زندگی و خاطره ای کوتاه از زندگی شهید محمدجعفر سعیدی

معرفی سرلشگر شهید محمد جعفر سعیدی

برگ، برگ زندگی کسی را می‌خواهیم ورق بزنیم که در طول حیاتش تمامی دغدغه‌اش خدمت بوده است. سه روز از تابستان سال سی و چهار هنوز نگذشته بود که در روستای احشام قائدها از توابع شهرستان دشتی خداوند محمدجعفر را به خانواده‌اش هدیه داد.
جمعه، 14 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: کبری خدابخش دهقی
موارد بیشتر برای شما
معرفی سرلشگر شهید محمد جعفر سعیدی
چکیده:
برگ، برگ زندگی کسی را می‌خواهیم ورق بزنیم که در طول حیاتش تمامی دغدغه‌اش خدمت بوده است. سه روز از تابستان سال سی و چهار هنوز نگذشته بود که در روستای احشام قائدها از توابع شهرستان دشتی خداوند محمدجعفر را به خانواده‌اش هدیه داد.
تعداد کلمات: 1057 / تخمین زمان مطالع: 5 دقیقه

معرفی سرلشگر شهید محمد جعفر سعیدی
نویسنده: کبری خدابخش
برگ، برگ زندگی کسی را می‌خواهیم ورق بزنیم که در طول حیاتش تمامی دغدغه‌اش خدمت بوده است. سه روز از تابستان سال سی و چهار هنوز نگذشته بود که در روستای احشام قائدها از توابع شهرستان دشتی خداوند محمدجعفر را به خانواده‌اش هدیه داد. مثل تمامی هم سن و سالانش غرق دربازی‌های کودکانه بود. کودکی‌اش با همه‌ی شیطنت‌هایش تمام شد و به مدرسه رفت. ابتدایی‌اش را که خواند و می‌خواست به یک مقطع بالاتر برود و رشد کند، مجبور شد به کویت سفر کند. مشکلاتی که در آن برهه‌ی زمانی تمامی خانواده‌ها با آن دست‌وپنجه نرم می‌کردند. دو سالی را در کویت کمک‌خرج خانواده‌اش بود و بعد از برگشتش به ایران کمک‌خرجی باکار کردنش، برای خانواده شده بود.

دیپلمش را که گرفت، به نگینی در دل کویر، شهر کرمان اعزام شد. هنوز مهر پای کارت پایان خدمتش خشک نشده بود که در شرکت فرجام بوشهر شروع به کارکرد. کار در آن شرکت در همان سال‌هایی بود که مردم بیدار شده بودند و می‌خواستند یک‌بار و برای همیشه سلطنت شاهنشاهی، سایه‌ی سنگینش را از سر این کشور بردارند. محمدجعفر هم در این میان خودش رابین جمعیت می‌انداخت و از فریادهای بلند الله‌اکبر گفته تا پخش اعلامیه را انجام می‌داد تا هرچند سهم اندکی در این جمع‌کردن بساط عیش و نوش شاهان داشته باشد.

شاه رفت و رهبری کشور به دست امام خمینی بود، محمدجعفر گوش و چشمش به صحبت‌های رهبری بود، فقط منتظر یک اعلام یا یک دستور از طرف ایشان بود. قبل از آنکه فرمان بسیج مستضعفین را بشنود لباس پاسداری بران داشت، جزء اولین نفراتی بود که جوانان هم سن و سال خودش را هم جذب بسیج می‌کرد. کم‌کم فعالیت‌های فرهنگی‌اش را شروع کرد. از نماز جماعت گرفته تا برگزاری دعای کمیل و ندبه. هرروز بر تعداد شرکت‌کنندگان در مساجد و پایگاه‌های بسیج اضافه می‌شد. تا اینکه صدایی از جنگ به گوش تک‌تک ایرانیان می‌خورد. صدام هوس کشورگشایی‌اش گل کرده بود؛ اما جوانانی چون محمدجعفر مگر اجازه‌ی چنین هوسی را به صدام می‌دادند. تقویم روزشمار سال را نشان می‌داد که حکم فرماندهی سپاه بندر ریگ برای محمدجعفر آمد. دو سالی را در این جبهه خدمت کرد تا اینکه فرماندهی جزیره‌ی خارک را به ایشان دادند. یک منطقه‌ی جنگی، اما محمدجعفر نیروهایی نیروهایش را در شرایط سخت تربیت‌کرده بود و آن‌ها را به مناطق دیگر هم برای جنگیدن می‌فرستاد. جزیره‌ی خارک سنگر بعدی محمدجعفر بود. او مردان این دیار را به‌خوبی می‌شناخت و می‌دانست که در شجاعت و مردانگی حرف اول را می‌زنند. سپاه دشتی بعد از خارک محل خدمت محمدجعفر بود. در حین مسئولیت‌هایی که قبول می‌کرد، چندین مرتبه به جبهه‌های غرب و جنوب اعزام شد. یک‌مرتبه تا مرز شهادت رفت اتومبیلش موردحمله‌ی ضدانقلاب قرار گرفت، اما خداوند تقدیر او را به‌گونه‌ای دیگر نوشته بود.
بندر زیبای گناوه محل بعدی خدمت محمدجعفر بود. آخرین مسئولیت محمدجعفر که ختم به شهادتش شد معاون تیپ 13 امیرالمؤمنین (ع) بود. تقدیر محمدجعفر را در عملیات کربلای چهار نوشته بودند که در آن عملیات سال شصت‌وپنج آسمان نشین شود. خانواده و دوستان و هم‌رزمان او ده سال تمام چشم‌انتظاری کشیدند تا اینکه پیکر مطهرش در سال هفتادوپنج به شهر و دیارش بازگشت؛ و در گلزار شهدای گناوه محلی شد برای دیدار دوستان و آشنایانش.

مسئولیت های سردار شهید محمدجعفر سعیدی
تاریخ استخدام در سپاه : ۱۳۵۸/۱۰/۱۰
سوابق خدمت شهید در سپاه :
فرمانده پایگاه دریایی گناوه 
فرمانده گروهان تیپ المهدی(عج) فارس
معاون گردان تیپ المهدی(عج) فارس
جانشین فرمانده سپاه دشتی و فرمانده بسیج
فرمانده گردان سپاه جزیزه خارگ             
فرمانده سپاه بندر ریگ
جانشین فرمانده سپاه خارگ وفرمانده بسیج خارگ
فرمانده گردان تیپ ۱۳ امیرالمومنین بوشهر
معاون ناوتیپ ۱۳ امیرالمومنین بوشهر

مرد بهشتی
محمدجعفر روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه هر هفته روزه بود. دعای توسل، زیارت عاشورا و دعای کمیلش هم هیچ‌وقت ترک نشد. بااینکه وقت کمی داشت اما از دیدار خانواده‌اش علی‌الخصوص پدر و مادرش غافل نمی‌شد. منتظر یک مناسبتی بود تا به خانواده شهدا سر بزند، از روزهای عید گرفته تا ایام دهه‌ی فجر. عادت نداشت بالباس نظامی بیرون از محیط کار برود تا اطرافیان پیش خودشان فکر نکنند که محمدجعفر اهل خودنمایی است. سعی می‌کرد همیشه وضو دار باشد. اگر جایی بود و غیبتی در آن قرار بود از دهان کسی بیرون بیاید محمدجعفر خیلی سریع به‌گونه‌ای که دیگران هم ناراحت نشوند آن محل را ترک می‌کرد. عاشق امام خمینی بود و اصل ولایتمداری را با عمق وجودش فریاد می‌زد ، مجسمه اخلاق بود. هیچ‌گاه ندیدم از دایره شئونات انسانی خارج شود، فارغ از دنیا بود و تجملات و زخارف دنیا هیچ‌گاه او را فریب نداد .در موضوع تهییج مردم برای دفاع از انقلاب شب و روز نداشت و در روزهای آغازین جنگ تحمیلی نقش زیادی در آموزش، سازمان‌دهی و اعزام نیرو به جبهه‌های نبرد، بر عهده داشت  بی‌قرار شهادت بود و در بیان آن با نوع عملش ابایی نداشت .همیشه خندان‌لب و آسوده‌خاطر بود و طمأنینه و آرامش درونی او در سیمای نورانی‌اش هویدا بود  از خانواده و فرزندانش درراه دین و عقیده‌اش گذشت و خود را لایق شهادت کرده بود .در یک‌کلام با دیدن او انسان به آرامش می‌رسید و در سایه درخت او می‌شد به‌آرامی خوابید. محمدجعفر در هر جمعی بود نیروهایش را به پاکی و صداقت و حفظ اموال عمومی به‌ویژه حفظ بیت‌المال سفارش می‌کرد به‌ویژه به مسئولین می‌گفت در حفظ و نگهداری بیت‌المال کوشا باشید و هیچ‌وقت خودش از اموال بیت‌المال برای کار شخصی استفاده نمی‌کرد. (همسر شهید.)

التماس برای جهاد
روزها از پی هم می‌رفتند و با رفتنشان ما را به عملیات کربلا 4 نزدیک می‌کردند. دو روز تا عملیات داشتیم. ما در چند کیلومتری آبادان در منطقه‌ی «مارد» مستقر بودیم. حال و هوای عجیبی بین ما حاکم بود. آن‌هایی که قرار بود به عملیات بیایند مشخص‌شده بودند؛ و آن‌هایی که جامانده از این غافله بودند هم دل‌ودماغی برای کار کردن نداشتند. چند ساعت باقی‌مانده هرکسی کاری می‌کرد. شاید خیلی از رفقا می‌دانستند که روزهای آخر عمرشان را سر می‌کنند. یکی سر به سجده گذاشته و ریزریز گریه می‌کرد. یکی برنامه‌ی خداحافظی به راه انداخته بود و با هرکسی که حتی سلام‌علیکی داشت خداحافظی آخر را می‌کرد و چندنفری هم آرام گوشه‌ای نشسته بودند. قلم و کاغذ به دست، صحبت‌های آخرینشان را می‌نوشتند؛ من خودم را پشت یک کامیون می‌دیدم که با هر گردش چرخش به منطقه‌ی عملیات نزدیک‌تر می‌شوم. در همین فکر و خیال بودم که به سنگر فرماندهی تیپ رسیدم. صدای فرمانده من را سر جایم میخکوب کرد. مختار غلامی و محمدجعفر باهم گرم صحبت بودند. آقای غلامی به محمدجعفر می‌گفت:
- تو باید پشت جبهه بمونی، تیپ و بچه‌ها به تو احتیاج دارن.
محمدجعفر با بغضی که معلوم بود همراه با اشک است جواب داد:
- من با چندتایی از دوستان شهیدم عهد و پیمان بستیم که همدیگه رو هیچ‌وقت تنها نگذاریم. آن‌ها بی‌وفایی کردن و رفتن. حالا بهترین وقتِ که من هم برم پیششون. (راوی خدابخش عباسی)

 

منبع: اختصاصی راسخون



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.