دنياي آبكي يك خبرنگار
يك خبرنگار آزاد در باره مشكلات مردم با آنها صحبت كرده است.مردم با آب و تاب دردشان را به او گفته و به جان مادرش قسمش داده اند تا به مشكل آنها رسيدگي كند.
خبرنگاركه مادرش را خيلي دوست دارد، راه مي افتد و يك معاون مدير پيدا مي كند و از او ميخواهد تا مشكل مردم را حل كند.
معاون مدير خوب به حرف هاي خبرنگار گوش مي دهد و حرف هاي مردم را تاييد مي كند.
خبرنگار: خوب پيشنهاد شما براي حل اين مشكل چيست؟
معاون مدير: «اين مشكل بايد حل شود».
معاون مدير چون جلسه دارد، خبرنگار را با مهرباني تا دم در مشايعت مي كند.
خبرنگار كه مادرش را خيلي دوست دارد و سعي كرده حرف مردم از يادش نرود، بالاخره يك مدير پيدا مي كند.
او قبل از رفتن به خدمت مدير، كف جوراب سفيدش را با ماژيك سياه مي كند تا وقتي كه ژست خبرنگاري مي گيرد و اين پايش را روي آن پايش مي اندازد، سوراخ كفشش معلوم نشود.
مدير كه با خبرنگار بسيار مهربان است و به او چاي و ميوه هم تعارف مي كند، بسيارآقاست.
او حرف مردم و معاون مدير را تاييد مي كند. پيشنهاد او اين است كه « مشكل مردم بايد حل شود».
او هم جلسه دارد و با رعايت ادب و بسيار مهربان در را به روي خبرنگار مي بندد.
خبرنگار خيلي ها را پيدا مي كند و با همه از مشكلات مردم، حرف مي زند. همه به او خسته نباشيد مي گويند و از پشتكار او تعريف مي كنند؛ همه با صبوري حرف هاي مردم، معاون مدير، مدير و … را تاييد و بر آن تاكيد مي كنند. پيشنهاد همه اين است كه «مشكل مردم بايد حل شود».
همه هميشه جلسه دارند و بعد از اينكه به خبرنگار چاي و ميوه تعارف مي كنند او را با مهرباني تا دم در مشايعت مي كنند.
خواهر كوچولوي خبرنگار كه برادرش را عصباني مي بيند، نزد او مي آيد و كفش سوراخ شده او را از دستش مي گيرد و با شيرين زباني داستانش را براي او مي خواند.
خبرنگار كه خيلي بي حوصله بوده عصبانيتش بيشتر مي شود.
او كه تمام مصاحبه هايش را ضبط كرده و حتي تمام دست نوشته هايش را پاكنويس كرده است براي چندمين بار به كاغذها و دست نوشته هايش كه آن طرف اتاق افتاده نگاه مي كند و نوشته هايش را با داستان بي سر و ته خواهرش مقايسه مي كند.
خواهر كوچولو با صداي دلنشينش، خواندن را ادامه مي دهد و در پايان، برادرش داستان را از او گرفته و لاي انگشتانش له مي كند.
او سر خواهرش داد مي زند: اين ها همه چرت و پرت است كه تو مي نويسي، اما چند دقيقه اي نگذشته خبرنگار كه شرمسار است با مهرباني به او مي گويد: اگر تمرين كني داستان بعدي ات را بهتر مي نويسي!
خبرنگار كه براي صحبت با سردبير در صف ايستاده چشمش به چشمان اشك آلود همكارش مي افتد كه دارد براي سردبير قصه تعريف مي كند.
همكارش كه تازه بغضش تركيده هي تكرار مي كند:او وقتي فهميد من خبرنگار هستم مرا با بي ادبي بيرون كرد و نوارضبط شده را هم از من گرفت.
همكار ديگري كه خارج از صف، خود را به سردبير رسانده مي گويد: تازه! آن يكي هيچكدام از سوالات مرا جواب نداد, اما قول داده يك روز كه جلسه نداشته باشد، يك ساعت با من حرف بزند.
خبرنگار كه داد و بيداد سردبير را بر سر همكاران مي شنود، يواشكي كفشش را به پا كرده و مطمئن مي شود كه تا مدت ها نمي تواند كفش ديگري بخرد؛ خبرنگار هنوز يك عالمه كرايه ماشين و پول باتري، كاغذ، خودكار و … از سردبير طلبكار است.
خبرنگار كه قبلا مصاحبه خود را با تيتر « مشكلات مردم بايد حل شود» به سردبير داده است، دلش براي خواهرش تنگ مي شود و داستان له شده خواهرش را از جيبش در مي آورد.
سردبير كه تا توانسته بر سر خبرنگار غر زده كه «تا كي از اين آت و آشغا ل ها به من تحويل مي دهي» با خودش فكر مي كند كه بايد دوباره بايد ها و نبايدهاي مسؤولان را تاييد كند يا نه!
خبرنگار كه هنوز دارد به سوراخ كفش خود فكر مي كند يك مرتبه سايه سردبير را بالاي سر خود حس مي كند؛ او كه از ترس كم مانده جانش در آيد,متوجه سردبير مي شود كه اتفاقي چشمش به داستان خواهرش افتاده و دارد با ولع آن را مي خواند.
فردا صبح داستان خواهر خبرنگار چاپ مي شود: هفت دختر و پسر، ريز و درشت سر سفره نشسته اند و غذا مي خورند. پسر كوچكتر كه تا كمر روي سفره خم شده از آن طرف سفره تكه ناني برمي دارد. برادر شكموي بزرگترش، مثل هميشه با يك حركت سريع سيب زميني درشتي از بشقاب او مي قاپد و پسر كوچولو وقتي به بشقابش نگاه مي كند، مي زند زير گريه!
مادر كه هنوز در صدد دادن سهم غذاي دوتاي ديگر از بچه هاست، دو بشقاب غذا در دست، بالاي سر پسر شكمو مي ايستد و برسرش نهيب مي زند كه«تو مثل هميشه نمي تواني جلوي شكم صاحب مرده ات را بگيري»!
چشمان پسركوچولو برقي زده و كمي هم دلش خنك مي شود. او بشقاب غذايش را سفت چسبيده و در حالي كه تخم مرغ آب پزي را پوست مي كند، نگاهش را از روي سيب زميني باقيمانده در بشقابش برنمي دارد.
او چون خيلي كوچك و ريزجثه است، بايد بيشتر از ديگران مواظب غذاي خود باشد.
پدر كه لقمه در دستش مانده تلاش مي كند تا غذايش را قورت دهد, اما نمي تواند. او بعد از دو سه بار ورانداز كردن سرتاسر سفره به گلوي خود اشاره مي كند.
دختر بزرگتر رويش را برمي گرداند كه يعني اين ماجرا را نديده است؛ پدر كه بالاخره صدايش در مي آيد، بلند اعلام مي كند كه سر سفره بايد آب باشد.
يكي از دختران در حالي كه حرف او را تاييد مي كند, به خواهر بغل دستي اش مي گويد: راست ميگه ديگه! آب هميشه بايد سر سفره باشه!
سر و صداي پدر دوباره در ميان هياهوي بچه ها گم مي شود. پسري كه عجله دارد هر چه زودتر از سر سفره برخيزد و براي بازي به كوچه برود, لقمه خود را به زور قورت مي دهد و مي گويد: من هم تشنمه.
مادر كه هيچ وقت در كنار سفره جايي براي نشستن پيدا نمي كند به ديوار اتاق تكيه داده و در حالي كه پايش را دراز مي كند از خستگي چشمانش را مي بندد.
همه بچه ها كه هميشه گرسنه اند و با عجله به سمت غذا حمله مي كنند به ضرب لقمه بعدي لقمه قبلي را قورت مي دهند.
پدر تا مي تواند از شلختگي مادر شكايت كرده و به دختران توپ و تشر مي زند, اما انگار اصلا كسي صداي او را نشنيده است.
او كه به دو بالش تكيه داده و يك طرف سفره را كاملا به خود اختصاص داده است، صدايش را در گلويش مي اندازد و فرياد مي زند: دختر همسايه را صدا كنيد آب بياورد.
پسر كوچك كه ترسيده بشقابش را برمي دارد و مي خواهد برود دختر همسايه را صدا كند. همان برادري كه به بشقاب پسر كوچك دست درازي كرده بود، مي گويد: حالا كه بلند شدي آب هم بياور؛ پسر كوچولو فوري سرجايش مي نشيند. بالاخره غذا تمام مي شود.
هنوز هم اعضاي اين خانواده كه پسرها و دخترهاي ريز و ردشت دارد، هميشه به ضرب لقمه قبلي، لقمه بعدي را قورت مي دهند و كسي آب سر سفره نمي آورد , درحاليكه همه هم تاييد مي كنند كه « سر سفره بايد آب باشد».
خبرنگار باهوش ! بعد از چاپ مطلب خواهركوچكش تازه به ياد مي آورد كه از بعضي چاه ها بجاي آب, نان در مي آيد و از آب هم مي توان كره گرفت , فقط بشرطي كه برخلاف جهت آب شنا نكند , از آن پس , هميشه مي گويد , "مشكلات مردم بايدحل شود."
ولو آبكي؟
خب, آب كه سر بالا برود , قورباغه هم ابوعطا مي خواند, بخصوص وقتي كه كف كفشش هم سوراخ باشد كه بهانه مناسبي براي نم كشيدن همه چيزاست !
اصلا چه فرقي مي كند, آب كه از سرگذشت چه يك وجب چه صد وجب !
منبع: http://www.bashgah.net
/خ
خبرنگاركه مادرش را خيلي دوست دارد، راه مي افتد و يك معاون مدير پيدا مي كند و از او ميخواهد تا مشكل مردم را حل كند.
معاون مدير خوب به حرف هاي خبرنگار گوش مي دهد و حرف هاي مردم را تاييد مي كند.
خبرنگار: خوب پيشنهاد شما براي حل اين مشكل چيست؟
معاون مدير: «اين مشكل بايد حل شود».
معاون مدير چون جلسه دارد، خبرنگار را با مهرباني تا دم در مشايعت مي كند.
خبرنگار كه مادرش را خيلي دوست دارد و سعي كرده حرف مردم از يادش نرود، بالاخره يك مدير پيدا مي كند.
او قبل از رفتن به خدمت مدير، كف جوراب سفيدش را با ماژيك سياه مي كند تا وقتي كه ژست خبرنگاري مي گيرد و اين پايش را روي آن پايش مي اندازد، سوراخ كفشش معلوم نشود.
مدير كه با خبرنگار بسيار مهربان است و به او چاي و ميوه هم تعارف مي كند، بسيارآقاست.
او حرف مردم و معاون مدير را تاييد مي كند. پيشنهاد او اين است كه « مشكل مردم بايد حل شود».
او هم جلسه دارد و با رعايت ادب و بسيار مهربان در را به روي خبرنگار مي بندد.
خبرنگار خيلي ها را پيدا مي كند و با همه از مشكلات مردم، حرف مي زند. همه به او خسته نباشيد مي گويند و از پشتكار او تعريف مي كنند؛ همه با صبوري حرف هاي مردم، معاون مدير، مدير و … را تاييد و بر آن تاكيد مي كنند. پيشنهاد همه اين است كه «مشكل مردم بايد حل شود».
همه هميشه جلسه دارند و بعد از اينكه به خبرنگار چاي و ميوه تعارف مي كنند او را با مهرباني تا دم در مشايعت مي كنند.
خواهر كوچولوي خبرنگار كه برادرش را عصباني مي بيند، نزد او مي آيد و كفش سوراخ شده او را از دستش مي گيرد و با شيرين زباني داستانش را براي او مي خواند.
خبرنگار كه خيلي بي حوصله بوده عصبانيتش بيشتر مي شود.
او كه تمام مصاحبه هايش را ضبط كرده و حتي تمام دست نوشته هايش را پاكنويس كرده است براي چندمين بار به كاغذها و دست نوشته هايش كه آن طرف اتاق افتاده نگاه مي كند و نوشته هايش را با داستان بي سر و ته خواهرش مقايسه مي كند.
خواهر كوچولو با صداي دلنشينش، خواندن را ادامه مي دهد و در پايان، برادرش داستان را از او گرفته و لاي انگشتانش له مي كند.
او سر خواهرش داد مي زند: اين ها همه چرت و پرت است كه تو مي نويسي، اما چند دقيقه اي نگذشته خبرنگار كه شرمسار است با مهرباني به او مي گويد: اگر تمرين كني داستان بعدي ات را بهتر مي نويسي!
خبرنگار كه براي صحبت با سردبير در صف ايستاده چشمش به چشمان اشك آلود همكارش مي افتد كه دارد براي سردبير قصه تعريف مي كند.
همكارش كه تازه بغضش تركيده هي تكرار مي كند:او وقتي فهميد من خبرنگار هستم مرا با بي ادبي بيرون كرد و نوارضبط شده را هم از من گرفت.
همكار ديگري كه خارج از صف، خود را به سردبير رسانده مي گويد: تازه! آن يكي هيچكدام از سوالات مرا جواب نداد, اما قول داده يك روز كه جلسه نداشته باشد، يك ساعت با من حرف بزند.
خبرنگار كه داد و بيداد سردبير را بر سر همكاران مي شنود، يواشكي كفشش را به پا كرده و مطمئن مي شود كه تا مدت ها نمي تواند كفش ديگري بخرد؛ خبرنگار هنوز يك عالمه كرايه ماشين و پول باتري، كاغذ، خودكار و … از سردبير طلبكار است.
خبرنگار كه قبلا مصاحبه خود را با تيتر « مشكلات مردم بايد حل شود» به سردبير داده است، دلش براي خواهرش تنگ مي شود و داستان له شده خواهرش را از جيبش در مي آورد.
سردبير كه تا توانسته بر سر خبرنگار غر زده كه «تا كي از اين آت و آشغا ل ها به من تحويل مي دهي» با خودش فكر مي كند كه بايد دوباره بايد ها و نبايدهاي مسؤولان را تاييد كند يا نه!
خبرنگار كه هنوز دارد به سوراخ كفش خود فكر مي كند يك مرتبه سايه سردبير را بالاي سر خود حس مي كند؛ او كه از ترس كم مانده جانش در آيد,متوجه سردبير مي شود كه اتفاقي چشمش به داستان خواهرش افتاده و دارد با ولع آن را مي خواند.
فردا صبح داستان خواهر خبرنگار چاپ مي شود: هفت دختر و پسر، ريز و درشت سر سفره نشسته اند و غذا مي خورند. پسر كوچكتر كه تا كمر روي سفره خم شده از آن طرف سفره تكه ناني برمي دارد. برادر شكموي بزرگترش، مثل هميشه با يك حركت سريع سيب زميني درشتي از بشقاب او مي قاپد و پسر كوچولو وقتي به بشقابش نگاه مي كند، مي زند زير گريه!
مادر كه هنوز در صدد دادن سهم غذاي دوتاي ديگر از بچه هاست، دو بشقاب غذا در دست، بالاي سر پسر شكمو مي ايستد و برسرش نهيب مي زند كه«تو مثل هميشه نمي تواني جلوي شكم صاحب مرده ات را بگيري»!
چشمان پسركوچولو برقي زده و كمي هم دلش خنك مي شود. او بشقاب غذايش را سفت چسبيده و در حالي كه تخم مرغ آب پزي را پوست مي كند، نگاهش را از روي سيب زميني باقيمانده در بشقابش برنمي دارد.
او چون خيلي كوچك و ريزجثه است، بايد بيشتر از ديگران مواظب غذاي خود باشد.
پدر كه لقمه در دستش مانده تلاش مي كند تا غذايش را قورت دهد, اما نمي تواند. او بعد از دو سه بار ورانداز كردن سرتاسر سفره به گلوي خود اشاره مي كند.
دختر بزرگتر رويش را برمي گرداند كه يعني اين ماجرا را نديده است؛ پدر كه بالاخره صدايش در مي آيد، بلند اعلام مي كند كه سر سفره بايد آب باشد.
يكي از دختران در حالي كه حرف او را تاييد مي كند, به خواهر بغل دستي اش مي گويد: راست ميگه ديگه! آب هميشه بايد سر سفره باشه!
سر و صداي پدر دوباره در ميان هياهوي بچه ها گم مي شود. پسري كه عجله دارد هر چه زودتر از سر سفره برخيزد و براي بازي به كوچه برود, لقمه خود را به زور قورت مي دهد و مي گويد: من هم تشنمه.
مادر كه هيچ وقت در كنار سفره جايي براي نشستن پيدا نمي كند به ديوار اتاق تكيه داده و در حالي كه پايش را دراز مي كند از خستگي چشمانش را مي بندد.
همه بچه ها كه هميشه گرسنه اند و با عجله به سمت غذا حمله مي كنند به ضرب لقمه بعدي لقمه قبلي را قورت مي دهند.
پدر تا مي تواند از شلختگي مادر شكايت كرده و به دختران توپ و تشر مي زند, اما انگار اصلا كسي صداي او را نشنيده است.
او كه به دو بالش تكيه داده و يك طرف سفره را كاملا به خود اختصاص داده است، صدايش را در گلويش مي اندازد و فرياد مي زند: دختر همسايه را صدا كنيد آب بياورد.
پسر كوچك كه ترسيده بشقابش را برمي دارد و مي خواهد برود دختر همسايه را صدا كند. همان برادري كه به بشقاب پسر كوچك دست درازي كرده بود، مي گويد: حالا كه بلند شدي آب هم بياور؛ پسر كوچولو فوري سرجايش مي نشيند. بالاخره غذا تمام مي شود.
هنوز هم اعضاي اين خانواده كه پسرها و دخترهاي ريز و ردشت دارد، هميشه به ضرب لقمه قبلي، لقمه بعدي را قورت مي دهند و كسي آب سر سفره نمي آورد , درحاليكه همه هم تاييد مي كنند كه « سر سفره بايد آب باشد».
خبرنگار باهوش ! بعد از چاپ مطلب خواهركوچكش تازه به ياد مي آورد كه از بعضي چاه ها بجاي آب, نان در مي آيد و از آب هم مي توان كره گرفت , فقط بشرطي كه برخلاف جهت آب شنا نكند , از آن پس , هميشه مي گويد , "مشكلات مردم بايدحل شود."
ولو آبكي؟
خب, آب كه سر بالا برود , قورباغه هم ابوعطا مي خواند, بخصوص وقتي كه كف كفشش هم سوراخ باشد كه بهانه مناسبي براي نم كشيدن همه چيزاست !
اصلا چه فرقي مي كند, آب كه از سرگذشت چه يك وجب چه صد وجب !
منبع: http://www.bashgah.net
/خ