بابايي به روايت همسر شهيد (3)
متن کتاب "نيمه پنهان ماه "
کلنگ را به من بده
در حال عبور از خيابانِ منتهي به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدايي درس مي خواند، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. او با ديدن من به طرفم آمد. پس از احوالپرسي به سوي منزل به راه افتاديم. هنگام گذشتن از خيابان سعدي، گروهي از کارگران را ديديم که در حال کندن کانال بودند.
در ميان کارگران پيرمردي بود. پيرمرد آنگونه که بايد، توانايي انجام کار را نداشت و بعداً معلوم شد که به ناچار براي گذراندن زندگي خود و خانوادهاش کارگري مي کند. عباس با ديدن پيرمرد که به سختي کلنگ مي زد و عرق از سر و رويش مي چکيد، لحظه اي ايستاد. سپس نزد پيرمرد رفت و گفت:
ـ پدر جان! بايد چند متر بکني؟
پيرمرد با ناتواني گفت:
ـ سه متر به گودي يک متر.
عباس بي درنگ کتابهايش را که در زير بغل داشت به پيرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را به او بدهد و در گوشه اي استراحت کند. عباس شروع کرد به کندن زمين. من که با ديدن اين صحنه سخت تحت تأثير قرار گرفته بودم، بيلي را که روي زمين افتاده بود، برداشتم و در خاک برداري به عباس کمک کردم. پس از يک ساعت کار، مقداري را که پيرمرد مي بايست حفر مي کرد، کنده بوديم. از او خداحافظي کرديم و به منزل رفتيم.
از آن روز به بعد، هر روز پس از تعطيل شدن از مدرسه عباس را مي ديدم که به ياري پيرمرد مي رود.
اين کار عباس تا پايان حفاري و لوله گذاري خيابان سعدي قزوين ادامه داشت.
داداش آمپول زدن را يادم بده
پدرم، مرحوم حاج اسماعيل بابايي، سالها در سازمان بهداري قزوين کار مي کردند و در ضمن کارشان، تزريقات هم انجام مي دادند. من هم از دوران نوجواني با معرفي پدرم، در داروخانه اي مشغول به کار شدم و براي رفاه حال همسايگانمان، مکاني را در منزل جهت تزريقات اختصاص دادم. در آن زمان اُجرت تزريقات پنج ريال بود و چنانچه بر بستر بيمار حاضر مي شديم مزدمان ده ريال مي شد. عباس، که سه سال از من کوچکتر بود، هميشه به من مي گفت: «دادشي آمپول زدن را يادم بده.»
سرانجام با علاقه و پشتکاري که داشت اين حرفه را بخوبي فرا گرفت.
روزي متوجه شدم که در حد قابل توجهي از تعداد مشتريانمان کاسته شده است. علت را از عباس جويا شدم. او چيزي نگفت. روزها گذشت و من همچنان در جست و جوي پاسخ بودم؛ تا اينکه يک روز ديدم عباس پنهاني وسايل تزريقات را برداشت؛ دوچرخهاش را سوار شد و از خانه بيرون رفت. کنجکاو شدم و او را تعقيب کردم. کوچه به کوچه به دنبال رفتم؛ تا سرانجام دوچرخهاش را، چند کوچه آن طرف تر، در جلو يک خانه پيدا کردم. خانه محقّر و کوچکي بود صاحبش را مي شناختم. مردي فقير با چند سر عايله در آن خانه زندگي مي کرد.
چند دقيقه اي جلو در خانه منتظر ماندم. در باز شد و عباس بيرون آمد. او از اين که مرا در آنجا مي ديد سخت شگفت زده شده بود. پرسيدم:
ـ اينجا چه مي کني؟!
در حالي که سرش را به علامت شرمندگي پايين انداخته بود، گفت:
ـ رفته بودم آمپول بزنم.
لبخندي زدم و گفتم:
ـ پس معلوم شد که در طول اين مدت تو مشتريهاي مرا شکار مي کردي!
عباس مظلومانه گفت:
ـ داداشي! من آمپول مي زنم، اما پول نمي گيرم.
در اين گيرودار بود که مردِ بيمار مستمند از خانه بيرون آمد و به تصور اينکه عباس شاگرد من است و من قصدِ تنبيه او را دارم، در حالي که اشک در چشمانش حلقه بسته بود. روي به من کرد و گفت:
ـ آقا! او را ببخشيد؛ اين بچه راست مي گويد. از او بگذريد.
با ديدن اين صحنه از آن همه گذشت و فداکاري عباس، که آن را در وجود خود نمي ديدم، شرمنده شدم. عباس در گوشه اي ايستاده و مظلومانه سرش را پايين انداخته بود. دست در گردنش انداختن و او را بوسيدم. سپس هر دو به طرف خانه حرکت کرديم.
کارگري مي کرد و دستمزدش را به من مي داد
پانزده ساله بودم، که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد. گرچه در ابتدا تمايلي به ازدواج نداشتم؛ ولي عباس پيوسته مرا تشويق مي کرد و مي گفت:« من اين آقا را مي شناسم. مرد با تقوا و بافضيلتي است. مرد زندگي است.» با آن تعريفهايي که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم.
در روزهاي اول زندگي، از نظر مالي وضعيت مناسبي نداشتيم؛ به همين خاطر زندگي در شهر قزوين برايمان مشکل بود و ناگزير به يکي از روستاهاي اطراف قزوين مهاجرت کرديم. عباس از اينکه مي ديد پس از ازدواج، من به روستايي دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتادهام، احساس گناه مي کرد؛ از اين رو با توجه به اينکه دانش آموز بود و درآمدي هم نداشت. در بعد از ظهرها و روزهاي تعطيل کارگري مي کرد و با مزدي که عايدش مي شد هر هفته سوغات و وسايل زندگي مي خريد و براي من مي آورد.
اين کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوين برگشتيم. در آن روزها، تحصيلات عباس هم به پايان رسيده و به استخدام نيروي هوايي درآمده بود، از آن پس او ، هر ماه، درصدي از حقوقش را با اصرار به من مي داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگي مان سامان گرفت و عباس از اينکه زندگي ما را خوب مي ديد، هميشه خدا را شکر مي کرد.
نماز شکر مي خواند
پدرم، مرحوم حاج اسماعيل بابايي، باغ کوچک انگوري در شهرستان قزوين داشت. يک روز جهت برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بوديم. عباس که در آن روزها نوجواني بيش نبود، با مشاهده خوشه انگور که بر روي ساقه يکي از تاکها خودنمايي مي کرد، از پدرم خواست تا لحظه اي خوشه انگور را از ساقه اش جدا نکند. در حالي که همه از خواسته او شگفت زده شده بوديم، بي درنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. پس از لحظه اي به آرامي آن خوشه را چيد و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا کردن انگور از ساقه اش به ما گفت:
ـ نگاه کنيد! خداوند چقدر زيبا و ديدني دانه هاي انگور را در کنار هم قرار داده است! بوته انگوري که در زمستان خشک به نظر مي رسد در فصل بهار چهرهاي سبز و شاداب به خود مي گيرد و ميوه آن به اين زيبايي رنگ آميزي مي شود. اينجاست که بايد به عظمت و قدرت خداوند بي همتا پي برد.
اين عادت عباس بود که هنگام خوردن انواع ميوه ها آنها را به دقت نگاه مي کرد و براي اين کارش توجيه زيبايي داشت. او مي گفت:
ـ ببينيد؛ ميوه ها انواع گوناگوني دارند؛ ترش، شيرين، تلخ و هر يک خاصيت هايي براي انسان دارند که هنوز بشر از درک همه آنها ناتوان است. پس ما بايد بر روي نعمتهاي الهي به طور عميق فکر کنيم و از آنها سطحي نگذريم.
به هنگام تعزيه از اسب فرود آمد
هر سال پدرم، حاج اسماعيل بابايي، با برگزاري مراسم تعزيه خواني در روزهاي محرم، ياد و خاطره اباعبدالله الحسين ـ عليه السلام ـ و ياوران آن حضرت را زنده نگاه مي داشت. آن روزها عباس به خاطر ايفاي نقش و شرکت در مراسم تعزيه در هر جاي ايران بود،در شبهاي بيست و يکم ماه مبارک رمضان و دو روز تاسوعا و عاشورا خود را به قزوين مي رساند. او از دوران کودکي، به فراخور حال، در نقشهاي گوناگوني ظاهر مي شد.
به خاطر دارم، يک سال که عباس جوان رشيدي بود، به او نقش يکي از اميران عرب داده شد. مراسم تعزيه در يکي از ميدانهاي شهرستان قزوين برگزار مي شد. همه بازيگران آماده اجراي تعزيه بودند. طبل و شيپور نواخته شد. جمعيت انبوهي براي تماشاي تعزيه در اطراف ميدان نشسته بودند. زماني کوتاه از شروع تعزيه نگذشته بود که نوبت به عباس رسيد. او در حالي که به جهت ضرورت نقشش لباس فاخري به تن کرده بود، «کلاهخود» ي بر سر داشت و سوار بر اسب بود، به صحنه وارد شد. پس از اينکه به دور ميدان گشتي زد و فرياد «هَلْ مِنْ مُبارِزْ» برآورد، ناگهان از اسب فرود آمد، لگام اسب را به دست گرفت و در حالي که پياده به دور ميدان حرکت مي کرد، به خواندن تعزيه ادامه داد. تماشاگران از حرکت عباس شگفت زده شده بودند. شخصي که در نقش حريف عباس بازي مي کرد و بر اسب سوار بود. با اشاره از پدرم پرسيد که قضيه از چه قرار است. مرحوم پدرم که تعزيه گردان بود، فوري خود را به عباس رساند و به آرامي چيزي به او گفت. بعدها شنيدم که پدرم از او مي پرسد چرا از اسب پياده شده و مراسم تعزيه را از شتاب و حرکت انداخته است. عباس در پاسخ مي گويد:
ـ براي لحظه اي غرور مرا گرفت و نمي توانستم تعزيه بخوانم. اين نقش را از من بگير و به کس ديگري بده. پدر مي گويد:
ـ ولي تو نقش بازي نمي کني.
اما او نمي پذيرد. از آن پس عباس به اصرار خودش، هميشه ايفاگر نقش هايي بود که از همه آسيب پذيرتر بودند. او به هنگام اجراي تعزيه، با پاي برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر مي شد و زار زار ميگريست و اين حرکت او تماشاچيان را به شدت تحت تأثير قرار مي داد.
پيرمرد را به مقصد برسان
در سال 1342 به عنوان راهنماي سپاه دانش در يکي از روستاهاي اطراف قزوين خدمت مي کردم. به خاطر بد بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتي را با موتور طي کنم. عباس آن وقتها در کلاس اول دبيرستان درس مي خواند و از آنجايي که علاقه زيادي به روستا و منظره هاي زيباي طبيعت داشت، يک روز هنگام رفتن به روستا، با اصرار از من خواست تا او را نيز با خود ببرم؛ من هم پذيرفتم. سوار بر موتور شديم و به راه افتاديم.
در حالي که نسيم سردي مي وزيد به چند کيلومتري روستاي مورد نظر رسيديم. پيرمردي با پاي پياده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بايستم. لحظه اي با خود فکر کردم تا شايد حادثهاي رخ داده؛ از اين رو خيلي فوري توقّف کردم. عباس پياده شد و گفت:
ـ دايي جان! اين پيرمرد خسته شده. شما او را سوار کنيد. من خودم پياده مي آيم.
چون جاده سربالايي بود و موتور هم بيش از دو نفر ظرفيت داشت، امکان سوار شدن عباس نبود. اتومبيل هم در آن جاده رفت و آمد نمي کرد و من مانده بودم که عباس را چگونه تنها در جاده رها کنم. به عباس گفتم:
ـ آهسته به دنبال ما بيا! من پيرمرد را به مقصد مي رسانم و بر مي گردم.
پيرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالي که نگران عباس بودم، به سرعت برگشتم تا او را بياورم؛ ولي او براي اينکه به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دويده بود که به نزديکيهاي روستا رسيده بود.
نامدار ناشناس
من و عباس در يک محل زندگي مي کرديم و تقريباً در همه پايه ها با هم همکلاس بوديم. عباس چون از پشتکار بسيار بالايي برخوردار بود، هميشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب مي آمد. پس از پايان تحصيلات متوسطه، عباس به استخدام دانشکده خلباني نيروي هوايي درآمد و من هم به خدمت سربازي اعزام شدم. بايد بگويم در آن زمان وضع مالي من چندان خوب نبود.
در يکي از روزها که در پايگاه اروميه مشغول گذراندن خدمت سربازي بودم، پاکت نامه اي که در آن مقداري پول بود، به دستم رسيد. پشت و روي پاکت را بررسي کردم. هر قدر که دقت کردم نام و نشاني از فرستنده برروي آن نيافتم. ابتدا گمان کردم که يکي از خواهرانم براي من پول فرستاده و خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشاني فرستنده فکر کردم شايد نامه متعلق به شخص ديگري است که با من تشابه اسمي دارد.
اين موضوع هر ماه تکرار مي شد و من همچنان سردرگم بودم؛ تا اينکه چند روزي به مرخصي آمدم. موضوع را با خانواده و برخي از خويشاوندانم در ميان گذاشتم. همه آنها اظهار بي اطلاعي کردند. اين مسأله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پيوسته با خود مي گفتم که چه کسي از وضع زندگاني من با خبر است. و من او را نمي شناسم؟! تا اين که يک روز برادرم گفت:
ـ روزي عباس نشاني تو را از من مي خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.
با گفتن اين جمله به ياد عباس افتادم. عباس و محبتهاي او در مدرسه. عباس و ايثارش. عباس و جوانمردي هايش . عباس و … .
ديگر برايم ترديدي باقي نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است.
در يک لحظه از خود متنفّر شدم، زيرا عباس با آن همه گرفتاريها هنوز هم مرا از ياد نبرده بود و با پولهايي که مي فرستاد ميکوشيد تا من در شمالِ غرب کشور، در رنج و سختي نباشم؛ ولي من روزها بود به مرخصي آمده بودم و حتي يک بار به ذهنم نيامده بود تا احوال او را بپرسم.
بي درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسي، چون يقين داشتم که ماجراي پاکت کار او بوده است، از او تشکر کردم. به او گفتم:
ـ چرا مرا شرمنده مي کني و ماهيانه برايم پول مي فرستي؟
او در ابتدا با لبخندي ملايم ، اظهار بي خبري کرد. به او گفتم:
ـ عباس! من از کجا بياورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟
او مثل هميشه خنديد و گفت:
ـ فراموش کن.
آسايشگاه طبقه دوم سرقفلي دارد
در سال 1348، شبي همراه با خانواده جهت خواستگاري همشيره عباس به منزل مرحوم حاج اسماعيل بابايي رفته بوديم. من آن روزها در پايگاه هوايي دزفول مشغول انجام وظيفه بودم.
در آن شب لباس گروهباني به تن داشتم و به محض ورود، ساکت و آرام در کناري نشستم. بزرگان خانواده مشغول بحث پيرامون ازدواج و ذکر ويژگيهاي اخلاقي، حقوق و مزاياي من بودند. گويا آن روزها عباس به تازگي ديپلم گرفته و در جست و جوي کار بود. او که نگاهش را به من دوخته بود، ناگهان از جايش برخاست و آمد در کنار من نشست. با حجب و حيايي که هميشه در چهرهاش بود گفت:
ـ مي خواهم وارد دانشکده خلباني شوم؛ بايد چه کار کنم؟
من او را راهنمايي کردم و گفتم:
ـ به نظر من بهتر است پس از گذراندن دوره سربازي در ادارات ديگر مشغول به کار شوي، که هم حقوق مکفي دارد و هم محدوديتي در کار نيست. از اين که بگذريم نظامي بودن روحيه اي خاص مي خواهد. و
به هر حال از او خواستم تا با پسر عمويش هم که در نيروي هوايي خدمت مي کرد، مشورت کند؛ ولي او قانع نشد و گفت:
ـ نه. من به اين کار علاقه مند هستم و پس از مشورت هايي که داشته ام و بررسي هايي که کرده ام تصميم دارم وارد دانشکده خلباني شوم.
به او گفتم که به شعبه استخدام مرکز آموزشهاي هوايي مراجعه کند.
بعدها عباس مراحل استخدام را پشت سر گذاشت و پس از قبولي در معاينات پزشکي وارد دانشکده خلباني شد و به استخدام نيروي هوايي درآمد. در همان روزها مراسم ازدواج ما هم انجام شد و به همراه همسرم، يعني همشيره عباس، راهي پايگاه هوايي دزفول شديم. عباس هم پس از دريافت سردوشي در دانشکده خلباني مشغول به تحصيل بود؛ تا اينکه روزي به پايگاه دزفول زنگ زد و گفت:
ـ اگر امکان دارد به تهران بيابيد. با شما کار دارم.
گفتم:
ـ خير است انشاء الله. آيا مشکل خاصي پيش آمده که نمي تواني از طريق تلفن بگوئي؟
ـ مشکل خاصي نيست، ولي حتماً بياييد.
من هم دو سه روزي مرخصي گرفتم و به تهران رفتم. وقتي نزد او رفتم، گفت:
ـ آسايشگاهي که من در آن هستم در طبقه دوم ساختمان است، ولي من مي خواهم به طبقه اول منتقل شوم.
تعجب کردم و گفتم:
ـ شما که يک سال در اين آسايشگاه بيشتر نخواهي ماند؛ پس چه دليلي داره که مي خواهي به آسايشگاه طبقه اول بيايي؟
او گفت:
ـ اين آسايشگاه مُشرف به آسايشگاه دختران است و من مي خواهم نماز بخوانم. خوب نيست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهي شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را مي شناسي از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.
به شوخي گفتم:
ـ براي همين موضوع مرا از دزفول به اينجا کشانده اي؟
سپس رفتم و از مسئول آسايشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغيير دهد. مسئول آسايشگاه در حالي که مي خنديد با لحن خاصي گفت:
ـ آسايشگاه بالا کلّي سرقفلي دارد ، ولي به روي چَشم. او را به طبقه اول منتقل مي کنم.
مي دويد تا شيطان را از خود دور کند
در دوران تحصيل در آمريکا، روزي در بولتن خبري پايگاه «ريس» که هر هفته منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب اين بود:
«دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور کند.»
من و بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت:
ـ چند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدانِ چمن پايگاه و شروع کردم به دويدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه بر مي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشين را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه مي دوي؟ گفتم: خوابم نمي آمد خواستم کمي ورزش کنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: مسايلي در اطراف من مي گذرد که گاهي موجب مي شود شيطان با وسوسههايش مرا به گناه بکشاند و در دين ما توصيه شده که در چنين مواقعي بدويم و يا دوش آب سرد بگيريم.»
آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند، زيرا با ذهنيتي که نسبت به مسايل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درک کنند.
او هيچ وقت پپسي نمي خورد
در طول مدتي که من با عباس در آمريکا هم اتاق بودم او هميشه روزانه دو وعده غذا مي خورد، صبحانه و شام. هيچ وقت نديدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر مي کردم عباس از اين عمل دو هدف را دنبال ميکرد؛ يکي خودسازي و تزکيه نفس و ديگري صرفه جويي در مخارج و فرستادن پول براي دوستانش که بيشتر در جاهاي دوردست کشور بودند.
بعضي وقتها عباس همراه با شام نوشابه مي خورد؛ اما نه نوشابههايي مثل پپسي و … که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خريد. چند بار به او گفتم که براي من پپسي بگيرد؛ ولي دوباره مي ديدم که فانتا خريده است. يک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسي نمي خري؟ مگر چه فرقي مي کند و از نظر قيمت که با فانتا تفاوتي ندارد، آرام و متين گفت:
ـ حالا نمي شود شما فانتا بخوريد؟
گفتم:
ـ خوب عباس جان آخر براي چه؟
سرانجام با اصرار من آهسته گفت:
ـ کارخانه پپسي متعلق به اسرائيلي هاست، به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم کردهاند.
به او خيره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سياسي بالايي برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسايل، آفرين گفتم.
نکته ديگر اين که همه تفريح عباس در آمريکا در سه چيز خلاصه مي شد، ورزش، عکاسي و ديدن مناظر طبيعي.
بَندِ رخت است؟ يا …
براي گذراندن دوره خلباني در پايگاه «ريس» واقع در شهر «لاواک» از ايالت تگزاس آمريکا بوديم. فرهنگ غرب بر روي اکثريت دانشجويان اثر گذاشته بود. مدت زماني که عباس در «ريس» حضور داشت با علاقه فراواني دوست يابي مي کرد، آنها را با معارف اسلامي آشنا مي کرد و مي کوشيد تا در غُربت غرب از انحرافشان جلوگيري کند.
به ياد دارم که در آن سال، به علت تراکم بيش از حد دانشجويان اعزامي از کشورهاي مختلف، اتاقهايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسويي نظرات و تنهايي، از علتهاي نزديکي و دوستي من با عباس بود؛ به همين خاطر بيشتر وقتها با او بودم. يک روز هنگامي که براي مطالعه و تمرين درسها به اتاق عباس رفتم، در کمال شگفتي «نخي» را ديدم که به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوري که مجبور به خم شدن و گذر از زير نخ شدم. به شوخي گفتم:
ـ عباس! اين چيه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟
او پرسش مرا با تعارف ميوه، که هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت، بي پاسخ گذاشت.
بعداً دريافت که هم اتاقي عباس جواني بي بند و بار است و در طرف ديگر اتاق، دقيقاً رو به روي عباس، تعدادي عکس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريکايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است.
با پرسشهاي پي در پي من، عباس توضيح داد که با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش کرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يک سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود.
روزها از پس يکديگر مي گذشت و من هفته اي يکي ، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدودة او به تمرين درسهاي پروازي مشغول مي شدم. هر روز مي ديدم که به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري که ديگر براحتي از زير آن عبور مي کردم.
يک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم که اثري از نخ نيست. علت را جويا شدم. عباس به سمت ديگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتي ديدم که عکسهاي هنرپيشهها از ديوار برداشته شده بود و از بطريهاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت:
ـ ديگر احتياجي به نخ نيست؛ چون دوستمان هم با ما يکي شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوي ديگري پيدا کرده بود.
عباس همينقدر که شخصي را شايسته هدايت مي يافت، مي کوشيد تا شخصيت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندي و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحيه آن شخص تأثير گذاشته بود که به پوچ بودن و ضرر و زيان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد. گرچه آن شخص نتوانست دوره خلباني را با موفقيت طي کند و به ايران باز گردانيده شد؛ ولي هر با که بابايي را مي ديد، با لبخندي خاطره آن روز را يادآور مي شد و خطاب به شهيد بابايي مي گفت که بر عهد خود پايدار است.
عباس در لباس کاپيتاني
چند روزي بود که به همراه عباس از پايگاه «لک لند» واقع در شهر «سن آنتونيوتکزاس» فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي « T-41» به پايگاه «ريس» در شمال تکزاس آمده بوديم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا جليقههايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي کرديم و چندين دور با همان جليقه ها به دور محوطه و يا پادگان مي دويديم. اين کار جزء ورزشهاي اجباري بود که زير نظر يک درجهدار آمريکايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله، دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که واليباليست خوبي بود با تعدادي از بچّه هاي ايراني يک تيم واليبال تشکيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود.
بايد بگويم که آمريکاييان در سالهاي حدود 1349 (1970 ميلادي) تقريباً با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي کردند؛ به همين خاطر يک روز هنگامي که با چند نفر از دانشجويان آمريکايي مشغول بازي بوديم.، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ما را کلافه کرده بود. عباس به يکي از آنها يادآوري کرد که اگر مي خواهيد واليبال بازي کنيد بايد مقررات آن را رعايت کنيد. يکي از دانشجويان آمريکايي از اين سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالي که بر خود ميباليد با بي ادبي گفت:
ـ توي شترسوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟
او به عباس جسارت کرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولي عباس مانع شد و روي به آن دانشجوي آمريکايي کرد و با متانت گفت:
ـ من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يک نفر در يک طرف زمين و شما هر چند نفر که مي خواهيد در طرف مقابل.
دانشجوي آمريکايي که از پيشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت.
دانشجويان آمريکايي مي پنداشتند که هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نيز با لبخندي که هميشه بر لب داشت در طرف ديگر زمين محکم و با صلابت ايستاد.
بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچه هاي ايراني مهم بود؛ از اين رو دانشجويان ايراني عباس را تشويق مي کردند و آمريکايي ها هم طرف خودشان را؛ ولي عباس با مهارتي که داشت پي در پي توپها را در زمين طرف مقابل مي خواباند. آمريکائي ها در مانده شده بودند و نمي دانستند که چه بکنند. در حين برگزاري مسابقه، سر و صدايي که دانشجويان برپا کرده بودند کلنل «باکستر» فرمانده پايگاه را متوجه بازي کرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه کلنل پيدا بود که مهارت، خونسردي و تکنيک عباس را زير نظر دارد.
سرانجام در ميان ناباوري آمريکايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان رسيد. در اين لحظه فرمانده پايگاه، که گويا از بازي خوب عباس تحت تأثير قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عباس خواست تا در فرصتي مناسب به دفتر کارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان کاپيتان تيم واليبال پايگاه «ريس» انتخاب شد. با مسابقاتي که تيم واليبال پايگاه با چند تيم از شهر «لاواک» برگزار کرد، تيم واليبالِ پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يک کاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان کلنل «باکستر» قرار گرفته بود و بارها شنيدم که او عباس را «پسرم» صدا مي کرد.
خلبان شدن ما با عنايت خداوند بود
شهيد بابايي در سال 1349 براي گذراندن دوره خلباني به آمريکا رفت. طبق مقررات دانشکده مي بايست هر دانشجوي تازه وارد به مدت دو ماه با يکي از دانشجويان آمريکايي هم اتاق مي شد. آمريکائي ها، در ظاهر، هدف از اين برنامه را پيشرفت دانشجويان در روند فراگيري زبان انگليسي عنوان مي کردند؛ ولي واقعيت چيز ديگري بود. چون عباس در همان شرايط نه تنها تمام واجبات ديني خود را انجام مي داد بلکه از بي بند و باري موجود در جامعه غرب پرهيز مي کرد. هم اتاقي او در گزارشي که از ويژگي ها و روحيات عباس مي نويسد، يادآور مي شود که بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است و از نوع رفتار او بر مي آيد که نسبت به فرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ و سنت ايراني پايبند است. به هر حال شخصي است«غير نرمال»؛ و پيداست که منظور از آداب و هنجارهاي اجتماعي در غرب چه چيزهايي است. همچنين گفته بود که او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهاي آن آمريکايي بعدها باعث شد تا گواهينامه خلباني به او اعطا نشود، و اين در حالي بود که او بهترين نمرات را در رده پروازي به دست آورده بود.
روزي در منزل يکي از دوستان راجع به چگونگي گذراندن دوره خلباني اش از او سؤال کردم. او پاسخ گفت:
ـ خلبان شدن ما هم عنايت خداوند بود.
گفتم:
ـ چطور؟
گفت:
ـ دوره خلباني ما در آمريکا تمام شده بود؛ ولي به خاطر گزارش هايي که در پرونده خدمتيام درج شده بود تکليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند؛ تا سرانجام روزي به دفتر مسئول دانشکده، که يک ژنرال آمريکايي بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميز بود. ژنرال آخرين فردي بود که مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم در امر خلباني اظهار نظر مي کرد. او پرسش هايي کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهاي ژنرال بر مي آمد که نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت؛ زيرا احساس مي کردم که رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامه هايي که براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يک لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برگردم. در همين فکر بودم که درِ اتاق به صدا درآمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي کار مهمي به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز هر بود. با خود گفتم کاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتم که هيچ کار مهمي بالاتر از نماز نيست. همين جا نماز را مي خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم و روزنامهاي را که در آنجا بود به زمين انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و يا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه مي دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالي که بر روي صندلي مي نشستم از ژنرال عذرخواهي کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداري به من کرد و گفت:
ـ چه کردي؟
گفتم:
ـ عبادت مي کردم.
گفت:
ـ بيشتر توضيح بده.
گفتم:
ـ در دين ما دستور بر اين است که در ساعتهايي معين از شبانه روز، بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعت زمان آن فرا رسيده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و اين واجب ديني را انجام دادم.
ژنرال با توضيحات من سري تکان داد و گفت:
ـ همه اين مطالبي که پرونده تو آمده مثل اين که راجع به همين کارهاست. اين طور نيست؟
پاسخ دادم:
ـ آري همين طور است.
او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود که از صداقت من خوشش آمده بود. با چهره اي بشّاش خودنويسش را از جيبش بيرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز کرد و گفت:
ـ به شما تبريک مي گويم. شما قبول شديد. براي شما آرزوي موفقيت دارم.
من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي که رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
سوغات فرنگ
در سيره پيامبر گرامي اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمده است که آن حضرت «کم هزينه و بسيار بخشنده و ياري کننده» بودند. از ويژگيهاي آشکار عباس، سادگي و بي پيراگي او بود. مي خواهم بگويم که عباس نيز واقعاً داراي شخصيتي اينچنين بود. او هر چه داشت به دوستاني که احساس مي کرد بدان نياز دارند مي داد و کمتر يا بهتر است بگويم «اصلاً» به فکر خود نبود. او به هيچ وجه اهلِ تکلّف و تجمّل نبود.
به ياد دارم در پايان دوره آموزش خلباني در آمريکا، هنگامي که به ايران باز مي گشت، به همراهِ خانواده براي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بوديم. پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپيما بر زمين نشست و دقايقي بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات کريدم. پس از روبوسي و خوش آمد گوئي، او از من خواست تا به قسمت ترخيص فرودگاه بروم و وسايلش را تحويل بگيرم. رفتم و مدتي را به انتظار نشستم تا سرانجام بار و اثاثيه عباس را تحويل گرفتم. چمدان و ساک او از همه ساکها و لوازم ديگر مسافرين کم حجمتر به نظر مي آمد. در بين راه به شوخي از او پرسيدم:
ـ براي ما سوغات چه آورده اي؟ ان شاء الله که چيز قابل توجهي است.
او مثل هميشه لبخندي زد و سرش را با علامت پاسخ مثبت تکان داد. ما به راه افتاديم. پس از ساعتي که به منزل رسيديم، تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از اين که پس از مدتها دوري از ايران، دوباره او را مي ديدند خيلي خوشحال بودند. چند ساعتي به ديده بوسي و احوالپرسي گذشت. وقتي که خانه خلوت شده بود به شوخي گفتم:
ـ حالا نوبت وارسي سوغاتيهاي عباس آقاست.
عباس چمدان را باز کرد. با کمال شگفتي مشاهده کرديم، آبريزي را که با خود از ايران برده بود در ميان نايلوني پيچيده و در کنار آن چند دست لباس دانشجويي و لباس خلباني نهاده است. در ساک دستياش هم تعدادي نوار «تعزيه» و يک مجلّد «قرآن» و کتاب «مفاتيج الجنان» همراه با تعدادي کتاب فنّي و پروازي به زبان انگليسي بود. خنديدم و گفتم:
ـ مرد حسابي! من بيش از پنجاه، شصت تومان بنزين سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تو از آن طرف دنيا اين آبريز را آورده اي؟!
در حالي که به نشانه شرمندگي، سرش را به زير انداخته بود، برگشت و با لهجه شيرين قزويني گفت:
ـ تو که ميداني؛ آنجا آنقدر گراني است که حد ندارد.
آن روز شايد ديگران به مقصود او پي نبردند؛ ولي من با سابقه اي که از او سراغ داشتم، منظور او را از «گراني» دريافتم و به يقين دانستم که عباس آنچه را که مازاد بر مخارج خويش بوده، به نشاني دوستان و آشنايان بي بضاعتش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست، نامي و نشاني از عباس نمييافته است.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.sajed.ir /س