بابايي به روايت همسر شهيد (5)
متن کتاب "نيمه پنهان ماه "
خدايا دستت را روي سرم بگذار
عباس نمازش را بسيار با آرامش و خشوع مي خواند. در بعضي وقتها که فراغت بيشتري داشت آيه «ايّاک نَعبُدُ و ايّاک نَستَعينْ» را هفت بار با چشماني اشکبار تکرار مي کرد.
به ياد دارم از سن هشت سالگي روزه اش را به طور کامل مي گرفت. او به قدري نسبت به ماه رمضان مقيّد و حساس بود که مسافرتها و مأموريتهايش را به گونه اي تنظيم مي کرد تا کوچکترين لطمه اي به روزهاش وارد نشود. او هميشه نمازش را در اول وقت مي خواند و ما را نيز به نماز اول وقت تشويق ميکرد.
فراموش نمي کنم، آخرين بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشين تر از روزهاي قبل بود. از گفته هاي او در آن روز يکي اين بود که:
ـ وقتي اذان صبح مي شود، پس از اينکه وضو گرفتي، به طرف قبله بايست و بگو اي خدا! اين دستت را بروي سر من بگذار و تا صبح فردا بر ندار.
به شوخي دليل اين کار را از او پرسيدم. او در پاسخ چنين گفت:
ـ اگر دست خدا روي سرمان باشد، شيطان هرگز نمي تواند ما را فريب دهد.
از آن روز تا به حال اين گفته عباس بي اختيار در گوش من تکرار مي شود.
پرواز انقلابي
قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در يک مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شرکت کنند. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده دستة اول من بودم و عباس هم در دستة من پرواز مي کرد. بايد بگويم که رژه در حضور شاه برگزار مي شد.
از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديک شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار مانور ما بر فراز جايگاه بودند که ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد او گفت:
ـ من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي کنم.
مضطربانه پرسيدم:
ـ چه مشکلي پيش آمده؟
گفت:
ـ سيستم هيدروليک هواپيما از کار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري کنم.
من فقط گفتم:
ـ شنيدم تمام.
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري کرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها در هم ريخت و باعث در هم پاشيدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يک پرسش ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که با توجه به اينکه سيستم هيدروليک در جنگنده « F-14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نکرده است.
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد که درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهار نظر کنم. من پاسخ دادم که وقتي هواپيما در هوا دچار اشکال يا نقص فني مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد که فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي که عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين موضوع سرپوش گذاشتم. حال اينکه او مي توانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور کتبي و رسماً به مسئولين اعلام کردم که تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه کاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي که به من اداي احترام مي کرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم که مي گفت: «متشکرم».
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم که عباس در آن روز نمي خواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يک حرکت انقلابي و پروازش يک پرواز انقلابي بود.
انقلاب تا رشادت
اي کاش همه مثل او فکر مي کرديم!
عباس هميشه علاقه داشت تا گمنام باقي بماند. او از تشويق، شهرت و مقام سخت گريان بود. شايد اگر کسي با او برخورد مي کرد، خيلي زود به اين ويژگي اش پي مي برد.
زماني که عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يک روز نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه از خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شده بود که « اين هديه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را که ديد سکوت کرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه کرديم و چون با روحيه او آشنا بودم. با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست داشتم و مي دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر ميگرفت و يا مشغول انجام پرواز بود. يک هفته طول کشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضاء به او عرضه کنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينکه صحبت من تمام شود، روي به من کرد و با ناراحتي گفت:
ـ برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نميکنيد؟ مگر شما… ؟
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت. سکوت کردم و بي آنکه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط کشيد و نام يکي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا کرد.
در حالي که اتاق را ترک مي کردم. با خود گفتم که اي کاش همه مثل او فکر مي کرديم.
هديه آيت الله صدوقي به پايگاه اصفهان
«ستوان حسن دوشن»
يک شب همراه با عباس به قصد ديدار با آيت الله صدوقي از اصفهان به يزد مي رفتيم. پس از چهار ساعت رانندگي، سرانجام به يزد رسيديم و بي درنگ به منزل آيت الله صدوقي رفتيم. با کمال شگفتي ايشان را در مقابل در منزل ديديم. عباس سلام کرد و خواست دست آقا را ببوسد که ايشان عباس را در آغوش گرفتند و لحظاتي بعد هم سر عباس را بر روي سينه گذاشتند و گفتند:
ـ آقاي بابايي! مي دانستم که شما تشريف مي آوريد.
عباس گفت: حاج آقا ما خدمتگزار شما هستيم.
همگي به داخل منزل رفتيم، تعدادي از اطرافيان آيت الله صدوقي در داخل اتاق حضور داشتند. عباس با حاج آقا صحبتهاي زيادي کردند؛ ولي آن مقدار که من متوجه شدم صحبت دربارة کارگران پايگاه و افراد بي بضاعت و نبودن بودجه کافي براي آنان بود. زمان خداحافظي که فرا رسيد، حاج آقا سوئيچ سواري پيکان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند:
ـ اين هم مال شماست؛ گر چه در مقايسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است.
عباس گفت:
ـ حاج آقا! ما اگر کاري کرده ايم وظيفة ما بوده؛ در ثاني من احتياج به ماشين ندارم.
آن زمان عباس يک ماشين دوج اوراق داشت که هر روز در تعميرگاه بود. حاج آقا گفتند:
ـ شنيده ام که خلبانان پايگاه ماشين گرفته اند؛ ولي شما نگرفته ايد. حالا من مي خواهم اين ماشين را به شما بدهم.
عباس گفت:
ـ نمي خواهم دست شما را رد کنم، ولي شما لطف بفرمائيد و اين ماشين را به پايگاه هديه کنيد؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهيم شد.
حاج آقا فرمودند:
آقاي بابايي! پايگاه خودش سهميه ماشين دارد. اين ماشين براي شماست.
عباس در حالي که سر به زير انداخت بود، گفت:
ـ مرا ببخشيد؛ اگر ماشين را به پايگاه هديه کنيد من بيشتر خوشحال مي شوم.
حاج آقا گفتند:
ـ حالا که شما اصرار داريد، من اين ماشين را به پايگاه هديه مي کنم.
با پارتي بازي مخالف بود
«آقاي کريمي شوهر خاله شهيد بابايي»
در سال 1361 فرزندم جهت گذراندن دوره خدمت سربازي در حال اعزام به اصفهان بود. ترس از اين داشتم که فرزندم به جبهه جنگ اعزام شود؛ از اين رو به منزل مرحوم حاجي اسماعيل بابايي رفتم و خواستم تا از عباس، که در آن زمان فرمانده پايگاه هوايي اصفهان بود، بخواهد فرزندم را در اصفهان نزد خود به کارهاي اداري و دفتري مشغول کند. مرحوم بابايي با شناختي که از فرزندش عباس داشت با خنده گفت:
ـ اين امام زاده کور مي کند؛ اما شفا نمي دهد.
او چون اصرار مرا مي ديد، قول داد تا مسأله را با عباس در ميان بگذارد؛ از اين رو به همراه مرحوم حاج اسماعيل بابايي به پايگاه هوايي اصفهان رفتيم. وقتي رسيديم عباس در خانه نبود. همسر ايشان ضمن استقبال از ما با تلفن ورود ما را به اطلاع شهيد بابايي رساند. تا آمدن ايشان همچنان مضطرب بودم و با خود مي انديشيدم که به تقاضاي من عمل مي کند يا خير؟ همانطور که از پنجره به بيرون چشم دوخته بودم، ناگاه ديدم که عباس از اتومبيل پياده شد. درجه سرهنگي را از شانهاش برداشت و درون جيبش گذاشت. سپس وارد ساختمان شد و دقايقي بعد به داخل اتاق آمد. ما را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت و خيلي گرم احوالپرسي کرد. شام را که خورديم به گونه اي سر صحبت را باز کردم و مسأله فرزندم را به او در ميان گذاشتم و خواسته ام را به او گفتم. چهره عباس که تا آن لحظه بشّاش بود، با گفتن اين سخن برافروخته شد و چيزي نگفت؛ اما پيدا بود که خيلي ناراحت شده است. همه بستگاني که در آنجا بودند، چشم به عباس دوختند تا پاسخ او را بشنوند؛ ولي او همچنان ساکت بود و گويا به نقطه اي بر روي گلهاي فرش چشم دوخته بود.
بار ديگر خواسته ام را تکرار کردم؛ ولي او باز هم چيزي نگفت. وقتي براي بار سوم تقاضايم را گفتم، او در حالي که سرش را به زير انداخته بود گفت:
ـ حاجي آقا! اگر حجّت مي خواهد بيايد، بيايد و آموزشي را در اصفهان بماند، ولي فيلش ياد هندوستان نکند و پس از پايان آموزشي برود جبهه!!
با شنيدن کلمه «جبهه» انگار آب سردي بر بدنم ريخته شد. گفتم:
ـ عباس جان! ما اين راه دور و دراز را آمده ايم اينجا تا تو کاري کني که او به جبهه نرود و …
هنوز سخنم به پايان نرسيده بود که ديدم عباس در حالي که سرش را به علامت تأسف تکان مي داد و خشمگين به نظر مي آمد گفت:
ـ اين کار از دست من ساخته نيست. من نمي توانم به عنوان فرمانده پايگاه بچه هاي مردم را به جبهه اعزام کنم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم.
ديگر چيزي نگفتم و فرداي آن شب به قزوين آمديم. فرزندم پس از گذراندن دوره آموزشي به جبهه اعزام شد و سرانجام خدمت سربازي را با موفقيّت به پايان رساند و پس از پايان دوره سربازي، يک روز نزد عباس رفت و از اينکه هيچ تبعيضي بين خويشاوندان و افراد ناشناس نگذاشته و مانع اعزام او به جبهه نشده بود از او تشکر کرد. او هميشه مي گفت که من از اين حرکت عباس درس شجاعت، ايثار و جوانمردي آموختم و آن را تا پايان عمر از ياد نخواهم برد.
پايبندي به مقررات
به ياد دارم که در اوايل فرماندهي شهيد بابايي در اصفهان، به علت خرابي منبع ها، آب آشاميدني پايگاه کم شده بود. او از من خواست تا به طور پيوسته با تانکر از درياچه و يا از شهر اصفهان به داخل پايگاه آب بياورم. من مدتي اين کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام مي دادم. گويا بابايي احساس مي کرد که به خاطر کمبود نيرو، کار کند پيش مي رود؛ به همين خاطر از من خواست تا رانندگي با تانکر را به او آموزش بدهم. در چند نوبت پشت فرمان نشست و رانندگي با تانکر را آموخت. از آن به بعد هر روز در پايان روز و هنگامي که کارهاي روزانه اش به پايان مي رسيد مي آمد و به ما کمک مي کرد.
يک روز عباس از پرواز برگشت بود و خستگي در چهرهاش نمايان بود؛ به همين خاطر از او خواستم تا رانندگي نکند و اين کار را به من واگذارد؛ ولي او قبول نمي کرد و من همچنان به او اصرار مي کردم. در نتيجه به او ترفند زدم و گفتم:
ـ شما مگر فرمانده پايگاه نيستيد؟ آيا نبايد بيش از همه، شما مقررات را رعايت کنيد؟
گفت:
ـ بله. مگر چه شده؟
گفتم:
ـ شما گواهينامه پايه يک داريد؟
گفت:
ـ نه.
گفتم:
ـپس چرا برخلاف قوانين پشت تانکر نشسته ايد؟ اين خودش خلاف مقررات است. با شنيدن اين جمله بي درنگ ماشين را نگه داشت و از پشت فرمان پايين آمد. گفت: ـ بفرماييد؛ شما بنشينيد.
سرباز متأهل و مشکل خانوادگي
آن روز هنگام غروب، مثل هميشه مشغول پهن کردن سجّادهها بودم. بانگ دلنشين قرآن که از بلندگو پخش مي شد، دل را به لرزه در مي آورد. منتظر بودم تا نمازگزاران براي اقامه نماز جماعت به مسجد بيايند، از شبستان مسجد بيرون آمدم و مشغول آب پاشي محوطه بيرون مسجد بودم که چشمم به سرباز نگهبان مسجد افتاد. او در حالي که سرنيزه اي به کمر بسته بود، به آرامي در اطراف مسجد گام بر ميداشت. وقتي به نزديک من رسيد با صداي بغض آلودي گفت:
ـ خسته نباشي پدر.
نگاهش کردم. قطرات اشک بر گونه هايش مي غلتيد. برخاستم و در مقابلش ايستادم. پرسيدم:
ـ آيا مشکلي پيش آمده؟
در حالي که سعي ميکرد بغض در گلو مانده اش را پنهان کند، گفت:
ـ پدر! گفتن من جز اين که شما را ناراحت کند دردي را دوا نمي کند.
گفتم:
پسرم! ما همه مسلمان هستيم. بايد از درد همه خبر داشته باشيم؛ اگر چه نتوانيم کاري انجام دهيم. بگو پسرم! بگو. لااقل قدري سبک مي شوي.
سرباز جوان اشکهاي زلالش را با دست پاک کرد و گفت:
ـ قبل از اينکه به خدمت سربازي بيايم داراي همسر و دو فرزند بودم. قبل از اعزام، همسر و فرزندانم را نزد پدر و مادرم گذاشتم. آخرين بار که به مرخصي رفتم، متوجه شدم که بين همسر با پدر و مادرم کدورت ايجاد شده، سعي کردم به گونه اي اين مشکل را حل کنم، ولي هر چه کوشيدم موفق نشدم، تا اينکه روز جمعه گذشته که به منزل رفتم، ديدم از همسر و فرزندانم خبري نيست. پدر و مادرم با ديدن من هر دو سکوت اختيار کردند. پرسيدم که بچه ها کجا هستند؟ مادرم نگاهي به من کرد و گفت که آنها از اينجا رفته اند. با تعجب پرسيدم: چرا؟ مگر چه شده؟ در اين لحظه ناگاه سرباز جوان شروع به گريستن کرد. بازويش را گرفتم و گفتم:
ـگريه نکن پسرم! قدري صبر داشته باشد. ادامه بده. ادامه بده.
گريه امانش نمي داد. خوب که گريه کرد،لحظه اي ساکت شد. سپس با آستينِ لباسش اشکهايي را که بر پهناي صورتش مي غلتيد پاک کرد و گفت:
ـ مادرم گفت که همسرت ديشب پس از مشاجره با من و پدرت بچه ها را برداشت و خانه را ترک کرد. گفتم: الان کجا هستند؟ گفت: نمي دانم. من در حالي که به شدت مضطرب و نگران بودم خانه را ترک کردم و پس از جست و جو آنها را يافتم. پدر جان! الآن دو روز است که آنها جا و مکان ندارند و از نظر غذا هم در تنگنا هستند. نمي دانم با اين وضعيت چگونه خدمت کنم. ديگر از زندگي سير شده ام. دلم هم براي پدر و مادرم مي سوزد و هم براي بچّه هايم. نمي دانم چه کار کنم.
از شنيدن وضعيت او خيلي متأثر شدم. گفتم:
ـ پسرم! تو مردي و مرد بايد سنگ زيرين آسياب باشد. تو مي تواني با فرمانده پايگاه صحبت کني و مشکل خود را با او در ميان بگذاري.
سرباز گفت:
ـ چه فايده دارد پدر! کسي نمي تواند به من کمک کند.
گفتم:
ـ اين حرف را نزن. او حتماً به تو کمک خواهد کرد. مطمئن باش سرهنگ بابايي هر کاري که از دستش بيايد براي تو انجام مي دهد. من تا به حال به ياد ندارم هيچ شخص گرفتاري را نااميد کرده باشد. او چند دقيقه ديگر به مسجد مي آيد. هر وقت آمد خبرت مي کنم.
من از او جدا شدم و دقايقي بعد شهيد بابايي به مسجد آمد. بي درنگ نزد سرباز رفتم و گفتم:
ـ او آمد. برو با او صحبت کن.
سرباز جوان از من تشکر کرد و وارد مسجد شد. لحظاتي بعد برگشت. گفتم:
ـ چه شد؟
با حالتي شگفت زده گفت:
ـ من سرهنگ بابايي را نديدم.
نگاهي به او کردم. لبخندي زدم و گفتم:
ـ پسرم! بابايي الان داخل مسجد است. تو حتماً مي خواستي يک سرهنگ را ببيني که با لباس خلباني و درجه و نشان سرهنگي در گوشه اي دست به کمر ايستاده باشد؟ ولي بابايي اينگونه نيست که تو فکر مي کني.
سرباز گفت:
ـ من که او را نمي شناسم.
دستش را گرفتم و با هم نزد او رفتيم. شهيد بابايي ما را که ديد برخاست و گفت:
ـ چه شده؟
گفتم:
ـ اين جوان گرفتاري دارد.
گفت:
ـ من در خدمتم.
سرباز از ديدن شهيد بابايي شگفت زده شده بود،زيرا او فرمانده پايگاه را با يک پيراهن شلوار سياه و سري تراشيده مي ديد. من آنها را تنها گذاشتم. به گوشه اي رفتم و نشستم. از دور ديدم که شهيد بابايي دستي بر روي شانه سرباز گذاشت و از او جدا شد. وقتي کنار من رسيد از جا برخاستم. ديدم اشک از گونههايش سرازير است و آرام با خود حرف مي زند. به او نزديک شدم و آهسته گفتم:
ـ آقا چرا گريه مي کنيد؟
در حالي که بغض گلويش را گرفته بود، گفت:
ـ بابا احمد! من خيلي غافلم. خدا مرا ببخشد.
آنگاه به سرعت از مسجد خارج شد. به سرباز گفتم:
ـ چه شد پسرم؟
پاسخ داد:
ـ نمي دانم. پاک گيج شده ام.
شهيد بابايي در همان شب دستور داد که يکي از اتاقهاي مهمانسرا را در اختيار همسر و فرزندان سرباز گذاشتند و براي آنها جيره غذا در نظر گرفتند. فرداي آن روز به دستور شهيد بابايي موکتي را به مهمانسرا بردم و به آنها دادم. وقتي سرباز را ديدم گفتم:
ـ جوان هنوز هم گيجي؟
گفت:
ـ پدر! هم گيجم و هم خوشحال. هم مي خواهم گريه کنم و هم مي خواهم بخندم.
بعد ادامه داد:
ـ در تمام عمرم آدمي مثل او نديده ام.
سعي کن سربازان را اذيت نکني
آب آشاميدني پايگاه هشتم از طريق هدايت يک کانال از آب زاينده رود اصفهان به داخل درياچه اي که در پايگاه واقع شده بود، تأمين مي شد. روش تصفيه بدين صورت بود که با استفاده از پمپهاي فشار قوي، آب از داخل درياچه به چند منبع بزرگ منتقل مي شد و در آنها به عنوان ذخيره باقي مي ماند و پس از تصفيه شيميايي و کلريزه نمودن به لوله هاي آب منازل سازماني هدايت مي شد. اين منبع ها هر کدام گنجايش 000/10 متر مکعب آب را داشتند و ديواره آنها سيماني بود. ته نشين شدن گل و لاي حاصله از آب درياچه در کف منبع ها موجب مي گرديد که هر دو سال يک بار از طريق اعلان مناقصه بين شرکتها، داخل منبع ها لايروبي شود و چنانچه اندک زماني از موعدِ لايروبي مي گذشت، آب غير قابل شرب ميشد.
زماني که شهيد بابايي فرماندهي پايگاه را به عهده گرفتند. از تاريخ آخرين لايروبي حدود سه سال ميگذشت و ساکنين منازل سازماني پايگاه نسبت به آلودگي آب معترض بودند. وقتي که شهيد بابايي از قضيه اطلاع يافتند، از واحد تأسيسات خواستند تا جهت لايروبي از شرکتهاي داراي صلاحيت استعلام بها کرده و سريعاً نتيجه را به اطلاع ايشان برسانند. پس از استعلام پايين ترين مبلغ پيشنهادي از سوي شرکتها، حدود سيصد هزار تومان بود و اين در حالي بود که محد.وديتهاي مالي در اوايل جنگ، پرداخت و تأمين اين مبلغ را، به چند ماه ديگر مي کشاند؛ به همين خاطر شهيد بابايي خود شخصاً وارد عمل شدند. آن زمان من فرمانده يکي از گروهانهاي سربازان قرارگاه بودم، شهيد بابايي روزي مرا احضار کردند و گفتند که پس از خريد تعدادي چکمه هاي بلند لاستيکي، يک گروهان از سربازان را در مقابل منبعهاي آب حاضر کنم. سربازان را جلو منبع ها حاضر کردم. شهيد بابايي با لباس شخصي به همراه چند تن از مسئولين تأسيسات پايگاه به آنجا آمدند. پس از توضيح مختصر يکي از کارمندان در مورد چگونگي نظافت منبع ها، شهيد بابايي براي تشويق سربازان به عنوان اولين نفر به داخل يکي از منبع ها رفتند. سربازان با تشکيل صفِ فشرده در کنار هم با پارو، گل و لاي را در گوشه اي جمع مي کردند و سپس لجن ها را با سطل به بيرون منبع مي بردند. گويا فضاي تاريک داخل منبع و سختي کار باعث شده بود تا همه فراموش کنند که فرمانده پايگاه ، يعني شهيد بابايي، در داخل منبع مشغول به کار است؛ به همين خاطر گاهي در حين انجام کار، با پاشيدن لجن بر روي هم با يکديگر شوخي مي کردند. من که از طرف شهيد بابايي مأمور بودم تا بر کار سربازان نظارت داشته باشم، احساس کردم که سربازي پشت يکي از ستونها ايستاده. خود را به نزديک ستون رساندم. محکم به پشت او زدم و با صداي بلند فرياد کشيدم:
ـ چرا ايستاده اي کارت را انجام بده.
آن شخص بي آنکه حرفي بزند و يا اعتراضي کند، دوباره مشغول به کار شد. مقداري که جلوتر رفت و در زير پرتو نورِ دريچه منبع قرار گرفت موي بر بدنم راست شد. او شهيد بابايي بود. به او نزديک شدم و در حالي که از کار خود خيلي متأثر بودم، از او عذر خواهي کردم. شهيد بابايي لبخندي زد و گفت:
ـ اشکالي ندارد. سعي کن سربازان را اذيت نکني. اگر چه با هم شوخي مي کنند؛ ولي کارشان را انجام ميدهند.
پس از چند ساعت کار براي استراحت به بيرون آمديم. سربازان با ديدن شهيد بابايي که در اثر پاشيدن شدن لجنهاي کف منبع تمام لباس و سر و صورتش سياه شده بود ناراحت شدند و از شوخيهاي خود شرمنده شدند، لذا ساکت و آرام به دور هم نشستند. شهيد بابايي پس از شستن سر و صورتش آمد و در جمع سربازان نشست. سربازان از اين که فرمانده پايگاه بدون هيچ تکلّفي در تمام مدت نظافت در کنار آنها بوده و بهترين ميوه و غذاها را براي آنان آماده کرده است، خوشحال و راضي به نظر مي رسيدند. دو روز بعد منبع ها نظافت شدند. شهيد بابايي براي قدرداني از سربازان، به هر يک از آنان مبلغي پول پرداخت کردند و آنان را چند روز به مرخصي تشويقي فرستادند.
محبوب من آمد
بين مرحوم آيت الله صدوقي و شهيد بابايي علاقه اي دو جانبه بود؛ به طوري که در زمان حيات آيت الله صدوقي، عباس پيوسته به ديدار ايشان مي رفت و پس از شهادت نيز هر گاه فرصت مي کرد بر مزار آن شهيد حاضر مي شد و معمولاً سري هم به منزل آن مرحوم مي زد. او بيشتر با خادم بيت، بابا رجبعلي، مأنوس بود.
آخرين بار که به يزد رفتيم، عباس گفت مستقيم به منزل آقاي صدوقي برويم. به خانه آقا که رسيديم، دير وقت بود. در زديم. آقا رجبعلي در را باز کرد، تا چشمش به ما افتاد، عباس را در آغوش گرفت و گفت:
ـ خوش آمديد. منتظرتان بودم.
عباس در حالي که اشک از ديدگانش جاري بود گفت:
ـ بابا رجبعلي! دلم براي تو خيلي تنگ شده بود.
رجبعلي در حالي که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود گفت:
ـ شما بوي آقا را مي دهيد.
شنيده بودم که عباس هر وقت به ديدار آيت الله صدوقي مي آمد؛ آقا مي فرمودهاند: «محبوبم آمد». وارد خانه که شديم رجبعلي مقداري شيريني آورد. در حالي که بشقاب شيريني يزدي را جلو عباس گرفته بود، نگاهي پرمعنا به او کرد. عباس گفت:
ـ بابا رجبعلي! آقا را نديدي؟
رجبعلي سري تکان داد و گفت:
ـ چرا.
عباس گفت:
ـ برايمان تعريف مي کني؟
رجبعلي چيزي نگفت. لحظاتي در سکوت گذشت. ناگهان از جا برخاست. اندام تکيده اش را حرکتي داد و سپس آرام در گوشه اي نشست. آهي کشيد و گفت:
ـ چند شب پيش دلم خيلي گرفته بود. مي خواستم بخوابم، ولي خوابم نمي برد. به حياط آمدم. آسمان را نگاه کردم به ياد شبهايي افتادم که آقا در خلوت زمزمه مي کرد و اشک مي ريخت. بي اختيار گريه ام گرفت و مي خواستم فرياد بزنم.
بابا رجب آهي کشيد و ساکت شد. عباس که گويا از همه ما بي تابتر به نظر مي رسيد ملتمسانه گفت:
ـ بابا رجب نگفتي چه خواب ديدي؟
رجبعلي اشکهايش را پاک کرد و ادامه داد:
ـ بعد برگشتم به داخل اتاق، پاي همين تخت که شما روي آن نشسته ايد. روي زمين دراز کشيدم و خوابم نبرد. خواب ديدم که در داخل ايوان مشغول کار هستم. آقا آمدند و روي همين تخت نشستند. گفتم آقا پتوي روي تخت پر از خاک است. اجازه دهيد تا آن را بتکانم. آقا فرمودند: «نه. من کار دارم و بايد بروم.» بعد از من پرسيدند:« رجبعلي! مهمان ها آمده اند؟»
گفت: «بله آقا! اما من آنها را نمي شناسم.»
رجبعلي دست بر محاسن سفيدش کشيد و گفت:
ـدر خواب نتوانستم چهره ها را تشخيص دهم. آقا نگاهي به من کرد و فرمود:« از آنها خوب پذيرايي کن. آنها براي من خيلي عزيز هستند.» گفتم: «آقا آنها خيلي وقت است که منتظر شما هستند.» آقا در حالي که قصد رفتن داشتند، سرشان را برگرداندند و فرمودند:
« رجبعلي! من کار دارم. نمي توانم بيش از اين بمانم؛ ولي بزودي آنها را خواهم ديد.» آقا اين جمله را فرمودند و از ايوان خارج شدند.
آنگاه رجبعلي روي به عباس کرد و گفت:
ـ من منتظر ميهمان بودم و حالا شما آمده ايد.
عباس سرش را پايين انداخت. دستي بر سر کشيد و گفت:
ـ بابا رجب! آقا چيز ديگري نگفت؟
رجبعلي گفت:
ـ چرا. وقتي من خيلي اصرار کردم. آقا فرمودند. «من آنها را خيلي دوست دارم. اما نمي توانم ببينمشان.»
عباس از خود بي خود بود و پيوسته تکرار مي کرد:
ـ آقا چرا نخواست ما را ببيند؟
ناگهان از جا برخاست و ما هم از آقا رجبعلي خداحافظي کرديم و سوار ماشين شديم، از عباس پرسيدم:
ـ کجا مي رويم؟
او پاسخ داد:
ـ مي رويم بر سر مزار آقا.
او در طول راه، آرام با خود زمزمه مي کرد، چند بار خواستم با او حرف بزنم، اما حال و هواي او را که ميديدم منصرف مي شدم. به مقابل «مسجد محمديّه» که رسيديم، عباس بي درنگ در ماشين را باز کرد و به طرف مقبره آيت الله صدوقي رفت. ما به دنبال او وارد حياط مسجد شديم. عباس آرام آرام به مقبره نزديک شد و مانند سربازي که در برابر فرمانده ارشدي مي ايستد، به حالت خبردار ايستاد. زير لب چيزي را زمزمه مي کرد. ما خيلي آرام به او نزديک شديم. همچنان در حال نجوا کردن بود و قطرات اشک بر گونهاش مي غلتيد. دستم را بر شانه اش گذاشتم. با بغضي که گلويش را مي فشرد گفت:
ـ شما نمي دانيد چرا؟
آن شب عباس حال عجيبي داشت. او هر وقت که خسته مي شد و غصه ها دل او را به تنگ مي آوردند، به ديدار آيت الله صدوقي مي شتافت و حالا گويا اين دوري صبر از او برده بود. مانند کودکي که از مادر دور افتاده باشد، زار زار گريه مي کرد.
سرانجام، وقتي عباس آرام گرفت، به اصرارِ ما سوار ماشين شد و به سمت اصفهان حرکت کرديم. در تمام طول راه چشمانش را بسته و گويي قدري آرام شده بود. از اين ماجرا حدود دو هفته مي گذشت يک روز که در پشت هيزم نشسته و در حال بررسي پرونده ها بودم، ناگاه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. کسي در پشت خط گريه مي کرد. انگار مي خواست چيزي بگويد؛ ولي گريه امانش نمي داد. بي صبرانه گفتم:
ـ حرف بزن تو کيستي؟ چرا … .
صدايي از آن طرف گوشي گفت:
ـ حاجي! عباس .
گويي او را برق گرفته بود. با صداي لرزاني گفت:
ـ عباس شهيد شد. هواپيماي او را زدند.
در جاي خود خشک شدم. ديگر توان سخن گفتن نداشتم. گوشي از دستم افتاد. به طرف پنجره رفتم. گويي اشک در چشمانم خشک شده بود.
ديگر به راز خواب بابا رجبعلي و گريه هاي عباس پي برده بودم.
بابايي از ديدگاه شهيد آيت الله صدوقي
رئيس دفتر شهيد آيت الله صدوقي
حضرت آيت الله صدوقي خيلي به جناب سرهنگ بابايي علاقهمند بودند، و شاهد بوديم و مي شنيديم که ايشان مي فرمودند:
«بابايي چه جوان دوست داشتني و اهل معنايي است.»
و هميشه آرزو مي کردند و مي گفتند:
« اي کاش ما هم در کارهايمان اين چنين خلوص مي داشتيم!»
ادامه دارد .....
منبع:http://www.sajed.ir /س