بابايي به روايت همسر شهيد (2)

تهران همان قدر که مسوليت هاي او بيشتر شد ، زماني هم مي توانستيم با هم باشيم کم تر شد. بچه ها ديگر به نبودن دو هفته ، يک ماه پدرشان عادت کرده بودند. مدرسه اي که بايد مي رفتم نزديکي هاي شاه عبدالعظيم بود . صبح بايد بچه ها را آماده مي کردم ، حسين و محمد را مي گذاشتم مهدکودک و آمادگي . سلما مدرسه خودم بود. براي رفتن به مدرسه بايد بيست کيلومتر مي رفتم ، بيست کيلومتر مي آمدم، با آن ترافيک سختي که آن جا داشت و اکثرا ماشين هاي سنگين مي رفتند و مي آمدند. مي گفتم
پنجشنبه، 26 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بابايي به روايت همسر شهيد (2)
بابايي به روايت همسر شهيد (2)
بابايي به روايت همسر شهيد (2)




متن کتاب "نيمه پنهان ماه "

تهران همان قدر که مسوليت هاي او بيشتر شد ، زماني هم مي توانستيم با هم باشيم کم تر شد. بچه ها ديگر به نبودن دو هفته ، يک ماه پدرشان عادت کرده بودند. مدرسه اي که بايد مي رفتم نزديکي هاي شاه عبدالعظيم بود . صبح بايد بچه ها را آماده مي کردم ، حسين و محمد را مي گذاشتم مهدکودک و آمادگي . سلما مدرسه خودم بود. براي رفتن به مدرسه بايد بيست کيلومتر مي رفتم ، بيست کيلومتر مي آمدم، با آن ترافيک سختي که آن جا داشت و اکثرا ماشين هاي سنگين مي رفتند و مي آمدند. مي گفتم ((عباس تو را خدا يک کاري بکن با اين همه مشکلات ، حداقل راه من يک کم نزديک تر بشود.)) مي گفت ((من اگر هم بتوانم – که مي توانست – اين کار را نمي کنم . آن هايي که پارتي ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقيه .)) مي گفتم ((آن ها حداقل زن و شوهر کنار همديگر هستند ، دست محبت پدري بر سر بچه هايشان کشيده مي شود.)) مي گفت ((نه ، نمي شود . من بايد سختي بکشم ، شما هم همينطور.))
ماهم پا به پايش سختي مي کشيديم . سختي کشيدن با او هم برايم شيرين بود. در خانواده اي بزرگ شده بودم که چيزي کم نداشتيم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر مي رفت به اين چيزها بي اعتناتر مي شد. تهران که آمديم يک سال در نوبت گرفتن خانه هاي سازماني بوديم . در حاليکه چند جا برايمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتي پايگاه ، داخل شهر، خانه ويلايي نوسازي که آماده بودند تا ما برويم آن جا . قبول نمي کرد.
خانه مان از خانه هاي سازماني پايگاه بود. بعضي وقت ها چاه فاضلابش بالا مي زد و من آن قدر بايد تلمبه مي کوبيدم تا آب پايين برود که دست هايم پينه مي بست. بعضي وقت ها اصلا به گريه مي افتادم . او از همان اول عادت نداشت زياد در مورد کارهاي بيرون با من صحبت کند. مي دانستم وقتي بيرون خانه است خواب و خوراکش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم که اصلا به خلبانها نمي رفت . بعضي وقت ها به شوخي مي گفتم ((اصلا تو با من راه نيا . به من نمي آيي.)) ميخواستم اذيتش کنم . مي گفت ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت مي آيم ، مثل نوکرها .)) شرمنده مي شدم . فکر مي کردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا که او مي تواند اين قدر به آن بي اعتنا باشد من هم مي توانم . مي گفتم ((تو اگر کور و کچل هم باشي ، باز مرد مورد علاقه من هستي .))
يک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زياد آمده بود که تمام راه ها بند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پايگاه بالا آمده بود و ترافيک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطيل شد ، من ساعت نه رسيدم خانه . بچه ها هم که با شيطنت هايشان ماشين را گذاشته بودند سرشان . وقتي رسيدم خانه ديدم عباس دارد دم در قدم مي زند. سرش پايين بود و از دير کردم ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم . ما را که ديد دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ما سالميم . گفتم(( خدا را خوش مي آيد تو با اين همه کار و مشغله ، زير اين باران منتظر ما بايستي ؟ اگر مدرسه ام نزديک مي شد )) جوابش را مي دانستم . گفت ((خون ما از بقيه رنگين تر نيست .))
آن قدر اين راه سخت را رفتم و آمدم که دستم از کار افتاد. ديگر نمي توانستم رانندگي کنم. بعد از آن تا مدت ها خودش مي آمد و صبح خيلي زود ما را خانه يکي از اقوام که نزديکي هاي مدرسه بود مي گذاشت و زود بر مي گشت که به اداره برسد. بعد از مدتي ديگر دستم اين قدر درد گرفت که تحمل تکان خوردن هاي ماشين را هم نداشتم .
پيش چند تا دکتر رفتيم و آن ها گفتند که سرطان گرفته ام . عباس ديگر هيچ چيز را نمي فهميد. همه برنامه هايش را تعطيل کرد و هم راه من آمد. آخر سر يک دکتر حاذق گفت که تشخيص پزشک قبلي اشتباه است و فقط نياز به استراحت دارم . بعد از اين همه گرفتاري و تحمل سختي ، قبول کرد که مدرسه من نزديکتر بيايد.
خودش هميشه اين را مي گفت که هرچه به من نزديکتر بشويد کارتان سخت تر است . همين طور هم بود . اطرافيان مي دانستند که نبايد بابت کار سربازي بچه هايشان پيش عباس بيايند. هر چه قدر براي آشنا ها سخت مي گرفت براي غريبه ها کمکي هميشگي بود. به خودش بيشتر از همه سختي مي داد . تهران که آمده بوديم به دليل پستش پرواز را تقريبا بر او حرام کرده بود ، اما خبر داشتم که مي رفت و از پايگاه هاي ديگر ايران پرواز مي کرد.
همان وقت ها آقاي خامنه اي به ده نفر از نظامي ها درجه سرتيپي دادند که عباس هم يکي از آنها بود. خودش هدايايي را که مرسوم اين جور وقت ها است قبول نمي کرد ، من هم در خانه به تلفن هايي که اين و آن مي زدند و تبريک درجه جديد او را مي گفتند با ناراحتي جواب ميدادم . مي دانستم که او دارد دورتر مي شود و شايد ديگر روزي دستم به ش نرسد.
سرتيپ که شد آمد به من گفت ((اين موتورخانه اسلحه خانه پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي کردن است . موافقي برويم آنجا؟)) که موافق بودم . آخر کار ، به همان سادگي زندگي که در روستاهاي دزفول ديده بودم برگشته بوديم و خوش حال بودم. با او مي توانستم روي زمين خالي هم سرکنم . ميخواستم برويم آن جا ، که دوستانش قبول نکردند . گفتند ((آن جا بايد تعميرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند که يک آشپزخانه و يک سرويش بهداشتي . دور تا دورش هم حفاظ کشيدند و پروژکتور گذاشتند. براي خانه ما محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد . مي گفتند ديگر اين جا نمي توانيم به حرف شما گوش دهيم . دستور از بالاست .
هنوز به خانه جديدمان اسباب کشي نکرده بوديم که قضيه سفر حج پيش آمد. يک روز مدرسه بودم که تلفن زنگ زد . از دفتر آقاي ستاري بود. گفتند((مدارکتان را آماده کنيد ، عکس و فتوکپي شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان . فردا يکي از مي فرستيم بيايد بگيرد.)) گفتم ((براي چه ؟)) گفتند((بعدا مي فهميد.)) هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم ((تا او خبر نداشته باشد نمي توانم .)) خانه که آمدم عباس تلفن زد و جريان را گفتم . وقتي بيرون از تهران بود سعي مي کردم کمتر با او تماس بگيرم . هر ده بار يک بارش تلفن ميزدم.
چند روز بعد وقتي برگشت گفت ((مدارک را دادي .))گفتم ((آره ، خودت گفتي.)) خنديد. گفتم ((خبر داري قضيه چيه ؟)) گفت ((بماند.))اصرار کردم . گفت ((اگر خدا بخواهد مي خواهيم برويم خانه اش.))
بي نهايت خوش حال شدم . از اين که مي خواهيم جايي برويم که هر مسلماني آرزوي رفتنش را دارد. از اين که بعد از يازده سال دو نفري يک مسافرت درست و حسابي غير از مسير تهران قزوين که خانه پدرهايمان بود مي رفتيم . قبلا براي خودش هم جور شده بود که برود ولي نرفته بود . گفته بود مکه من اين است که نفت کش ها به سلامت از خليج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ريزي کرده بودند که با همديگر برويم تا راضي شود که بيايد.
از خوش حالي در پوست خودم جا نمي شدم ولي نمي دانم چه چيز بود که به من الهام شده بود . به يکي از همکارانم گفتم ((فکر کنم قرار است يک اتفاقي بيفتد.)) گفتم ((فکر کنم وقتي مي روم و بر مي گردم با صحنه دلخراشي روبرو مي شوم.)) گفت ((همه مسافرهايي که مي خواهند سفر طولاني بروند چنين احساسي دارند . تو اين فکر ها نباش .))
همکارم حق داشت که نفهمد من چه مي گويم . عباس حرف هايي مي زد که تا قبل از آن اين قدر درک و صريح آن ها را جلوي من نمي زد . قبلا در مورد مرگ و قيامت و آخرت باهم زياد حرف ميزديم ولي تا حالا اين جور يک باره چنين سوالي از من نپرسيده بود ، گفت ((اگر يک روز تابوت من را ببيني چه کار مي کني ؟)) گفتم ((عباس تو را خدا از اين حرفها نزن . عوض اينکه دو نفري نشسته ايم يک چيز خوبي بگي )) گفت ((نه جدي مي گويم .)) دست زد رو شانه ام . گفت ((بايد مرد باشي . من بايد زودتر از اين ها مي رفتم ولي چون تو تحمل نداشتي خدا مرا نبرد اما احساس مي کنم ديگر وقتش شده.)) گفتم ((يعني چه ؟ اين چه صحبت هايي است ؟يعني مي خواهي واقعا دل بکني ؟ ))گفت ((آره )) گيج بودم . نبايد قبول مي کردم . گفتم ((خودت اگر جاي من بودي شنيدن اين حرفها برايت راحت بود؟))
زن مي دانست که مرد دوباره مجابش مي کند . برايش منطق و استدلال مي کند. قربان صدقه اش مي رود و مي خنداندش . اين بار اما خنده به لب هايش نمي آمد . مرد داشت مي گفت که او اين مدت اين همه زجر کشيده ، قدرت تحمل پذيرفتن اي يک هم زياد شده . مي گفت وقتي تابوتش را ديد گريه و زاري نکند . از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن مي گفت که مي رود حج و آن جا صبر از خدا مي گيرد و بعد قبولش مشکل بود. همه عمر يازده ساله زندگي مشترکشان از اين ترسيده بود و حالا مرد داشت دقيقا راجع به همين صحبت مي کرد. هر چه قدر هم مرد برايش حرف ميزد اين يکي را نمي توانست بپذيرد.
بعضي وقت ها مي شد که نگاهش مي کردم مي لرزيدم. انگار ابهتش ، يک چيزي در وجودش مرا بترساند. يک بار به خودش گفتم . دم پايي را برداشت ، زد توي سرش . روي زمين غلت زد . گفت ((مگر من که هستم که اين حرفها را مي زني ؟ همه مان از همين خاک هستيم و دوباره خاک مي شويم .))
آن روزها من کلاس هاي آمادگي براي حج مي رفتم. جزوه هايم را نگاه مي کرد و با من آن ها را مي خواند . حتي معاينات پزشکي را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود . همه چيز توي ساکش آماده بود. يکي دو روز قبل از حرکت بود که فهميدم نمي آيد . به آقاي اردستاني گفت ((مصطفي، من همسرم را اول به خدا ، بعد به تو مي سپارم .)) گفتم ((مگر تو نمي آيي؟)) گفت ((فکر نکنم بتوانم بيايم .)) گفتم ((عباس جدا نمي آيي؟)) نگفت که نمي آيد .گفت کار من معلوم نيست . يک بار ديديد که قبل از اين که خواستيد لباس احرام بپوشيد و برويد عرفات رسيدم آن جا. معلوم نيست . چيزهايي هم خواست ، وقتي کعبه را ديدم دعا کنم که جنگ تمام شود . براي ظهور امام زمان دعا کنم. براي طول عمر امام دعا کنم . سفارش کرد که براي خريد و اين ها خودم را اذيت نکنم . فقط يک چيز براي دل خوش شدن بچه ها بياورم .سفارش کرد سوار هواپيما که مي شوم آيه الکرسي بخوانم.
حج آن سال حج خونين مکه بود . شلوغ بود . بيمارستانها پر از مجروح بودند. سعي کردم با دقت و حوصله همه مناسک را به جا بياورم . انگار اصلا دو تايي آمده باشيم . محرم شدم . همه وقتي لباس سفيد احرام را مي پوشيدند. خوشحال مي شدند، ولي من اميدم براي ديدن دوباره عباس کم تر و کم تر مي شد. ديگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازي نبود که او را از ايران به اين جا بياورد. عباس نمي آمد.
براي رفتن به عرفات آماده شديم . داشتيم سوار اتوبوس ها مي شديم تا برويم که خبر دادند عباس تلفن زده . صدايش را که حداقل مي توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل . دم گوشي تلفن يک صف پانزده شانزده نفره براي صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم . بالاخره گوشي را به من رساندند.
گفت ((سلام مليحه ، شنيدم لباس احرام تنته ، داريد مي رويد عرفات . التماس دعا دارم . براي خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد . برگشتن مبادا گريه کني ، ناراحت بشي ، تو قول دادي به من.))
گفتم ((من فکر مي کردم تو الان تو راهي داري مي آيي.))
گفتم ((به همين راحتي ؟ ديگه تمومه؟))
گفت ((بله . پس اين همه باهم حرف زديم بيخود بود ؟ از خدا صبر بخواه . ارتباطت را با امام زمان بيشتر کن.))
او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي کردم و توي سر خودم مي زدم . دست خودم نبود.
گفت ((با مامانت، با حسين، با محمد و سلما نمي خواهي صحبت کني ؟))
گفتم ((هيچ کدام عباس . فقط مي خواهم با تو صحبت کنم.))
گفت ((مليحه ،مامانت؟))
گفتم ((هيشکي ! فقط خودت حرف بزن. يک چيزي بگو.))
گفت ((الان ديگه بايد بري نمي شه .))
گفتم ((آخر من چه طوري برگردم و تو را نبينم؟))
گوشي از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم . يکي گوشي را گرفت که ببيند چه شده . توي اتاق و سرم را کوبيدم به ديوار. نزديک بود ديوانه شوم. مي دانستم معصيت مي کنم ، ولي توي سر خودم مي زدم . خانم هاي هم اتاقي ام مي گفتند چه شده. کسي خبر نداشت که بين من و عباس چه گذشته . خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پيش بيايد. طاقت نياوردم . از اتاق بيرون زدم . هنوز بعد از من يکي داشت با عباس صحبت مي کرد. گوشي را علي رغم سماجتش گرفتم.
گفتم ((عباس نمي توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه کارکنم؟ به دادم برس.)) چيزي نگفت . نمي توانست چيزي بگويد . ديگر نه او مي توانست حرفي بزند ،نه من.
همين جور مثل بهت زده ها گوشي دستم مانده بود. وقتي گفتم ((خداحافظ)) گوشي از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمديم عرفات . عرفات عجيب بود. توي چادرمان نشسته بودم که يک هو تنم لرزيد. حالم انگار يک باره به هم خورد. به خانم هايي که در چادر بودند گفتم ((نمي دانم چرا اينطوري شده ام ؟ دلم ميخواهد سر به کوه و بيابان بگذارم.)) بقيه اش را نفهميدم . يک باره بوي عجيبي آمد. بوي خوب و عجيبي آمد و از حال رفتم .
عرفات خيلي عجيب بود . چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل دستي ما عباس را ديده بودند که کنار چادر ما ايستاده قرآن ميخواند. حتي او را به يکديگر نشان مي دهند و از بودن او در آنجا تعجب مي کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از اين که اعمال سعي و تقصير و قرباني را انجام دهيم براي استراحت برگشتيم هتل . توي خنکي هتل و بعد از اين که نماز طولاني امام زمان را خواندم خوابم برد. خواب ديدم :
يک سالن بزرگ پر از آدم هايي است که لباس نيروي هوايي تنشان است . حسين داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازيگوشي مي کرد. به عباس که آن جا بود گفتم ((با اين پسر شيطونت من چه کارکنم ؟ تو هم که هيچ وقت نيستي.)) حسين را گرفت و برد. مدتي طول کشيد . توي جمعيت پيدايش کردم و گفتم ((چه کار کردي حسين را ؟)) نگفتم که اذيتش کني.)) حسين را به من پس داد و گفت ((بيا ، اين هم حسين .)) خيالم راحت شد . گفتم ((خودت کجايي؟)) ديدم جايي که او قبلا ايستاده بود يک عکس بالاآمد . گفت ((من اينجام .))گفتم ((اين که عکسته.))توي عکس روي گردنش سه تا خراش خورد بود، انگار که مثلا تيغ هاي گلي دست آدم را بخراشد . گفت ((نه خودمم.)) صدايش دورتر مي شد . عکس رفت وسط آدم ها و پلاکاردشد. دنبال صدايش که دور مي شد راه افتاده بودم و مي گفتم که مي خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پريدم . حالم دست خودم نبود . بين راه که داشتم براي آخرين اعمال مي رفتيم به آقاي اردستاني گفتم چه خوابي ديده ام . براي رفع بلا صدقه دادم . اعمال که تمام شد و مي خواستيم برگرديم هتل ديگر ظهر شده بود. حالت عجيبي داشتم . بي تاب بودم. انگار زمين برايم تنگ شده بود. به آقاي اردستاني گفتم ((نمي توانم برگردم هتل .مي خواهم بروم بالاي کوه داد بزنم .))
پايگاه هوايي تبريز . روز عيد قربان . ساعاتي مانده به ظهر مرد از چند شب پيش که تقريبا نخوابيده بود . کارهاي زيادي داشت که بايد انجام مي داد. به زن قول داده بود تا عيد قربان خودش را مي رساند آنجا . فرصت کمي باقي مانده بود . فقط چند ساعت ديگر خورشيد درست وسط آسمان بود. ديشب در همدان يادش آمده بود بايد درخواست وام خلباني را امضا کند. راه افتاده بود و فقط براي همين به تهران رفته بود ، نيمه شب از تهران حرکت کرده بود تا پدر و مادرش را ببيند . گرگ و ميش به قزوين رسيده بود و دلش نيامده بود پدرش را بيدار کند. هر چند پدر ، خودش بيدار شده بود و داشت مي گفت که امروز عيد قربان در تعزيه برايش نقشي در نظر گرفته اند که اگر بتواند بيايد.
مرد نمي توانست پرواز داشت . و حالا هم سر ظهر در پايگاه تبريز بود. سه روز مدارم پرواز کرده بود . يک وعده غذاي کامل نخورده بود. همه مي ديدند که اين مرد کمي عجيب از روزهاي ديگرش هم غيرعادي تر است .هواپيماي اف-5 به دستور او کاملا مسلح شده بود. تجهيزات پروازي اش را برداشت و از پلکان جنگنده بالا رفت . هنوز در کابين را پايين نياورده بود . براي خدمه پرواز و دوستانش دست تکان داد . چند لحظه بعد غول آهني روي هوا بود و داشت روي سر عراقي ها آتش مي ريخت . آفتاب سر ظهر روي بدنه فلزي هواپيما سر مي خورد . ماموريت با موفقيت انجام شده بود و حالا بايد بر مي گشتند . در مسير برگشتن ، کوههاي بلند زير پايشان ، دشتي سبز را در برگرفته بودند. از توي کابين پايين را نگاه کرد، بهشت هم شايد جايي مثل همين مي بود. صدايش در راديوي هواپيما پيچيد. به کمک خلبانش گفت ((اون پايين را نگاه کن ! درست مثل بهشت مي ماند.)) فکر کرد خدا لعنتشون کند که با جنگ ، اين بهشت را به جهنم تبديل کرده اند . حرف آخر ناتمام ماند. در کابين صدايي پيچيد . پدافندي شليک کرده بود . گلوله اي به دست مرد خورد و مسيرش را تا گردنش ادامه داد. کمک خلبان هرچه مرد را صدا کرد جوابي نشنيد . کابين عقب رانگاه کرد . شيشه هواپيما شکسته بود و باد به شدت داخل کابين مي زد و خون ها را پخش مي کرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را که از داخل کابين به بيمارستان پايگاه مي بردند، موذن داشت آخرين جمله هاي اذان را مي گفت . رگه اي ابر نازک از جلوي خورشيد رد شد.
ديگر از لباس احرام بيرون آمده بوديم . همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند . گفتند ختم شهداي مکه است . من بي خبر از همه جا رفتم و شرکت کردم . بي تاب بودم . مدام امام زمان را صدا ميزدم . از او مي خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ايران برگردم.
جمعه شب آقاي اردستاني در اتاقمان را زد و گفت ((فردا آماده باشيد مي خواهيم برگرديم تهران .)) گفتم ((چرا ؟)) هنوز ده روز ديگر بايد مي مانديم . گفت ((متوجه شده اند که کاروان ما نظامي است و بايد چند نفر چند نفر با پروازهاي معمولي برگرديم . اوضاع مي دانيد که شلوغ است .))
من هنوز خريدهايم را نکرده بودم . مي خواستم براي عباس چوب مسواک و صندل بخرم . مي توانست جاي دم پايي آن ها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خريد. آقاي اردستاني که آمده بود کمکم کند چشم هايش سرخ بود و هي الله اکبر مي گفت . چوب مسواک گيرم نيامد، صندل و چند تا چيز ديگر براي بچه ها خريدم و برگشتم .
پروازمان تاخير داشت . شنبه شب در فرودگاه جده مانديم . وقت شام خوردن يکي از هم دوره اي هاي عباس در شيراز که دوست خانوادگي مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر مي گشتند. رو به من کرد و گفت ((يادتان هست با عباس که بوديم چه جوري غذا مي خورديم .)) شيراز را مي گفت که از اتاق هاي محل اقامتمان مي زديم بيرون و انگار که پيک نيک رفته باشيم ، روي چمن ها روزنامه پهن مي کرديم و غذا مي خورديم . اين ها يادم مانده بود که به او گفتم .ديدم يک هو از سر غذا پاشد و رفت . وقتي برگشت معلوم بود گريه کرده .
بالاخره صبح روز يک شنبه راه افتاديم . وارد هواپيما که شدم ديدم روزنامه اي را که قبلا پخش کرده بودند دارند جمع مي کنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببينند چنين مسافري در هواپيما هست يا نه . آقاي اردستاني را که خواب بود بيدار کردم و گفتم دارند اسم مرا صدا مي زنند. خدا رحمتش کند، تکيه کلامش الله اکبر بود . سراسيمه بيدار شد و گفت ((الله اکبر .چي؟))
او به طرف کابين خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش .مشکوک شده بود که چه خبر است . او زودتر از من به کابين رسيد و برگشتن مرا سر جايم نشاند و گفت ((وقتي هواپيما نشست ما آخر از همه پياده مي شويم .)) خانم اردستاني هم بغل دستم نشسته بود . به او گفتم ((دلم نميخواهد به تهران برسم . دلم مي خواهد هواپيما همين الان سقوط کند و بميرم )) گفت ((اين چه حرفي است ، بچه هايمان چشم به راهمان هستند.))
اما کسي چشم به راه من نبود . هواپيما که نشست منتظر مانديم تا همه بروند. منتظر عباس بودم که بيايد استقبالم . از دور در راه روي هوا پيما خلباني را ديدم که داشت مي آمد پيش ما . فکر کردم عباس است . خوش حال شدم . نزديک تر که آمد فهميدم اشتباه کرده ام .پرسيدم ((پس عباس کجاست ؟)) گفت ((ماموريت است .))گفتم ((امروز هم طاقت نياورد که ماموريت نرود؟))
از آشنايان و خانواده ام هم کسي به استقبالم نيامده بود. پاي هواپيما پر از آدم هاي بي سيم بدست و ماشين هاي پاترول بود. پرسيدم ((اين همه تشريفات براي چيست ؟ مقامي کسي قرار است برود؟))گفتند((نه ، براي شهداي مکه است .)) از پاي هواپيما من را سوار ماشين کردند و بردند کنار هلي کوپتري که آن جا نگه داشته بود. گفتند ((سوار شويد تا برويم .)) گفتم ((هلي کوپتر براي چه ؟ از آزادي تا دوشان تپه را بايد با هلي کوپتر رفت ؟ خود عباس حتي ماشين دولت را براي کارهايش سوار نمي شود حالا من با هلي کوپتر بروم؟)) گفتند((شما نگران نباشيد . خود تيمسار هلي کوپتررا فرستاده اند. الان تشييع جنازه شهداي مکه است و همه خيابان ها بسته است .)) بعد از اين که ده دقيقه اي معطلشان کردم سوار شدم . هلي کوپتر که بلند شد دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. چند تا از دوست هاي عباس هم در هلي کوپتر بودند. همه شان مثل آدم هاي عزيز از دست داده بودند . چشم هايشان از زور گريه بايد کرده بود . به يکي شان گفتم ((ديگر بس است هرچه شده به من بگوييد .)) گفت ((قول مي دهي گريه نکني ؟))قول دادم . گفت (( الان داريم مي رويم بيمارستان . عباس تصادف کرده و کتفش شکسته . آقاي خامنه اي و رفسنجاني هم الان آن جا هستند.)) گفتم ((شما گفتيد و من هم باورکردم . مقامات که به خاطر يک کتف شکستن نيامده اند. راستش را به من بگوييد .)) گفت ((نه همين طور است که مي گويم . به دستور امام آمده اند . فقط آن جا گريه نکني ها. عباس هميشه دوست داشت تو بخندي.))
سرم گيج رفت. احساس کردم که آن چه عباس قبل از سفر به من مي گفته اتفاق افتاده و ديگر نمي توانم ببينمش . حالا تازه مي فهميدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاري همسفرهايم و روزنامه جمع کردن ها براي چه بود. با دست کوبيدم توي شيشه هلي کوپتر که ديگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبيدم توي شيشه جمعيت سياه پوش آن پايين را ديدم . دخترم با دسته گلي در دستش جلوي آن ها ايستاده بود. ديگر يقين کردم که شهيد شده. پايين که آمدم انگار همه زمين روي شانه هايم آوار شده باشد.
پاهايم ناي حرکت نداشتند. افتادم روي زمين . ياد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنين شرايطي مثل يک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش هايم را درآوردم و دنبال عکسش توي جمعيت گشتم. درست مثل خوابي که در مکه ديده بودم. عباس حالا فقط عکسي ميان جمعيت شده بود.
کاش مي شد همه چيز به همين خوبي تمام شود. يک روز در پارکي با هم فواره اي ديده بودند. مرد گفته بود بدش مي آيد از فواره که درست در لحظه اوج سرنگون مي شود. يا آدم نبايد شروع کند، يا ديگر وقتي شروع کرد ايستادن برابر يا افتادن است . زن ياد روزهاي شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را نديده بودند. مرد نمي خواست بايستد و آخر کار هم در لحظه اوج نيفتاده بود، بلکه به آرزوي قديمي اش رسيده بود. اين سال ها زن هم پا به پاي او دويده بود. فکر کرد اين همه سال مرد مي خواسته او را براي چنين لحظه اي آمده کند تا حالا طاقت نعش شهيدي عزيز بر دل ديده را داشته باشد.
امام خواسته بودند ((جنازه را دفن نکنيد تا خانمش بيايد.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست ها مي ديدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمي که عزيزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش . روز شهادت عباس عيد قربان بود . روزي که ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني کند. درست سر ظهر . عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
اصرار کردم که توي سردخانه ببينمش . اول قبول نمي کردن دولي بالاخره گذاشتند . تبسمي روي لب هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت . صورتش را بوسيدم . بعد از آن همه سال هنوز سردي اش را حس مي کنم . دوست داشتم کسي آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم.

نگاهي کوتاه به زندگاني شهيد بابايي

در سال 1329 در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود. دوره ابتدايي را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبيرستان «نظام وفا»ي قزوين گذراند.
در سال 1348، در حالي که در رشته پزشکي پذيرفته شده بود، داوطلب تحصيل در دانشکده خلباني نيروي هوايي شد. پس از گذراندن دوره آموزشي مقدماتي خلباني، تحت تکميل دوره، به کشور آمريکا اعزام گرديد. در اين مدّت، دوره آموزشي خلباني هواپيماي شکاري را با موفقيّت به پايان رساند و پس از بازگشت به ايران، در سال 1351، با درجه ستوان دومي در پايگاه هوايي دزفول مشغول به خدمت شد.
همزمان با ورود هواپيماي پيشرفته «F-14» به نيروي هوايي، شهيد بابايي در دهم آبان ماه 1355، براي پرواز با اين هواپيما انتخاب شد و به پايگاه هوايي اصفهان انتقال يافت.
پس از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي، وي گذشته از انجام وظايف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامي پايگاه هوايي اصفهان به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت. شهيد بابايي در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سرواني به سرهنگ دومي ارتقا پيدا کرد و به فرماندهي پايگاه هشتم اصفهان برگزيده شد. وي در نهم آذرماه 1362، ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي، به سِمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب گرديد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت کرد.
سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت ماه 1366 به درجه سرتيپي مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالي که به درخواستها و خواهشهاي پي در پي دوستان و نزديکانش مبني بر شرکت در مراسم حجّ آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عيد قربان در حين عمليات برون مرزي به شهادت رسيد.
شهيد، سرلشگر خلبان، عباس بابايي در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او يک فرزند دختر به نام سُلما و دو فرزند پسر به نامهاي حسين و محمّد به يادگار مانده است.

در امتحانات رفوزه مي شوي

«مرحوم حاج اسماعيل بابايي»
بعد از ظهر يکي از روزهاي پاييزي، که تازه چند ماهي از شروع اولين سال تحصيلي ابتدايي عباس مي‌گذشت، او را به محل کارم در بهداري شهرستان قزوين برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم:
ـ پسرم پشت اين ميز بنشين و مشق هايت را بنويس.
سپس جهت تحويل دارو به انبار رفتم و پس از دريافت و بسته بندي، آنها را براي جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روي ميز به دنبال مداد مي گشتم. ديدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسيدم:
ـ عباس! مداد خودت کجاست؟
گفت:
ـ در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم:
ـ پسرم! اين مداد از اموال اداري است و با آن بايد فقط کارهاي مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق‌هايت را با آن بنويسي ‌، ممکن است در آخر سال رفوزه شوي.
او چيزي نگفت. چند دقيقه بعد ديدم بي درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

شاگرد بي بضاعت

«مادر شهيد بابايي»
من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در ميان فرزندانم«برترينِ» آنها بود. او خيلي مهربان و کم توقّع بود. با توجه به اينکه رسم بود تا هر سال شب عيد براي بچه ها لباس نو تهيه شود؛ اما عباس هرگز تن به اين کار نمي داد. او مي گفت: «اول براي همه برادرها و خواهرانم لباس بخريد و چنانچه مبلغي باقي ماند براي من هم چيزي بخريد.» به همين خاطر هميشه هنگام خريد اولويت را به خواهران و برادرانش مي داد. او هر وقت مي ديد ما مي خواهيم براي او لباس نو تهيه کنيم، مي گفت: «همين لباسي که به تن دارم بسيار خوب است.» و وقتي که لباسهايش چرک مي شد، بي آنکه کسي بداند، خودش مي شست و به تن مي‌کرد. عباس هيچ گاه کفش مناسبي نمي پوشيد و بيشتر وقتها پوتين به پا مي کرد. عقيده داشت که پوتين محکم است و ديرتر از کفشهاي ديگر پاره مي شود و آنقدر آن را مي پوشيد تا کف‌نما مي شد.
به خاطر مي آورم روزي نام او را در ليست دانش آموزان بي بضاعت نوشته بودند. دايي عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از اين مسأله خيلي ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بيشتر رسيدگي کنيم تا آبروي خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متأثر شدم. کمد لباسهاي عباس را به او نشان دادم و گفتم:
ـ نگاه کن. ببين ما برايش همه چيز خريده ايم؛ اما خودش از آنها استفاده نمي کند. وقتي هم از او مي‌پرسم که چرا لباس نو نمي پوشي؟ مي گويد: «در مدرسه شاگرداني هستند که وضع مالي خوبي ندارند. من نمي خواهم با پوشيدن اين لباسها به آنان فخر فروشي کنم.»

به پدر و مادرم نگوييد

«خانم اقدس بابايي»
پس از شهادت عباس، خانمي گريان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرايي که ما تا آن روز از آن بي خبر بوديم پرده برداشت. اين خانم که خود را «سيمياري» معرفي مي کرد، گفت:
ـ « در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرايدار مدرسه اي بوديم که عباس آخرين سال دوره ابتدايي را در آن مدرسه مي گذراند. چند روزي بود که همسرم از بيماري کمردرد رنج مي برد؛ ‌به همين خاطر آنگونه که بايد، توانايي انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم بتنهايي قادر به نظافت مدرسه و کارهاي منزل نبودم. اين مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدير قرار گيرد. با اين حال هر بار به کم کاري خود اعتراف و در برابر پرخاش مدير سکوت اختيار مي کرد. ما از اين موضوع که نکند مدير به خاطر ناتواني همسرم سرايدار ديگري استخدام کند و ما را از تنها، اتاق شش متري، که تمام دارايي و اثاثيه‌هايمان در آن خلاصه مي‌شد اخراج کند، سخت نگران بوديم؛ تا اينکه يک روز صبح، هنگام بيدار شدن از خواب ‌، حياط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب ديدم. تعجب کردم، بي درنگ قضيه را از همسرم جويا شدم. او نيز اظهار بي اطلاعي کرد. باورم نمي شد. با خود گفتم، شايد همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بيدار شده و پس از انجام نظافت خوابيده است. حالا هم مي خواهد من از کار او آگاه نشوم. از طرف ديگر مطمئن بودم که او با آن کمردرد توانايي انجام چنين کاري را ندارد. به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم؛ اما واقعيت اين بود که او نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پي‌گيري کنم و خود نيز، با آنکه به شدت از کمردرد رنج مي برد، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بيشتر انديشيديم کمتر به نتيجه مثبت رسيديم؛ به همين خاطر تا دير وقت مراقب اوضاع بوديم تا راز اين مسأله را بيابيم.
اما آن روز صبح، چون تا پاسي از شب را بيدار مانده بوديم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده يافتيم، مدرسه، نما و چهره ديگري به خود گرفته بود. همه چيز خوب و حساب شده بود؛ به همين خاطر مدير از شوهرم ابراز رضايت مي کرد. غافل از اينکه ما از همه چيز بي خبر بوديم. به هر حال بر آن شديم که تا هر طور شده از ماجرا سر در آوريم و تمام طول روز در اين فکر بوديم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگير کنيم.
روز بعد، وقتي که هوا گرگ و ميش بود، در حالي که چشمانمان از انتظار و بي خوابي مي سوخت، ناگهان با شگفتي ديديم که يکي از شاگردان مدرسه از ديوار بالا آمد. به درون حياط پريد و پس از برداشتن جاروب و خاک انداز مشغول نظافت حياط شد. جلوتر رفتم. خيلي آشنا به نظر مي رسيد. لباس ساده و پاکيزه اي به تن داشت و خيلي با وقار مي نمود. وقتي متوجه حضور من شد، خجالت کشيد. سرش را به زير انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسيدم؛ گفت:
ـ عباس بابايي.
در حالي که بغض گلويم را بسته بود و گريه امانم نمي داد، ضمن تشکر از کاري که کرده بود، از او خواستم تا ديگر اين کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از اين کار آگاه شوند و از اينکه فرزندشان به جاي درس خواندن به نظافت مدرسه مي پردازد، او را سرزنش کنند. عباس در حالي که چشمان معصومش را به زمين دوخته بود، پاسخ داد:
ـ من که به شما کمک مي‌کنم، خدا هم در خواندن درسهايم به من کمک خواهد کرد.
لبخندي حاکي از حجب و آرامش بر گونه‌هايش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد:
ـ اگر شما به پدر و مادرم نگوييد، آنها از کجا خواهند فهميد؟
ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم و آن روز هم مثل روزهاي ديگر گذشت.»

خواهرم را بايد بگيري

«خانم اقدس بابايي»
عباس فرزند سوم خانواده بود و من حدود سه سال از او بزرگتر بودم. او علاقه زيادي به من داشت و من هم به او عشق مي ورزيدم. از آنجايي که مادرم مرا مدير خانه کرده بود، من هر چيزي را که عباس مي‌خواست در اختيارش مي گذاشتم و البته اين بدان معنا نبود که نسبت به برادرهاي ديگرم بي اعتنا باشم؛ بلکه در همان دوران کودکي ويژگيهاي فردي عباس مرا تحت تأثير قرار داده بود. هميشه مي ديدم که او به نفع ديگران از حق خود چشم مي پوشد؛ از اين رو اگر عباس چيزي مي خواست و به من مي‌گفت، بدون اينکه از مادرم اجازه بگيرم، سعي مي کردم تا برايش تهيه کنم و پس از اينکه خواسته اش را برآورده مي کردم، موضوع را با مادرم در ميان مي گذاشتم.
روزها گذشت و عباس بزرگتر شد؛ تا سرانجام پا به مدرسه گذاشت و در حالي که به گفته همکلاسي ها و معلمانش، در دوران تحصيل يکي از شاگردان خوب و باهوش کلاس بود،‌به بازيهاي فوتبال و واليبال علاقه فراواني داشت و بيشتر در کوچه با دوستانش بازي مي کرد.
به خاطر مي آورم، زماني که عباس در کلاس سوم ابتدايي بود. روزي همراه با دوستانش در کوچه سرگرم «الک دولک» بازي بود و من هم در حال عبور از کوچه به بازي آنها نگاه مي کردم. بايد بگويم شکل اين بازي بدين ترتيب است که چوب کوتاهي را در روي زمين مي گذراند و با چوب بلندتري آن را به هوا پرتاب مي کنند و ساير بازيکنان بايد آن چوب را در هوا بگيرند.
وقتي که يکي از بچه ها چوب را زد، ناگهان چوب به چشم من خورد و چشمم ورم کرد و کبود شد. در حالي که من از درد به خود مي پيچيدم، مرا به بيمارستان بردند. شنيدم، عباس که از اين مسأله به شدت متأثر شده بود و از طرفي بي تابي مرا مي ديد، جلو در بيمارستان گريبان دوستش را، که چوب به چشم من زده بود گرفته و با فرياد گفته است:
ـ اگر خواهرم کور شده باشد، تو بايد او را بگيري، چون تو چشم او را کور کرده‌اي.
البته پس از معاينه پزشکان، معلوم شد که بحمدالله چشمم صدمه اي نديده است.

به دنبال ما مي دويد و از ما پوزش مي خواست

«پرويز سعيدي»
يک روز که در کلاس هشتم درس مي خوانديم، هنگام عبور از محله «چگيني» که از توابع شهرستان قزوين است، يکي از نوجوانان آنجا بي جهت به ما ناسزا گفت و اين باعث شد تا با او گلاويز شويم. ما با عباس سه نفر بوديم و در برابرمان يک نفر. عباس پيش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتيم او به ياريمان بيايد، سعي کرد تا ما را از يکديگر جدا کند و به درگيري پايان دهد. وقتي تلاش خود را بي‌نتيجه ديد، ناگهان قيافه اي بسيار جدي گرفت و در جانبداري از طرف مقابل، با درگير شد.
من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بوديم، به درگيري خاتمه داديم و به نشانه اعتراض، از او قهر کرديم. سپس بي آنکه به او اعتنا کنيم، راهمان را در پيش گرفتيم، اما او در طول راه به دنبال ما مي‌دويد و فرياد مي زد:
ـ مرا ببخشيد؛ آخر شما دو نفر بوديد و اين انصاف نبود که يک نفر را کتک بزنيد.

درخت زردآلو

«پرويز سعيدي»
در خرداد ماه يکي از سالها که در کلاس پنجم درس مي خوانديم. من و عباس،‌با يکي دو نفر از همکلاسي‌هايمان براي مطالعه به باغهاي «حکم آباد» در اطراف قزوين رفته بوديم. آن روز پس از کمي مطالعه با ديدن درخت زردآلو، که داخل باغ بود، وسوسه شديم و با اين که حصار محکمي در اطراف باغ کشيده شده بود و عبور از آن مشکل مي نمود، بر آن شديم تا وارد باغ شويم و از ميوه ها بچينيم و بخوريم. عباس با رفتن ما به درون باغ مخالفت کرد و گفت:
ـ خوردن ميوه، بدون اجازه از صاحب باغ، حرام است.
ولي ما به گفته او توجهي نکرديم و من با يکي ديگر از دوستانم به زحمت از حصار عبور کرديم و وارد باغ شديم.
دقايقي گذشت و ما بر روي درخت، سخت سرگرم خوردن زردآلو بوديم. به طعنه از عباس هم خواستيم تا او نيز بيايد و از اين زردآلوها بخورد؛ اما ناگهان صاحب باغ در حالي که چوبدست بلندي در دست داشت و ناسزا مي گفت، شتابان به سوي ما آمد. ما که همه وجودمان را ترس فرا گرفته بود، بي درنگ از ارتفاع دو يا سه متري به پايين پريديم. در حين برخورد با زمين، يکي از پاهاي من پيچ خورد، ولي چون ترسيده بودم، همچنان لنگ لنگان مي دويدم. هنوز از حصار باغ خارج نشده بوديم که صاحب باغ به ما رسيد و ما را به شدت کتک زد. هر چه فرياد مي زديم و پوزش مي خواستيم او توجهي نمي کرد. عباس که اين وضع را از دورمي ديد، پيش آمد و از آن مرد خواست تا ما را ببخشد و به جاي ما او را تنبيه کند. در حالي که صاحب باغ از اين تقاضاي عباس شگفت زده شده بود، عباس توضيح داد که مقصر اصلي اوست؛ چرا که از ما بزرگتر است و نتوانسته از ورود ما به باغ جلوگيري کند. آن مرد که از ايثار عباس سخت تحت تأثير قرار گرفته بود به شفاعت و خواهش او، من و دوستم را رها کرد. سپس مقداري زردآلو نيز از درخت چيد و به ما داد.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.sajed.ir




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما