بابايي به روايت همسر شهيد (1)
متن کتاب "نيمه پنهان ماه "
پايت را که از زمين برگيري ، آسمان راه هاي بي کرانش را نشانت خواهد داد. تو را در بر خواهد گرفت و چونان امانتي لطيف بالا خواهد برد. آن وحشت گنگ و بدوي از ارتفاع ، صفير گلوله هايي که با خود طنين مرگ دارند ديگر نخواهدت ترساند. در نگاهت آسمان و زمين به هم مي پيوندند تا افق شوند، جايي براي در آمدن و لاجرم غروب کردن و اگر غروب اي گونه خونين نباشد، چه گونه آفتاب هر صبح طلوعي تازه خواهد داشت ؟
((عباس بابايي)) آخرين پروازش را عيد قربان انجام داد. همسرش همان وقت در مکه منتظر آمدنش بود. فرصت کمي مانده بود و مرد، که از چند شب پيش تقريبا نخوابيده بود ، کارهاي زيادي داشت که بايد انجام مي داد.
حقيقت همسايه ديوار به ديوار مرگ بود و مرد حقيقت را يافته بود.
عباس بابايي
اعزام به آمريکا جهت تکميل دوره خلباني : 1348
بازگشت به ايران : 1351
ازدواج با صديقه (مليحه ) حکمت: 4 شهريور 1354
شهادت : 15 مرداد 1366
شب رفتن ، توي خانه کوچکمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم کرد که برويم آن طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، که قبل از اين که خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يکي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا که حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت ((مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ….))
اين را قبلا هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم ((عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل کنم ؟ تو چه طور مي تواني ؟))
هنوز اشک هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت ((تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت که برايم مثل بت شوي .))
ساکت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من در تکاپوي رفتن به سفر و او….؟
گفت ((مليحه ، کسي که عشق خدايي خودش را پيدا کرده باشد بايد از همه اين ها دل بکند.))
گفت ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… يعني چه ؟))
گفت(( مي خواهم ببينم با لباس احرام چه شکلي مي شوي ؟))
من راه مي رفتم و او سرتا پايم را نگاه مي کرد. جوري که انگار اولين بار است مرا مي بيند. انگار شب خواستگاريم باشد. گفتم ((بسه ديگه ! مردم منتظرند .)) گفت (( ول کن بگذار بيش تر با هم باشيم .))
از خانه که مي خواستيم بيرون بياييم ، رفت و يکي از پيراهن هايم را برايم آورد. پيراهن بنفش گل داري که پارچه اش را مادرم از مکه برايم آورده بود. پيراهن خنک و آستين بلندي بود. گفت ((اين را آن جا بپوش.)) به خانه که برگشتيم همه شوخي مي کردند که اين حرف هاي شما مگر تمامي ندارد. دو ساعت حرف زده بوديم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و هم کارهاي عباس و خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا کناري کشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدي مان باشد، رقتيم يک گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم که مي آمدند مي گفت برويد پيش ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم .
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم . آقاي کنار اتوبوس مداحي مي کرد و صلوات مي فرستاد. يک باره گفت ((سلامتي شهيد بابايي صلوات .)) پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم ((اين چه مي گويد .))
گفت ((اين هم از کارهاي خداست .)) پايم پيش نمي رفت . يک قدم جلو مي گذاشتيم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس که شدم ، هيچ کدام از آدم هايي را که آن جا نشسته بودند، با آن که همه آشنا بودند، نمي ديدم . فقط او را نگاه مي کردم که تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گريه مي کردم . جايم را با خانم اردستاني عوض کردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش . خيال اين که آخرين باري باشد که مي بينمش ، بي تابم مي کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يک دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تکان مي داد.
اين آخرين تصويري بود که از زنده بودنش ديدم . بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لب خند آخري اش را يادم نرفته است .حالا ديگر به بودن و نديدنش عادت کرده ام . مي دانم مرا مي بيند . با ما و مراقب ماست . من هم بدون حضور او تحمل اين زندگي سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضي وقت ها صداي در زدنش را مي شنوم . بعضي وقت ها صداي سرفه کردنش مي آيد . دخترم قبل از ازدواجش زياد او را مي ديد. حتي سر ازدواج دخترم ، يکي از دوست هايمان آمد و گفت عباس به خوابم آمده و گفته براي دخترم خواستگار مي آيد و اسم داماد را هم گفته بود و همين طور هم شد . يازده سال با او زندگي کرده ام ، حالا هم همين طور است . آن روزهايي که در آمريکا بود ، بي آن که ن بدانم ، مرا همسر آينده خودش مي دانست . حالا هم با اين که به ظاهر نيست ، ولي همسر من است . بعضي وقت ها تپش قلب مي گيرم . اين همان لحظه هايي است که وجودش را ،، بودنش را حتي بويش را در کنارم حس مي کنم.
حالا دليل اصرارش را براي اين که من حتما سرکار بروم مي فهم . زنگ تعطيل مدرسه اي که مديرش هستم مي زنم و در سرو صداي شادمانه بچه ها غرق مي شوم.
سال 1350 ه.ش. آمريکا ،شهر لاواک ،پايگاه هوايي ريتس ,محل آموزش هاي خلبان اف-5 .عباس بابايي از دانشجويان اعزامي از ايران است. کارهايش طبق گزارش هاي مندرج در پرونده اش ((غير نرمال ))است. نماز مي خواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات مي کنند ،وسط اتاق خوابگاهش يک نخ کشيده تا هم اتاقي مشروب خورش اين طرف نيايد .خودش حتي پپسي هم نمي خورد .مي گويد کارخانه اش مال اسرائيلي ها است .کلنل باکستر فرمان ده پايگاه وقتي به دفتر کارش برگشت جوان را که احضار کرده بود ديد .قيافه جوان ايراني آشنا به نظر مي رسيد .يادش آمد شبي دير وقت با همسرش از مهماني بر مي گشته و او را ديده که دارد در خيابان هاي پايگاه مي دود ،براي اين که ((شيطان را از خودش دور کند .)) حالا هم جوان داشت روي روزنامه هايي که کف دفترش پهن کرده بود دولا راست مي شد .بعد از تمام شدن کارش توضيح داد اين از واجبات دين آنها است و الان وقت انجام دادنش بوده و کلنل هم که نبوده انگليسي را گرچه کمي شمرده ولي روان صحبت مي کرد.کلنل فکر کرد چه جالب! بقيه گزارش هاي پرونده را هم نگاه کرد. جوان را نگاه کرد. عکس هاي آن موقع ، جواني خوش چهره با ته ريشي دو روزه را نشان مي دهند. کمربند کلفت چرمي روي شلوار جينش بسته و با رفقايش، خوش حال دور ميز ميکايي يک کافه نشسته . کلنل پرونده اش را امضا کرد. عباس خلبان شده بود.
زمستان همان سال برگشتنش از آمريکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، که معمولا سر شب مي خوابيدند، تا نصفه شب بيدار ماندند. حدس مي زدم راجع به چه چيزي ممکن صحبت کنند. نمي خواستم به روي خودم بياورم . نيمه هاي شب وقتي عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توي اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به يقين شد . پشت در گوش ايستادم و حرف هايشان را شنيدم . از حرف هايشان فهميدم که عباس آمده بوده خواستگاري من . آن ها هم که نمي خواستند من بو ببرم، رفته بودند توي اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلا با ازدواج فاميلي مخالف است ، با زود ازدوج کردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامي هستي و هر روز يک شهر . مادر من آن موقع با اين چيزها خيلي منطقي برخورد مي کرد. معلم بود. پدر و مادر م خودشان با هم فاميل نبودند و مادرم بيش تر از پدرم از ازدواج اين طوري خوشش نمي آمد. پدر هم تبعا مخالف بود.
ولي او سمج گفته بود که اگر اين کار نشود خودش را از هواپيما پرت مي کند پايين . گفته بودند تهديد کردن کار درستي نيست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بود ((اصلا خود مليحه نخواهد چه مي گويي؟)) گفته بود((اگر خودش نخواهد همسرش را بايد خودم انتخاب کنم و جهيزيه اش هم خودم تهيه مي کنم و بعد از آن ناپديد مي شوم. )) وقتي ديده بودند به هيچ صراطي مستقيم نيست ، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بيايد. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلا با مليحه صحبت کنيد ببينيد اصلا خودش مي خواهد؟
خودم نمي دانستم ، اگرچه از بچگي مي شناختمش . با هم بزرگ شده بوديم . عباس پسر عمه من بود ، يعني پدر من دايي او مي شد. بچه سوم خانواده شان بعد از يک خواهر و برادر بزرگتر بود و من بچه بزرگ خانواده. هر دومان بزرگ شده يک محله بوديم . خانه هر دومان توي کوچه اي بود که سر همان کوچه هم من مدرسه مي رفتم . از خانه ما تا آن ها پنچ دقيقه بيش تر راه نبود . اکثر شب ها شام دور هم خانه ما بوديم . خانه در حقيقت مال مادر بزرگ بود که هم راه پدربزرگ با ما زندگي مي کردند. خانه قديمي و جا داري بود. وسط حياطش حوض بود و چند تا ايوان و اتاق هاي تودرتو داشت . من آن موقع بچه بودم . او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولا هر روز مي آمد خانه مان . پدرم که آدم درس خوانده اي بود در درس و مشقش به او کمک مي کرد. عباس مثل يکي از پسرهايش شده بود. گفته بود که براي خودش کليد بسازد تا راحت بيايد و برود.
عباس عضوي از اعضاي خانواده ما شده بود. دوچرخه اي داشت که همه قزوين را با آن گشته بود. مي آمد پشت در خانه مي گذاشتي و سر ميزد ببيند کسي کاري ندارد . نقاشي هاي مشق ام را مي کشيد يا انشا برايم مي نوشت که ببرم نشان معلمم بدهم . خواهر شيري ام غير از بغل مادر توي بغل عباس خوابش مي برد . آن موقع که هنوز اين کارها مرسوم نبود براي برادرم تاکسي گرفته بودند که برود مدرسه و با همان برگردد. آمد و به پدر و مادرم گفت لازم نيست . خودم با دوچرخه مي برم و مي آورمش . شوخي مي کرد که خوشگل است و دوست دارم با خودم باشد تا همه نگاهمان کنند.
حتي در عالم بچگي هم مي توانستم بفهم که کارهايش با کارهاي آدم هاي دور و برش فرق مي کند، البته آن قدري را که من مي توانستم ببينم . بيرون از خانه من و خودشان را نمي شد که خبر داشته باشم . محيط خانه مان طوري بود که بيرون رفتنمان غير از مدرسه رفتن معني نداشت.
همه نزديکان و فاميل عباس را مي شناختم . فاميل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهايي مي کرد که از آدم بزرگ هاي فاميل هم نديده بودم . کارهايش مال خودش بود و پايشان مي ايستاد. توي خانه شان مي گفتند که چرا هميشه دفتر و خودکار کم مي آورد ؟ به اين و آن مي داد. اين جور کارها را خودش دوست داشت . مثلا صبح هايي زودتر مي رفته از ديوار مدرسه مي پريده پايين ، حياط مدرسه را جارو مي کرده تا مدير مدرسه بهانه اي براي اخراج سرايه دار که کمردرد داشته نداشته باشد . از همان اول هم با پيرمردها ، پيرزن ها ، آدم هاي بي کس و کار ميانه اش خوب بود. پنج شنبه ها که مي رفتيم سر مزار، مي ديديم دوباره يکي از اين آدم هايي را که سر قبر قرآن مي خوانند پيدا کرده و با او گرم گرفته .
او درسش که تمام شد من دبيرستان بودم . بزرگتر که شده بودم مادر برايم يک سري مسائلي که در اين سن براي دخترها پيش مي آيد، از مزاحمت پسرها حرف زده بود . مادرم با من دوست بود و مي توانستم همه حرف هايم را به او بزنم . پدر و مادر ، خودشان فرهنگي بودند. سرم را مي انداختم پايين و تندتند از مدرسه مي آمدم خانه . حجاب آن موقع هم با الان فرق مي کرد. چادري بودم ولي چادري آن موقع . بعد از مدت ها متوجه شدم اين جواني که زير چشمي مي ديدم هميشه موقع برگشتم کنار کوچه ايستاده ، عباس است . دم در خانه شان که بين خانه ما و مدرسه من بود ، منتظر مي ايستاد ، کوچه را قرق مي کرد ، تاکسي مزاحم من نشود. صبر مي کرد تا من بيايم و رد شوم . بي هيچ حرفي . وقتي رفتم توي خانه خيالش راحت مي شد.
وقتي پنجم ابتدايي بودم، پدر رشته الهيات دانشگاه مشهد قبول شد . بايد مي رفتيم آن جا . هم زمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه براي خودش کنکور جداگانه اي مي گرفت . او دو رشته قبول شده بود. پزشکي و خلباني . قبول شدنش در فاميل صدا کرده بود . آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته اي برود. همه مي گفتند پزشکي ، ولي خودش دلش نمي خواست . نمي خواست خرج تحصيل در يک شهر ديگر را روي دست پدرش و مادرش بگذارد، و توي اين خط ها هم نبود. پزشکي رشته اي است که بايد دور خيلي چيزها را تويش خط کشيد. خلباني را انتخاب کرد.
خلباني ، به قد و قيافه اش مي آمد . آن موقع همه چيزهايي را که يک خلبان خوش تيپ لازم دارد داشت . براي ثبت نام و آموزش اوليه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را براي آموزش هواپيمايي جنگي مي فرستادند آمريکا . قبل از رفتنش براي خداحافظي آمد مشهد. دسته جمعي رفتيم بيرون و يک عکس خانوادگي گرفتيم تا براي يادگار هم راه خودش ببرد.
عکس ها قرار است بيش تر از آدم ها بمانند. گوشه هايشان زرد مي شود ، صورت هاي تويشان محو و بي احساس مي شود ولي باز در يک آلبوم خانوادگي ، در جيب بغل لباسي فراموش شده. فقط چند لحظه . لبخند آها. بين زن و مرد ، خواهر زن نشسته . به هرحال فعلا که نبايد کنار هم باشند. مردها مي روند بعضي وقت ها براي اين که برگردند، بعضي وقت ها نه . اما عکس ها هميشه مي مانند تا بعد ها براي مهماني ناخوانده ، قوم و خويشي دير باور ، مصاحبه گري سمج توضيح دهي که خوب بله او ….
از آمريکا که برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود . برگشته بوديم قزوين . من را از سال دوم دبيرستان فرستاده بودند دانش سراي گرمسار که معلم شوم . دوره اش دو سال بود و بعد من معلم مي شدم و مي توانستم جايي استخدام شوم . برگشتن براي کسي سوغاتي نياورده بود . چمدانش را که باز کرد تويش قرآن و نهج البلاغه و مفاتيح و لوازم معمولي زندگيش بود.
عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاريم . من هنوز زياد توي نخ اين مسائل زندگي و ازدواج نبودم . برايم زود و عجيب بود. شوکه شده بودم . مادر فرداي آن شب خواستگاري جريان را به من گفت . يک باره از او متنفر شدم . همان مهري که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد . دليلش را نمي دانستم ، فقط از او بدم مي آمد . نمي دانستم در آن اتاق بسته چه چيزهايي به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن قدر مخالف بود داشت مرا متقاعد مي کرد که ازدواج کنم . داد و بي داد کردم . گفتم ((مگر توي خانه اضافي هستم که مي خواهيد ردم کنيد بروم .)) گفتم ((خودتان که هميشه با زود ازدواج کردن من مخالف بوديد .)) گريه کردم و گفتم ((نه ، نمي خواهم.)) عصباني شده بودم . مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود . هميشه وقتي مي خواست متقاعدم کند برايم استدلال يم کرد که چنين است و چنان ، و من قبول مي کردم . اين بارهم موفق شد . آخر سر گفتم که هر چه نظر شما و پدرم هست . ديگر ((بله)) را گفته بودم . بعدها به شوخي به عباس گفتم که تو حسرت يک سيني چايي براي خواستگار بردن را به دلم گذاشتي .
به دليل خاطرات دوران بچگي ، تصور او به عنوان شوهر آينده ام کمي وقت مي برد. ناراحتيم زياد طول نکشيد . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهميدم که حتي به او علاقه هم پيدا کرده ام . عباس آن موقع اول جوانيش بود . جوان خوش تيپ و خارج رفته اي بود . فهميدم که چرا آن دو سال توي آمريکا عکس من توي جيبش بوده . عکس تکي از من ، که نفهميدم از کجا گير آورده . حتي يک بار يک دختر آمريکايي آن جا او را مي بيند و خوشش مي آيد و مي آيد به انگليسي به عباس چيزهايي مي گويد. او هم عکس مرا در مي آورد و نشانش مي دهد، مي گويد ((من زن دارم .))
فرداي آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام ، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاري رسمي کردند . صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببيند نظر من راجع به ازدواجمان چيست . از صداي زنگش فهميدم که خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . کسي خانه نبود ، يعني پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من بايد مي رفتم در را باز مي کردم . در را بازکردم و او را ديدم ، سرم را انداختم پايين . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را کردم طرفش و دويدم طرف اتاق . رويم نمي شد . رفتم توي اتاق و در را بستم .
بعدها هميشه اين صحنه يادمان مي آمد و مي خنديديم . از خواستگاري تا عروسي زياد طول نکشيد. خانواده ها با هم صحبت مي کردند و ما به رسم قديم خبر نداشتيم . عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من يک چيزي بگويد آن ها قبول نکنند ، آن ها يک چيزي بگويند اين ها قبول نکنند. مهريه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمي هم که گرفتند خيلي سنگين بود . شايد رسم آن وقت ها بود. از اين عروسي هاي هفت شبانه روزي شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سيني گذاشته بودند و وسايل حنا بندان را از اين خانه به آن يکي مي بردند . يک روز حنا بندان ، يک روز عقد ، يک روز عروسي و….
چند روز طول کشيد . ديگر به همديگر محرم شده بوديم . داشت از او خوشم مي آمد . ديگر نه مي توانستم و نه مي خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم .
عروسي که تمام شد ، مهماني که داده شد، براي ماه عسل رفتيم مشهد. عباس آن موقع يک پيکان جوانان آن موقع گل ماشين هاي توي ايران بود. سه روز آن جا مانديم . ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامي بود و وقتي تقسيمشان کرده بودند افتاده بود دزفول . بايد زودتر برمي گشتيم که برويم آن جا . برگشتيم قزوين و بعد راه افتاديم طرف دزفول . اولين مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.
دزفول شهر قديمي و قشنگي بود. پايگاه شکاري هم پايگاه خيلي زيبايي بود. فضاي سبز زيادي داشت . درخت ها و درخت چه هاي را که در آن آب و هواي شرجي در آمده بودند قبلا هيچ جانديده بودم . کنار خيابان هايش خانه هاي ويلايي خلبان ها بود. پيچک هاي سبز دور خانه ها پيچيده بودند . بوي بهار نارنج توي هوا پيچيده بود. دم در خانه مان که رسيديم و ماشين توي پارکينگ گذاشتيم ، عباس گفت ((چشم هايت را ببند مي خواهم يک قصر نشانت دهم .)) توي خانه که رفتيم بي شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلا آمده بودند و وسايل و جهيزه ام را چيده بودند. احساس غرور کردم . پرده هاي هرکدام از اتاقهايمان يک رنگ متناسب با دکوراسيون همان اتاق بود. اتاق پذيرايي ام رنگش گل بهي بود ، ناهار خوري يک قرمز خوش رنگ . اتاق خوابمان هم بنفش و سفيد بود. ميل و صندلي ها شيک بودند. ظرف هاي چيني و کريستال را توي کند و روي ميز ها چيده بودند . پدر و مادرم در حد توانشان زندگي خوبي براي ما تدارک ديده بودند.
چند روز اول دلم گرفته بود . دختر کم سن وسالي بودم که تازه از پدر و مادرش جدا شده بود . گريه ميکردم . طبيعي بود. در آن شهر غريب عباس همه کس و کارم شده بود. در مدرسه اي بيرون پايگاه استخدام شده بودم . صبح ها من مي رفتم سرکار و عباس مي رفت اداره . ظهر که برمي گشتم ، او بعضي وقت ها همان موقع برمي گشت ، بعضي وقت ها هم که کار اداري يا پرواز آمادگي داشت ديرتر مي آمد. از معدود خانواده هايي که با آن ها رفت و آمد داشتيم خانواده آقاي بختياري ، خانواده عروس فعلي مان بود. ما زن ها در خانه منتظر مي مانديم و غذا درست مي کرديم تا عباس و آقاي بختياري بعد از اين که از سرکارشان رفتند باشگاه ، برگردند خانه . باشگاه پرورش اندام مي رفتند. به عباس مي گفتم ((کم خوش تيپي ، زيبايي اندام هم مي روي ؟ حداقل برو يک ورزش ديگر )) مي گفت ((سربه سرم نگذار مليحه ، شکايتت را به مامانت مي کنم ها .)) از آن جا مي آمدند و با هم مي رفتيم بيرون هوا خوري و تفريح . بعضي وقت ها هم مي رفتيم توي شهر و آب ميوه مي خورديم . آب هويج توي ليوان هاي که اندازه پارچ بودند . خوش بوديم .
آن موقع وضع زندگي خلبان ها جور ديگري بود . خلبان ها ارج و قرب خاصي داشتند. حقوقشان هم خوب بود، ولي عباس اصرار داشت که من حتما سرکار بروم . مي خواست با آدم ها سر و کار داشته باشم تا بفهم دورو برم چه خبر است . يک روز زنگ تفريح مدير مدرسه اي که آن جا درس مي دادم گفت که از اداره بازرس آمده و مي خواهد شما را ببيند . سن و سالم کم بود و بعضي ها باورشان نمي شد که ازدواج کرده باشم . آن آقا هم در اصل بازرس نبود و براي خواستگاري من آمده بود . بعد از اين که با من حرف زد و مرا ديد که حلقه دستم است رفت . دخترم را دو ماهه حامله بودم ولي معلوم نبود. از مدرسه که برگشتم موضوع را به عباس گفتم . عصباني شد . گفت ((به چه اجازه اي اصلا تو را اين قدر نگاه کرده ؟)) گفت ((بايد يک چاقو برداشت و فرو کرد تو شکم طرف.)) شوخي مي کرد. بعدش خنديد . گفت ((اصلا تو بايد با پوشيه بروي مدرسه .))گفت ((حداقل موهايت را باز نگذار ، ببندشان شايد زشت شدي .)) وضع حجاب آن موقع اين طوري بود. آن موقع لباس بلند و جوراب مي پوشيدم . زن هاي در و همسايه مي گفتند تو املي ، چون آرايش نمي کردم . سر اين قضيه که آن جا در پايگاه نمي توانستم چادر بپوشم کلي مسئله داشتم . مادر تلفن زده بود و گفته بود اگر آن جا چادر نپوشد ، شيرم را حلالش نمي کنم .عباس با او حرف زد . متقاعدش کرد که الان وضع اين جا اين طوري است . گفته بود که به هرحال مليحه هم جوان است و بايد اين نکته را درک کرد. خودش اين را خوب فهميده بود که من نسبت به او کوچکترم . هوايم را هميشه داشت. سخت گيري را ، آن هم براي بقيه ، زياد دوست نداشت .
همان چند ماه ، بعد از اين که رفتيم دزفول ، عباس کم کم در گوشم حرفهايي خواند که قبل از آن نشنيده بودم . مي گفت آدم مگر روي زمين نمي تواند بنشيند ، حتما مبل مي خواهد؟ آدم مگر حتما بايد توي ليوان کريستال آب بخورد . مي رفت و مي آمد و از اين حرفها ميزد . در آن سن و سال طبيعي بود که من وسايلم را دوست داشته باشم . ولي داشتم چيزي بزرگتر را تجربه مي کردم ، زندگي با آدمي که به او علاقه داشتم . آخر سر برگشتم گفتم ((منظورت چيست ؟ مي خواهي تمام وسايلمان را بدهي بيرون ؟)) چيزي نگفت . گفتم ((تو من را دوست داري و من هم تو را . همين مهم است . حالا مي خواهد اين عشق توي روستا باشد يا توي شهر . روي مبل باشد يا روي گليم .)) گفت ((راست مي گويي؟ ))راست مي گفتم .
مرد داشت ياد مي گرفت چه طور مفتون و شيدا لبه زندگي بايستد و با سر تويش نرود . از اين بالا همه خانه هاي آن پايين مثل هم بودند ، خانه خودشان ، خانه بغل دستي . همه کوچک ، اندازه قوطي کبريت . آدم ها يک جور و ريز ديده مي شدند . دلش مي خواست مي توانستند اين بالا را ببينند . شايد پيداکردن چيزي که همه سرگشته هاي آن پايين دنبالش بودند ، اين جا راحت تر بود. حداقل اين بالا مرگ خيلي نزديک تر بود. کافي بود يکي از سيستم هاي کنترلي مشکل پيدا کند . پرنده چند تني آهني فقط براي آن ها از اين چيزها سر در نمي آورند جاي امني به نظر مي رسيد . آن پايين زن ها در خانه مي ماندند و آشناي عجيبي با اشيا به هم مي رساندند ، با انتظار براي مردي که در ابتدايش بايد خانه ومان خودش را تاراج مي کرد. پايانش آن موقع ها معلوم نبود . تا انقلاب چند سالي مانده بود و جنگ اتفاقي بعيد به نظر مي رسيد.
اين طرف و آن طرف که مي رفتيم ، وسايلمان را کادو مي برديم . عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود . مادرم گفته بود ((من وظيفه ام بوده که اين چيزها را فراهم کنم . حالا شما دلتان ميخواهد اصلا آتش شان بزنيد .)) بعد از مدتي آن خانه اي که هم کارانم به شوخي مي گفتند که بايد بياييم وسيله هايت را کش برويم به خانه اي معمولي و ساده تبديل شد.
اين کارها در جو به شدت غير مذهبي آن جا بي سابقه بود . به خاطر اخلاق عباس ، که در فضاي آن موقع غيرعادي به نظر مي رسيد ، با خانواده هاي زيادي رفت و آمد نداشتيم . يک شب يکي از همکاران عباس ما را براي مهماني دعوت کرد. گفته بود مهماني سالگرد ازدواج است و آدم هاي زيادي نمي آيند، همين آشناها هستند . وارد خيابان خانه ميزبان که شديم ديديم کلي ماشين آن جا پارک شده ، فکر کرديم لابد مال بغل دستي ها است . داخل که رفتيم فهميديم که اشتباه نکرده ايم . مهماني شلوغي به سبک مهماني هاي آن دوره بود. زن و مرد با هم مي رقصيدند ، وضع لباس و حجاب ها خراب بود. ميني ژوپ و آستين حلقه اي . مشروب و مخلفات هم روي ميزها بود. نتوانستيم آن جا طاقت بياوريم . زود بلند شديم و زديم بيرون .
در راه عباس بغض کرده بود. خانه که رسيديم زد زير گريه. بلند بلند گريه ميکرد و مي گفت چه طوري بايد امشب را جبران کنم . سرش را به درو ديوار مي کوبيد . رفت قرآن را باز کرد و خواند . تا صبح همين طور بود.
گشت و گذار اطراف دزفول زياد مي رفتيم . شوش دانيال ، سبز قبا . دوستاني هم از روستايي هاي آن جا پيدا کرده بوديم . مي رفتيم و لبنيات مي خريديم . سادگي اين جور زندگي را دوست داشتيم . يک بار برايم توضيح داد که اين پرچم هاي روي خانه روستايي ها نشان تعداد پسران هر خانه است ، پرچم بزرگتر براي پسر بزرگتر و اوايل زندگيمان بود و سرمان خلوت بود. بچه نداشتيم .
اولين بچه مان سلما در قزوين به دنيا آمد . من ماه هاي آخر بارداري را رفته بودم قزوين تا پدر و مادرم مواظبم باشند. قبلا راجع به اسم بچه با عباس حرف زده بوديم . دوست داشت بچه اولش دختر باشد . مي گفت دختر دولت و رحمت براي خانه آدم مي آورد . وقتي حامله بودم گفت دنبال يک اسمي بگرد که مذهبي باشد ، کسي هم نگذاشته باشد. اسم بچه را از کتابي که همان وقت ها مي خواندم پيدا کردم : سلما . توي کتاب نوشته بود که سلما اسم قاتل يزيد بوده . دختري زيبا که يزيد عاشقش مي شود و او هم زهر توي جامش مي ريزد. به او گفتم که چه اسمي را انتخاب کرده ام . دليلش را هم توضيح دادم . خوشش آمد . گفت ((پس اسم دخترمان مي شود سلما .)) گفتم ((اگر پسربود ؟)) گفت ((نه دختر است .)) گفتم((حالا اگر نبود)) گفت ((حسين ))
بچه که بدنيا آمد پدرم خبرش را تلفني به او که سرکارش در پايگاه دزفول بود داد. اول نگفته بود که بچه دختر است . فکر کرده بود ناراحت مي شود . وقتي گفته بود ، او همان جا پاي تلفن سجده شکر کرده بود.
براي ديدن من و بچه آمد قزوين . از خوش حالي اين که بچه دار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمت کاران پول داده بود. يک سبد بزرگ گل گلايل و يک گردن بند قيمتي هم براي من آورد. دخترم سلما دختر زيبايي بود . پوست لطيف و چشم هاي خوشگلي داشت . عباس يک کاغذ درآورد و رويش نوشت ((لطفا مرا نبوسيد.)) خودش هم آنقدر ديوانه اش بود که دلش نمي آمد ببوسدش .
دو سال دزفول بوديم . بعد از آن به اصفهان منتقل شديم و در خانه هاي سازماني پايگاه اصفهان ساکن شديم . چند ماه مانديم و بعد از اصفهان به شيراز رفتيم . آن موقع هواپيماي اف- 14 تازه از آمريکا خريده بودند و عباس براي گذراندن دوره تکميلي بايد به شيراز مي رفت . از سرواني به سرهنگ دومي ارتقا پيدا کرده بود. دوباره که به اصفهان برگشتيم ديگر انقلاب شده بود. درگيري هاي اول انقلاب در اصفهان زياد بود، اولين شهري که در آن حکومت نظامي اعلام شد . عباس علاوه بر کارهايي که در داخل پايگاه مي کرد و گروهي را براي مبارزه با رژيم تشکيل داده بود ، تهران هم زياد مي رفت و مي آمد. بعدها فهميدم در کميته برنامه ريزي ورود امام شرکت داشته . از آمدن امام خيلي خوش حال بود . بعد از پيروزي انقلاب با چند نفر ديگر از نيروي هوايي خدمت امام رفتند . برگشتني تا چند روز خوش حال بود. مي گفت ((نگاهم کن ببين قيافه ام نوراني نشده ، آخر امام را بوسيده ام .)) امام را تا آخر دوست داشت .
با همديگر از پايگاه مي رفتيم شهر براي تظاهرات . او با دم پايي مي آمد . عادت ساده لباس پوشيدن را از دوران دانش جويي داشت . مي گفتم ((تو ديگر مجرد نيستي . مردم مي گويند اين چه زني است که گرفته . حداقل دکمه هاي آستينت را ببند.)) مي گفت ((ول کن بابا.)) در يکي از راه پيمايي ها با دم پايي اش دمپايي اش در شلوغي جمعيت گم شد . گفتم ((ديدي حالا.)) پاي بي جوراب روي آسفالت راه مي رفت . مي گفت ((اصلا کيفش به همين است که تاول بزند.))
اين سادگي در زندگيمان هم بود. از جهيزيه ام مبل و صندلي ام باقي مانده بود (پرده ها راهم خودم مي بردم هر مدرسه اي که مي رفتم به کلاس مي زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهماني و رفت و آمد ها همين طور ، به من سفارش مي کرد فقط يک نوع غذا درست کنم . براي مهمان سرزده هم که مي گفت هرچه خودمان داريم بياوريم ، حتي اگر نان و ماست باشد . يک شب که مهمان آمده بود رفت تا ميوه بگيرد . خودش وقتي خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمي گذاشت خريد بيرون را من بکنم . برگشتن چند کيلو سيب کوچک و ناجور خريده بود . گفت ((اين ها چيه گرفتي ؟ چه طور مي شود گذاشت جلوي مهمان ؟)) گفت ((چه فرقي مي کند ، بالام جان ؟ سيب پوستش را بگيري همه شان شکل هم مي شوند.))
پيرمردي را آن جا ديده بود که بساط دارد و کسي سيب هايش را نمي خرد. رفته بود و همه اش را خريده بود . ميوه خوردن خودش جالب بود. ميوه هايي که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و اين ها اصلا نمي خورد . مي گفتم ((بخور ، قوت داره .)) مي گفت ((قوت را مي خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزي بخورم که گير مردم نمي آيد . )) صدايش را عوض مي کرد و مي گفت ((مگر تو من را نشناختي زن ؟)) همين ميوه هاي معمولي را هم قبل از اين که بخورد ، برمي داشت و دردستش مي چرخاند و نگاهشان مي کرد . مي گفت ((سبحان الله .)) تا کلي نگاهشان نمي کرد ، نمي خورد .
جنگ که شروع شد او فرمانده پايگاه اصفهان شد. از سرواني به سرهنگي ارتقا پيدا کرد .اوايل انقلاب مي گشتند و آدم هايي را که قبلا هم خوب بودند پيدا مي کردند . وقتي مسوليتش زيادتر شد بالطبع او را کم تر مي ديدم . حسرت يک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند مي شد . قرآن مي خواند. صداي زيبايي داشت . بعد لباس پروازش را مي پوشيد و مي رفت . توي جيب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد. خودش مي گفت ((هر بار که از خانه مي رم بيرون و با من خداحافظي مي کني به اين فکر هم باش که شايد همديگر را نديديم .)) شغلش خطرناک بود. توي جنگ هم نقل و نبات پخش نمي کردند. من هم بدرقه اش مي کردم و مي آمدم تا به کارهاي خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .
رانندگي را از عباس يادگرفته بودم . در پايگاه دزفول با ماشين پيکان جوانان رانندگي يادم داد که سر همان جريان تمرين رانندگي ، ماشين اوراق شد . اصفهان رنو داشتيم . خودم بعد از اين که از مدرسه بر مي گشتم ، مي رفتم خريد مي کردم . بردن بچه ها به مدرسه و مهدکودک به عهده من بود. اگر مريض مي شدند ، خودم بايد مي بردمشان دکتر . تا اوايل جنگ من ديگر هر سه بچه ام را داشتم ، سلما که وقتي دزفول بوديم بدنيا آمد ، حسن و محمد هم وقتي اصفهان بوديم . حسين وقتي بچه بود آتيش مي سوزاند و من دست تنها در خانه بايد به همه کارهاي داخل و بيرون خانه مي رسيدم . او زن و بچه اش شده بود پايگاه و جنگ.
جداي مسووليت هاي نظامي و فرماندهي اش در پايگاه ، به همه مشکلات و دعواهاي خلبانان و کارمندان رسيدگي مي کرد. خارج از محدوده آدم هايي که با او کار و رفت و آمد داشتند ، کسي نمي توانست بفهمد که او فرمانده پايگاه است . سربازها مي توانستند بيايند و با او درد دل کنند . حتي براي اين که از نزديک بفهمد که سربازان در چه شرايطي به سر مي برند، بعضي وقت ها مي رفت و جايشان پاس مي داد. سرباز هم مي گفت (( به کسي نگويي که اين کار را کردي . فرمانده بفهمد بدبختم .))
حالا خود فرمانده شان داشت جايش نگه باني مي داد. به عادت نوجواني و جواني اش ، هواي پيرمردهاي خدماتي پايگاه را داشت . خانه هايشان را بلد بود . با اين که حقوقش کم نبود، آخر ماه کم مي آورد .طوري که کسي نفهمد پول هايش را به آدم هاي محتاج مي داد.
يک روز آمد و گفت خانه مان را بايد عوض کنيم . يکي از پرسنل نيروي هوايي را ديده بود که با هشت تا بچه در يک خانه دو اتاقه زندگي مي کنند و نمي شد که ما با دو بچه (همان وقت محمد را حامله بودم ) در اين خانه نسبتا بزرگ زندگي کنيم . آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود . آن آقا بعد از اين که فهميد فرمان ده پايگاه مي خواهد خانه اش را به او بده کلي اصرار کرد که نه ! ولي با پافشاري عباس قبول کرد . و خانه مان را به آنها داديم . با اين مهرباني و مظلوميتش ، فرمان ده قاطعي بود. وقتي جدي مي شد باورت نمي شد که اين همين عباسي است که تا چند دقيقه قبل داشت شيرين بازي در مي آورد و مي خنديد و همه را مي خنداند . اما ديگر در خود اصفهان هم خبرش پيچيده بود که براي پايگاه هوايي فرماندهي جديدي آمده که آدم خوبي است .
آن موقع من هم مثل خانم هاي خلبانهاي ديگر ، دل تو دلم نبود . آدم همين طور راست راست راه مي رود ممکن است بيفتد و بميرد ، تا چه برسد به خلباني که معلوم است چه طور شغلي است . هر تلفني که به خانه مان زده مي شد مي گفتم نکند ديگر اين وضع را قبول کرده بودم که از او و کارهايش خبري نداشته باشم ، به هر حال من زن خانه بودم و او مرد خانه .
جنگ فرصت زيادي برايش باقي نمي گذاشت . با آن که فرمانده بود و مي توانست بنشيند و دستور بدهد، خودش براي شناسايي منطقه اي که قرار بود در آن عمليات کنند مي رفت . با ماشين مي رفت ، مي گفت هواپيما پروازش براي بيت المال هزينه دارد. وقت پرواز ، خودش موتور را روشن و تست مي کرد. با اين که چند بار هم از طرف مقامات گفته بودند بهتر است کمي از درگيري دورتر باشد ، باز در عمليات شرکت مي کرد. هواپيماي خودش اف – 14 بود که مخصوص درگيري هوايي است . ولي با هر هواپيمايي ديگري هم بلد بود پرواز کند.
وقتي نبود ، وقتي منطقه بود و مدت ها مي شد که من و بچه ها نمي ديديمش ، دلم مي گرفت . توي خيابان زنها و مردها را مي ديدم که دست در دست هم راه مي روند ، غصه ام مي شد . زن شوهر ميخواهد بالاي سرش باشد. حرص مي خوردم . مي گفتم ((تو اصلا مي خواستي اين کاره بشوي چرا آمدي مرا گرفتي ؟)) مي گفت ((پس ما بايد بي زن مي مانديم .)) مي گفتم ((اگر سر تو نخواهم نق بزنم ، پس بايد سر چه کسي بزنم ؟)) مي گفت ((اشکالي ندارد ، ولي کاري نکن اجر زحمت هايت را کم کني ، اصلا پشت پرده همه اين کارهاي من ، بودن توست که قدم هايم را محکمتر مي کند.)) نمي گذاشت اخمم باقي بماند. کاري مي کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام مي شد. وقتي مي ديدمش که در حياط هم باره بچه ها خاک بازي مي کند ، عوض اين که به شان بگويد ميکروب دارد ، مي فهميدم که او چه قدر از اين چيزهاي معمولي دور است .
آن موقع از اصفهان مي رفت يزد خدمت آقاي صدوقي . از آن جا مبالغي براي دادن به آدم هاي محتاج مي گرفت . نصفه هاي شب مي رسيد. با اين که پايگاه چند تا ماشين بهتر از پيکان داشت که اصلا يکي اش براي استفاده شخصي خود اوبود، هميشه با پيکان به اين طرف و آن طرف مي رفت . ماشين بيوک فرماندهي را به گروه ضربت پايگاه داده بود . نصفه هاي شب مي رسيد . حالا من همه روز را به اين طرف و آن طرف بودن و زحمت کشيدن گذرانده بودم . آن قدر خسته مي شدم که خواب را از هر چيزي برايم شيرين تر بود ، ولي تا صداي کليدش را روي در، يا اگر کليد نداشت صداي زنگش را مي شنيدم ، بلند مي شدم و به استقبالش مي رفتم . چشم هايش از زور بي خوابي و خستگي سرخ بودند. برايش غذا گرم مي کردم . چاي مي آوردم . همين طور نيم ساعتي با هم مي نشستيم و گپ مي زديم ، خستگي از تن جفتمان در مي رفت .
مرد هنوز در باز نکرده بود که کارتن تلويزيون رنگي را پشت در ديد . زن گفت که اهدايي يکي از مقامات است . بچه ها از صبح منتظرند تا او بيايد و بازش کنند. بچه ها را نگاه کرد. چشم هاي سلما هنوز همان قدر درشت و نيش خندي به شيطنت گوشه لب هاي حسين مانده بود. با ديدن آن ها طعم باروتي را که يک مرد جنگي هميشه ته ريه خود مي چشيد ، از ياد برد . سرو صداي بازي جنگ همان بهتر که پشت در بماند ، اگر که مي توان در اين کوچکترين جاي جهان ، خانه، لحظه اي از آن چيزي که بايد ، لذت ببري. گفت که بچه ها بعضي از خانواده ها هستند که نه پدر دارند ، نه تلويزيون رنگي . شما که پدر داريد بگذاريد تلويزيون را به آنها بدهيم . قبولاندنش زياد سخت نبود.
زيپ لباس پروازش را تا نيمه بازکرد . لباسش را پايين کشيد و آستين هايش را دور کمرش گره زد . محمد را از زمين بلند کرد و چند بار هوا انداخت . گفت ميخواهي بابا بهت سواري بده ؟ خم شد و چهار دست و پا روي زمين نشست . بچه را روي کمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هايش برق مي زد . پدر سخت گيري بود. همين ديروز هم از او خواست بود که برايش ساعت بخرد . گفته بود به شرطي مي خرد که فقط توي خانه ببندد .توي مدرسه شان ممکن بود جزو اولين نفرهايي باشد که ساعت دستشان است و آن وقت بقيه بچه ها چه بايد بکنند؟ دختر همه اين ها يادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواري مي دي ؟
زن که آمد ، ديد بچه ها با سرو صدا خانه را روي سرشان گذاشته اند . صداي تلويزيون سياه و سفيد را بلند کرده اند و همه خانه را مثل قيامت به هم ريخته اند. کفش هاي مرد را دم در ديده بود. داخل که رفت خودش را ديد که ايستاده نماز مي خواند . نگاهش کرد. با آن مو و سبيل کوتاه و ريش بلند هم ، هنوز به همان خوش تيپي پسر دبيرستاني سابق مدرسه نظام وفاي خيابان سعدي قزوين بود. آهي کشيد و خريدهايش را برد توي آشپزخانه.
هنوز هم بعضي وقت ها فرصت مي شد تا مثل دزفول به روستاهاي اطراف پايگاه سر بزنيم . استامبولي پلويمان را بر مي داشتيم و مي رفتيم با خانواده هاي روستايي دور هم مي خورديم . اصرار داشت جوري لباس بپوشم که ساده ساده باشد و آن ها تفاوتي بين خودشان و ما احساس نکنند. مي نشستيم و زير آتش سيب زميني کباب مي کرديم . وقتي مي خواست شوخ باشد مي توانست . آن قدر ادا در مي آورد و با لهجه قزويني اش حرفهاي شيرين مي زد که من و بچه ها را به خنده مي انداخت . اين جور وقت ها طعم شيرين زندگي با او را مي چشيدم . با روستاييان گرم مي گرفت . آن ها بعضي وقت ها بي آن که او را بشناسند برايش درد دل مي کردند و مشکلاتشان را مي گفتند و يک بار رفتيم روستايي اطراف اصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل ميتشان يک جا بود . برايشان آب لوله کشي فراهم کرد. اسم آن جا را عوض کردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .ديگر آن جا نرفتيم . تا اسم ده را عوض نکردند آن جا نرفت .
هفت سال در اصفهان مانديم . دوست و رفيق پيدا کرديم که اکثرا از محافظ ها و هم کاران عباس بودند. لهجه ام ديگر کم کم اصفهاني شده بود . يک روز قرار شد عباس به عنوان فرمانده پايگاه بين دو خطبه نماز جمعه صحبت کند. متن سخنراني اش را جلوي من تمرين کرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر کني بهتر است . فردا هم وسط جمعيت مرا نگاه نکني خنده ات بگيرد.)) فردايش با بچه ها رفتم و پاي حرف هايش نشستم که اتفاقا سخنراني خوبي کرد.
اواسط جنگ بود که آمديم تهران . آن وقت که عباس فرمانده پايگاه بود ، بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نيروي هوايي شود . قبول نکرده بود. مي گفت ((من به عنوان نفر دوم هميشه بهتر مي توانم کارکنم ، خدمت کنم .)) آقاي ستاري را براي فرماندهي معرفي کردند. خودش معاون عمليات نيروي هوايي شد و به تهران منتقل شديم .مي دانستم ديگر آن چايي را هم که صبح ها به زور مجبورش مي کردم با هم بخوريم ، وقت نمي کند بخورد.
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهي اين جا ، وقتي جاي ديگر . هيچ جايي اين کره خاکي آرام نبود و جنگ هم که جوان هاي مردم را يکي يکي انتخاب مي کرد . ولي نکند آرامش در همين جا باشد؟ در همين خانه کوچک؟ در خنده دخترش که دو هفته منتظر آمدنش بوده ، ياد آن روز افتاد که به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوين با بچه ها به پارک ارم رفته بودند. زن گفته بود کمي خوش بگذرانند. گفته بود تو را خدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روي سبزه ها نشسته بودند و از فلاسک چايي مي ريختند. بچه ها هم همان دورو بر بازي مي کردند.
صداي خنده شان مي آمد . مرد کمي بعد گفته بود ((مليحه چه قدر خوش گذشت .)) يادش آمده بود که نيامده تا خوش بگذراند . حقيقت همسايه ديوار به ديوار مرگ بود و مرد حقيقت را يافته بود. ياد جبهه هاي جنوب افتاد. جايي که راحت مي شد او را گوشه قرارگاه خاتم انبيا نشسته و قرآن مي خواند ، با يکي از بسيجيها اشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخي رايجي بود. موشکي سرگردان ، گلوله اي به تصادف رها شده از پدافندي خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همين الان بود . همين الان هم مرگ شايد داشت از پشت درختي، خوش بختي خانوادگي شان را تماشا مي کرد. آموخته بود که اين نگاه ها آن هم در کشاکش جنگ و کشته شدن چه قدر دعوت کننده هستند. در عکس هاي آن موقع هم قيافه اش کمي با آن جوان روستايي سابق فرق کرده . چشم هاي گود رفته اي که گرسنگي مدام و بي خوابي پياپي برق خاصي به نگاهشان داده، لب هايي که ديگر کم تر مي توانند به خنده باز شوند، مگر براي خوش حال کردنم کسي و… از عکس فقط همين چيزها را مي توان فهميد.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.sajed.ir /س