرید و به آنها خیره نگریست. سپس فریاد زد: «من اینک به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است. من و شما یعنی ما او را کشتیم... کارد ما، خون مقدسترین و مقتدرترین چیزی را ریخت که دنیا تا همین امروز داشت. [25]
مقصود او از این تمثیل، فروریختن ارزشهای مسیحی است که راه برای پرورش انسانهای برتر یا ترویج اخلاق سروران باز میکند؛ از این رو اعتقاد به خدای مسیحی بیارزش است.
بزرگترین واقعه اخیر، «مرگ خدا» یا به عبارت دیگر، ایمان به خدای مسیحیت، توجیه خود را از دست داده است و از هم اکنون نخستین سایههای خود را بر سراسر اروپا میگستراند.[26]
از دیدگاه او، مفهوم خدا بزرگترین دشمن زندگی است و انسانهای ناتوان، با توسل به آن راه را برای تهمتزدن به جهان و دروغگفتن درباره جهان دیگر باز کردهاند؛ بنابراین ایمان نشانه ناتوانی است؛ زیرا خاستگاه مفهوم خدا، ترس، تباهی و نگرش، نفیکننده زندگی است. مسیحیت، انسان را ناتوان، تسلیم و راضی بار میآورد. او را دچار احساس گناه و عذاب وجدان کرده و از پرورش آزادانهاش جلوگیری میکند.
ایمان مسیحی، از آغاز به معنای قربانی کردن است؛ قربانی کردن همه آزادی، غرور، اعتماد به نفس و در همان حال، به معنای فرمانبرداری، است. در این ایمان، سنگدلی و فنیقیگری مذهبی وجود دارد که موافق وجدانی شکننده، چندسویه و بسیار از خود راضی است. فرض میکنیم رام کردن روح، به گونهای وصفناپذیر دردناک است که همه گذشته و عادتهای چنین روحی در برابر آنچه به غایت خلاف عقل است و در قالب آن «ایمان» به او داده میشود، ایستادگی میکند. انسانهای جدید، حساسیت خود را به تعبیرهای مسیحی از دست دادهاند و دیگر درکی از آن گزافه هولناکی ندارند که تناقض قاعده «خدای مطلوب»، آن را برای ذائقهای باستانی با معنا میکرد.[27]
به همین دلیل نیچه باور دارد که دلربایی آرمانها و عقاید مسیحی نباید ما را بفریبد. رد کردن خدا، نشانه قدرت درونی است و انسان باید ثابت کند که زندگی بدون خدا امکانپذیر است. به نظر او چنانچه خاستگاه اعتقاد به خدا را درک کنیم، نیازی به برهان برای نفی او نداریم و باید اندیشه خدا و زندگی اخروی را کنار گذاشت؛ زیرا انسانها در اثر ترس، دلهره و عجز، مفهوم خدا را ایجاد کرده اند و چنانچه بتوانند بر ترس غلبه کنند، به خدا نیاز ندارند. انسان باید به فکر زندگی دنیا باشد و به خود اعتماد کند که این آغاز خواجه بودن و رهایی از بندگی است؛ زیرا به اعتقاد نیچه، نفی خدا به طور ضروری، نفی ارزشهای اخلاق بندگان ارزشهای گلهای را در پی خواهد داشت. دفاع از ارزشهای گلهای در شکلهای دنیوی مسیحیت مثل دموکراسی و سوسیالیسم نیز، توفیقی نخواهد داشت. حتی افرادی که پنداشتهاند ارزشهای اخلاق گلهای را میتوان بدون اعتقاد به خدای مسیحی در مکتبهایی مثل دموکراسی و سوسیالیسم حفظ کرد، خطا کردهاند. بنابراین از دید او عالم و همه ارزشهای آن نابود شده است و باید بشری برای وضع ارزشهای تازه بیاید. تعبیر نیچه درباره مرگ خدا، شاعرانه نیست، بلکه چون تاریخ مابعدالطبیعه در دوره مسیحیت به زبان علم الهی و علم کلام تعبیر شده، بها نداشتن شدن ارزشها را به زبان علم کلام تعبیر کرده است.[28]
ه) هیچانگاری[29]
اگر نیچه، کتاب اراده معطوف به قدرت خود را تاریخ نیستانگاری و در عین حال تاریخ دویست ساله آینده انجیل بشر جدید میانگارد، به این دلیل است که آنچه درباره نیستانگاری به نظر او اهمیت دارد، تذکر به بها نداشتن ارزشها و ساختگی بودن ارزشهای تازه است.[30]
وی ضمن اعتقاد به انواع هیچانگاری، میان «هیچانگاری منفعل» و «هیچانگاری فعال» تفاوت میگذارد. هیچانگاری منفعل، تسلیم و خشنودی، همراه با بدبینی و ناامیدی است که بر اثر بیهدفی و بیاعتقادی به ارزشها ایجاد میشود. اما هیچانگاری فعال، باشور درهم شکستن ارزشها و نفی نظامهای موجود، به ویژه ارزشهای آپولونی و سقراطی همراه است که براساس اعتماد بیقید و شرط عقل شکل گرفتهاند و ویژگی بارز تمدن و فرهنگ فعلی ما (غرب) هستند. پس از ویرانی این ارزشهای میتوان با تکیه بر اراده معطوف به قدرت، به جای اخلاقی که دستاوردش تحقیر انسان است، اخلاق و ارزشهای جدیدی را آفرید که در سایه آنها میل به زندگی و پرهیز از بدبینی و پوچی تقویت میشود.[31]
و) خواست قدرت اراده معطوف به قدرت، اراده به سوی قدرت[32]
روزگاری انسان به پیامبران و ستارهبینان ایمان داشت؛ از این رو ایمان داشت که همه چیز مقدر است: «تو باید چنین کنی؛ زیرا بر توست!» سپس انسان به پیامبران و ستارهبینان همه بدگمان شد؛ از این رو ایمان آورد که «همه چیز آزاد است، تو میتوانی؛ زیرا میخواهی!». برادران درباره ستارگان و آینده، تاکنون تنها پندار در کار بوده نه دانش؛ بنابراین درباره نیک و بد، تاکنون تنها پندار در کار بوده است نه دانش.[33]
از دیدگاه نیچه، اراده معطوف به قدرت، اصلیترین و زیباترین روییدنی از زمین است.
بر زمین، چیزی فرحبخشتر از ارادهای سرفراز و نیرومند نمیروید. این زیباترین رستنی زمین است. چنین درختی، چشماندازی را رونق میبخشد.[34]نیچه، بزرگترین رویداد عصر جدید را «مرگ خدا» یا «خدا مرده است» میداند و این تمثیل را در حکمت شادان، با این عبارت آغاز میکند
آیا داستان آن دیوانه را شنیدهاید که با چراغ، روز روشن و در برابر مردم، در پی خدا بود و پیوسته فریاد میزد: «خدا را میجویم! خدا را میجویم!»؛ اما فریاد او موجب خنده بسیار شد؛ چون میان جمع، بسیاری به خدا ایمان نداشتند. یکی از آن جمع گفت: «آیا او گم شده است؟» دیگری گفت آیا او کودکی گم کرده راه است؟ آیا او مسافر است یا مهاجرت کرده؟ دیوانه میان جمع پرید و به آنها خیره نگریست. سپس فریاد زد: «من اینک به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است. من و شما یعنی ما او را کشتیم... کارد ما، خون مقدسترین و مقتدرترین چیزی را ریخت که دنیا تا همین امروز داشت.
همچنین اراده معطوف به قدرت، اعتقاد به ارزشهای عالی را تقویت میکند و اندیشهاش موجب نشاط و سرزندگی زندگی میشود. اراده معطوف به قدرت، به زندگی صورتی میبخشد که انسان آماده و پذیرای پرداختن به وقایع دشوار شود. او در اثرش شامگاه غروب بتان، به آرامش روح میستیزد و باور دارد مرد منکر جنگ، زندگی برتری را انکار کرده است. از دید او، انسان یا از دیگران تقلید نموده یا با قدرت اراده خود عمل میکند و اراده خود را با قدرت اعمال میکند. البته ممکن است «خواست قدرت»، به درگیری با دیگران و غصب حق آنها بینجامد؛ اما از طرف دیگر، سستی، بیبندوباری و ضعف را در انسان ریشه کن میکند و سرچشمه فضایل میگردد. نیچه باور دارد که رذایل، از ناتوانی نفس ریشه میگیرد و قدرت منشأ خوبی هاست.[35]
یاسپرس درباره ارتباط اراده معطوف به قدرت، با هستی نزد نیچه میگوید:
و نیچه از زمره فیلسوفان مابعدالطبیعه است که دریافت آنها از هستی متضمن این ادعاست که این دریافت فراگیرنده، هر آنچه اصالتا وجود دارد و بنابراین دربرگیرنده تفسیر کل جهان است. نزد او اراده معطوف به قدرت، مفهوم بنیادین است. اندیشه نیچه از مجرای این ساختار مابعدالطبیعی با امکانات بسیار و لایزال، تفسیر
جهان همبسته است.[36]
در دیدگاه او، اصالت اراده که مبنای هستی است، از راه زندگی تبیین میشود؛ زیرا وی مقدم بر هر چیز، به آنچه همه چیز را دربر میگیرد، زندگی میگوید. آنگاه هرجا حیات هست، اراده معطوف به قدرت نیز حضور دارد. چون همه حیات، اراده معطوف به قدرت است، این اراده را باید قانون مجمل گرایش کلی لحاظ کرد؛ از این رو، اراده معطوف به قدرت، ویژگی ثابت زندگی میشود و چون در عمل اراده انسان است و جهانهستی به وسیله اراده شکل میگیرد، نمود جهان، حاصل اراده انسان است. نیچه اصطلاح «جهان نمود» را برای جهانهایی حمل میکند که تفسیر انسانهای خلاق، آنها را فعلیت میبخشد.[37]
ز) ابر مرد[38]
آری این «من» و آشفتگی و تضاد «من» از هستی خویش، از همه راستتر میگوید. این «من، آفریدگار، خواستار ارزشگذار که سنجه ارزش چیزهاست، و این راستگوترین موجود. این امن» از تن سخن میگوید و باز مرادش تن است، حتی آنگاه که شعر میسراید و خیال میبافد و بالهای گشوده بر میگشاید. «من»، هر زمان میآموزد که راستتر سخن گوید و هرچه بیشتر میآموزد، برای تن و زمین، واژهها و شرفهای بیشتری مییابد. «من» من، مرا غروری تازه آموخت که آن را به آدمیان میآموزم: «دیگر سر خویش در ریگزارها و چیزهای آسمانی فرو نبردن، بل آن را آزادنه به دوش کشیدن چون یک سر زمینی که برای زمین معنا میآفریند [...]. آهای برادران، این خدایی که من آفریدم، چون همه خدایان، ساخته انسان بود و جنون انسان انسان بود و تنها چیزی از انسان، و «من»، این شبح، از درون آتش و خاکستر «من» آمد و به راستی از فراسوی به سویم نیامد.»[40]همانگونه که شوپنهاور از «خواست هستی یا زندگی» سخن میگفت، نیچه از «خواست قدرت» دم میزد؛ با این تفاوت که شوپنهاور اراده را منشأ بدی و بدبختی میدانست و نیچه آن را سر چشمه نیروی انسان، و جزئی از فرهنگ سالم و اساس زندگی میداند. به نظر او بنیاد هستی، عمل و کار است و کار تنها با اعمال قدرت ممکن میشود. در واقع اراده معطوف به قدرت، الگوی اصلی بازگشت انسان به ذات خویش است؛ یعنی انسان در اراده معطوف به قدرت، حقیقت ذات خویش را مییابد و تا هر وقت به قدرت اراده نکرده، به ذات خود نائل نشده است؛ از این رو به نیروهای بیگانه وابسته میشود.
«ابرانسان» نیچه، هرگونه کمال معنوی ندارد و فقط در قدرت و کمال مادی خلاصه میشود، حتی زحمت اوج گرفتن از زمین را نیز به خود نمیدهد؛ هیچگونه پایبندی به معنویت و ایمان به تعالی ندارد و با عالم غیب و معنا در تضاد است. به این ترتیب، نیچه با نفى الهیات وحیانی و عقلانی، مرگ خدا را اعلام کرد و اراده معطوف به قدرت را در وجود ابرانسان متجلی ساخت؛ ابرانسانی که تنها در نبود خداوند قادر، دارای قدرت و عزت است.
ح) بازگشت جاویدان
منبع: کتاب در آمدی بر مکاتب فلسفی معاصر غرب اگزیستانسیالیسم، نوشته محسن اخباری؛ چاپ دوم، 1396.
[1] . برای مطالعه بیشتر ر.ک: دایانه کالینون، پنجاه فیلسوف بزرگ، ص۲۷۹ و۱۲۸۰؛ علی اصغر مصلح، تقریری از فلسفههای اگزیستانس، ص۶۱–۶۳.
[2] . ر.ک: جنی تایشمن-گراهام وایت، فلسفه اروپایی در عصر نو، ص۱۴۵-۱۴۷ و۱۵۲ و۱۵۳؛ جان هرش، شگفتی فلسفی: سیری در تاریخ فلسفه، ص۳۶۴.
[3] . فردریش نیچه، آنک انسان، ص۴۴.
[4] . فردریش نیچه، تبارشناسی اخلاق، ص۱۴۴.
[5] . فردریک کا پلستون، نیچه فیلسوف فرهنگ، ص۶۲.
[6] . فلسفه اروپایی در عصر نو، ص۱۳۹ و۱۴۰.
[7] . بیژن عبدالکریمی و دیگران، اگزیستانسیالیسم، دین و اخلاق، ص۷۳.
[8] . فردریش نیچه، غروب بتان، ص۱۰۷.
[9] . فردریش نیچه، راپین شطحیات، ص۱۰۷.
[10] . فردریش نیچه، غروب بتان، ص۱۶۶.
[11] . فردریش نیچه، زایش تراژدی، ص۴۵ و۴۶.
[12] . فردریش نیچه، اراده معطوف به قدرت، ص۳۳۰.
[13] . یاسپرس، نیچه، ص۵۴۶.
[14] . فردریش نیچه، حکمت شادان، ص۱۴۵.
[15] . فردریش نیچه، اراده معطوف به قدرت، ص۶۱۹.
[16] . بی. آر هر گنهان، تاریخ روان شناسی، ص۳۰۲.
[17] . نیچه فیلسوف فرهنگ، ص۱۴۵ و۱۷۶.
[18] . ر.ک: ه.ج بلاکهام، شش متفکر اگزیستانسیالیست، ص۴۱-۴۸.
[19] . اس.ای فراست، آموزههای اساسی فیلسوفان بزرگ، صص۱۷۲-۱۷۴.
[20] . فردریش نیچه، فراسوی نیک و بد، ص۲۵۶.
[21] . اراده معطوف به قدرت، ص۱۶۱.
[22] . فراسوی نیک و بد، ص۱۰۵.
[23] . همان، ص۲۸۳.
[24] . The Death of God.
[25] . حکمت شادان، ص۱۹۲ و۱۹۳.
[26] . همان، ص۳۰۹.
[27] . فراسوی نیک و بد، فقره۴۶.
[28] . رضا داوری اردکانی، فلسفه چیست؟، ص۲۵۱؛ محمدعلی فروغی، سیر حکمت در اروپا، ص۲۰۱.
[29] . Nihilism.
[30] . کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحی، ص۱۴۱.
[31] . اگزیستانسیالیسم، دین و اخلاق، پیشین، ص۸۹-۹۱.
[32] . The Will to Power (der wille zur macht).
[33] . فردریش نیچه، چنین گفت زرتشت، ص۲۷۶.
[34] . همان، ص387.
[35] . فلسفه اروپایی در عصر نو، ص۱۵۸-۱۶۰؛ نیچه فیلسوف فرهنگ، ص۲۷۴.
[36] . نیچه، ص۴۶۲.
[37] . همان، ص۵۱۷.
[38] . The Superman.
[39] . فلسفه اروپایی در عصر نو، ص۱۵۶ و۱۵۷؛ شگفتی فلسفی، ص۳۵۵.
[40] . چنین گفت زرتشت، ص۴۳.
[41] . راجر اسکروتن، تاریخ مختصر فلسفه جدید، ص۳۴۱؛ شش متفکر اگزیستانسیالیست، ص۵۴ و۵۵.
[42] . برای مطالعه بیشتر ر.ک: تاریخ فلسفه، ص۴۰۵؛ بروس اسمیث گرگوری، نیچه، هایدگر و گذار به پسامدرنیته، ص۱۸۹؛ کارل پاسپرس، نیچه، درآمدی به فهم فلسفهورزی او، ص۵۵۵-۵۵۹؛ پیرابر سوفرن، زرتشت نیچه، ص۱۲۳.