بهاريه ها
بهار
چه گويم كز غم آن سرو خندان جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو داني حال ما واماندگان در اين ميان چون شد
گل از هجران بلبل، بلبل از دوري گل، هر دم
به طرف گلستان هر يك به عشق خويش مفتون شد
حجاب از چهرهي دلدارها، باد صبا بگرفت
چو من هر كس بر او يك دم نظر افكند مجنون شد
بهار آمد، بهار آمد، بهار گل عذار آمد
به ميخواران عاشق گو خمار از صحنه بيرون شد
حضرت امام خميني (ره)
جام زرين
كه در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلي درياب و درياب
كه دائم در صدف گوهر نباشد
غنيمت دان و مي خور در گلستان
كه گل تا هفتهي ديگر نباشد
ايا پر لعل كرده، جام زرين
ببخشا بر كسي كش زر نباشد
بيا اي شيخ و از خمخانهي ما
شرابي خور كه در كوثر نباشد
بشوي اوراق اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنيوش و دل در شاهدي بند
كه حسنش بستهي زيور نباشد
شرابي بيخمارم بخش، يارب
كه با وي هيچ دردِ سر نباشد ...
كسي گيرد خطا بر نظم حافظ
كه هيچش لطف در گوهر نباشد
لسان الغيب«حافظ»
در وصف بهار
زحمت لشكر سرما ز سَرِ ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهري
كه به غواصي ابر از دل دريا برخاست
تار بايد كله قاقم برف از سر كوه
يزك تابش خورشيد به يغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و رياحين كردند
شكر آن را كه زمين از تب سرما برخاست
اين چه بويي است كه از ساحت خلخ بدميد؟
وين چه بادي است كه از جانب يغما برخاست؟
چه زميني است كه چرخش به تولا برخاست؟
طارم اخضر از عكس چمن حمرا گشت
چه هوايي است كه خلدش به تحسر بنشست؟
بس كه از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست؟
موسم نغمهي چنگ است كه در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غواغا برخاست
بوي آلودگي از خرقهي صوفي آمد
سوز ديوانگي از سينهي دانا برخاست
از زمين نالهي عشاق به گردون برشد
وز ثري نعرهي مستان به ثريا برخاست
عارف امروز به ذوقي بر شاهد بنشست
كه دل زاهد از انديشهي فردا برخاست
هر دلي را هوس روي گلي در سر شد
كه نه اين مشغله از بلبل تنها برخاست
گوئيا پردهي معشوق بر افتاد از پيش
قلم عافيت از عاشق شيدا برخاست
هر كجا طلعت خورشيد رخي سايه فكند
بيدلي خسته هر بسته چو جوزا برخاست
هر كجا سروقدي چهره چو يوسف بنمود
عاشقي سوخته خرمن چو زليخا برخاست
با رخش لاله ندانم به چه رونق بشكفت
با قدش سرو ندانم به چه يارا برخاست
سر به بالين عدم باز نه اي نرگس مست
كه ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برميد
عاشق آن قد مستم كه چه زيبا برخاست
روز رويش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتي از روز قيامت شب يلدا برخاست
سعديا تا كي از اين نامه سيه كردن؟ بس
كه قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
شيخ اجل سعدي
بوي بهار
به باغ خاطر تو گل به بار ميآيد
تو ابر عاطفه در جويبار باراني
كه از كران افق بيقرار ميآيد
خروش رود به رگهاي دشت خاطره باش
كه با تو زمزمه از جويبار ميآيد
زمين و آب دو بازوي پر توان تواند
كه كوه و دشت و دمن را به كار ميآيد
بيا كه خرمني از خوشههاي گندم عشق
به دامن تو از اين كشتزار ميآيد
كتاب سبز چمن را ورق ورق بگشاي
كه فصل سبزه به نقش و نگاه ميآيد
كوير تشنه ز درياي لطف گلشن كن
كه گل به دست تو در لاله زار ميآيد
مشفق كاشاني
/خ