گفتمانهای قیاس ناپذیر (2)
نويسنده: الستر پنيكوك - دانشگاه هنگ كنگ
مترجم : سيد على اصغر سلطانى
مترجم : سيد على اصغر سلطانى
تحليل انتقادى گفتمان CDA
نكته با اهميت در اينجا, علاقه مندى اين محققان به تحليل صورتهاى گوناگون گفتمان به منزله نمونه هاى كاربرد زبانى و يافتن جايى براى اين گفتمانها, در چارچوب گسترده تر قدرت اجتماعى است. از نظر فركلو, گفتمان همان ((زبان به منزله كنشى اجتماعى)) است (همان ص17). اين تعريف در قياس با آنچه در بخش قبل آمد; يعنى تعريف گفتمان تحت عنوان كاربرد زبان, داراى شباهتها و تفاوتهايى است. شباهتشان در اين است كه گفتمان, طورى به كار رفته است كه به مفهوم قطعه اى از زبان به هنگام كاربرد واقعى است, و تفاوتشان نيز از دو جهت است, اول اينكه زبان به مثابه كنشى اجتماعى با كاربرد زبان متفاوت است; زيرا در اين حالت زبان با ديگر كنشهاى اجتماعى پيوند مى خورد و صرفا به مثابه قلمروى متفاوت, رها نمى شود. دوم, تصور مى شود كه جبرى اجتماعى, حاكم بر چنين كنش زبانى اى مى باشد. از اين رو, مهم است بدانيم كه فركلو برخلاف سنت دوگانه ساز زبان شناسى پساسوسورى كه در پى يافتن نوعى رابطه بين زبان و اجتماع است, سعى دارد نشان دهد كه كاربرد زبان به خودى خود, هميشه عملى اجتماعى است. علاوه بر اين چنين اعمالى, اعمال فردگرايانه كاربران زبان در انزوايى شناختى نيز نيستند; بلكه تحت حاكميت شرايط ايدئولوژيك و اجتماعى گسترده تر جامعه قرار دارند.
كرس (ص85, 1990) در مقاله مختصر و متإخرش مى گويد كه تحليلگران انتقادى گفتمان نقطه اشتراكشان با ديگر تحليلگران گفتمان, اين است كه هر دو بر متون و بافتهاى آن متمركز مى شوند; اما با عنصرى انتقادى دست به چنين كارى مى زنند:
((از رهگذر غير طبيعى سازى]denaturalizing] كنشهاى گفتمانى و متون يك جامعه, كه به مثابه مجموعه اى از گروههاى اجتماعى داراى پيوندى گفتمانى پنداشته مى شوند, و از رهگذر شفاف و قابل رويت ساختن آنچه در گذشته ممكن بود نامرئى و به ظاهر طبيعى تلقى شود, تحليلگران انتقادى سعى دارند تا درهم تنيدگى كنشهاى گفتمانى ـ زبانى را با ساختهاى سياسى ـ اجتماعى گسترده تر قدرت و حاكميت, به تصوير بكشند)).
او چند فريضه انتقادى مشترك را برمى شمرد كه در آن, به زبان, به منزله كنشى اجتماعى, به متون, به منزله فرآورده هاى اجتماعى, به سخنگويان, به گونه اى كه در جايگاهى متمايز قرار دارند, و به معنا, به منزله فرآورده هاى روابط سياسى ـ اجتماعى نگريسته مى شود. چنين فرضياتى مبين آن هستند كه زبان رسانه اى نه شفاف; بلكه مبهم است و مفهوم نظام زبانى همگون, مشكل آفرين است; چرا كه دسترسى مردم به آن نظام, همواره تمايزى است و تحليل گفتمان بايد مدام نظر به قدرت اجتماعى, تاريخ و ايدئولوژى داشته باشد تا بتواند معنا را دريابد.
در نتيجه, غالب زبان شناسان انتقادى, در مقايسه با برداشتهاى غالب و رايج در تحليل گفتمان و تفكر زبان شناختى عمده امروز, ديدگاهى متفاوت نسبت به زبان دارند. مثلا, فاولر و ديگران (ص1, 1979) مى گويند; اولا, زبانى كه به كار مى بريم ((مجسم كننده ديدگاهى ـ يا ((نظرياتى)) ـ خاص نسبت به واقعيت)) است. در اينجا, نكته اين نيست كه به زبان, به گونه اى بنگريم كه گويى زبان, تجسم بخش ((يك جهان بينى)) باشد; بلكه نكته در اين است كه بايد بپذيريم كاربردهاى مختلف زبان در درون يك زبان, مبين برداشتهايى ويژه است. دوم اينكه مى گويند: ((تنوع در گونه هاى گفتمان, از عوامل اقتصادى و اجتماعى جدايى ناپذيرند)) و از اين روى, ((تنوع زبانى منعكس كننده و مبين تفاوتهاى اجتماعى ساختمندى هستند كه خود, اين تنوع زبانى را ايجاد مى كنند. سوم اينكه ((به كارگيرى زبان, فقط حاصل و بازتاب فرآيند و سازمان اجتماعى نيست; بلكه بخشى از فرآيند اجتماعى است)) (همان). اين ديدگاهها كه كابرد زبان را فرآيندى اجتماعى مى دانند و تنوع و گزينش زبانى را با تفاوت اقتصادى و اجتماعى مرتبط مى سازند, مى خواهند اين نكته را روشن كنند كه زبان هميشه در بافت خود تحقق مى يابد. به علاوه, اين بافتها را نمى توان تنها دربرگيرنده رويدادهاى گفتارى [speech events] )), ((انواع متنى [text genres])) و غيره دانست; بلكه اساسشان بر درك تفاوت سياسى, فرهنگى, و اجتماعى استوار است.
اگر از نظر عده اى, اين تمركز بر زبان در بافتهاى اجتماعى, يادآور جامعه شناسى است, بايد گفت كه خود اين نويسندگان نيز به دقت, هم از جريان غالب در زبان شناسى و هم از جامعه شناسى زبان فاصله مى گيرند. فاولر و ديگران اظهار مى دارند كه جامعه شناسان زبان ((در بهترين حالت خود در پذيرش ساختهاى اجتماعى اى كه توصيف مى كنند, خنثى هستند; اما در بدترين وضعيت, به اين نتيجه مى رسند كه ساختهاى اجتماعى تغيير ناپذيرند)) (همان, ص2). در واقع, همانطور كه فاولر و كرس (1979) گفته اند, دوگانگى موجود بين زبان شناسى و جامعه شناسى زبان, به خودى خود نامطلوب است; چون پيامدش اين است كه گويى زبان و معنا را مى توان به صورتى انتزاعى از طريق زبان شناسى مطالعه كرد و بررسى زبان و بافتهاى اجتماعى را به جامعه شناسى زبان واگذار كرد. اين اصرار بر درك بافتهاى اجتماعى زبان به هيچ وجه افزودن توانش ارتباطى و جامعه شناختى زبان, به نوعى توانش زبانى به حساب نمىآيد; بلكه اين كار تلاشى در جهت فهم كاربرد زبان در درون ساختهاى ايدئولوژيك و اجتماعى جامعه است. همچنان كه اروين (1984) متذكر شده است, توانش همگانى سوسور, كه بر مفهوم فاعلى گروهى [unitary subject] و هسته مشترك عقلانيتcore rationality] ]common استوار است, به وسيله برداشت مشابهى در نظريه جامعه شناختى زبان باز توليد مى شود; اما به چالش طلبيده نمى شود. متقابلا ماحصل ديدگاههاى فوق اين است كه انسان موجودى اجتماعى است; ذهنيتهاى انسان و كاربرد زبان در بافتهاى فرهنگى و اجتماعى توليد مى شوند; بافتهايى كه صورتهاى ايدئولوژيك و نابرابريهاى اجتماعى در آنها به وفور يافت مى شوند.
فركلو (ص7, 1989) نيز از جريان غالب زبان شناسى به اين علت كه ديدگاهى غير اجتماعى نسبت به زبان دارد و راجع به رابطه بين زبان, قدرت و ايدئولوژى حرفى براى گفتن ندارد, انتقاد مى كند. او نيز چون ديگران, حوزه هاى ديگر مطالعه زبان, همچون: جامعه شناسى زبان, كاربردشناسى, تحليل گفت و گو و تحليل گفتمان را به باد انتقاد مى گيرد. انتقادش از جامعه شناسى زبان, اين است كه شديدا در درون سنت اثبات گرايى جاى دارد و مى خواهد بر ((توصيف عينى)) ((واقعيتها))ى اجتماعى متمركز شود و ((طبقات)) اجتماعى فرضى را با ويژگيهاى زبانى مرتبط سازد. مشكل كاربردشناسى از نظر او, فردگرايانه بودن است; يعنى متمركز شدن بر اعمال, منظورها و راهكارهاى سخنگويان منفردى كه تصور مى شود درگير تعاملهايى باشند كه مسإله قدرت اجتماعى را ناديده مى انگارند. به همين سياق, از تحليل گفت و گو و تحليل گفتمان نيز از آن روى انتقاد مى كند كه اينها گفت و گو و گفتمان را كنش اجتماعى ماهرانه اى مى دانند كه در خلإ اجتماعى وجود دارد; گويى كه صحبت تنها به خاطر خودش صورت مى گيرد (همان ص12).
رويكرد ديگرى كه با اندكى تفاوت نسبت به تحليل انتقادى گفتمان وجود دارد, مربوط به گروهى از نشانه شناسان اجتماعى [social semioticians] است كه گرايش نو ـ هليدى اى [neo-Hallidayan] دارند, بويژه گونتركرس 1985 (هاج و كرس 1988). دستور نقش گراى هليدى خصوصا براى پاسخ به بعضى از اين پرسشها مفيد است; زيرا اگرچه در سنت غالب زبان شناسى كه در بخش قبل وصف گرديد, پيوند صورت و نقش در كانون توجه قرار دارد; اما در الگوى هليدى, قبلا اين كار صورت پذيرفته است و دامنه تحليل را گسترده تر كرده است. از اينجاست كه كرس مشخصا ديدگاه گفتمانى خود را به ديدگاه فوكو پيوند مى دهد:
گفتمانها, مجموعه هايى از اظهار نظرات نظام مند و سازمان يافته ايى هستند كه معانى و ارزش هاى نهادها را تبيين مى كنند. به علاوه, گفتن آنچه ممكن و آنچه غير ممكن است (و با تمهيد انجام دادن آنچه ممكن و آنچه غير ممكن است) را با توجه به موضوعهاى مورد علاقه آن نهاد چه به صورت حاشيه اى و چه محورى تعريف, توصيف و تحديد مى كند. يك گفتمان, مجموعه اظهار نظرات احتمالى درباره حوزه مورد نظر را فراهم مىآورد و شيوه هاى سخن گفتن درباره موضوع, پديده و يا روندى خاص را سازماندهى كرده, به آن ساخت مى بخشد (كرس ص7, 1985).
گمان مى كنم آنچه در نگاه ابتدايى جلب توجه مى كند, اين است كه وقتى كرس مى گويد گفتمانها, آنچه مى شود گفت و آنچه نمى شود را ((تعريف, توصيف و تحديد مى كنند)), ديدگاهش بسيار به آنچه در ابتداى اين مقاله ارائه كردم, نزديك مى شود و آن اينكه, موضوع تحليل گفتمان اين است كه چگونه چنين مى شود كه چيزهايى خاص در زمان و مكانى خاص گفته مى شوند.
بعد از اشاره به رويكردهاى متفاوت نسبت به تحليل انتقادى گفتمان و مفروضات مشترك آنها, حال سعى خواهم كرد تا با وضوح بيشترى نشان دهم كه بينشهاى بنيادين اين رويكردها نسبت به زبان, گفتمان, ايدئولوژى و جامعه چگونه كار مى كنند. باز مى گرديم به دو مفهومى كه در انتهاى بخش قبل معرفى كردم. اول, الگوى تحليل گفتمان فركلو, با توجه به رابطه ديالكتيكى كه بين ساختارهاى خرد گفتمان (ويژگيهاى زبانى) و ساختارهاى كلان جامعه (ايدئولوژى و ساختارهاى اجتماعى) كار مى كند تإكيد مى ورزد كه اگرچه ممكن است ساختارهاى كلان جامعه, ساختارهاى خرد گفتمان را تعيين كنند; ولى ساختارهاى گفتمانى نيز به نوبه خود, ساختارهاى ايدئولوژيك و گفتمانى را باز توليد مى كنند. در نتيجه, برخلاف ديدگاه گفتمانى اى كه در بخش قبل بحث شد, اگرچه سطح خرد (ويژگيهاى زبانى) تقريبا بدون تغيير مى ماند; ولى سطح كلان, از مفهوم بافت و شركت كنندگان[ در گفتمان] گرفته تا برداشتى گسترده از اجتماع, گسترش مى يابد. دوم, چند سطح متفاوت ديگر نيز بين سطوح خرد و كلان وجود دارند, به نحوى كه اين ديدگاه گفتمانى را الگويى با چهار سطح بايد در نظر گرفت. متن و گفتمان در خردترين سطح قرار دارند (اين دو را مى توان از هم مجزا كرد ولى در اينجا من آنها را يكى فرض مى كنم), متن اشاره به توليد (نوشتارى يا گفتارى) روندهاى اجتماعى گفتمان دارد. سپس, ((مراتب گفتمانof discourse] ]orders)), گفتمان واقعى را رقم مى زنند. مراتب گفتمان, مجموعه هايى از قراردادهاى اجتماعى اند كه با نهادهاى اجتماعى مربوطند. مراتب گفتمان نيز به نوبه خود به وسيله ايدئولوژيها و ايدئولوژيها, نيز به وسيله روابط قدرت در گستره وسيعتر جامعه, تعيين مى شوند. در اين رويكرد, انسجام (كه بحثى بسيار رايج در تحليل گفتمان زبان شناسى كاربردى است) متكى است به ((عقل سليم گفتمانى [discoursal common sense])) كه خود ايدئولوژيك به شمار مىآيد (فركلو ص107, 1988).
الگوى كرس (1985) نيز اساسا داراى چهار سطح است. هنگام بحث درباره تمايزى كه فركلوبين متن و گفتمان قائل شد, من اين دو را تحت عنوان توليد و روند در يك سطح قرار دادم. اگرچه فركلو نيز براى تميز قائل شدن بين متن و گفتمان, به هليدى توسل مى جويد; ولى برداشت وى از گفتمان تحت عنوان زبان به مثابه كنش اجتماعى, دقيقتر از برداشت كرس به نظر مى رسد. در مقابل, از نظر كرس, معانى متون (سطح اول) از عوامل, گفتمانها و انواعى خاص (سطح دوم) مشتق مى شوند. پس, صورتها و معانى متون ـ كاربرد واقعى زبان ـ ((به وسيله گفتمانها ـ نظامهاى معانى برخاسته از سازمان نهادهاى اجتماعى ـ و به وسيله انواع مقولات قراردادى و صورىاى كه صورتها و معانى شان نشإت گرفته از صورتها, معانى, و كاركردهاى موقعيتهاى قراردادى شده تعاملهاى اجتماعى است ـ رقم مى خورد)) (كرس, ص31, 1985). كرس اساسا به اين دو سطح متمركز مى شود; سطوحى كه صورتها و معانى متون در آنها به وسيله گفتمان و نوع رقم زده مى شود. با وجود اين, وى سطح سومى (ايدئولوژى) را پيشنهاد مى كند: ((اگرچه گفتمان و نوع, مقولات سازمان يافته نظام مندى را تدارك مى بينند كه متن را مى سازند; ولى ايدئولوژى, پيكره بندى گفتمانهايى كه در كنار هم حضور دارند و مفصل بندى اين گفتمانها در انواع خاص را تعيين مى كند)) (همان, 83). در نتيجه, از نظر كرس, گفتمانها نظامهاى معنايى اى هستند كه در درون نهادهاى خاصى جاى گرفته اند و اين نهادها, خود ((در واكنش به ساختارهاى بزرگتر اجتماعى)) به وسيله ايدئولوژيها رقم مى خورند (همان). از اين روى, سطح خرد اين تحليل, متن (كه به وسيله گفتمان و نوع تعيين مى شود و اينها نيز به وسيله ايدئولوژى) و سطح كلان, ساختار بزرگتر اجتماعى است. در ديدگاه كرس (1985) اين ساختار بزرگتر اجتماعى تقريبا مبهم مانده است; ولى در هاج و كرس (1988) رابطه بين ايدئولوژى و جامعه رنگ و بوى ماركسيستى به خود گرفته است: ((به منظور حفظ اين ساختارهاى حاكميت, گروههاى حاكم تلاش مى كنند تا جهان را به صورتهايى بنمايانند كه نشانگر منافع خودشان و منافع قدرتشان باشد)) (هاج و كرس ص3, 1988).
اگرچه اين رويكردهاى متفاوت تحليل انتقادى گفتمان, از جهت فرآهم آوردن چارچوبى براى تحليل چگونگى كاركرد روابط بين كاربرد زبان و مراتب اجتماعى بسيار ارزشمند هستند; اما نكاتى را راجع به بعضى از مفروضات بنيادين اين رويكردها بايد متذكر شوم. يكى از سئوالات كليدىاى كه بايد در اينجا مطرح شود اين است كه اگر لازم است بدانيم روابط اجتماعى به وسيله نابرابريهاى عميق مشخص مى شوند, آنگاه چگونه بايد اين نابرابريها را تبيين كرد؟ از نظر فركلو و اكثر كسانى كه در چارچوب تحليل انتقادى گفتمان كار مى كنند, اين نابرابريها در قالب رويكردى مشخصا نوماركسيستى تبيين مى شوند. مطابق اين رويكرد, قدرت, در تحليل نهايى, در رابطه بين طبقات اجتماعى و توليد اقتصادى جاى گرفته است; رابطه اى كه اصلى (بنيادى يا زيربناى) مادى و سبب ساز همه روابط ديگر فرض مى شود. به عبارتى ساده تر, تقليل گرايى مادى [material reductionism], به وضعيتى منتهى مى شود كه ((كه آنچه اصطلاحا مبنا ناميده مى شود را مى توان از[ به اصطلاح] فراساخت, مجزا كرد (كه نمى توان چنين كرد); و اينكه اين مبنا ((مادى)) است (كه نيست); و بقيه را تعيين مى كند (كه نمى كند))) (ورسلى ص113, 1982). اگرچه نبايد هيچ گاه نابرابريهاى اجتماعى ـ اقتصادى و مادى را از نظر دور نگه داريم; ولى با برجسته كردن روابط طبقات اجتماعى, اين خطر وجود دارد كه اولا از توجه به جنبه هاى ديگر نابرابرى (حداقل نژاد و جنسيت; براى نمونه نگاه كنيد به: بلك و كوارد 1990 و اوت لا 1990)(3) باز بمانيم; ثانيا نوعى اجتماع بسيار ساده شده اى را بنا نهيم كه در آن اجتماع, ((گروه حاكم)) داراى قدرت و ((مظلوم)) فاقد آن باشد, و ثالثا در انتساب علت و معلول به روابط اجتماعى ـ اقتصادى, بيش از حد, جبرگرايانه عمل كنيم.
يكى از پيامدهاى اين ديدگاه اين است كه دنياى ((واقعى))اى را فرض مى كند كه به وسيله ايدئولوژى مغشوش و مبهم شده است. در نتيجه, وظيفه خطير و به نظرم مشكلآفرين زبان شناس انتقادى, كمك براى كنار زدن اين حجاب ابهام و يارى رساندن به مردم براى ديدن ((حقيقت)) است. اين ديدگاه را مى توان مثلا در تمايزى كه فركلو (ص75, 1989) بين ((در ذهن حك كردن [inculcation])) و ((ارتباط برقرار كردن]communication])) قايل مى شود, مشاهده كرد; اولى, اشاره به ((شيوه اى كه صاحبان قدرت ميل دارند قدرتشان حفظ كنند)) دارد و دومى ((شيوه رهايى و مقابله عليه حاكميت)) است. در اينجا رگه هايى از هابرماس (1984) به چشم مى خورد و اين ديدگاه او كه گونه اى از ((عمل ارتباطى [communicative action])) فارغ از ايدئولوژى نيز مى تواند وجود داشته باشد. از اين رو, يكى از مشكلات ناشى از اين رويكرد به زبان شناسى كاربردى انتقادى, اين است كه اگرچه به كل زبان نگاهى ايدئولوژيك مى شود; اما يك ((دنياى واقعى)) نيز در وراى چنين بازنمايى نادرستى وجود دارد. مثلا فاولر (ص10, 1991) در كتابى كه اخيرا راجع به اخبار نوشته است, مى گويد: ((از آنجا كه نهادهاى ارائه دهنده و گزارش كننده خبر در موقعيتى اقتصادى و سياسى قرار گرفته اند, هرگونه خبرى از زاويه ديد خاصى گزارش مى شود)). از اين جهت با فاولر موافقم و حتى ترجيح مى دادم ديدگاهش را نه تنها به حوزه هايى چون خبر, بلكه به همه ((گفتمانهاى نمادينdiscourses] ]representational)) بسط مى داد: ((هر چيزى كه درباره جهان گفته يا نوشته مى شود, از موضع ايدئولوژيك خاصى اظهار مى شود)) (همان). اما چه برداشتى مى توان از گفته زير كرد: ((دنياى مطبوعات دنيايى واقعى نيست; بلكه دنياى تحريف شده و قضاوت شده است)) (همان ص11) اين مطلب مشخصا مبين آن است كه اين موقعيتهاى ايدئولوژيك, دنياى واقعى را به گونه اى نادرست به نمايش مى گذارند. از نظر من, اين فرضى مشكل آفرين است و چند سوال ناخوشايند را در پى دارد: بدون وساطت زبان, چگونه مى توان به دنياى واقعى دست يافت؟ بدون تحريف ايدئولوژيك, چگونه مى توانيم با دنياى واقعى مواجه شويم؟ چگونه ممكن است به نكات ارشميدسى خارج از زبان و ايدئولوژى دست يافت؟ اين گفته فاولر مبين دو تقسيم بندى مسإله دار است: در يك سو, دنياى واقعى با دنياى غير واقعى در تضاد است (همان دنياى واقعى اى كه به وسيله ايدئولوژى به غلط بازنمايى شده است); در سوى ديگر, بازنمايى ايدئولوژيك قرار دارد كه در تضاد با بازنمايى غير ايدئولوژيك است.
به علاوه, گمان مى كنم اغلب اين گونه تحليل انتقادى گفتمان, گرايش به اتخاذ ديدگاهى ايستا و نتيجتا مشكل آفرين نسبت به زبان و جامعه دارد. عموما آنچه رخ مى دهد, اين است كه متون ((سطح خرد)) به منظور آشكار ساختن كاركردهاى ساختارهاى اجتماعى (سطح كلان) خوانده مى شوند. اين ديدگاه دو خطر در پى دارد; اول, در معرض مغلطه بازنمايىfallacy] [representational قرار دارد, كه بدين طريق ((دنياى واقعى)) روابط اجتماعى در زبان بازنمايى مى شود; دوم, در الگوهايى كه به واسطه آنها سطح خرد به وسيله سطح كلان رقم زده مى شود و سطح كلان به وسيله سطح خرد باز توليد مى شود, جاى ناچيزى براى درك تغيير, تعبير و عامليت انسانى [human agency] وجود دارد. روابط اجتماعى ـ اقتصادى, قدرت را تعيين مى كنند; قدرت, ايدئولوژى را تعيين مى كند; ايدئولوژى, مراتب گفتمان را تعيين مى كند; و مراتب گفتمان, گفتمان را تعيين مى كنند. اگرچه گفتم جنبه اساسى رويكرد انتقادى به تحليل گفتمان, در درك اين نكته نهفته است كه توانايى عملكردمان در جهان مقيد و محدود است; ولى با وجود اين, به جاى ساختن الگويى كه در آن, روابط اجتماعى ـ اقتصادى (يار روابط ديگر), همه چيز را تعيين مى كنند, بايد جايى براى عامليت انسانى باز كرد. در بخش قبل از روند غالب زبان شناسى كاربردى براى مفروض داشتن فاعلى كاملا آزاد, انتقاد كردم. همان انتقاد را شايد بتوان عليه تحليل انتقادى گفتمان نيز مطرح كرد, چرا كه وزنه تعادل در اينجا كاملا به سوى منتهااليه ديگر پيوستار حركت كرده است. حال, فاعلى داريم كه سرنوشتش به وسيله ايدئولوژىاى رقم زده مى شود كه مطابق قرائت تحليلگران انتقادى, از متون منتج مى شود.
... ادامه دارد.
پى نوشتها:
2ـ اين, تنها عامل كاربرد زبان نيست ; بلكه عامل زمينه هايى چون فراگيرى زبان (رجوع كنيد به اروين 1984) وتوانش ارتباطى (رجوع كنيد به پيرس 1989)نيز مى باشد.
3 ـ نمى خواهم بگويم كه كار در زمينه تحليل انتقادى گفتمان, پرسشهاى مربوط به نژاد يا جنسيت را مد نظر قرار نداده است. استدلالم بر اين است كه مبناى نو ماركسيستى اكثر اين كارها, با فرض مشكل سازى درباره عوامل و ريشه هاى نابرابرى, درگير است.
/خ