چند روزی میشه که از سرمراد جدا شدم. دلم بدجوری هوای آبادیم رو کرده، خدا بگم مراد رو چکارش کنه، ببین چه جوری همه ما رو آواره کرد! کاش حداقل روی سر یه دختر بودیم؛ البته که حالا دیگه دختر و پسر نداره، دختره میره کچل میکنه، پسره مو بلند میکنه، اوو تا اینجا!
خدایا اینم شانس بود نصیب ما کردی؟
مامانم از اون طرف سطل آشغال محکم زد تو سرم و گفت: «بچه ناشکری نکن، تو اگه از وسط، سه تیکه میشدی چی میگفتی؟»
با دلخوری گفتم: «وا مامان! یه دور از جونی، خدا نکردهای...»
ولی نمیدونید چه دردی داره وقتی یه نفر ما رو از وسط نصف میکنه. به علاوه این که خود مو دچار دو شخصیتی میشه و نمیدونه کدوم خودشه، دردم داره. وای اصلا نمیخوام بهش فکر کنم.
در همین موقع یه دسته موی اجنبی فرفری، سقوط کرد توی سطل آشغال. وای که چه سر و صدایی. صدای گریه بچه موها، صدای کلفت مردا، صدای نازک مامانا. قاطی ما شده بودن، حالا خوبه فر بودن. راستی نگفتم، ما اصالتا لختیم. نژادمون هم رنگ مشکیه خیلی هم با کیفیت و مقاوم و کلا موهای خوبی هستیم. حیف که این مراد قدر ما رو ندونست.
صاحب آرایشگاه به طرف سطل اومد و اونو برداشت تا بزاره جلوی در که، ماشین آشغالی ما رو ببره. من که با هجوم موهای دیگه و سر و صدا نمیتونستم تعادل خودمو حفظ کنم، دستم از دست مامانم جدا شد و افتادم روی زمین. آقای آرایشگر سر پلاستیک رو گره زد و انداخت جلوی در، هاج و واج جلوی مغازه ایستادم.
میدونید ما چه جوری میایستیم؟ مثل همون موقعهایی که شما سردتون میشه یا تحت تاثیر قرار میگیرین. ما هم چون کلا کنجکاو هستیم بلند میشیم، قد میکشیم تا ببینیم چه خبره، بعد که دیدیم خبری نیست دوباره میخوابیم. در واقع ما ده یکم عمرمون رو خوابیم. البته من ریاضیم خیلی خوب نیست، آخه دیدم برای ما بازار کار نداره منم یاد نگرفتم. هر روز سرشماری موها کار بیخودیه، خلاصه دم در ایستادم. نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. از یه طرف خوشحال بودم چون آزاد شده بودم و از طرفی تمام اهل خانوادم و فک و فامیلام اونجا بودن!
پیش خودم گفتم من بزرگ شدم، میتونم بدون کمک پدر و مادرم زندگی کنم. خلاصه نگاهمو از پلاستیک روبه روم برداشتم و رفتم. هی رفتم، هی برگشتم و نگاه کردم. هی رفتم، هی دوباره برگشتم نگاه کردم، دوباره رفتم؛ اما دیگه برنگشتم. سرم رو بالا گرفتم و مثل یه مرد به راه خودم ادامه دادم.
حسابی گرسنم بود، سر را ه یه رستوران باکلاس دیدم یواشکی وارد شدم؛ البته چون خیلی پله داشت چسبیدم به کفش یه آدمی و پلهها رو طی کردم. ما موها اصولا قدرت چسبندگی زیادی داریم که به همه چیز میچسبیم. بگذریم، وارد رستوران شدم. وای چی بود، چه غذاهایی. از یکی از میزا به سختی بالا رفتم و به غذاها نگاه کردم. بعضی غذاها ازشون بخار بالا میرفت. از اونا میترسیدم چون میدونستم داغن. مثل موقعهایی که، این دستگاهه اسمش چیه؟... شی سو... شه سو... همون که باد داغ میزنه، اون دشمن سر سخت ماست. هر روزم داره عمو و دایی و خالههاشو میاره تو کار. مو صاف کن، مو پیچ کن، این ور کن، اون ور کن و هزار تا دیگه که اصلا بلد نیستم، فقط هر دفعه یه غول جدید میبینم.
خلاصه سعی کردم غذاهای داغ رو نخورم؛ اما یکی از غذاها بود که بوی خیلی خوبی داشت و داغم نبود. وای که چه لحظهی شیر ینی بود. چشمهامو بستم و شیرجه زدم تو غذا لای برنجا، خورشتا، این ور، اون ور، تازه داشتم حال میکردم که یهو از برنجا جدا شدم و رفتم یه جای تاریک. اولش نفهمیدم چی شد؟ بین یه مشت برنج گیر کرده بودم. بعد فهمیدم توی ظرف غذا نیستم و تازه اونجا بود که فهمیدم توی دهن اون آدم گیر کردم. از دندوناش فرار میکردم، چون هر لحظه ممکن بود بین اونا گیر کنم. جا خالی میدادم و برنجا له میشدن. چاره دیگهای نداشتم، با یه حرکت خیلی خوب، دور زبون اون آدم پیچ خوردم که یهو یه صدای بدی شنیدم: «اَ……….ه»
همه برنجای له شده و نیمه له شده پرت شدن بیرون. داشتم از ترس سکته میکردم. دستش رو آورد توی دهنش ومنو محکم بیرون کشید. همراه من چند تا برنج دیگه هم که به من چسبیده بودن بیرون اومدن. میدونم الان حالتون داره به هم میخوره؛ ولی منم واقعا حالم بد بود، فکر نکنین به من خوش میگذشت.
از ترس از دستش فرار کردم و همونطور که به عقب نگاه میکردم افتادم توی قاشق پر برنج بغلیش، تا اومدم بپرم پایین، دیگه دیر شده بود و رفتم تو دهن اون آدم. هنوز اولی حالش خوب نشده بود که این یکی هم منو پیدا کرد و با عصبانیت کشید بیرون. توی دهن نفر سومم که واقعا تقصیر من نبود، تقصیر خودش بود. منو با چنگال ماکارونیها گرفت، وقتی از توی دهن نفر سومم بیرون پریدم صدای جیغ بلندی رو شنیدم که نزدیک بود گوشام کر بشه. منو محکم با انگشتش گرفته بود و به سرعت میرفت طرف آشپزخونه، قلبم توی دهنم بود. یعنی با من چکارمیکردن؟ چی قرار بود به سرم بیاد؟ کاش میشد از خودم دفاع کنم. اون سه نفر که منو توی دهنشون پیدا کرده بودن، تمام رستوران رو به هم ریخته بودن به زور از دستشون در اومدم و پا گذاشتم به فرار.
وقتی از در رستوران بیرون اومدم یه نفس راحت کشیدم. باد شدیدی داشت میوزید. سعی کردم خودم رو روی زمین نگه دارم. همش به خودم دلداری میدادم: دیگه از بُرس که بدتر نیست!
توی همین فکرا بودم که باد منو با خودش برد توی آسمون. با باد تاب میخوردم و هم چنان به این فکر میکردم که سرنوشتم چی میشه؟ توی دلم تا تونستم به مراد که حالا کچل شده بود فحش دادم و آرزو کردم دیگه مو در نیاره.
خدایا اینم شانس بود نصیب ما کردی؟
مامانم از اون طرف سطل آشغال محکم زد تو سرم و گفت: «بچه ناشکری نکن، تو اگه از وسط، سه تیکه میشدی چی میگفتی؟»
با دلخوری گفتم: «وا مامان! یه دور از جونی، خدا نکردهای...»
ولی نمیدونید چه دردی داره وقتی یه نفر ما رو از وسط نصف میکنه. به علاوه این که خود مو دچار دو شخصیتی میشه و نمیدونه کدوم خودشه، دردم داره. وای اصلا نمیخوام بهش فکر کنم.
در همین موقع یه دسته موی اجنبی فرفری، سقوط کرد توی سطل آشغال. وای که چه سر و صدایی. صدای گریه بچه موها، صدای کلفت مردا، صدای نازک مامانا. قاطی ما شده بودن، حالا خوبه فر بودن. راستی نگفتم، ما اصالتا لختیم. نژادمون هم رنگ مشکیه خیلی هم با کیفیت و مقاوم و کلا موهای خوبی هستیم. حیف که این مراد قدر ما رو ندونست.
صاحب آرایشگاه به طرف سطل اومد و اونو برداشت تا بزاره جلوی در که، ماشین آشغالی ما رو ببره. من که با هجوم موهای دیگه و سر و صدا نمیتونستم تعادل خودمو حفظ کنم، دستم از دست مامانم جدا شد و افتادم روی زمین. آقای آرایشگر سر پلاستیک رو گره زد و انداخت جلوی در، هاج و واج جلوی مغازه ایستادم.
میدونید ما چه جوری میایستیم؟ مثل همون موقعهایی که شما سردتون میشه یا تحت تاثیر قرار میگیرین. ما هم چون کلا کنجکاو هستیم بلند میشیم، قد میکشیم تا ببینیم چه خبره، بعد که دیدیم خبری نیست دوباره میخوابیم. در واقع ما ده یکم عمرمون رو خوابیم. البته من ریاضیم خیلی خوب نیست، آخه دیدم برای ما بازار کار نداره منم یاد نگرفتم. هر روز سرشماری موها کار بیخودیه، خلاصه دم در ایستادم. نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. از یه طرف خوشحال بودم چون آزاد شده بودم و از طرفی تمام اهل خانوادم و فک و فامیلام اونجا بودن!
پیش خودم گفتم من بزرگ شدم، میتونم بدون کمک پدر و مادرم زندگی کنم. خلاصه نگاهمو از پلاستیک روبه روم برداشتم و رفتم. هی رفتم، هی برگشتم و نگاه کردم. هی رفتم، هی دوباره برگشتم نگاه کردم، دوباره رفتم؛ اما دیگه برنگشتم. سرم رو بالا گرفتم و مثل یه مرد به راه خودم ادامه دادم.
حسابی گرسنم بود، سر را ه یه رستوران باکلاس دیدم یواشکی وارد شدم؛ البته چون خیلی پله داشت چسبیدم به کفش یه آدمی و پلهها رو طی کردم. ما موها اصولا قدرت چسبندگی زیادی داریم که به همه چیز میچسبیم. بگذریم، وارد رستوران شدم. وای چی بود، چه غذاهایی. از یکی از میزا به سختی بالا رفتم و به غذاها نگاه کردم. بعضی غذاها ازشون بخار بالا میرفت. از اونا میترسیدم چون میدونستم داغن. مثل موقعهایی که، این دستگاهه اسمش چیه؟... شی سو... شه سو... همون که باد داغ میزنه، اون دشمن سر سخت ماست. هر روزم داره عمو و دایی و خالههاشو میاره تو کار. مو صاف کن، مو پیچ کن، این ور کن، اون ور کن و هزار تا دیگه که اصلا بلد نیستم، فقط هر دفعه یه غول جدید میبینم.
خلاصه سعی کردم غذاهای داغ رو نخورم؛ اما یکی از غذاها بود که بوی خیلی خوبی داشت و داغم نبود. وای که چه لحظهی شیر ینی بود. چشمهامو بستم و شیرجه زدم تو غذا لای برنجا، خورشتا، این ور، اون ور، تازه داشتم حال میکردم که یهو از برنجا جدا شدم و رفتم یه جای تاریک. اولش نفهمیدم چی شد؟ بین یه مشت برنج گیر کرده بودم. بعد فهمیدم توی ظرف غذا نیستم و تازه اونجا بود که فهمیدم توی دهن اون آدم گیر کردم. از دندوناش فرار میکردم، چون هر لحظه ممکن بود بین اونا گیر کنم. جا خالی میدادم و برنجا له میشدن. چاره دیگهای نداشتم، با یه حرکت خیلی خوب، دور زبون اون آدم پیچ خوردم که یهو یه صدای بدی شنیدم: «اَ……….ه»
همه برنجای له شده و نیمه له شده پرت شدن بیرون. داشتم از ترس سکته میکردم. دستش رو آورد توی دهنش ومنو محکم بیرون کشید. همراه من چند تا برنج دیگه هم که به من چسبیده بودن بیرون اومدن. میدونم الان حالتون داره به هم میخوره؛ ولی منم واقعا حالم بد بود، فکر نکنین به من خوش میگذشت.
از ترس از دستش فرار کردم و همونطور که به عقب نگاه میکردم افتادم توی قاشق پر برنج بغلیش، تا اومدم بپرم پایین، دیگه دیر شده بود و رفتم تو دهن اون آدم. هنوز اولی حالش خوب نشده بود که این یکی هم منو پیدا کرد و با عصبانیت کشید بیرون. توی دهن نفر سومم که واقعا تقصیر من نبود، تقصیر خودش بود. منو با چنگال ماکارونیها گرفت، وقتی از توی دهن نفر سومم بیرون پریدم صدای جیغ بلندی رو شنیدم که نزدیک بود گوشام کر بشه. منو محکم با انگشتش گرفته بود و به سرعت میرفت طرف آشپزخونه، قلبم توی دهنم بود. یعنی با من چکارمیکردن؟ چی قرار بود به سرم بیاد؟ کاش میشد از خودم دفاع کنم. اون سه نفر که منو توی دهنشون پیدا کرده بودن، تمام رستوران رو به هم ریخته بودن به زور از دستشون در اومدم و پا گذاشتم به فرار.
وقتی از در رستوران بیرون اومدم یه نفس راحت کشیدم. باد شدیدی داشت میوزید. سعی کردم خودم رو روی زمین نگه دارم. همش به خودم دلداری میدادم: دیگه از بُرس که بدتر نیست!
توی همین فکرا بودم که باد منو با خودش برد توی آسمون. با باد تاب میخوردم و هم چنان به این فکر میکردم که سرنوشتم چی میشه؟ توی دلم تا تونستم به مراد که حالا کچل شده بود فحش دادم و آرزو کردم دیگه مو در نیاره.
نویسنده: فاطمه اشعری