خاله‌جان همه چیز را می‌شوید

دو سالی است که مادرم را ازدست داده‌ام و دو- سه ماهی می‌شود که زن بابای عزیزی دارم. من و همه‌ی فامیل، خاله‌جان صدایش می‌کنیم. این خاله‌جان عزیز یکی دو ماه است به بابا پیله کرده باید گوسفندهای گله‌‌ی‌مان...
سه‌شنبه، 20 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
خاله‌جان همه چیز را می‌شوید
دو سالی است که مادرم را ازدست داده‌ام و دو- سه ماهی می‌شود که زن بابای عزیزی دارم. من و همه‌ی فامیل، خاله‌جان صدایش می‌کنیم. این خاله‌جان عزیز یکی دو ماه است به بابا پیله کرده باید گوسفندهای گله‌‌ی‌مان را بشوییم.

من همیشه شست‌وشوی گوسفندها و پشم‌چینی آن‌ها را دوست داشته‌ام؛ ولی بابا روی حرف خودش ایستاده است و می‌گوید: «آخر اگر زودتر از موعد همیشگی گوسفندها را بشوییم، شیرشان خشک می‌شود. باید لااقل تا اوّل تابستان صبر کنیم.»

 خاله‌جان اصلاً گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. پایش را توی یک کفش کرده و حرف خودش را می‌زند: «کثیفی دارد از سر روی این میش و بزها بالا می‌رود... اگر گوسفندها را نشویید، نه من نه شما!»

بالاخره وقت پشم‌چینی گوسفندان و سحرخیزی‌های من فرامی‌رسد. با شنیدن اذان صبح از رخت‌خواب گرم و نرم بلند می‌شوم. نمازم را همراه بابا می‌خوانم و فانوس به دست، آماده می‌شوم برای کمک به بابا در پشم‌چینی گوسفندان.

 اولین میشی که در تاریک‌روشن توی طویله به چنگ‌مان می‌آید، میش خرمایی است. بابا دوکارد بزرگ پشم‌چینی‌اش را برداشته و افتاده به جان پشم‌های بلند خرمایی؛ حالا بچین، کی نچین. صدای بع‌بع میش زبان‌بسته بلند شده است. موقع پشم‌چینی‌ها، کار من این است که سر گوسفند دست‌وپا بسته را روی پاهایم بگذارم، ناز و نوازشش کنم تا آرام بگیرد و بابا با خیال راحت پشم‌هایش را بچیند.

خواب‌آلوده‌ام. نمی‌توانم خودم را نگه دارم. بابا وقتی می‌بیند رفته‌ام توی چرت، سرزنشم می‌کند: «برو به صورتت آب بزن. باید عادت کنی به سحرخیزی بچه‌جان!»

 صورتم را آب زده‌‌ام و دوباره سر گوسفند را گرفته‌‌ام توی بغلم. بابا، باریکلایی می‌گوید و دنباله‌ی حرفش را می‌گیرد: «به سمت مشرق نگاه کن. حیفت نمی‌آید چنین ساعتی را از دست بدهی؟! آدم حال می‌آید این موقع صبح بیدار باشد. کوه سِنجِگان را ببین، تا آفتاب طلوع کند، هزار بار رنگ‌به‌رنگ می‌شود!»

 به آسمان مشرق نگاه می‌کنم؛ اما خواب‌آلودگی رهایم نمی‌کند، جز چند تکّه ابر سرخ و سفید و یک ستاره‌ی درخشان چیزی نمی‌بینم.

از صدای قِرچ‌قِرچ دوکارد پشم‌چینی خوشم نمی‌آید. از به‌هم‌خوردن تیغه‌هایش پشتم می‌لرزد. بعضی وقت‌ها شده این دوکارد تیز بابا چنان قسمتی از پوست حیوان را به همراه پشم‌ها قیچی کرده که صد رحمت به جای دندان‌های تیز آقا گرگه‌ی بدجنس! عین خیالش هم نیست. انگارنه‌انگار به‌جای پشم‌ها، پوست حیوان را بریده. وقتی می‌بیند با چشم‌های تنگ‌شده هی نُچ‌نُچ می‌کنم، می‌گوید: « غصه‌اش را نخور، با این خراش‌ها هیچ باکَش نمی‌شود!»

همین موقع خاله‌جان از اتاق بیرون ‌‌می‌آید و جیغش به هوا ‌‌می‌رود: «ای وای بدبخت شدم! چرا گوسفند را آورده‌اید توی ایوان؟! چرا این‌جا پشم‌هایش را می‌چینید؟! نگاه کن! نگاه کن! همه زندگی‌‌ام را دارند به گَند می‌کشند!»  

بابا پشم‌چینی را رها می‌کند، سراسیمه از جایش بلند می‌شود. انگار بدجوری غافل‌گیر شده باشد. چند لحظه همین‌طور مات و مبهوت خاله را نگاه می‌کند، اما سرانجام به حرف می‌آید: «چه شده زن؟! چرا توی این اوّل سحری سروصدا می‌کنی؟! همسایه‌ها را عذاب می‌دهی با این جیغ‌وویغ‌ها! مگر نمی‌دانستی ما همیشه توی همین ایوان پشم گوسفندها را می‌چینیم؟! لابد می‌خواستی برویم توی آغل!»

- «اگر می‌دانستم می‌خواهید گوسفند کثیف را توی ایوان بیاورید که کپه‌ی مرگم را نمی‌گذاشتم، دم صبحی چرت بزنم!»

- «ما همین دیروز گوسفندها را توی آب قنات شسته‌ایم. کجای‌شان کثیف است زن؟!»

- «مگر آن‌ها را صابون زده‌اید؟! توی آب انداخته‌‌‌اید و بیرون آورده‌‌‌اید، فکر می‌کنید تمیز شده‌‌‌‌اند؟!»

-«لااله‌الاالله... دست بردار زن! بی‌عقلی نکن! مگر باید لیف و صابون‌‌‌‌شان می‌زدیم. گوسفندها را می‌شویند که پشم‌‌‌‌شان موقع چیدن به هم نچسبیده باشد. تمیز باشد برای فروش... فقط همین!»

- «من این چیزها حالی‌‌ام نیست. همین الآن بَرَش دارید ببرید پایین. ببرید توی دالان حیاط. آن‌جا که می‌شود پشم‌هایش را چید!»

بابا عصبانی است. دیگر اعتنایی به خاله‌جان نمی‌کند. هی پشت سر هم لااله‌الاالله می‌گوید و دوکارد تیزش را زیر پشم‌های بلند گوسفند، باز و بسته می‌کند. خاله‌جان جارو به‌دست، همچنان غُرغُر می‌کند. دماغش را با گوشه چارقدش می‌گیرد و خرده‌ریز پشم‌ها را می‌روبد به سمت پایین ایوان.

بالاخره بابا درحالی‌که سوره ناس را زیر لب زمزمه می‌کند، آخرین پشم‌های خرمایی را هم قیچی می‌کند و صلوات آخر کارش را هم می‌فرستد. دست‌وپای حیوانکی را باز می‌کنیم و کمکش می‌کنیم تا از جایش بلند شود. بلندشدن خرمایی همان و پشکل تروتازه ریختن توی ایوان جارو‌زده همان. دوباره جیغ‌های رنگ‌رنگ خاله به آسمان می‌رود و صدای نصیحت‌های بابا که دست از این ادا و اصول‌هایش بردارد و عاقل باشد.

به‌ناچار، بساط پشم‌چینی‌مان را از توی ایوان روشن جمع ‌‌می‌کنیم و ‌‌می‌رویم پایین، توی دالان تاریک حیاط. گوسفند دومی از آن میش‌های استخوان‌دار قُلچماق است که به‌راحتی دُم به تله نمی‌دهد. هر جوری هست مهارش می‌کنیم و دست و پایش را می‌بندیم. بابا ناراحت است. به خودش بد وبیراه می‌گوید. دندان‌های مصنوعی‌اش را روی هم فشار می‌دهد و غُرغُرکنان دوکاردش را تندتر از پیش به‌کار می‌اندازد: «... خدا هیچ‌کس را دچار وسواس‌الخنّاس نکند! زن ِرعیت جماعت که نباید از این جور ادا و اطوارها داشته باشد!»

 
***

سر صبحانه، هنوز غُرغُرهای خاله‌جان ته نکشیده که نمی‌دانم چرا یک‌دفعه استکان چای از دستم می‌افتد توی سفره و تکه نان جلوی دست او را خیس می‌کند. جای ماندن نیست. نتیجه‌اش را می‌دانم. مثل برق و باد از سر سفره می‌پرم و پابرهنه از بالاخانه می‌زنم بیرون. کفش‌های لاستیکی‌‌ام بلافاصله پرتاب می‌شوند پشت سرم و زودتر از من می‌رسند به ایوان پایین. من توی این مدت به خُلق‌وخوی ویژه خاله‌جان عادت کرده‌‌ام.

دیگر توی اتاق نمی‌روم. کفش‌هایم را می‌پوشم و بره بزغاله‌های کوچولو را از آغل‌شان بیرون می‌کنم و ‌‌می‌برم‌شان به چرا.

نزدیک ظهر وقتی می‌رسم که خاله‌جان دارد آخرین لباس‌ها را روی طناب پهن می‌کند. جواب سلامم را با قیافه‌ای گرفته می‌دهد.

با خودم ‌‌می‌گویم: «چقدر لباس می‌شوید! چقدر خودش را خسته می‌کند! دستش درد نکند؛ اما از بس لباس‌هایم را شسته رنگ روی‌شان رفته!»

از لباس‌های آویزانش آب می‌چکد. تند از کنار آن‌ها می‌گذرم که به پَر و پایم چکّه نکنند. وقتی می‌خواهم پایم را توی اتاق بگذارم، صدای ناساز خاله بلند می‌شود:

«...ای وای ... ای وای... دوباره باید این لباس‌ها را آب بکشم! ... دوباره باید ببرم‌شان سر جوی آب! کوری مگر که لباس‌ها را نمی‌بینی؟! سرت را زده‌ای به لباس‌هایم!»

- «مواظب بودم خاله‌جان! سرم به هیچ لباسی نخورده... باور کن!...بیا نگاه کن، موهایم خشک‌اند!»

- «یعنی می‌گویی کورم. چشم‌هایم ندیده‌‌‌‌اند کله‌ات را زده‌ای به لباس‌ها؟! برو از جلوی چشم‌هایم دور شو!»

می‌روم تا از جلوی چشمانش دور شوم. می‌روم خانه خواهرم. آن‌جا که هستم با بچه‌هایش سرگرم هستم و غصه‌هایم را از یاد می‌برم.

 اما خاله‌جان عزیز دلش برایم تنگ ‌‌می‌شود. طاقت نمی‌آورد. نیم‌ساعت نشده می‌آید دنبالم و با جانم‌جانم ‌‌می‌رویم خانه خودمان.

 وقتی ‌‌می‌رسیم، ‌‌می‌بینم دور از چشم بابا، پالان سنگین الاغ را هم شسته و باید کمک کنم بگذاریمش سینه آفتاب تا بابا هنوز از کار آبیاری باغ و بستانش برنگشته، خشک شده باشد. از خستگی روی زمین ولو می‌شوم و به این فکر می‌کنم که دیگر چه چیزهایی را باید بشوییم.
 
نویسنده: یوسف یزدیان وشاره 
 
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط