2:24
پتو را می کشم روی سرم و تُند الگوی باز شدن قفل را می زنم، قلبم تُندتُند می زند، از صبح تا حالا دل توی دلم نیست که مودم را روشن کنم و ببینم چند تا لایک گرفته ام؛ اما دست نگه داشتم، نرفتم، نمی خواستم توی ذوقم بخورد، صبر کردم تا الان...الان هم که این قفل مسخره باز نمی شود، هی می گوید: «دوباره امتحان کنید... گیج و هول شده ام.»
3:00
هیچــی، هجده نفر همین حالا، آنلاین اند؛ اما سهم من فقط سه تا لایک است و یک کامنت که گفته: «نمی دونم چرا امروز همه یهو عاشق این شعر شدن... دلم از جا کنده شده، راست می گوید، از هر دو نفر یکی این شعر را گذاشته روی صفحه اش. چرا من همیشه ضایع می شوم؟! وقتی خودم می نویسم که کسی نمی خواند، حالا هم که این قدر صبر کرده ام تا یک نوشته خوب پیدا کنم این طوری... نوشته را از روی صفحه ام حذف می کنم و گوشی ام را می اندازم زیر تخت، گرمم است، پتو را گلوله می کنم و سرم را توی بالش فرو می کنم.
7:10
دست نرم و داغی موهای چسبیده به صورتم را می زند کنار: «پاشو مادرجون! پاشو دخترم کلی کار داریم!» صدای مادرجون است. دستم را که خواب رفته از زیر بالش می کشم بیرون و با صدایی که از ته چاه می آید می گویم: «چکار داریم مادرجون این وقت صبح؟!» مادرجون رفته توی آشپزخانه و صدایم را نمی شنود. یادم می افتد که آن روز بعد ازظهر که مادرجون داشت قصّه بچگی هایش را می گفت، چقدر دلم خواسته بود جای او باشم، یک دستم به گوشه ی چادر مادرم باشد و دست دیگرم از آب نبات به هم چسبیده باشد، آن قدر کوچه های دراز و پیچ پیچ را برویم تا برسیم به چارسو مقصود و بعدش به امام زاده احمد، برسیم به حوض و کاشی های رنگی، به دویدن توی حیاط دل بازی که گنجشک های سرحال دارد.
گیج و پف آلود از تخت می آیم پایین
گیج و پف آلود از تخت می آیم پایین
8.30
می گویم: «چرا باید جاروفروش ها این وقت صبح باز باشند؟ کی ساعت 8 صبح به جارودستی احتیاج پیدا می کند؟ بیکارندها!» مادرجون چشم غُره می رود که بیکار یعنی چه؟ کارشون اینه. آدم بیکار اونه که تا لنگ ظهر می خوابه.
سه تا شکرپنیر می گذارم گوشه ی لپّم و دیگر چیزی نمی گویم، نمی گویم که کی الان قوری بند می زند؟ نمی گویم که خیلی هم خوب است بقالی آقامرتضی شده گیم نت، به جایش هربار که مادرجون کنار مغازه ای می ایستد، تُندتُند عکس می گیرم و یک راست می گین مادرجون، هم می گویم و او آه می کشد.
سه تا شکرپنیر می گذارم گوشه ی لپّم و دیگر چیزی نمی گویم، نمی گویم که کی الان قوری بند می زند؟ نمی گویم که خیلی هم خوب است بقالی آقامرتضی شده گیم نت، به جایش هربار که مادرجون کنار مغازه ای می ایستد، تُندتُند عکس می گیرم و یک راست می گین مادرجون، هم می گویم و او آه می کشد.
9.00
نور پاشیده روی تابلوی ورودی امام زاده، چیزی نمی بینم جز این که نوشته او از فرزندان امام محمد باقر علیه السلام بوده است؛ نوشته که انگار دوران صفویه و قاجاریه شاه ها سعی کرده اند هرکدام برای ادای دین، تزئینی به بنای امام زاده اضافه کنند، چیز بیش تری نمی بینم، حواسم پیش دعا و سلام های مادرجون مانده و تسبیح گرداندنش. پای دردناکش را نمی کشد، انگار زمان برایش ایستاده و او دوباره دختر کوچکی است که مثل گنجشک ها پَر می کشد.
10.00
دختر صدیقه خانم... خدایا! خودت به جوونیش رحم کن.
دارم سجده می روم؛ اما حواسم پرتِ دعاهای مادرجون است. واقعاً چرا آن قرص های آلزایمر را می خورد؟ من که دختر صدیقه خانم را یادم نمی آید؛ اما فکر کنم نتیجه ی دخترعمه ی پدرجونِ خدابیامرز باشد؛ همان که ده سال پیش رفت خارج.
دارم سجده می روم؛ اما حواسم پرتِ دعاهای مادرجون است. واقعاً چرا آن قرص های آلزایمر را می خورد؟ من که دختر صدیقه خانم را یادم نمی آید؛ اما فکر کنم نتیجه ی دخترعمه ی پدرجونِ خدابیامرز باشد؛ همان که ده سال پیش رفت خارج.
11.00
مادرجون دیگر آه نمی کشد؛ حالا نشسته گوشه ای از فرش پرزبلند و با لبخند، جوشن کبیر می خواند، من چهارده رکعت نماز خوانده ام؛ اما عذاب وجدان دارم که هیچ کدام قبول نباشد. تقصیر من نیست که مادرجون وسط گریه و دعا یک چیزهایی می خواهد که حواسم پرت می شود: «سفیدبخت شدن مرضیه خاله، برنگشتن چک های دایی محمود، دورقمی شدن من در کنکور و... .»
بلند می شوم و صورتم را می چسبانم به ضریح چوبی و هرچه دلم می خواهد می گویم.
بلند می شوم و صورتم را می چسبانم به ضریح چوبی و هرچه دلم می خواهد می گویم.
11.30
آفتاب پهن شده وسط حیاط امام زاده و آدم ها دسته دسته می رسند، گنجشک ها دسته دسته می پرند، من روبان کیسه ی توری مشکل گشاها را می کشم و به مادرجون نگاه می کنم که تازه یاد زانو دردش افتاده است.
00.30
از عصر تا حالا خواب بوده ام، همه جا تاریک است، هنوز هم خوابم می آید، پلک هایم دارند می افتند که یک صدایی می آید: «خِرررت خِرررت.» گوشیم روی میز می لرزد، از جایم می پَرم، اصلاً یادم رفته بود.
1.00
خوب است که همه خواب اند و چراغ ها خاموش؛ وگرنه آبرویم می رفت از بس که ذوق زده ام. 132 نفر عاشق عکس اول صبحی شده اند که از مادرجون با تسبیحش گرفته ام، 125 نفر هم عاشق عکس گنبد امام زاده شده اند. 53 نفر دل شان برای آخرین باری که روبان کیسه ی توری مشکل گشا را کشیده اند تنگ شده و به گمانم حق با 45 نفری است که عکس مغازه ی آب و جارو شده را لایک کرده اند و... گوشی را می گذارم کنار و به آرزوی کوچک برآورد شده ام فکر می کنم، به دایی که حتماً از دست طلبکارها راحت می شود، به مرضیه که دیگر خوش بخت خواهد شد، به خودم و رتبه ی دورقمی کنکور.
پی نوشت:
امام زاده احمد علیه السلام از نوادگان امام محمد باقر علیه السلام هستند و مقبره ی مطهرشان در اصفهان واقع شده است. این مقبره به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
پی نوشت:
امام زاده احمد علیه السلام از نوادگان امام محمد باقر علیه السلام هستند و مقبره ی مطهرشان در اصفهان واقع شده است. این مقبره به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
نویسنده: موژان نادریان