معروف است که روزی مردی در مقام پدر، مشغول تعلیم و تربیت پسرش بوده و تندتند به او می گفته: «دروغ گفتن، کارِ آدم های بد است، خدا دروغگو را دوست ندارد و او را به جهنم می اندازد. پسرم! همیشه راستش را بگو، حتی اگر به ضررت تمام شود» که ناگهان زنگ درِ خانه به صدا درمی آید. پدر با حفظ پرستیژ قبلی، سینه اش را صاف می کند و به پسر می گوید: «برو در را باز کن و اگر با من کار داشتند، بگو پدرم در خانه نیست.»
پسر، بِرّوبِرّ، پدر را نگاه می کند و به محض این که او را عصبانی و کاملاً جدّی می یابد، برای اجرای اوامرش به سمت در می شتابد. واضح است که چنین پسری هرگز نمی تواند نصیحت های پدرش را به اجرا درآورد. چیزی که او می شنود راستگویی است؛ اما چیزی که می بیند دروغ گفتن است. او دیده ها را بهتر و بیشتر باور می کند و می آموزد. او می آموزد دروغ بگوید؛ اما درباره ی راستگویی صحبت کند.
معروف است که مادری کاملاً بی وقت، مشغول نوشاندنِ چای به فرزند دوساله اش بوده و بی دلیل او را با این جمله از زیاد خوردن قند نهی می کرده: «عزیزم! قند خوب نیست، بده مامان بخوره» و فرزند دل بند هم هاج وواج قندها را یکی پس از دیگری توی دهان مادر می گذاشته و توی دلش می گفته: «خوش به حال مامان ها که چای شان شیرین است!»
از این داستان های معروف، زیاد توی دست و بال ما پیدا می شود؛ اما خارج از داستان پدرها و مادرها و فرزندها و قندها، این روزها انگار رسم شده همه ی آدم ها همان حرف هایی را بزنند که باهاش مخالف اند یا توانایی عملی کردنش را ندارند. خداوکیلی ما که کارشناس امراض نیستیم، اما فکر می کنیم این هم برای خودش نوعی بیماری باشد. فقط بدی اش این است که این بیماری خطرناک دارد به مردم تمام شهرها سرایت می کند؛ درحالی که کسی راه درمانش را هم نمی داند. حرفم را خلاصه کنم: اوضاع آن قدر وخیم شده که باید حرف همه را زمین گذاشت، به جز حرف بعضی ها که نام یکیش در ادامه می آید.
شما باران خوان ها به سنّی رسیده اید که باید دست به انتخاب های بزرگ بزنید؛ انتخاب دوست، انتخاب رشته ی تحصیلی، انتخاب شغل آینده و از همه مهم تر انتخاب یک روش صحیح برای زندگی کردن. در تمام این انتخاب ها نیازمند نصیحت های اطرافیان و بزرگ ترهای خود هستید و تنها زمانی می توان به نصیحت ها و توصیه های آنان گوش داد و عمل کرد که خودشان هم حداقل یک بار توی عمرشان به همان نصیحت عمل کرده باشند. آخ آخ! همین الان یاد دکتری افتادم که به بیمارش از آسیب های جدی سیگار می گفت، در حالی که روی میز خودش یک زیرسیگاری پر از سیگارهای نیم سوخته بود و دندان هایش هم زرد شده. چه کنیم، این داستان های معروف دست از سرمان برنمی دارند.
درست است که با بیمارانی بدحال و اوضاعی وحشتناک روبه رو هستیم، اما چاره اش را می دانیم و جای هیچ گونه نگرانی نیست. هیچ خطری نه خودتان و نه هیچ یک از انتخاب های تان را تهدید نمی کند. ما مردی را می شناسیم که در هر حال، راه پیروزی را نشان مان می دهد. اصلا با او که باشید خودش یعنی پیروزی.
حضرت علی علیه السلام می فرماید: «ای مردم! به خدا سوگند، شما را به طاعتی تشویق نمی کنم جز آن که خود در انجام آن بر شما پیشی می گیرم و از گناهی باز نمی دارم، مگر آن که پیش از شما آن را ترک می کنم.»[1]
علاوه بر این، امام مان به تمام علوم آگاه است. سؤالی نیست که از ایشان بپرسید و بدون جواب بماند. برای اثبات حرف مان، باز هم می رویم سراغ فرمایشات خود ایشان: «من به راه های آسمان داناتر از راه های زمینم.»[2]
پیدا کردن یک نشانی کوچک در این شهر شلوغ، گاهی آدم را کلافه می کند؛ از ده نفر باید بپرسی و ده جور جواب متفاوت بشنوی و آخر سر، درحالی که اشکت درآمده، دست یاری خداوند و دعای خیر پدر و مادرت، تو را به آن نشانی می رساند. کوچه و خیابان و شهر و زمین که هیچ، حضرت امیرعلیه السلام کسی است که راه های آسمان را هم خوب می شناسد، پس ما را در انتخاب های مان و در رفتاری که قرار است در زندگی مان به کار ببندیم، تنها نمی گذارد.
حواس تان به این هم باشد؛ آسمانی که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از آن سخن می گوید، آسمانی نیست که در ظاهر، بالای سر ما است، بلکه ایشان از آسمانی سخن می گویند که در وجود هر انسانی قرار دارد و اگر راهش را بیابد به آن بالا بالاها می رسد و دیگر نیازی نیست از حرف های جورواجور و امر و نهی های این و آن، برنجد و آموزش معکوس ببیند.
پسر، بِرّوبِرّ، پدر را نگاه می کند و به محض این که او را عصبانی و کاملاً جدّی می یابد، برای اجرای اوامرش به سمت در می شتابد. واضح است که چنین پسری هرگز نمی تواند نصیحت های پدرش را به اجرا درآورد. چیزی که او می شنود راستگویی است؛ اما چیزی که می بیند دروغ گفتن است. او دیده ها را بهتر و بیشتر باور می کند و می آموزد. او می آموزد دروغ بگوید؛ اما درباره ی راستگویی صحبت کند.
معروف است که مادری کاملاً بی وقت، مشغول نوشاندنِ چای به فرزند دوساله اش بوده و بی دلیل او را با این جمله از زیاد خوردن قند نهی می کرده: «عزیزم! قند خوب نیست، بده مامان بخوره» و فرزند دل بند هم هاج وواج قندها را یکی پس از دیگری توی دهان مادر می گذاشته و توی دلش می گفته: «خوش به حال مامان ها که چای شان شیرین است!»
از این داستان های معروف، زیاد توی دست و بال ما پیدا می شود؛ اما خارج از داستان پدرها و مادرها و فرزندها و قندها، این روزها انگار رسم شده همه ی آدم ها همان حرف هایی را بزنند که باهاش مخالف اند یا توانایی عملی کردنش را ندارند. خداوکیلی ما که کارشناس امراض نیستیم، اما فکر می کنیم این هم برای خودش نوعی بیماری باشد. فقط بدی اش این است که این بیماری خطرناک دارد به مردم تمام شهرها سرایت می کند؛ درحالی که کسی راه درمانش را هم نمی داند. حرفم را خلاصه کنم: اوضاع آن قدر وخیم شده که باید حرف همه را زمین گذاشت، به جز حرف بعضی ها که نام یکیش در ادامه می آید.
شما باران خوان ها به سنّی رسیده اید که باید دست به انتخاب های بزرگ بزنید؛ انتخاب دوست، انتخاب رشته ی تحصیلی، انتخاب شغل آینده و از همه مهم تر انتخاب یک روش صحیح برای زندگی کردن. در تمام این انتخاب ها نیازمند نصیحت های اطرافیان و بزرگ ترهای خود هستید و تنها زمانی می توان به نصیحت ها و توصیه های آنان گوش داد و عمل کرد که خودشان هم حداقل یک بار توی عمرشان به همان نصیحت عمل کرده باشند. آخ آخ! همین الان یاد دکتری افتادم که به بیمارش از آسیب های جدی سیگار می گفت، در حالی که روی میز خودش یک زیرسیگاری پر از سیگارهای نیم سوخته بود و دندان هایش هم زرد شده. چه کنیم، این داستان های معروف دست از سرمان برنمی دارند.
درست است که با بیمارانی بدحال و اوضاعی وحشتناک روبه رو هستیم، اما چاره اش را می دانیم و جای هیچ گونه نگرانی نیست. هیچ خطری نه خودتان و نه هیچ یک از انتخاب های تان را تهدید نمی کند. ما مردی را می شناسیم که در هر حال، راه پیروزی را نشان مان می دهد. اصلا با او که باشید خودش یعنی پیروزی.
حضرت علی علیه السلام می فرماید: «ای مردم! به خدا سوگند، شما را به طاعتی تشویق نمی کنم جز آن که خود در انجام آن بر شما پیشی می گیرم و از گناهی باز نمی دارم، مگر آن که پیش از شما آن را ترک می کنم.»[1]
علاوه بر این، امام مان به تمام علوم آگاه است. سؤالی نیست که از ایشان بپرسید و بدون جواب بماند. برای اثبات حرف مان، باز هم می رویم سراغ فرمایشات خود ایشان: «من به راه های آسمان داناتر از راه های زمینم.»[2]
پیدا کردن یک نشانی کوچک در این شهر شلوغ، گاهی آدم را کلافه می کند؛ از ده نفر باید بپرسی و ده جور جواب متفاوت بشنوی و آخر سر، درحالی که اشکت درآمده، دست یاری خداوند و دعای خیر پدر و مادرت، تو را به آن نشانی می رساند. کوچه و خیابان و شهر و زمین که هیچ، حضرت امیرعلیه السلام کسی است که راه های آسمان را هم خوب می شناسد، پس ما را در انتخاب های مان و در رفتاری که قرار است در زندگی مان به کار ببندیم، تنها نمی گذارد.
حواس تان به این هم باشد؛ آسمانی که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از آن سخن می گوید، آسمانی نیست که در ظاهر، بالای سر ما است، بلکه ایشان از آسمانی سخن می گویند که در وجود هر انسانی قرار دارد و اگر راهش را بیابد به آن بالا بالاها می رسد و دیگر نیازی نیست از حرف های جورواجور و امر و نهی های این و آن، برنجد و آموزش معکوس ببیند.
نویسنده: مریم راهی
تصویرساز: احسان سلیمانی
پینوشت:
1. نهج البلاغه، خ 175.
2. همان، خ 189.