1. مرد عجله داشت تا هرچه زودتر به مدرسه برسد. «اعتزاز حسن» هم در راه مدرسه بود که مرد را دید. به نظرش رفتارهای مرد، عجیب و مشکوک بود. کمی که کنجکاو شد، ترس به جانش افتاد. ناگهان تصویر هزار دانشآموز هممدرسهایاش به ذهنش آمد و تپش قلبش بالا رفت. باید کاری میکرد. فرصتی برای کمک خواستن و اطلاع به پلیس نبود؛ بنابراین پیش رفت و کوشید سدّ راه مرد شود؛ ولی مرد سماجت به خرج می داد و تلاش می کرد اعتزاز را پس بزند. روزها به نقشه ای که در سر داشت فکر کرده بود و نمی توانست قبول کند یک نوجوان پانزده ساله به همین راحتی همهی نقشه هایش را نقش بر آب کند.
سرانجام اعتزاز با مرد درگیر شد و مرد که می دید راه فراری ندارد، دکمه را فشار داد. ناگهان صدای انفجار، تمام منطقه ی اقیلم هانگو را لرزاند و به این ترتیب، بمبی که می توانست جان هزار دانش آموز پاکستانی را به خطر بیندازد، پیکر پاک اعتزاز را تکه تکه کرد.
2. سه سال فرصت خوبی است تا اگر تصمیم اشتباهی گرفته ای یا پشیمان شده ای، برگردی و بیخیال همه چیز شوی؛ ولی حتماً «زی» به تصمیمی که گرفته ایمان دارد که در تمام این سه سال، دوست صمیمیِ معلولش را به دوش گرفته تا او بتواند به همه ی کلاس هایش برسد.
زیِ هجده ساله اراده کرده و در این مدت دوستش «ژانگ» را، که دچار نوعی بیماری اسکلتی است، حمل کرده، در شستن لباس ها و تهیه غذا به او کمک کرده و هر صبح او را برای صبحانه به بوفه ی مدرسه برده تا ژانگ بتواند درس بخواند. زی نه تنها برای بچه های چین، بلکه برای تمام بچه های دنیا الگو است.
3. شهریور1359 بود که حمله ی عراق به ایران، مردم کشورمان را غافلگیر کرد. خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند که بهنام 13ساله تصمیم گرفت در خرمشهر بماند. او مردانه ایستاد، جنگید، به مردم کمک کرد و مجروحان بسیاری را نجات داد. با توان و جسارتی که داشت، اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن به دست آورد و در اختیار فرماندهان جنگ گذاشت. با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد رساند و چندین بار به اسارت دشمن درآمد؛ اما هربار به شیوهای از دست آن ها فرار کرد. یکبار که برای شناسایی رفته بود، عراقی ها گیرش انداختند و چند سیلی آبدار به صورتش زدند. جای دست سنگین مأمور عراقی، روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برگشت، دستش را روی سرخی صورتش گرفت و هیچ نگفت، فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند.
28 مهر بود و رزمندگان در تمام این روزها تلاش کرده بودند شهر را حفظ کنند؛ ولی با تنگ تر شدن حلقه ی محاصره، خمپاره ها امان شهر را بریدند. اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند بهنام گوشه ای افتاده و از سر و سینه اش خون می جوشد. سرانجام بهنام چند روز پیش از سقوط خرمشهر، به آسمان پر کشید.
نگویید که اعتزاز حسن، زی و بهنام، همه جوگیر شده بودند که خیلی دلگیر می شوم. مگر می شود کسی در پاکستان زندگی کند و هر روز با صحنه ی شهادت دوستانش روبه رو شود و آنچنان با مسئله ترور آشنا باشد که بتواند یک تروریست را از رفتارش بشناسد و نداند که اگر با او درگیر شود، ممکن است جانش را از دست بدهد؟ یا سه سال، هر روز دوستش را کول بگیرد و از این طرف به آن طرف بکشد و جوگیر باشد؟ یا چند بار به اسارت دشمن دربیاید، سیلی بخورد و داغ باشد؟ فکرش خوب کار نکند؟
این آدم های حسرت برانگیز کم نیستند؛ ولی زیاد هم نیستند. شاه بیت این شعر ناب، «قاسم بن الحسن علیه السلام» است؛ همان که وقتی در شب عاشورا امام علیه السلام فرمود: «بدانید که ما فردا، همه کشته خواهیم شد»، بلند شد و پرسید: «ای عموجان! آیا من هم فردا جزو کشته شدگان هستم؟»
یعنی ترسیده بود؟ با خودش گفته بود، «نکند من هم جزوشان باشم؟» دودوتا، چهارتا کرده بود که سیزده سال زندگی کم است و من هنوز اول راهم، پس چرا وقتی امام علیه السلام فرمود: «ای پسر برادر! مردن پیش تو چگونه است؟» پاسخ داد: «مُردن برای من از عسل شیرین تر است!»
شاید جوگیر شده بود. شاید می خواست خودش را پیش عمو شیرین کند، غرورش را نشکند و نگوید کم آورده. پس چرا وقتی روز عاشورا دید پسرعمویش «علیِ اکبر علیه السلام» از اسب بر زمین افتاد و به شهادت رسید، پیش عمو رفت و اجازه مبارزه گرفت. می توانست خودش را گوشه ای مخفی کند و صدایش را درنیاورد که شب قبل چه گفته؛ ولی قاسم علیه السلام تصمیم خودش را گرفته بود؛ راهی که بازگشتی در آن نبود.
اسلحه اى بر تن قاسم علیه السلام، راست نمى آمد. زره ها برایش بزرگ بودند و کلاه خودی به سرش اندازه نبود. امام گریه سر داد و قاسم علیه السلام را در آغوش گرفت. نمی توانست به این زودی ها به قاسم علیه السلام اجازه ی جنگ بدهد. قاسم علیه السلام دست ها و پاهای امام را بوسید و اشک ریخت. یک دفعه امام دست ها را گشود و گفت: «بیا فرزند برادر! مى خواهم با تو خداحافظى کنم.»
و این چنین بود که قاسم علیه السلام با عمامه ای بر سر و بدون چکمه و زره، راهی میدان نبرد شد. هنوز دانه هاى اشک از چشمانش جاری بود و به سوی دشمن می تاخت.
- ای مردم! اگر مرا نمىشناسید، من پسر حسن بن على بن ابیطالبم و این مردى که اینجا مى بینید و گرفتار شماست، عموى من «حسین بن على بن ابیطالب علیه السلام » است.
قاسم پیش می رفت و بی باک، دشمنان امام را از دم تیغ می گذراند. امام اسب خود را حاضر کرد و افسارش را به دست گرفت، انگار که منتظر بود. ناگهان فریاد «یا عماه» قاسم بلند شد. امام مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه ی جنگ رساند و در این وقت بود که «ز سُم ستوران در آن پهن دشت/ زمین شد شش و آسمان گشت هشت».
غبارها که نشست، حسین علیه السلام را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است. قاسم از شدت درد، پاهایش را به زمین مىک وبد و امام مى فرماید: «پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه و عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد. چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم و نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.»
نه! قاسم علیه السلام جوگیر و هیجان زده و بی گدار به آب نزده بود. قاسم علیه السلام وظیفه اش را فهمیده و راهش را انتخاب کرده بود. قاسم علیه السلام بزرگ شده بود.
سرانجام اعتزاز با مرد درگیر شد و مرد که می دید راه فراری ندارد، دکمه را فشار داد. ناگهان صدای انفجار، تمام منطقه ی اقیلم هانگو را لرزاند و به این ترتیب، بمبی که می توانست جان هزار دانش آموز پاکستانی را به خطر بیندازد، پیکر پاک اعتزاز را تکه تکه کرد.
2. سه سال فرصت خوبی است تا اگر تصمیم اشتباهی گرفته ای یا پشیمان شده ای، برگردی و بیخیال همه چیز شوی؛ ولی حتماً «زی» به تصمیمی که گرفته ایمان دارد که در تمام این سه سال، دوست صمیمیِ معلولش را به دوش گرفته تا او بتواند به همه ی کلاس هایش برسد.
زیِ هجده ساله اراده کرده و در این مدت دوستش «ژانگ» را، که دچار نوعی بیماری اسکلتی است، حمل کرده، در شستن لباس ها و تهیه غذا به او کمک کرده و هر صبح او را برای صبحانه به بوفه ی مدرسه برده تا ژانگ بتواند درس بخواند. زی نه تنها برای بچه های چین، بلکه برای تمام بچه های دنیا الگو است.
3. شهریور1359 بود که حمله ی عراق به ایران، مردم کشورمان را غافلگیر کرد. خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند که بهنام 13ساله تصمیم گرفت در خرمشهر بماند. او مردانه ایستاد، جنگید، به مردم کمک کرد و مجروحان بسیاری را نجات داد. با توان و جسارتی که داشت، اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن به دست آورد و در اختیار فرماندهان جنگ گذاشت. با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد رساند و چندین بار به اسارت دشمن درآمد؛ اما هربار به شیوهای از دست آن ها فرار کرد. یکبار که برای شناسایی رفته بود، عراقی ها گیرش انداختند و چند سیلی آبدار به صورتش زدند. جای دست سنگین مأمور عراقی، روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برگشت، دستش را روی سرخی صورتش گرفت و هیچ نگفت، فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه افتادند.
28 مهر بود و رزمندگان در تمام این روزها تلاش کرده بودند شهر را حفظ کنند؛ ولی با تنگ تر شدن حلقه ی محاصره، خمپاره ها امان شهر را بریدند. اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند بهنام گوشه ای افتاده و از سر و سینه اش خون می جوشد. سرانجام بهنام چند روز پیش از سقوط خرمشهر، به آسمان پر کشید.
نگویید که اعتزاز حسن، زی و بهنام، همه جوگیر شده بودند که خیلی دلگیر می شوم. مگر می شود کسی در پاکستان زندگی کند و هر روز با صحنه ی شهادت دوستانش روبه رو شود و آنچنان با مسئله ترور آشنا باشد که بتواند یک تروریست را از رفتارش بشناسد و نداند که اگر با او درگیر شود، ممکن است جانش را از دست بدهد؟ یا سه سال، هر روز دوستش را کول بگیرد و از این طرف به آن طرف بکشد و جوگیر باشد؟ یا چند بار به اسارت دشمن دربیاید، سیلی بخورد و داغ باشد؟ فکرش خوب کار نکند؟
این آدم های حسرت برانگیز کم نیستند؛ ولی زیاد هم نیستند. شاه بیت این شعر ناب، «قاسم بن الحسن علیه السلام» است؛ همان که وقتی در شب عاشورا امام علیه السلام فرمود: «بدانید که ما فردا، همه کشته خواهیم شد»، بلند شد و پرسید: «ای عموجان! آیا من هم فردا جزو کشته شدگان هستم؟»
یعنی ترسیده بود؟ با خودش گفته بود، «نکند من هم جزوشان باشم؟» دودوتا، چهارتا کرده بود که سیزده سال زندگی کم است و من هنوز اول راهم، پس چرا وقتی امام علیه السلام فرمود: «ای پسر برادر! مردن پیش تو چگونه است؟» پاسخ داد: «مُردن برای من از عسل شیرین تر است!»
شاید جوگیر شده بود. شاید می خواست خودش را پیش عمو شیرین کند، غرورش را نشکند و نگوید کم آورده. پس چرا وقتی روز عاشورا دید پسرعمویش «علیِ اکبر علیه السلام» از اسب بر زمین افتاد و به شهادت رسید، پیش عمو رفت و اجازه مبارزه گرفت. می توانست خودش را گوشه ای مخفی کند و صدایش را درنیاورد که شب قبل چه گفته؛ ولی قاسم علیه السلام تصمیم خودش را گرفته بود؛ راهی که بازگشتی در آن نبود.
اسلحه اى بر تن قاسم علیه السلام، راست نمى آمد. زره ها برایش بزرگ بودند و کلاه خودی به سرش اندازه نبود. امام گریه سر داد و قاسم علیه السلام را در آغوش گرفت. نمی توانست به این زودی ها به قاسم علیه السلام اجازه ی جنگ بدهد. قاسم علیه السلام دست ها و پاهای امام را بوسید و اشک ریخت. یک دفعه امام دست ها را گشود و گفت: «بیا فرزند برادر! مى خواهم با تو خداحافظى کنم.»
و این چنین بود که قاسم علیه السلام با عمامه ای بر سر و بدون چکمه و زره، راهی میدان نبرد شد. هنوز دانه هاى اشک از چشمانش جاری بود و به سوی دشمن می تاخت.
- ای مردم! اگر مرا نمىشناسید، من پسر حسن بن على بن ابیطالبم و این مردى که اینجا مى بینید و گرفتار شماست، عموى من «حسین بن على بن ابیطالب علیه السلام » است.
قاسم پیش می رفت و بی باک، دشمنان امام را از دم تیغ می گذراند. امام اسب خود را حاضر کرد و افسارش را به دست گرفت، انگار که منتظر بود. ناگهان فریاد «یا عماه» قاسم بلند شد. امام مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه ی جنگ رساند و در این وقت بود که «ز سُم ستوران در آن پهن دشت/ زمین شد شش و آسمان گشت هشت».
غبارها که نشست، حسین علیه السلام را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است. قاسم از شدت درد، پاهایش را به زمین مىک وبد و امام مى فرماید: «پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه و عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد. چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم و نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.»
نه! قاسم علیه السلام جوگیر و هیجان زده و بی گدار به آب نزده بود. قاسم علیه السلام وظیفه اش را فهمیده و راهش را انتخاب کرده بود. قاسم علیه السلام بزرگ شده بود.
نویسنده: سیدهعذرا موسوی