- «یاحسین! یاعلی! یاابوالفضل! حاجی را کشتند! حاجی کجایی؟»
- «حاجی! چرا کشته شدی؟ ای خدا حاجی را کشتند!»
این کلمات را پشت سر هم، صادقی میگفت.
بچهها همه دویدند طرف صادقی ببیند چه خبر شده. اصغر داد زد: «مواظب باشید، صادقی موجی شده! یک گلوله خورد کنارش، موجش چندمتر آن طرفتر کوفتش زمین.»
چشمهای صادقی مثل دو کاسهی خون شده بود. چشمهایش را خیره میکرد به کسی، بعد حمله میکرد طرفش. جیغ و دادش آسمان را پر میکرد و بعد میگرفتش میکوبیدش زمین. میافتاد رویش و حالا نزن و کی بزن. میزد و میگفت: «حالا دیگه حاجی را میکشی! حالا دیگه حاجی را شهید میکنی! چند بار بهت گفتم کاری به کار این حاجی ما نداشته باش؟!»
او میزد و کسی که زیر دست و پایش کتک میخورد، داد میزد و می گفت: «بچهها کمک کنید! به دادم برسید! حالاست که مرا بکشد!»
صادقی از داد و فریاد طرف ناراحت میشد، چشمهایش را تیز میکرد، زل میزد توی صورتش و ساکتِ ساکت میشد. خوب نگاهش میکرد و بعد یکدفعه کُپ میشد رویش. با دو دست، گردنش را میگرفت و تا زور داشت فشار میداد. چیزی نمانده بود که طرف خفه شود که کسی داد میزد: «چرا ایستادهاید و بِروبر نگاهشان میکنید؟! حالا خفهاش میکند، بگیریدش!»
چیزی نمانده بود که طرف جان خود را به حضرت عزرائیل تقدیم کند که همه با هم میدویدند، میریختند روی صادقی. چند مشت توی سر و بارش میزدند و میکشیدندش عقب. هنوز صادقی را نکشیده بودند عقب، کسی که زیر دست و پایش گیر کرده بود بلند میشد. خیرهخیره نگاهش میکرد و پا به فرار میگذاشت. صادقی را که میکشیدند عقب. نعرهاش همهجا را پر میکرد. همه دوباره میترسیدند. صادقی را رها میکردند و دوباره میرفتند عقب. صادقی بلند میشد. دور خودش چرخ میزد. آب گلویش را چند دفعه بهزور پایین میداد، به آسمان نگاه میکرد، به نخلها نگاه میکرد، کمی برای خودش گریه میکرد، دوباره به بچهها نگاه میکرد و یکدفعه صدایش همهجا را پُر میکرد. جیغ میزد و میگفت: «کی حاجی را کشته؟ چرا حاجی را کشتید؟ آهای! کی حاجی را کشته؟»
تک تک بچهها را نگاه میکرد و میگفت: «تو کشتی؟ ها؟ چرا کشتی؟»
طرف میگفت: «نه! کسی حاجی را نکشته! حاجی زنده است!»
کسی دیگر را نگاه میکرد و میگفت: «پس تو کشتی؟ ها؟ چرا کشتی؟»
او اینها را میگفت و بچهها هم مثل جوجههای یکروزه از ترس میلرزیدند و به صادقی نگاه میکردند. لحظهای میگذشت. صادقی چشمهایش را میانداخت روی صورت کسی و بعد حمله میکرد طرفش. طرف تا میآمد فرار کند، یقهاش را میگرفت، میکوبیدش زمین. بعد داد میزد سرش که چرا حاجی را کشتهای و بعد شروع میکرد به زدن.
حالا نوبت یوسفی شده بود. داشت زیر دست و پای صادقی دست و پا میزد و کمک میخواست که صدای کسی همهجا را پر کرد. صدای خسروان بود. طنابی کلفت و بلند دستش بود. میآمد و میگفت: «بگیریدش! بگیریدش بچه مردم را کشت! دِ نترسید برید جلو. برید کُپ شید روش و محکم دست و پایش را بگیرید.»
اما هیچکس جرئت نمیکرد خودش را بکشاند طرف صادقی.
خسروان آمد جلوتر. طناب را داد دست اصغر، تند و تیز نگاهش کرد و گفت: «از این آدم یهکیلویی میترسی؟» و بعد رفت طرف صادقی!
میرفت که اصغر گفت: «بابا! موجی شده، مگه نمیبینی چهکار میکنه!»
خسروان رفت جلو و گفت: «حالا موجیشدن را نشونش میدم! این موجی نشده. خودشو زده به موجیگری.»
او که رفت طرف صادقی، بچهها هم خودشان را کشیدند جلوتر. خسروان رفت و یکدفعه افتاد روی صادقی. خسروان چاق و گنده بود و صادقی لاغر و مُردنی. صادقی داشت یوسفی را میزد که خسروان افتاد رویش و دست و پایش را پیچید درهم و محکم گرفتش. از روی یوسفی کشیدش عقب. یوسفی در یک ثانیه خودش را کشید عقب و چهار دست و پایی رفت آن عقب و گفت: «داشت میکشتم! آخ کمرم! آخ سرم!»
یوسفی که حرف میزد، صادقی هم جیغ و دادش همهجا را پُر کرده بود که خسروان داد زد: «چرا ایستادهاید؟! اصغر طنابو بیار! بدو!»
به بچهها نگاهی کرد و گفت: همهتون مثل بز منو نگاه نکنید! بیایید کمک، عجب زوری پیدا کرده!»
او کمک می خواست؛ اما کسی هنوز جرئت جلو رفتن نداشت. همه به خسروان نگاه میکردند که یکدفعه داد زد: «چرا ماتتون برده؟ خب بیایید کمک! اصغری طنابو بیار!»
با جیغ و داد خسروان، اصغر و بچهها رفتند جلو، ریختند روی صادقی، دست و پایش را گرفتند و محکم با طناب بستندش و انداختندش داخل آمبولانس. صادقی زور میزد، دست و پا میزد و میگفت: «وِلَم کنید! بازم کنید!»
اصغر گفت: «تو موجی شدهای! وِلَت کنم همه را میکشی.»
صادقی لحظهای آرام شد. به اصغر نگاه کرد و گفت: «نه، من موجی شدهام! بازم کنید ببینید.»
حرفش که تمام شد همه از خنده ریسه رفتند.
اکبرکاراته گفت: «خودشم قبول داره که موجی شده.»
او حرف میزد و بچهها دور تا دور آمبولانس ایستاده بودند و نگاهش میکردند. هر کسی برای خودش چیزی میگفت که حاجی، فرمانده مقر سوار بر موتور تریل داخل شد. بچهها را که دید، آمد طرفشان تا ببیند چه خبر شده. آمد و آمد تا رسید به بچهها. موتور را نگه داشت. پیاده شد و پرسید: «چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدهاید؟»
برید داخل سنگرتون. برید یه وقت خدای نکرده گلولهای میآد و همه تونو شهید میکنه! داشت حرف میزد که صادقی از داخل آمبولانس داد زد: «کمک! کمک کن حاجی، به خدا من موجی نیستم!»
حاجی دوباره پرسید: «چی شده؟»
همه باهم و درهم در یک لحظه همه چیز را تعریف کردیم.
حاجی رو کرد به خسروان و گفت: «اینها چی میگن؟»
خسروان همه چیز را برای حاجی تعریف کرد. حرفش که تمام شد، حاجی رفت جلوتر و صادقی را نگاه کرد.
صادقی آرام و بیسروصدا خوابیده بود ته آمبولانس. حاجی را که دید خندید و گفت: «حاجی! نگاه کن ببین این موجیها دست و پای منو بستهاند. آخه من موجیام؟! به خدا حاجی من موجی نیستم، بگو دستوپامو باز کنند!»
حاجی به خسروان گفت: «بازش کن!»
خسروان و بچهها خواستند حرف بزنند که حاجی صدایشان را برید و گفت: «حرف نباشه. بازش کنید!»
خسروان باترسولرز رفت توی آمبولانس، آب گلویش را بهزور پایین میداد و طناب را باز میکرد. طناب که باز شد، خسروان تند خودش را از داخل آمبولانس انداخت پایین.
صادقی بلند شد، خودش را تکانی داد و از آمبولانس آمد پایین. کمرش را کشوقوسی داد آمد طرف حاجی. رو به حاجی کرد و گفت: «حاجی! من موجیام؟ نه شما بگو من موجیام؟!»
حاجی خواست چیزی بگوید که یکدفعه نعرهی صادقی مقر را پُر کرد، جیغی زد و محکم زد توی گوش حاجی و گفت: حاجی! چرا حاجی را کشتی؟ چرا؟ و بعد حمله کرد به حاجی و خواست کُپ شود رویش که بچهها دوباره دویدند، ریختند رویش و با طناب محکم بستندش.
صادقی داد زد: «حاجی! بگو مرا نبندند. من که موجی نیستم، دیدی که!»
حاجی که صورتش سرخ شده بود دست کشید به صورتش و گفت: «آره دیدم!» و بعد رو کرد به شجاعی و خنده کنان گفت: «تند ببریدش اورژانس تا کسی را نکشته!»
و رفت داخل سنگر. هنوز نرفته بود که اکبرکاراته گفت: «خوبه این سیلی را نزد تو گوش من وگرنه کله ام درستی کنده می شد.»
- «حاجی! چرا کشته شدی؟ ای خدا حاجی را کشتند!»
این کلمات را پشت سر هم، صادقی میگفت.
بچهها همه دویدند طرف صادقی ببیند چه خبر شده. اصغر داد زد: «مواظب باشید، صادقی موجی شده! یک گلوله خورد کنارش، موجش چندمتر آن طرفتر کوفتش زمین.»
چشمهای صادقی مثل دو کاسهی خون شده بود. چشمهایش را خیره میکرد به کسی، بعد حمله میکرد طرفش. جیغ و دادش آسمان را پر میکرد و بعد میگرفتش میکوبیدش زمین. میافتاد رویش و حالا نزن و کی بزن. میزد و میگفت: «حالا دیگه حاجی را میکشی! حالا دیگه حاجی را شهید میکنی! چند بار بهت گفتم کاری به کار این حاجی ما نداشته باش؟!»
او میزد و کسی که زیر دست و پایش کتک میخورد، داد میزد و می گفت: «بچهها کمک کنید! به دادم برسید! حالاست که مرا بکشد!»
صادقی از داد و فریاد طرف ناراحت میشد، چشمهایش را تیز میکرد، زل میزد توی صورتش و ساکتِ ساکت میشد. خوب نگاهش میکرد و بعد یکدفعه کُپ میشد رویش. با دو دست، گردنش را میگرفت و تا زور داشت فشار میداد. چیزی نمانده بود که طرف خفه شود که کسی داد میزد: «چرا ایستادهاید و بِروبر نگاهشان میکنید؟! حالا خفهاش میکند، بگیریدش!»
چیزی نمانده بود که طرف جان خود را به حضرت عزرائیل تقدیم کند که همه با هم میدویدند، میریختند روی صادقی. چند مشت توی سر و بارش میزدند و میکشیدندش عقب. هنوز صادقی را نکشیده بودند عقب، کسی که زیر دست و پایش گیر کرده بود بلند میشد. خیرهخیره نگاهش میکرد و پا به فرار میگذاشت. صادقی را که میکشیدند عقب. نعرهاش همهجا را پر میکرد. همه دوباره میترسیدند. صادقی را رها میکردند و دوباره میرفتند عقب. صادقی بلند میشد. دور خودش چرخ میزد. آب گلویش را چند دفعه بهزور پایین میداد، به آسمان نگاه میکرد، به نخلها نگاه میکرد، کمی برای خودش گریه میکرد، دوباره به بچهها نگاه میکرد و یکدفعه صدایش همهجا را پُر میکرد. جیغ میزد و میگفت: «کی حاجی را کشته؟ چرا حاجی را کشتید؟ آهای! کی حاجی را کشته؟»
تک تک بچهها را نگاه میکرد و میگفت: «تو کشتی؟ ها؟ چرا کشتی؟»
طرف میگفت: «نه! کسی حاجی را نکشته! حاجی زنده است!»
کسی دیگر را نگاه میکرد و میگفت: «پس تو کشتی؟ ها؟ چرا کشتی؟»
او اینها را میگفت و بچهها هم مثل جوجههای یکروزه از ترس میلرزیدند و به صادقی نگاه میکردند. لحظهای میگذشت. صادقی چشمهایش را میانداخت روی صورت کسی و بعد حمله میکرد طرفش. طرف تا میآمد فرار کند، یقهاش را میگرفت، میکوبیدش زمین. بعد داد میزد سرش که چرا حاجی را کشتهای و بعد شروع میکرد به زدن.
حالا نوبت یوسفی شده بود. داشت زیر دست و پای صادقی دست و پا میزد و کمک میخواست که صدای کسی همهجا را پر کرد. صدای خسروان بود. طنابی کلفت و بلند دستش بود. میآمد و میگفت: «بگیریدش! بگیریدش بچه مردم را کشت! دِ نترسید برید جلو. برید کُپ شید روش و محکم دست و پایش را بگیرید.»
اما هیچکس جرئت نمیکرد خودش را بکشاند طرف صادقی.
خسروان آمد جلوتر. طناب را داد دست اصغر، تند و تیز نگاهش کرد و گفت: «از این آدم یهکیلویی میترسی؟» و بعد رفت طرف صادقی!
میرفت که اصغر گفت: «بابا! موجی شده، مگه نمیبینی چهکار میکنه!»
خسروان رفت جلو و گفت: «حالا موجیشدن را نشونش میدم! این موجی نشده. خودشو زده به موجیگری.»
او که رفت طرف صادقی، بچهها هم خودشان را کشیدند جلوتر. خسروان رفت و یکدفعه افتاد روی صادقی. خسروان چاق و گنده بود و صادقی لاغر و مُردنی. صادقی داشت یوسفی را میزد که خسروان افتاد رویش و دست و پایش را پیچید درهم و محکم گرفتش. از روی یوسفی کشیدش عقب. یوسفی در یک ثانیه خودش را کشید عقب و چهار دست و پایی رفت آن عقب و گفت: «داشت میکشتم! آخ کمرم! آخ سرم!»
یوسفی که حرف میزد، صادقی هم جیغ و دادش همهجا را پُر کرده بود که خسروان داد زد: «چرا ایستادهاید؟! اصغر طنابو بیار! بدو!»
به بچهها نگاهی کرد و گفت: همهتون مثل بز منو نگاه نکنید! بیایید کمک، عجب زوری پیدا کرده!»
او کمک می خواست؛ اما کسی هنوز جرئت جلو رفتن نداشت. همه به خسروان نگاه میکردند که یکدفعه داد زد: «چرا ماتتون برده؟ خب بیایید کمک! اصغری طنابو بیار!»
با جیغ و داد خسروان، اصغر و بچهها رفتند جلو، ریختند روی صادقی، دست و پایش را گرفتند و محکم با طناب بستندش و انداختندش داخل آمبولانس. صادقی زور میزد، دست و پا میزد و میگفت: «وِلَم کنید! بازم کنید!»
اصغر گفت: «تو موجی شدهای! وِلَت کنم همه را میکشی.»
صادقی لحظهای آرام شد. به اصغر نگاه کرد و گفت: «نه، من موجی شدهام! بازم کنید ببینید.»
حرفش که تمام شد همه از خنده ریسه رفتند.
اکبرکاراته گفت: «خودشم قبول داره که موجی شده.»
او حرف میزد و بچهها دور تا دور آمبولانس ایستاده بودند و نگاهش میکردند. هر کسی برای خودش چیزی میگفت که حاجی، فرمانده مقر سوار بر موتور تریل داخل شد. بچهها را که دید، آمد طرفشان تا ببیند چه خبر شده. آمد و آمد تا رسید به بچهها. موتور را نگه داشت. پیاده شد و پرسید: «چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدهاید؟»
برید داخل سنگرتون. برید یه وقت خدای نکرده گلولهای میآد و همه تونو شهید میکنه! داشت حرف میزد که صادقی از داخل آمبولانس داد زد: «کمک! کمک کن حاجی، به خدا من موجی نیستم!»
حاجی دوباره پرسید: «چی شده؟»
همه باهم و درهم در یک لحظه همه چیز را تعریف کردیم.
حاجی رو کرد به خسروان و گفت: «اینها چی میگن؟»
خسروان همه چیز را برای حاجی تعریف کرد. حرفش که تمام شد، حاجی رفت جلوتر و صادقی را نگاه کرد.
صادقی آرام و بیسروصدا خوابیده بود ته آمبولانس. حاجی را که دید خندید و گفت: «حاجی! نگاه کن ببین این موجیها دست و پای منو بستهاند. آخه من موجیام؟! به خدا حاجی من موجی نیستم، بگو دستوپامو باز کنند!»
حاجی به خسروان گفت: «بازش کن!»
خسروان و بچهها خواستند حرف بزنند که حاجی صدایشان را برید و گفت: «حرف نباشه. بازش کنید!»
خسروان باترسولرز رفت توی آمبولانس، آب گلویش را بهزور پایین میداد و طناب را باز میکرد. طناب که باز شد، خسروان تند خودش را از داخل آمبولانس انداخت پایین.
صادقی بلند شد، خودش را تکانی داد و از آمبولانس آمد پایین. کمرش را کشوقوسی داد آمد طرف حاجی. رو به حاجی کرد و گفت: «حاجی! من موجیام؟ نه شما بگو من موجیام؟!»
حاجی خواست چیزی بگوید که یکدفعه نعرهی صادقی مقر را پُر کرد، جیغی زد و محکم زد توی گوش حاجی و گفت: حاجی! چرا حاجی را کشتی؟ چرا؟ و بعد حمله کرد به حاجی و خواست کُپ شود رویش که بچهها دوباره دویدند، ریختند رویش و با طناب محکم بستندش.
صادقی داد زد: «حاجی! بگو مرا نبندند. من که موجی نیستم، دیدی که!»
حاجی که صورتش سرخ شده بود دست کشید به صورتش و گفت: «آره دیدم!» و بعد رو کرد به شجاعی و خنده کنان گفت: «تند ببریدش اورژانس تا کسی را نکشته!»
و رفت داخل سنگر. هنوز نرفته بود که اکبرکاراته گفت: «خوبه این سیلی را نزد تو گوش من وگرنه کله ام درستی کنده می شد.»
نویسنده: محسن صالحی حاجیآبادی